Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هامین جلو اومد و لحظه‌ای بعد، من خودم رو توی بغلش پیدا کردم. لبخندی روی لبم نشست. خودم رو بیشتر توی آغوشش جا کردم و سر روی سینه‌ی بزرگش گذاشتم. صدای هامین خیلی مهربون بود:
- عذرخواهی نکن پرنسسِ من! هیچ چیزی تقصیر تو نیست. من خودم خواستم شب یلدا رو کنار تو باشم، پس خودم باعث ناراحتی مادربزرگم شدم. همین‌طور، تو چه اون آهنگ رو می‌خوندی و چه نمی‌خوندی، من دلتنگِ زیبام بودم. البته دلتنگ که نه، بیشتر گیج و سردرگمم که این راهی که پیش گرفتم اصلا درسته یا نه. تو خیلی خوبی زیبا. فقط...
جمله‌اش رو ادامه نداد. سرم رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم. با کنجکاوی کودکانه‌ای پرسیدم:
- فقط چی؟
چشم به چشم‌های خاکستری رنگم دوخت و لبخند عمیقی زد. آروم و با همون احساس خاص زمزمه کرد:
- فقط می‌تونم بگم اگه تو رو نداشتم، تا حالا هزار بار شکسته بودم!
با ذوق لبخند زدم و مطمئن بودم چشم‌هام هم ستاره بارون شدن. هامین با مهربونی نگاهم کرد و ادامه داد:
- هر بار تا تَرَک خوردم، سر رسیدی و دوباره محکمم کردی. گاهی حس می‌کنم جای من و تو عوض شده! به جای اینکه من مرد باشم و پشتت وایسم و دلگرمت کنم، تو این کارها رو می‌کنی و من فقط هر بار خسته میشم، تویی که تکیه‌گاهم میشی و تشویقم می‌کنی تا ادامه بدم.
ازم جدا شد و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و گفت:
- زیبا بانو! این مرد رو به روت، مرد بودن و ایستادگیش رو مدیونِ توئه!
لبخند عمیقی زدم. توی دلم جشن به پا شده بود. هامین با این کارهاش هر لحظه باعث قوی‌تر شدن احساس من میشد. نفس عمیقی کشیدم و بیخیال تمام احساساتم، با خنده گفتم:
- خیله خب، حالا آقای مرد رو به روم، میای داخل که بقیه هنرنمایی‌هام رو ببینی، یا همین‌جا غذا می‌خوری؟
لبخند مهربونش و اون دوتا سیاه‌چال عمیق خیلی به دلم نشست.
- نه، بریم داخل که بقیه‌ی هنرهای دست پرنسسم رو هم ببینم.
ظرف رو از روی میز برداشت و دوتایی وارد سالن شدیم. آرش اولین نفری بود که متوجه ما شد.
- مگه این‌که فقط تو این کله‌خراب رو سر عقل بیاری زیبا.
با این حرفش بقیه هم متوجه ما شدن. هامین به طرف آرش رفت و با کف دست، به پشت سرش کوبید:
- کله خراب خودتی و داداشت!
صدای سورن دراومد:
- اهه، به من چی‌کار داری؟
صدای خنده‌ی همه بلند شد. هامین هم سورن رو بی‌جواب نذاشت:
- اتفاقاً کله خراب اصلی تویی و آرش رو هم خراب کردی؛ وگرنه آرش که ذاتا آرومه!
دیگه خنده‌ها شدت گرفته بود و قطع نمی‌شد. بعد از شام، دوباره همه دور کرسی نشستیم و گرم صحبت شدیم. داشتم به حرف‌های رعنا و دریا که حسابی با هم جور شده بودن گوش می‌دادم که عسل که کنارم نشسته بود توی گوشم زمزمه کرد:
- می‌خوای بهت ثابت کنم خیلی برای هامین مهمی؟
بدون حرف، پرسش‌گرانه نگاهش کردم که ادامه داد:
- مطمئنم الان تمامِ حواسش پیش توئه!
سر چرخوندم و هامین رو نگاه کردم. سمت راستم عسل نشسته بود و سمت چپم اول سیمین و بعد هامین جا گرفته بودن. هامین گرم صحبت با سهیل و سورن بود. به طرف عسل برگشتم و منتظر ادامه‌ی حرفش موندم. دم گوشم گفت:
- به روش خودت عمل می‌کنم. من یه مشت به بازوت می‌زنم، اگه طرفداریت رو کرد و به من توپید، معلوم میشه حرف من درسته و حواسش پیش توئه؛ اما اگه بی‌توجه بود و به حرف زدنش ادامه داد، حق رو میدیم به تو. قبوله؟
لبخند محوی زدم و با یه بار پلک زدن، موافقتم رو اعلام کردم. به صورت نمایشی مشغول صحبت با عسل شدم؛ ولی حواسم پیش هامین بود. وقتی دیدم من رو نگاه نمی‌کنه، به عسل علامت دادم و عسل هم بدون این‌که جلب توجه کنه، دستش رو عقب برد و مشتی به بازوی من کوبید. دستم روی بازوم نشست و نفسم رو محکم فوت کردم. عجب دستِ سنگینی داشت! هامین حرفی نزد و غم دلم رو مچاله کرد؛ اما تا دهن باز کردم که به عسل بگم حق با من بود، صدای بمش، توی دلم آشوب به پا کرد:
- عسل دلت کتک می‌خواد، نه؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
بقیه هم حرفشون رو قطع کردن و با تعجب به هامین نگاه کردن. صدای تاپ تاپ دلم به قدری بلند بود که تعجب کرده بودم؛ چرا بقیه صداش رو نمی‌شنون! صدای عسل وقتی جواب هامین رو می‌داد، متعجب بود:
- وا! چرا؟
هامین اخمی کرد و با جدیت گفت:
- واسه چی زیبا رو می‌زنی؟ کتک می‌خوای دیگه!
نگاه همه پر از حیرت شده بود. می‌تونستم حس کنم که رنگم از لبو هم قرمزتر شده، این رو از گرمای تنم می‌فهمیدم. صدای سام حواس همه رو پرت کرد:
- انگشتت به خانم من خورده، نخورده‌ها!
هامین با خنده به طرفش برگشت:
- حرص نخور، این عضله‌ها الکی که نیستن، اون وقت می‌زنم تو رو هم له می‌کنم!
سام خودش رو ترسیده نشون داد و لحنش رو پر از ترس کرد:
- نه، این چه حرفیه، من غلط می‌کنم که بیام جلو، اصلا دعوای شما و عسله، من رو سننه؟
عسل با حرص الکی اعتراض کرد:
- یعنی خاک بر سرت کنن، به تو هم میگن مرد زندگی؟ اصلا آقا من پشیمون شدم، جوابم منفیه!
سام این‌بار رو به عسل به التماس افتاد:
- عسل جونم؟ خانومم؟ تو دوست داری شوهرت داغون بشه؟ به خدا این غول‌تشن می‌زنه من رو می‌کشه!
من وسط بحث پریدم:
- آهای، فقط من حق دارم که بهش بگم غول‌تشن!
- خیلی‌خب بابا، این دیو دوسر!
هامین با خنده گفت:
- دقت دارین که من فقط انسانم؟
سام با لحنی که انگار میل به گریه کردن داره، گفت:
- الان تو اصلاً اهمیتی نداری، مهم عسله!
عسل شونه بالا انداخت و درحالی‌که دست به سینه میشد، سرش رو چرخوند و با بیخیالی و لجبازی گفت:
- جوابم منفیه.
سام ادای گریه کردن درآورد و لحنش رو مثل زن‌ها کرد:
- ای خدا، ذلیل بشی مرد! آخه چرا این‌قدر زود رفتی، من رو این‌جا تنها گذاشتی که هی حقم رو بخورن؟ خدا، من رو بکش راحتم کن!
دیگه از شدت خنده دل‌درد گرفته بودیم. با این‌که بحث به شوخی کشیده شد؛ ولی حق با عسل بود. هامین با این‌که با سورن و سهیل حرف میزد، حواسش پیش من بود و با این‌که عسل بدون کوچک‌ترین جلب توجهی من رو زده بود، هامین متوجه شد و ازم دفاع کرد. گاهی با خودم فکر می‌کردم، من که دلیلی نداره برای هامین مهم باشم! شاید اون من رو جای زیبای خودش می‌بینه؛ اما هر بار که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلتنگ زیباش بود و وقتی من رو بغل می‌گرفت، با حرف‌هاش بهم ثابت می‌کرد که من به خاطر خودم براش عزیزم و این ذهنیتم خط می‌خورد. هامین وقتی هم که به فکر زیباش بود، من رو جای او نمی‌دید. این رو دوست داشتم که هیچ وقت مسائل رو با هم قاطی نمی‌کرد. از افکارم جدا شدم و رو به جمع کردم:
- بچه‌ها فال حافظ بگیریم؟
همه موافقت کردن، کتاب غزلیات حافظ رو که روی کرسی بود، برداشتم و گفتم:
- کی اول فال می‌گیره؟
صدای هامین زودتر از بقیه به گوش رسید:
- من!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با لبخندی کتاب رو به سمتش گرفتم. کتاب رو ازم گرفت و اون هم لبخند زد. چشم‌هاش رو بست و توی دلش نیت کرد. زیر لب صلواتی فرستاد و کتاب رو باز کرد. با دیدن شعر لبخندی زد:
- به‌به! چی اومد!
جاوید حرف دل من رو زد:
- بخون ببینیم، حافظ چی میگه؟
هامین نفس عمیقی کشید و خوند:
- مِی خواه و گل افشان کن، از دهر چه می‌جویی؟
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه می‌گویی؟
بعد از تموم شدن شعر سیمین به حرف اومد:
- تعبیرش رو هم بخونید.
هامین سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و از روی کتاب خوند:
- دیگر از خدا چه می‌خواهید؟ به دنبال چه چیزی می‌گردید، همه چیز در کنار شماست. چشمانتان را باز کنید؛ گلستانی از معرفت و دلجویی در کنارتان هست. امروز که خریداری دارید، می‌توانید گنج عشق طلب کنید؛ وگرنه فردا دیر است.
نگاهش بالا اومد و روی من نشست. معنی نگاهش رو می‌خوندم. حافظ حرف دل من رو زد. من کنارش بودم و اون دنبالِ زیباش؟ آرش خم شد و در گوش هامین چیزی گفت که باعث شد، لبخند محوی روی لب‌هاش بشینه و باز نگاهش رو به من گره بده. با صدای عسل چشم ازم جدا کرد:
- هامین کتاب رو بده، نوبت منه!
- من می‌خوام یه فال دیگه هم بگیرم!
عسل با نق تشر زد:
- پس بدو نابغه!
اخمی کردم و بهش سلقمه زدم. به سمتم که برگشت لب زدم:
- اذیتش نکن، توهین هم نکن.
عسل لبش رو گزید که نخنده:
- بابا عاشق!
پشت چشمی نازک کردم:
- برو بابا.
صدای سورن ما رو به خودمون آورد:
- بخون دیگه هامین!
به طرف هامین برگشتم. کتاب دستش بود و فال رو گرفته بود. حالا محو شعری بود که براش اومده بود، صداش زدم:
- هامین؟
یه نگاه پر از حرف‌های ناگفته بهم انداخت و با نفس عمیقی شروع به خوندن کرد:
- درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری کشیده‌ام که مپرس...
با پایانِ شعر سوگند گفت:
- تعبیر این رو هم بخونین.
رعنا وسط پرید:
- بابا این رو که دیگه همه می‌دونن!
هامین با تحکم گفت:
- می‌خونم!
صداش رو صاف کرد و خوند:
- یارتان در همه حال با شماست. به او اطمینان کنید، حرف‌های او از صدق و صفا می‌باشد. او به خاطر شما مشکلات را هر چند بسیار سخت است، تحمل می‌کند. او شما را به عرش اعلا می‌رساند و مقامتان را بالا می‌برد.
دوباره نگاهش رو به من دوخت و من برای هزارمین بار حسرت خوردم که چرا لغت نامه‌ای برای نگاه‌ها وجود نداره؟ من حرف‌های نگاه هامین رو نمی‌فهمم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
تا به خودم اومدم، عسل فال خودش رو هم گرفته بود و کتاب غزلیات رو به دستم داده بود.
- حالا تو باید فال بگیری.
خواستم مخالفت کنم که دستم رو خوند و حتی نذاشت دهن باز کنم:
- حرف هم نباشه! میگم تو؛ یعنی تو!
با لبخند سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و کتاب رو برداشتم. چشمام رو بستم و توی دلم نیت کردم:
- حافظ! عاقبت دلم رو نشونم بده. آخرش دلم می‌سوزه توی حسرت یا اینکه قراره به مرادِ دلم برسم؟ بهم بگو ته این راه عاشقی چی میشه؟
صلواتی فرستادم و کتاب رو باز کردم. با دیدن غزل پیش روم، لبخندی روی لبم نشست و با نگاهی به همین خوندم:
- ساقیا آمدنِ عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مَرَوَد از یادت...
شعر رو کامل خوندم و حرف‌های دلم رو توی نگاهم ریختم. چشم به صورت خندان هامین دوختم و پرسیدم:
- تعبیر رو هم بخونم؟
صدای سهیل جواب داد:
- بخون!
بی‌توجه بهش منتظر جوابِ هامین موندم. سرش رو که به نشونه‌ی تایید تکون داد، چشم به کتاب دوختم:
- به عهدی که بسته‌ای وفا کن تا روزگارت مثل عید همیشه خوش و بهاری باشد. غم از دلت بیرون می‌رود و جای آن را شادی می‌گیرد. همت داشته باش. طالع تو بسیار روشن است. شکر خدا را به جا بیاور؛ زیرا خزان به زندگی تو راه ندارد. از این فرصتی که داری، نهایت استفاده را ببر.
دوباره نگاه مشتاقم روی هامینی نشست که عمیق بهم خیره شده بود. دلم خوش‌باورانه دوست داشت که فکر کنه این شادی‌ای که حافظ میگه، همون هامینه که ته راه عاشقی نشسته و دلم قرار نیست که توی حسرتش بسوزه؛ اما عقلم بی‌رحمانه نهیب می‌زد که ممکنه مجبور بشی عشق هامین رو فراموش کنی؛ ولی عوضش یه فرد بهتر وارد زندگیت بشه و عقلم چه‌قدر نامردانه واقعیت رو فریاد می‌زد!
نفهمیدم بقیه چه نیتی کردن و حافظ چی بهشون گفت، فقط توی فکر بودم و گاهی هم زیرزیرکی هامینی رو تماشا می‌کردم که تمام مدت سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم.
اون شب مهمونی ما تا ساعت سه شب ادامه داشت. ساعت سه سوگند و سهیل چون خونه‌شون ساختمون بغلی ما بود به خونه برگشتن؛ اما بقیه‌ی بچه‌ها رو نگه داشتم و نذاشتم که نصفه شبی به خونه برگردن. سام و جاوید و آرش و سورن به خونه‌ی هامین رفتن. عسل و رعنا و سیمین و دریا هم خونه من موندن. از پسرها خبری نداشتم؛ اما ما دخترها تا خودِ طلوعِ آفتاب بیدار موندیم و حرف زدیم. دخترها مجبورم کردن بازم براشون گیتار بزنم و بخونم و تنها چیزی که می‌دونستم این بود که پسرها هم همین بلا رو سر هامین آورده بودن؛ چون نزدیک‌های ساعت چهار صدای بمش رو شنیدم که آهنگ می‌خوند و تا عمقِ جونم نفوذ کرد. بالاخره با طلوع خورشید ما هم به خواب رفتیم.
صبح آفتاب از یه طرف و تکون‌های دست عسل که می‌خواست بیدارم کنه، از طرف دیگه نمی‌ذاشتن بخوابم. دست عسل رو پس زدم و بین خواب و بیداری غر زدم
- ای بابا، بذار بخوابم عسل.
- زیبا حوصله‌ام سر رفت، بیدار شو.
بدون این‌که توجه کنم که این صدا، صدای عسل نیست، گفتم:
- خوابم میاد، ولم کن!
صدا با رگه‌های خنده‌ای که داشت، گفت:
- زیبا میشه لطفا پا شی؟
با حواس پرتی جواب دادم:
- ساق یا مچ؟
صدا هم گیج شد.
- هان؟
خوابالود جواب دادم:
- ای بابا! عسلِ خنگول! گفتی پا شم، میگم ساق پا بشم یا مچ پا؟
خندید و بین خنده‌هاش گفت:
- تو اصلاً می‌دونی من کی‌ام؟
از این پهلو به اون پهلو شدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
- نه، نمی‌دونستم، خوشبختم جناب "کی"، حالا برو بذار بخوابم!
چند لحظه سکوت شد و بعد قهقهه‌اش به هوا رفت. صبر کن، این صدای عسل نبود! این خنده‌ها مال یه مرد بود؛ مثل برق گرفته‌ها فوراً سر جام نشستم. چشم‌هام هنوز بسته بودن که با بینی به یه چیز سفت برخورد کردم. تا خواستم آخ و اوخ کنم، بوی کوبیسم بینیم رو پر کرد. با گیجی زمزمه کردم:
- هامین؟
دست‌هایی من رو عقب کشید و من چشم‌هام رو بالاخره باز کردم. بله! خودِ هامین کنارم نشسته بود، این‌جا چی کار می‌کرد؟ چند لحظه فکر کردم و طبق معمول با خودم زیر لب زمزمه هم کردم.
- قائدتاً الان باید دخترها کنار من باشن، این غول‌تشن چی میگه این‌جا؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
باز دوباره هامین صدای فکر کردنم رو شنیده بود که جوابم رو داد:
- ساعت دوی ظهره بانو! همه رفتن، عسل هم نخواست بیدارت کنه. می‌گفت دیروز از صبح خیلی زود بیدار بودی و تا ساعت پنج و نیم صبح هم چشم روی هم نذاشتی! ساعت یازده صبح رفتن. منم گذاشتم تا الان استراحت کنی؛ ولی دیگه حوصله‌ام سر رفت.
- هیع! بابا عسل مغز نداشت، بیدارم نکرد، تو چرا نیومدی سراغم که لاقل مهمون‌ها رو بدرقه کنم؟
هامین لبخندی مهربون زد و گفت:
- اومدم؛ اما اون‌قدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد. نگران هم نباش، مهمون‌هات ناراحت نشدن. اون‌ها هم نخواستن بیدارت کنن، با عسل هم‌عقیده بودن.
پوفی کشیدم و رو به هامین کردم:
- ناهار خوردی؟
با محبت نگاهم کرد:
- منتظر بودم پرنسسم بیدار بشه تا با هم بخوریم.
سریع از روی تخت پایین پریدم و جلوتر از هامین از اتاق بیرون زدم.
- بابا ضعف میکنی بچه‌جون! برو آشپزخونه تا منم دست و صورتم رو بشورم و بیام!
هامین خندید و پشت سرم راه افتاد. صورتم رو که شستم، منم به آشپزخونه رفتم. هنوز از غذاهای دیشب مونده بود، همون‌ها رو گرم کردم. بعد از ناهار هر دو بیکار بودیم. ناهار رو که جمع کردم، توی سالن به هامین پیوستم. کرسی رو هنوز برنداشته بودم و هامین هم روی قالیچه، زیر کرسی نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:
- هامین درسته امروز تعطیل رسمیه؛ ولی تو چرا نرفتی دنبال آدرس‌ها؟ فرصت خوبیه‌ها!
و توی دلم به خودم لعنت فرستادم. میگن کرم از خود درخته‌ ها! کرم از خودم بود که می‌خواستم اون دختر زودتر پیدا بشه. هامین که داشت یکی از غزل‌های حافظ رو از روی کتاب می‌خوند، سر بالا آورد و به چشم‌هام نگاه کرد. آروم گفت:
- اولین فال دیشبم رو یادته؟
سر تکون دادم؛ مگه می‌شد اون چیزی که حرف دل خودمه رو یادم بره؟ ادامه داد:
- می‌دونی نیتم چی بود؟
سری به نشونه‌ی نه تکون دادم.
- از حافظ پرسیدم؛ پس کِی حال دلم خوب میشه؟ کِی مرهم زخم‌های قلبم رو پیدا می‌کنم؟ منظور من زیبای بچگیم بود؛ اما حافظ... .
عمیق نگاهم کرد و ادامه داد:
- اما حافظ بهم گفت که اونی که نیاز دارم، درست کنارمه. ازم پرسید که دنبال چی می‌گردی؛ وقتی همه چیز پیش خودته!
دوباره چشم ازم گرفت و به کتاب نگاه کرد:
- تو رو می‌گفت.
ساکت موندم؛ یعنی حرفی نداشتم بزنم! این حرف‌ها یعنی هامین بیخیال زیباش شده؟ دوباره به حرف اومد تا خودش جواب سوالاتم رو بده:
- فال دومم، دلبری برگزیده‌ام که مپرس.. .
باز هم رو به من کرد.
- نیت فال دومم تو بودی زیبا، تو! و حافظ از خوبی‌هات بهم گفت.
منتظر موندم که ادامه بده. کتاب حافظ رو به دستم داد و گفت:
- الان هم یه فال گرفتم. نیت کردم برای ادامه‌ی زندگیم. از حافظ پرسیدم باید چی‌کار کنم. حافظ هم این رو بهم گفت.
چشم از هامین گرفتم و به کتاب نگاه کردم:
- دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم...
یه نگاه پر از حیرت به هامین انداختم و با دیدن سکوتش، تفسیر رو هم خوندم:
- مدام در حال فکر کردن، هستید و می‌خواهید راهی پیدا کنید تا کسی را به فراموشی بسپارید. دیگر خسته و رنجور شده‌اید؛ اما باز هم نمی‌توانید از او دست بکشید؛ پس دست به دعا بردارید و از خدا بخواهید صبر و مقاومت شما را بیشتر کند تا بتوانید به منظور و نظر خودتان برسید.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
کتاب رو روی میز گذاشتم و با تعجب و پر از سوال به هامین نگاه کردم. منتظر بودم که حرفی بزنه. لبخندی زد و همون‌طور که نگاهش می‌کردم، یه دفعه دستش رو جلو آورد و من خودم رو توی بغلش پیدا کردم.
حرفی نمی‌زد. دستم رو دور کمرش پیچیدم و زمزمه کردم:
- خب... حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
کنار گوشم لب زد:
- فعلاً هیچی، فعلا می‌خوام وقتم رو بیشتر همراه پرنسسم بگذرونم، شاید بالاخره بفهمم باید برم دنبال دلم یا این‌که زیبام رو فراموش کنم!
- اما مگه بدون زیبات، دل عاشقت آروم می‌گیره؟
محکم‌تر من رو به خودش فشرد و با هیجان گفت:
- شاید بگیره! اگه تو بشی مرهم دردهام، شاید دلم آروم بگیره.
چندباری مِن و مِن کرد، انگار می‌خواست حرفی بزنه؛ اما تردید داشت. خودم رو بالا کشیدم و چونه‌ام رو روی شونه‌اش گذاشتم. زمزمه کردم:
- بگو!
- چی رو؟
- همونی رو که تردید داری بگی یا نه؛ بگو!
نفس عمیقی کشید و چند ثانیه‌ای سکوت کرد و دست آخر به حرف اومد:
- زیبا، من فعلا دیگه دنبال آدرس‌ها نمیرم؛ اما این چندتا آدرس باقی مونده رو سورن و آرش می‌گردن. من هم می‌خوام یه راه دیگه رو برای بخیه زدن زخم‌های قلبم امتحان کنم.
- چه راهی؟
من رو عقب کشید و با نگاه نافذش صورتم رو کاوید.
- گیتارت رو بده!
از جا بلند شدم و گیتارم رو از گوشه‌ی سالن آوردم. هامین دستش رو کمی بالا و پایین کرد و دست آخر مشغول نواختن و خوندن آهنگی شد که مطمئن بودم، پر از حرف‌های دلشه:
- منو درگیر خودت کن
تا جهانم زیر و رو شه
تا سکوت هر شب من
با هجومت رو به رو شه.
من رو می‌گفت؟! هامین درست به چشم‌های خاکستری-طوسیم خیره شده بود و آهنگ می‌خوند؛ یعنی داشت از من می‌خواست که درگیرش کنم؟ اون‌قدر که زیبای کودکیش رو از یاد ببره؟
- بی‌هوا، بدون مقصد
سمت طوفان تو میرم
منو درگیر خودت کن
بلکه آرامش بگیرم.
هامین داشت آرامشش رو از من طلب می‌کرد. این آهنگ قصد و راه انتخابیش رو به روشنی نشون می‌داد.
- با خیال تو هنوزم
مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه‌ی من
پر تصویر تو میشه.
من برای هامین مهم بودم و این رو خیلی خوب می‌دونستم، می‌دونستم براش عزیزم؛ اما آیا می‌تونستم به قدری براش عزیز بشم که جای هم‌بازی کودکیش رو بگیرم؟
- با من غریبگی نکن
با من که درگیر توام
چشماتو از من برندار
من مات تصویر توام
من مات تصویر توام.
نواختن رو پایان داد و در آخر نگاهش روی چشم‌های پر از حسم ثابت موند:
- زیبا! مرهم دردم میشی؟ زخم‌هام رو پانسمان می‌کنی؟ کمکم می‌کنی، شاید دلم آروم بگیره؟
با وجود همه‌ی احساسم و هر چیزی که بین من و هامین بود، من هنوز دودل بودم.
- اگر... اگر زیبات پیدا شد، اون وقت چی‌کار می‌کنی؟
گیتار روکنار گذاشت و دوباره من رو به آغوشش برگردوند.
- اون وقت همه چیز می‌شه همون‌طوری که همیشه می‌خواستم. زیبام میاد و آرومِ دلم میشه، تو هم تا همیشه کنارم و پرنسسم می‌مونی!
ترسیدم، از روزی که دل من عاشق‌تر بشه و زیبای هامین پیدا بشه، ترسیدم؛ اما اگر قبول نمی‌کردم که همراهیش کنم، اگر قبول نمی‌کردم مرهمش بشم، دلم غصه‌های هامین رو تاب می‌آورد؟ نمی‌آورد! مطمئن بودم با دیدنِ هر لحظه از غمِ هامین من جون میدم. خدایا آخه این چه امتحانیه؟ اگر قبول کنم و بعد عشق هامین برگرده من داغون میشم؛ اگر هم قبول نکنم، با دیدن غصه‌های هامین باز هم داغون میشم. باید چی‌کار کنم؟ صدای هامین تا عمق جونم نفوذ کرد:
- بانو؟ چی‌شد؟ کنارم می‌مونی؟
و لعنت به قلبی که رگ‌هاش مستقیم به زبونم می‌رسیدن که بدون هیچ فکری از جا بجنبه و بگه:
- می‌مونم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
حصار دست‌هاش باز هم تنگ‌تر شد. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و صداش زدم:
- هامین؟
- جونم؟
کلمات رو توی ذهنم مرتب کردم و گفتم:
- اگه من بتونم دلت رو درمان کنم و اون موقع زیبات برگرده؛ چی میشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بازم هر دوتون کنارم می‌مونین؛ اما در نسبت‌های متفاوت!
- من با چه نسبتی می‌مونم؟
دستش نوازش‌گونه روی موهام به گردش در اومد.
- بانو درمان دل همه‌ی آدم‌ها عشقه؛ اگه تو دلم رو درمان کنی؛ یعنی عاشقم کردی! و اون موقع؛ اگه من رو بپذیری، تو با نسبت خانومم کنارم می‌مونی و اون دختر میشه دوستِ من.
الان من درست شنیدم؟ هامین گفت که اگه بتونم دلش رو درمان کنم، میشم همسرش؟ تپش قلبم دوباره بالا رفت؛ ولی زمزمه‌ی هامین تمام هیجانم رو فرو نشوند:
- اما این کار خیلی سخته! مخصوصاً که من هنوز عاشق زیبام هستم و قلبم قصد فراموش کردنش رو نداره.
یه دفعه بیا و بگو عاشقت نمیشم دیگه! با دلگیری گفتم:
- خب؟
- خب که کارت خیلی سخته، حالا پایه‌ای یه کار باحال بکنیم؟
از بغلش بیرون اومدم.
- چی‌کار؟
از جا بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد.
- بلند شو تا بهت بگم!
دستش رو گرفتم و بلند شدم. با هیجان گفت:
- برو یه لباسی بپوش که راحت بتونی باهاش فعالیت کنی. بعد گیتارت رو هم بردار و بیا خونه‌ی من.
با تعجب نگاهش کردم که چشمکی زد و به طرف در رفت. صدا بلند کرد:
- زود بیا! منتظرتم.
و بعد صدای بسته شدن در اومد. شونه بالا انداختم و سریع یه لباس پوشیده و راحت پوشیدم. موهام رو دم اسبی بالای سرم جمع کردم و با گیتارم به طرف واحد هامین راه افتادم. در رو برام باز گذاشته بود. داخل شدم و در رو بستم. هامین توی سالن روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندی زد و از جا بلند شد. به طرفش رفتم.
- خب، قراره چی‌کار کنیم؟
به طرف راهرو رفت.
- دنبالم بیا!
جلوی در اتاق مهمان ایستادیم. هامین رو به من کرد و با لبخند گفت:
- خب تو تا الان فکر می‌کردی این اتاق، اتاق مهمان؛ نه؟
سر تکون دادم و اون ادامه داد:
- تا حالا هم داخلش رو ندیدی، درسته؟
- آره، درسته.
- پس حالا در رو باز کن و ببین اون‌جا چه خبره!
متعجب نگاهی به هامین کردم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم. با باز شدن کاملِ درِ اتاق جیغ خفه‌ای از سر حیرت کشیدم و ناخودآگاه جلو رفتم و وارد اتاق شدم. با حیرت سرم رو به دور و اطراف می‌چرخوندم. هامین توی درگاه در ایستاده بود. شونه‌ی چپش رو به چهارچوب تکیه داده بود و دست به سینه و با لبخند به من نگاه می‌کرد.
- چه‌طوره؟
به طرف برگشتم و حیرت‌زده خندیدم.
- هامین! این‌جا معرکه‌ است!
اتاق خیلی بزرگ بود و با یه چیزی شبیه نرده که در واقع مثل محافظ کودک بود، به دو قسمت تقسیم می‌شد. ته اتاق، یه میز تحریر و دو تا صندلی و هر نوع سازی که فکرش رو بکنی بود. سه تار، ترومپت، سنتور، گیتار الکتریک، کاخن، ویولون، تنبک، فلوت و حتی پیانو! انواع و اقسام سازهایی که حتی اسم بعضی‌هاشون رو بلد نبودم. رنگ دیوار‌های ته اتاق آبی آسمانی بود و روش عکس نت‌های موسیقی نقاشی شده بود. درست از وسط اتاق تا در، رنگ دیوارها قرمز می‌شد و با رنگِ مشکی نماد‌های رزمی و عکس آدم‌هایی که داشتن ورزش رزمی می‌کردن، نقاشی شده بود. سمت قرمز اتاق هم از وسایل ورزشی پر بود. کیسه بوکس، تردمیل، دمبل، هوگو، میت و هر چیزی که برای ورزش‌های رزمی لازم بود. کف اتاق هم تاتمی پهن شده بود. این اتاق عالی بود! هنوز هم با حیرت داشتم اتاق رو نگاه می‌کردم که با شنیدن صدای هامین به سمتش برگشتم:
- تا حالا شده فکر کنی مدرکِ من چیه؟ یا این‌که چه رشته‌ای خوندم؟
گیتارم رو به دیوار بخشی که مخصوص موسیقی بود، تکیه دادم.
- فکر می‌کردم بازرگانی یا یه همچین چیزی خوندی که شرکت واردات و صادرات داری.
جلو اومد و رو به روم ایستاد.
- نه! مدرکم هیچ ربطی به شرکتم نداره.
پرسش‌گرانه نگاهش کردم. هامین از محافظ گذشت و وارد قسمت موسیقی شد. درست وسط اون‌جا ایستاد و گفت:
- قبلا هم بهت گفتم که اعتقادات پدربزرگم یه مقدار قدیمی بود و با خوانندگی من مشکل داشت؛ اما با کلی تلاش تونستم برای یاد گرفتن سازهای موسیقی راضیش کنم و از شونزده سالگی شروع به یاد گرفتن انواع و اقسام سازهای موسیقی کردم.
مشتاقانه منتظر بودم، ادامه‌اش رو بگه. هامین با دیدنِ چهره‌ی منتظرم لبخند زد.
- به همین خاطر با هجده ساله شدنم و زمان دانشگاهم، وارد رشته موسیقی شدم و مدرکم شد، فوق لیسانس آهنگسازی!
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدن. با حیرت زمزمه کردم:
- آهنگسازی؟
لبخند زد و به قسمتِ ورزش اومد.
- آره، تعجب کردی؟
سر تکون دادم.
- خیلی! خب، ادامه‌اش؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
این‌بار وسط قسمت ورزشی ایستاد تا قسمت ورزشی زندگیش رو برام تعریف کنه.
- به ورزش‌های رزمی هم علاقه‌ی زیادی داشتم. اون‌ها رو هم از همون شونزده سالگی شروع کردم. اون‌قدر ادامه دادم، تا بالاخره توی یه رشته مدرک مربی‌گری گرفتم و یک رشته دیگه رو هم به حد عالی رسوندم!
دهنم جا نداشت که از اون بازتر بشه.
- ای وای بر من! کدوم رشته‌ها؟
- مربی‌گری کنگ‌فو رو گرفتم و بوکس رو هم به بالاترین حد رسیدم.
با تعجب دستی به صورتم کشیدم. با به یادآوردن چیزی خنده‌ام گرفت و ریز ریز خندیدم.
- پس بگو چرا اون شب، همون چهار شب پیش، اون پسره له و لورده شد! نگو با یه ابرقدرت واقعی طرف بوده. میگم چه‌قدر غول‌تشنی‌ها!
هامین لبخند مردونه‌ای زد و سرش رو به یک طرف کج کرد.
- البته من به جز رزمی، بدنسازی هم کار می‌کنم. ورزش تقریباً جز کارای روزانمه. در ضمن، ناگفته نماند که من اگر رزمی‌کار هم نبودم، اون پسره به همون اندازه له می‌شد!
از جمله‌ی آخرش حسابی تعجب کردم و ابروهام بالا افتادن.
- چه‌طور؟
جلو اومد و در یه قدمیم ایستاد. دستش رو بالا آورد و با شستش گونه‌ام رو نوازش کرد. دستش که دوباره عقب رفت، خیره به چشم‌هام شد و زمزمه کرد:
- چون به ناموسم، به تک پرنسسم بد نگاه کرد؛ چون اون دست کثیفش هرز رفت؛ چون فکرش هرز بود و این کارهاش نسبت به پرنسسم من رو دیوونه کرد.
با وجود این‌که توی جملاتش یه خشم خاصی قایم شده بود، لبخندی بدون اجازه روی لبم جا خوش کرد. خواستم پاکش کنم؛ اما نمی‌شد. حرف‌های هامین اون‌قدر شیرین بود که به تنهایی می‌تونست تمام تلخی‌های جهان رو شیرین کنه.
به خودم که اومدم، دیدم چندین دقیقه‌ است که همون‌طوری جلوی هم ایستادیم و به هم خیره شدیم! با نفسی عمیق کمی عقب کشیدم و به بهونه ورود به قسمت موسیقی، از هامین دور شدم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و گفتم:
- خب، با این وضع و این مدرک‌ها و رشته‌ات، شرکتت این وسط چی میگه؟
با بی‌خیالی شونه بالا انداخت.
- شرکت در واقع مال پدربزرگم بوده. اون تاسیسش کرده و اسم شرکت رو تبدیل به برند کرده. این شرکت بعد فوت پدربزرگ، فقط به من ارث رسید.
متفکرانه سری تکون دادم.
- هوم، که این‌طور!
از جا بلند شدم و بین تمام سازهایی که اون‌جا بود، چرخیدم. بهشون دست می‌کشیدم و نگاهشون می‌کردم. همون‌طور که داشتم سازها رو امتحان می‌کردم، گفتم:
- یعنی الان تو هر سازی که این‌جاست رو بلدی؟
یهو دیدم هامین هم کنارم ایستاده.
- آره، همه‌شون رو بلدم.
به طرفش برگشتم و رو بهش ایستادم.
- هامین واسه این اتاق اسم هم انتخاب کردی؟
اونم برگشت و رو به من ایستاد.
- اسم؟
ازش فاصله گرفتم و دوباره روی صندلی نشستم.
- آره خب، یه اتاق به این خاصی که علایق تو رو داره، باید اسم داشته باشه!
هامین هم روی صندلی رو به روم جا گرفت و با خنده گفت:
- نه، اسم نداره. تو براش اسم بذار.
- قبوله! فقط قبلش یه چیزی... .
حرفم رو قطع کرد و با تعجب و نگرانی پرسید:
- چی‌شده بانو؟
نگاهم رو مظلوم کردم و آروم گفتم:
- منم می‌تونم از این اتاق استفاده کنم؟
هامین چند لحظه‌ای با تعجب نگاهم کرد و بعد یه دفعه زیر خنده زد.
- دیوونه کوچولو! فکر می‌کنی من چرا تو رو به این اتاق آوردم؟ فقط برای این‌که مدرکم رو بهت بگم؟ نه! آوردمت که بهت بگم، از این به بعد قراره کارهای زیادی این‌جا بکنیم. می‌خوام خیلی چیزها رو یادت بدم. معلومه که تو می‌تونی از این‌جا استفاده کنی؛ چه وقت‌هایی که من باشم و چه حتی تنهایی.
ذوق‌زده خندیدم.
- یه میلیون تریلون کامیون‌تا ممنون!
هامین هم با شنیدن حرف من دوباره خندید. به فکر فرو رفتم، می‌خواستم اسم اتاق چیزی باشه که به ماهیتش بخوره. یه دفعه یه ایده‌ی خوب به ذهنم رسید.
- فهمیدم!
هامین با تعجب به عکس‌العمل ناگهانیم نگاه کرد.
- چی رو؟
لب ورچیدم و چشمام رو توی کاسه چرخوندم:
- اسم اتاق دیگه!
لبخند بزرگی زد و مشتاق شد.
- خب؟
- هُرمُز.
ابروهاش بالا پریدن و چهره‌اش پرسش‌گرانه شد.
- هرمز؟ اون وقت این یعنی چی؟
نفسم رو محکم فوت کردم.
- خب ساده‌ است. هرمز که هم یه اسم پسرونه‌ است، هم اسم اون آبراهه‌ای که دریای عمان رو به خلیج فارس وصل می‌کنه. تنگه هرمز تا حال نشنیدی؟
هامین خندید و دستش رو توی هوا تکون داد.
- می‌دونم بابا! میگم معنیش چی میشه؟ چه ربطی به این اتاق داره؟
با ذوق دست‌هام رو به هم کوبیدم و مشغول توضح دادن شدم:
- خب ببین، اتفاقاً هرمز هم مثل اسم خودت اَوِستاییه، معنیش هم میشه "آفریننده نیکی". تو هم که توی این اتاق چیزهای نیک خلق می‌کنی؛ مثلا آهنگ‌های نیک، آموزش ورزش‌های نیک و اوه! خودت تا تهش برو! ربطش هم به این اتاق میشه که "ه" اول اسم هامینه، "ر" اول رزمی، "م" اول موسیقی، "ز" هم اول زیبا! البته می‌دونم اون "ز" یه کمی خودخواهانه‌ است؛ اما وقتی زیبای خودت اومد، می‌تونی بهش بگی منظورت از زیبا، خودش بوده!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
همه‌ی این حرف‌ها رو تند تند پشت سر هم و حتی بدون این‌که نفس بگیرم، گفته بودم. هامین فقط در سکوت نگاهم کرد. بعد یه دفعه از جاش بلند شد، به طرفم اومد و بی‌هوا من رو به آغوشش کشید. محکم بغلم کرد و با یه لحن خاص گفت:
- آخه دختر من چی بگم بهت؟ باهوش، زیرک، تیزبین، شیطون؛ چی؟ واقعاً از کجا این اسم رو پیدا کردی؟
تک خنده‌ای زد و حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد:
- موش موشی با یه ژستی هم توضیح میده که دل آدم براش ضعف میره و دوست داره، محکم بغلش کنه!
روی ابرها بودن برای توصیف اون حالم کم بود، حال و هوای قلبم دوباره بهاری شده بود و ضربان قلبم هم بالا رفته بود. هامین بازوم رو گرفت و من رو کمی عقب کشید. خیره به چشم‌هام زمزمه کرد:
- زیبا یه قولی بهم میدی؟
با لبخند گفتم:
- چی؟
لحنش خیلی خاص و پراز احساسی بود که من نمی‌فهمیدمش:
- با هیچ مرد دیگه‌ای به جز من این‌جوری نباش! این‌جوری حرف نزن!
ابروهام بالا رفتن.
- چرا؟
- چون می‌ترسم. می‌ترسم یه نفر دیگه عاشقت بشه و تو رو ازم بگیره. تو خیلی دلبری، با این کارهات هر مردی رو اسیر خودت می‌کنی.
دلم گرفت و توی دلم گفتم:
- آره، هر مردی، به جز اونی که باید! به جز خودِ تو!
نگاهم رو به تیله‌های سرمه‌ایش که عجیب برق می‌زدن، کوک زدم.
- به هر حال که من ازدواج می‌کنم.
با سرعتی باورنکردنی اخم‌هاش شدیداً به هم گره خوردن.
- نه خیر! اگر هم خواستی ازدواج کنی، من باید خواستگارت رو تایید کنم. در ضمن اولین شرطت هم باید این باشه که نباید حتی ذره‌ای ازم دور بشی.
از این زورگوییش خنده‌ام گرفت. با دو انگشت اخمش رو باز کردم و با لبخند زمزمه کردم:
- خب حالا، آروم باش! کی میاد من رو بگیره؟ حرص نخور.
با اشاره‌ای به خودم گفتم:
- مال بد... .
و به هامین اشاره کردم و ادامه دادم:
- بیخِ ریشِ صاحبشه!
خشن بغلم کرد و جوری فشارم داد که حس کردم، صدای ترق تروق استخوان‌هام دراومد. صدای زمزمه آرومش هم پر از حرص بود:
- مالِ بد عمه‌ی نداشتته! تو بهترینی زیبا، بهترین!
توی شیرینی جمله‌اش غرق شده بودم که با صداش به خودم اومدم.
- حالا نگفتی، قول میدی؟
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و لبخند زدم.
- هامین هیچ مردی به اندازه‌ی تو پا به حریمم نذاشته. مطمئن باش که تو تنها کسی هستی که این‌جوری باهاش راحتم و با این شیطنت باهاش حرف می‌زنم.
مثل پسربچه‌های لجباز سرتقانه تکرار کرد:
- قول بده!
خنده‌ام گرفت و لب‌هام رو روی هم فشار دادم تا از این حالت بانمکش قهقهه نزنم.
- غول‌تشنِ لجباز! قول میدم.
نفسی از سر راحتی کشید و ازم جدا شد. بحث رو به راحتی عوض کرد و اصلا چیزی به روی خودش نیاورد:
- خب، حالا از ورزش شروع کنیم یا گیتار؟
فکری کردم و گفتم:
- ورزش، حدود یه هفته میشه تمرین نکردم، بهش نیاز دارم.
لبخندی زد و از حفاظ رد شد. منم رد شدم و در حفاظ رو بستم. تا عصر کلی تمرین کردیم و حتی هامین تکنیک‌های جدیدی یادم داد. شام رو هم با هم خوردیم و برای خواب، از هم جدا شدیم.
صبح از ساعت شش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. بعد از لباس پوشیدن، با کلید یدک وارد خونه‌ی هامین شدم و سر حوصله یه صبحونه‌ی مفصل آماده کردم. تمام این کارها تا ساعت هفت و نیم زمان برد. وارد راهرو شدم و دم در اتاق هامین ایستادم. در نیمه باز بود، از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم.
خداروشکر هامین از اون مردهایی نبود که عادت داشتن بدونِ لباس بخوابن؛ اما موقع خواب حتما لباسش رو عوض می‌کرد و یه چیز راحت می‌پوشید. آروم و بی سر و صدا وارد اتاق شدم. کنار تخت ایستادم و به صورت معصوم و غرق در خواب هامین نگاه کردم. با یه دست بالشتی رو بغل کرده بود و دست دیگه‌اش زیر سرش بود. یه تی‌شرت نخی لیمویی رنگ به همراه شلوارک مشکی تنش بود. همیشه موقع خواب شلوارک می‌پوشید، با شلوار احساس خفگی می‌کرد. ناخودآگاه لبخند تلخی زدم. من چه‌قدر خوب عادت‌های این مرد رو از برشده بودم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
چشمم افتاد به قاب عکسی که از خودش بود و همیشه روی پاتختی می‌ذاشت. قاب از جنس چوب بود و طرح خوشگلی داشت؛ اما عکس هامین زیباتر از قاب بود و نفسم رو می‌برد. هامین شلوار جین جذبی به پا داشت و بافت مشکی رنگ یقه اسکی که جذب تنش بود، باعث می‌شد که عضله‌هاش از پشت لباس به خوبی مشخص بشه و بازوهای بزرگش انگار می‌خواست آستین بافت رو پاره کنه. موهای خوش‌رنگش ژل خورده بودن و به حالتی قشنگ ایستاده بودن. خودِ هامین هم یه هفت تیر توی دست راستش داشت و دست چپش رو زیر دست راستش گرفته بود. هفت تیر رو یه مقدار جلوتر و پایین‌تر از صورتش نگه داشته بود و سر هفت تیر هم به سمت بالا بود. اخم کم‌رنگی داشت و لبخند یه وری جذابی به سمت چپ زده بود که باعث میشد، چال سمت چپش معلوم بشه. عکس خیلی جذابی بود و حسابی چشم‌های من رو خیره‌ی خودش می‌کرد.
با نفس عمیقی چشم از عکس گرفتم. کنار تخت روی زانو نشستم. دستم بدون اجازه از من جلو رفت و موهای هامین رو که روی پیشونیش ریخته بود، کنار زد. هامین تکونی خورد و دوباره خوابید. از جا بلند شدم و این‌بار لبه‌ی تخت نشستم. نگاهم به ساعت رومیزی افتاد. ساعت هشت شده بود و این یعنی حداقل نیم ساعت بود که من محوِ هامین شده بودم! می‌دونستم الان‌هاست که آلارم گوشیش زنگ بخوره. به محض زنگ خوردنش، دست بردم و خاموشش کردم. می‌خواستم یکمی شیطنت کنم و خودم بیدارش کنم.
آروم بالشت رو از بغلش بیرون کشیدم و سمت دیگه تخت گذاشتم. بعد با نوک انگشت آروم آروم از مچ دست تا بازوش کشیدم. هامین دست دیگه‌اش رو از زیر سرش درآورد و روی دستش کشید. دوباره انگشتم رو روی دستش کشیدم. باز هم پوف کلافه‌ای کشید و سعی کرد که مگس فرضی رو دور کنه. وقتی برای بار سوم هم انگشتم رو روی دستش کشیدم، سریع مچ دستم رو اسیر دستاش کرد و تو خواب و بیداری زمزمه کرد:
- نکن گوریل!
چشم‌هام گرد شدن، گوریل رو با من بود؟ نچ، این‌جوری نمیشد. هنوز سوسک رسانیم کامل نشده بود. دست آزادم رو بالا آوردم و خواستم با این دست اذیتش کنم که این‌بار هم اون سریع‌تر بود و دست دیگه‌ام هم گیر افتاد. با خواب‌آلودگی زمزمه کرد:
- دِهَه! کرم نریز دیگه سورن.
جانم؟ سورن؟ بابا جان من زیبام! سورن چی میگه این وسط؟ دوباره آمپر شیطنتم بالا رفت. سرم رو نزدیک سرش بردم و توی گوشش فوت کردم که این دفعه دستش رو بالا آورد و یه چَک به گوشم زد. چشم‌هام از اون گردتر نمی‌شد؛ چی شد؟ هامین من رو زد؟ منم دستم رو بالا بردم و با حرص یه چک توی صورتش زدم. این‌بار عصبی شد و با اخم‌های در هم چشماش رو باز کرد که با قیافه‌ی اخمالوی من رو به رو شد. با دیدن من عین فنر از جا پرید و نشست، با لکنت گفت:
- زی... زیبا...تو...تو... .
حرفش رو قطع کردم:
- آره خودمم، سورن هم این‌جا نیست، تو هم زدی تو گوشِ من!
پشت چشم نازک کردم و رو برگردوندم. شرمندگی از صدای هامین می‌بارید:
- زیبا، ببخشید، تقصیر اون سورنِ گنده‌بکه، آخه کلید خونه‌ام رو داره، بعد بعضی وقت‌ها این‌جا میاد، اذیت می‌کنه، الانم فکر کردم که اونه.
ایشی کردم و با ناز گفتم:
- هیچ عذری پذیرفته نیست! چشم‌های باباقوریت رو باز می‌کردی، بعدش با تمام قدرتت می‌خوابوندی زیر گوشم. هامین بی‌توجه به حرفم، چونه‌ام رو توی دستش گرفت و سرم رو به طرف خودش چرخوند. با اخم و حالتی طلبکارانه به چشم‌هاش زل زدم؛ اما چشم‌های نگران اون، صورتم رو می‌کاوید:
- من... چی‌کار کردم؟ بانو!
انگشت‌های دست دیگه‌اش صورتم رو نوازش کردن. لحنش پر از پشیمونی و نگرانی بود.
- خدا من رو لعنت کنه، من چه‌طور روی تو دست بلند کردم؟ دستم بشکنه!
یه دفعه هر دو دستش از صورتم جدا شدن و به موهای خودش چنگ شدن. با نگرانی دست جلو بردم و مچ دستش رو گرفتم.
- هامین! آروم باش! داشتم شوخی می‌کردم عزیزم، تو خواب بودی، حواست نبود که داری چی‌کار می‌کنی!
دستش رو دور بدنم پیچید و من توی آغوش گرمش فرو رفتم. اعصاب هامین خرد شده بود و لحظه‌ای اسم من از زبونش نمی افتاد. ناگهان بازوهام گیر دستش افتادن و از آغوشش عقب کشیده شدم. دوباره انگشت‌هاش به نوازش گونه‌ام در اومدن. حس خیلی خوبی داشتم. دستش که روی صورتم حرکت می‌کرد، مور مورم میشد، یه مور مورِ شیرین. با تک خنده‌ای عقب کشیدم.
- هامین من خوبم! بلند شو بریم صبحونه بخوریم که بعدش باید بریم کافه.
از روی تخت بلند شدم و خواستم به طرف در برم که مچ دستم توی مشتش گیر افتاد و به عقب کشیده شدم. تعادلم رو از دست دادم و مستقیم توی بغلِ هامین پرت شدم. تا خواستم از جا بلند شم، هامین دستش رو دورم محکم کرد. با خنده گفتم:
- چی‌کار می‌کنی هامین؟
ولی او به جای جواب کاری کرد که باعث شد، قلبم از تپش بایسته و خون توی رگ‌هام یخ بزنه. نیم‌رخ من به طرف هامین بود، دقیقا همون سمتی که بهم چک زده بود. صورت هامین نزدیک نیم‌رخم شد و من نفس‌های گرمش رو روی پوستم حس کردم. لحظه‌ی بعد لب‌های داغش روی گونه‌ام نشستن، درست همون جایی که من رو زده بود. حدود ده، پونزده ثانیه همون‌طور لب‌هاش رو روی گونه‌ام نگه داشت. بعد ب*و*سه کوتاهی اون‌جا زد و آروم لبش رو جدا کرد. گرمای نفسش گوشم رو قلقلک داد:
- ببخش، متوجه نشدم پرنسسِ نازمه که داره باهام شوخی می‌کنه!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 3, Members: 0, Guests: 3)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا