درحال تایپ داستانک غوّاصی عشق| دلارام ماهوين كاربر انجمن چري بوك

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
كد: 07

نام داستانک: غوّاصی عشق
ژانر:اجتماعی‌عاشقانه
نویسنده:‌ دلارام ماهوین
ناظر: @پناه

داستان بر اساس واقعیت نوشته شده است.

خلاصه داستان:
حکایتی واقعی از عشقی پر از فراز و نشیب که چون درخت تلخ صبوری، که در انتها میوه‌ای شیرین داشت رقم می‌خورد.
حکایت خوش‌حالی و قهقهه‌های مستانه دو زوج عاشق.
موسیقی ناب زندگی‌شون به گوش پرنده‌ی غم رسید. از خواب بلند شد و پرواز کرد و به روی کلبه‌ی عشق‌شون خونه ساخت. میوه‌ی دلشون رو با افتخار در آغوش می‌گرفتن و شاهد بزرگ شدن گیسو گلابتون‌ دنیاشون بودن؛
اما گریزی نیست ‌از اتفاق‌هایی که دنیا در آستین رنگارنگ خودش داره، گاه شیرین و گاه تلخ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg

بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛


|قوانين تالار ادبيات|

سپس پس از گذشت 10 پست از اثر خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح اثر خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|


بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن اثر خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
کادر ارشد انجمن چری بوك
 

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
هردو بی‌قرار بودند و هیجان‌زده؛ حالتی بین شادی و بغض را در گلو و چهره پنهان می‌کردند.
حق داشتند؛ شاید هنوز استرس داشتند که نکند باز دلیل دیگری برای برهم خوردن مجلس باشد.
نکند باز تبصره‌ای جدید و دلیل و توجیحی در افکار بزرگان خانواده جولان دهد.
خاطرات تلخ گذشته و اتفاقات غیرمنتظره رهایشان نمی‌کرد و هردو فقط با چشم و نگاه، از دور به یک‌دیگر امید می‌دادند.
آخرین جلسه‌ی خواستگاری بود.
قرار بود امشب آخرین تصمیم گرفته شود.
***
از سه سال قبل رامین دلباخته‌ی خواهر دوستش شده بود و در کمال جوانمردی و ادب، فقط با نگاه در دیدارهای خانوادگی عشق و علاقه‌اش را به گلناز نشان داده بود؛ ولی آن‌قدر واضح بود آن بی‌قراری و هیجان در رفتار و کردارش، که دوستش و خانواده‌ی گلناز همگی متوجه شده بودند.
گلناز هم علاقه‌اش روزبه‌روز بیشتر میشد و این دلباختگی دو طرفه باید به سرانجام می‌رسید.
به‌ خاطر تحصیلات دختر و شغل دائم پسر خانواده‌ها صبر کردند و صلاح در این بود که هر دو به بلوغ فکری برسند و درک متعالی و جدی از ازدواج و زندگی مشترک داشته باشند.
بالاخره نوبت به آزمایش خون و مقدمات اولیه و مرسوم رسید.
در کمال ناباوری، گروه خونی هر دو برای بچه‌دار شدن مناسب نبود و این دلیل کمی نبود برای به‌هم خوردن ماجرا و این داستان عاشقی نیمه‌‌ تمام؛ ولی اصرار رامین و گلناز به این‌که: «ما با این موضوع مشکلی نداریم». بعد از روزهای طولانی و بی‌قراری‌های این دو جوان به نتیجه رسید و بزرگان باز هم با دلهره و امید به خدا در آینده جواب مثبت دادند.
با شور و هیجان مقدمات نامزدی برگزار شد و بعد از چندین ماه مراسم عروسی و شروع زندگی مشترک انجام گرفت.
کلبه‌ای ساختند از عشق و محبت و خوش‌حال و خرسند از وصال، با دعای بزرگترها و اشک شوق و شادی روانه‌ی منزل بخت شدند.
یک سالی گذشت و روزگار بازی‌های عجیب خود را آغاز کرد.
مشکلات کاری رامین و فشار اقتصادی از یک طرف و میل و غریزه‌ی پدر شدن و مادر شدن به‌طور طبیعی بیدار شده بود و در این میان جولان می‌داد و نیش‌خند میزد و واقعیت فطری را به صورت‌شان می‌کوبید.
البته با پیشرفت علم پزشکی و امیدواری دکترها از مدت‌ها پیش منتظر اتفاق خوبی بودند؛ ولی روزگار همیشه آرامش‌های قبل از طوفان بسیاری را در دریای زندگی انسان‌ها نشان داده و صبر و اراده‌ی انسان‌ها را محک می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
چند سال گذشت اتفاق مهم و خوب، رو به‌ راه شدن شغل رامین بود و اتفاق بد، اصطکاک عاطفی بین این دو عاشق و معشوق.
گاهی هورمون‌های ب*دن آ‌ن‌قدر واکنش‌های قوی‌ای دارند که می‌توانند مولّد خاطرات تلخی بشوند.
گاهی در اوج ناراحتی و عصبانیت قدرت کلمات آن‌قدر شدت دارد که محکم‌ترین ساختارهای ذهنی را برهم می‌ریزد.
از آن‌جا که همیشه دنیا آبستن اتفاقات غیرمنتظره است، در کمال ناباوری و حیرت جواب آزمایش خبر از آمدن میوه‌ی عشق زندگی‌شان را داد و این یک معجزه‌ی خیلی شیرین بود.
لبخندها تبدیل به قهقهه‌های مستانه شد.
عشق قدیمی دوباره جوان شد و جولان می‌داد.
برکت، رحمت و نعمت سرازیر شد به سوی کلبه‌ی عشاق! دلبستگی و دلدادگی محکم‌تر شد. با زنجیر طلایی میوه‌ی عشق زندگی‌شان، دختری زیبا به دنیا آمد و آرام‌آرام رشد می‌کرد و دلبری برای پدر و مادر.
ایام عید بود و تعطیلات نوروزی.
رامین و گلناز اولین مسافرت سه‌ نفره‌شان را تدارک دیدند و با وجود الناز کوچولو هیجان زیادی داشتند.
سفر آغاز شد. در کوپه‌ی قطار و به سمت شهری که آبشارهای زیبایش مشهور بود، رسیدند و در کنار رودخانه و مناظر زیبایش عکس‌ها گرفتند و حرف‌های عاشقانه در گوش هم نجوا کردند.
مدتی بود گلناز بعد از زایمانش گاهی سرگیجه‌های مختصری داشت که بهتر شده بود.
آن روز الناز را به رامین سپرد و به‌ طرف رودخانه به قصد هوای تازه گام برداشت.
حال‌ و هوای خوب بهاری، صدای آبشار و بوی نم درختان بی‌نظیر بود و پرندگان مستانه می‌خواندند؛ و امان از آرامش‌های دلنشین و خنده‌هایی که آبستن یک ماجرای باور نکردنی هستند.
ناگهان صدای فریاد بلندی به گوش رسید، بعد همهمه‌ی افرادی که در اطراف رودخانه به تفریح ایستاده و یا نشسته بودند، توجه همگان را جلب کرد؛ از جمله رامین با فرزند خردسالش الناز که در آغوشش بود.
شنیدن این جمله که: «کمک کنید یک نفر را آب برد!...کمک کنید یک خانم توی آب افتاد!» .
 

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
همه‌ی اتفاقات در عرض چند دقیقه رقم خورد.
رودخانه‌ی طغیان‌گر و خروشان، مهمان ناخوانده‌ی خود را در برگرفت و برد، به همین سادگی!
آن‌قدر سبک چون برگی که از شاخه جدا شده و در آب افتاده باشد. تا آمدن گروه اورژانس و نجات و پیدا کردن گلناز در آب خروشان رودخانه و مراحل احیا، لحظات و دقایق چون سال بر رامین گذشت و صدای گریه‌های کودک دلبندش برایش غم‌انگیزترین موسیقی حیات بود.
متأسفانه هیچ علائم حیاتی در وجود این مادر جوان هویدا نبود و تلاش‌های پزشکی، بی‌ثمر. صورتش آرام، چشمانش بسته و لبخند کمی بر ل*ب و هیچ... .
***
از زبان رامین:
دنیا در‌ یک لحظه تیره‌ و تار شد.
احساس کردم قلبم در س*ی*نه نمی‌زند... .
تمام خاطرات با تو بودن از آغاز تا انتها چون فیلمی در مغزم پخش شد و در انتها فقط خودم بودم و میوه‌ی عشقم که بی‌تابی می‌کرد.
گویا فهمیده بود از ناب‌ترین عشق الهی محروم شده و من مانده بودم که نمی‌دانستم برای کدام بخت یا اقبال یا سرنوشتم نوحه‌سرایی کنم؛ خودم، عشقم یا میوه‌ی درخت عشق‌مان؟
صدای گریه‌های کودک دلبندش هر لحظه بیشتر میشد، انگار کمبود بو و عطر مادر رو حس کرده بود، بله درسته! زمان شیر خوردنش در آغوش مادر جوان و زیباش بود و‌ افسوس که دیگه عطر مادری در کار نبود.
نغمه‌های لالایی را نمی‌شنید ‌از همه مهم‌تر نوشیدن بهترین و شیره‌ی جان مادرش رو نداشت.
چند خانمی که در کاروان بودند و کودک شیرخوار داشتند به سراغ پدر داغ‌دیده اومدن و با شرمساری و هم‌دردی مایل بودند کودک را سیراب کنند؛ اما قصه‌ی تلخ از این‌جا شروع شد.
او عطر مادرش رو در آغوش هیچ خانمی درک نکرد و با دستای کوچیکش بی‌تابی می‌کرد و اصلا مایل به خوردن نبود. عزیزِ دلِ پدر، در مقابل چشمانش می‌سوخت و دل پدر آتیش می‌گرفت؛ اما بغض مردونه‌اش رو کنترل می‌کرد. دوباره کودکش رو در آغوش گرفت و زمزمه‌های عاشقانه و جانسوز کنار گوشش نجوا کرد تا خواب او را فرا گرفت و در آغوش پدری که اشک‌هایش روان شده بود خوابید.
این پایان یک سفر عاشقانه‌ی سه نفره و ابتدای مسئولیت‌های مادرانه برای پدری عاشق در فراق همسر جوان و زیبایش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
نام‌داستان:
چهارشنبه سوری جاویدان‌ تا ابدویک‌روز (قسمت‌اول)
ژانر: اجتماعی‌، عاشقانه
نویسنده:دلارام‌ماهوین
ناظر: @پناه

خلاصه:
شاید‌ هنوز‌ در دنیای‌ واقعی‌ از عشق‌های‌ واقعی‌ ردپایی‌ مانده‌ است.
عشق‌هایی‌ که‌ سینه‌به‌سینه‌، نسل‌به‌نسل‌، دهان‌به‌دهان‌، گشته‌ ونقطه‌ امیدی‌
برای‌ خسته‌دلان... .
امید به دنیایی بهتر و عالی‌تر.
امید‌ به‌ این‌که روزی فراخواهد رسید‌، که‌ دل‌ها دوباره یک‌دست‌ سفید ویا‌ حداقل‌ خاکستری‌باشند.

همون‌طور که حدس می‌زد ترافیک سنگین بود؛ ولی به خودش قول داده بود که مثل هر سال اجازه نده ذره‌ای ناراحتی امشب رو خراب کنه! یه نفس عمیق کشید و استارت ماشین رو زد. صدای ترقه و خنده‌ی پسران و دختران و ویترین مغازه‌ها، اومدن بهار و ماهی گلی رو نوید می‌داد. با صدای موزیک غرق در خاطره شد. آهنگی که هر سال در همچین شبی به یاد عزیز آسمانیش زمزمه می‌کرد! فریدون آسرایی:
"هنوزم همون بو، همون طرز لبخند
همون روسری و همون شال و دستمزد
نه انگار چیزی عوض کرده ما رو
هنوزم همونیم ببین روزگار رو
یه رنگ سفیدی نشسته روی موهات
هنوزم قشنگن جفت چشمات"
با صدای ترقه و جیغ شادی یک کودک و نورهای رنگارنگ از عمق خاطره بیرون کشیده شد.
بالأخره رسید و خوش‌حال کلید رو انداخت و وارد شد. صدای خنده‌ی بلند خواهران و برادران و کوچولوهای خانواده در حیاط طنین‌انداز بود.
چراغ‌ها، روشنایی بیشتری به فضا داده بودن، آخه شب چهارشنبه سوری و تجدید خاطره‌ی یه عشق قدیمی و ماندگار بود.
همه دور مامان حلقه زده بودن. قربونش برم که با لپ‌های گلی و موج گیسوان سیاه و سفیدش که نقره‌فام بود! اشک شوق و غم در چشمان رنگیش حلقه زده بود. باز هم برادر و خواهر شیطونم سربه‌سر مامان گذاشته بودن و اصرار که ماجرای شب به یاد ماندنی، چهارشنبه سوری رو بدون سانسور واسه بچه‌هاشون تعریف کنه. بچه‌ها با اشتیاق کف می‌زدن و منتظر شنیدن بودن.
به‌طرف مامان رفتم و مثل همیشه خودم رو در آغوشش پنهان کردم. عطر نفسش رو استشمام کردم، به یاد کسی که جاش خالی بود، بازم بوییدم و بوسیدم! نگاهی عمیق به چشماش کردم. نگاه و صدا و اندام برازنده‌ی یه مرد پر جذبه برام تصویر سازی شد. پدرم!
خواهر و برادر بزرگ‌ترم واسم تعریف کرده بودن که بابا واسه مامان گاهی شعر می‌خوند! گفته بودن واسم، که با نگاه عمیق در چشمای میشی رنگ مامان، با دو کلمه‌ی «چشم گربه‌ای» شروع می‌کرده و می‌سراییده و چهره‌ی مامان با اون لپای گرگرفته از ذوق و دزدیدن چشماش این شعر رو تکمیل و محشر می‌کرده!
فدای اون حیات بشم مامانم که هنوزم با تعریف کردن اون خاطرات لپات گلی میشه! ما می‌شنیدیم و اشک غم و شادی در چشمامون به رقص در می‌اومدن. حکایت عشق و دلدادگی دختر و پسر همسایه‌ای که در شب چهارشنبه سوری استارت زده شد و چند سال بعد محکم و عمیق‌تر شد تا به وصال ختم شد!
شبی که دوستای بابا همکاری کرده بودن که فقط در حد چند دقیقه طلایی و ماندگار،
یه جفت چشم مشکی و پرجذبه و باغیرت، غرق در یک جفت چشم میشی و لرزون و پر از حیا بشه.
شبی که خاطره‌ی تا ابدویک‌روز یه خانواده رو رقم زد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دلارام

هنرمند
هنرمند
Aug 2, 2024
1,303
قسمت دوم:
چهارشنبه‌سوری جاویدان تا ابدویک‌روز
***
بعد از تعریف کردن ماجرای شیرین شب چهارشنبه‌سوری از زبان فرشته‌ی زمینی و ستاره‌ی بی‌همتای زمینی‌‌ که همیشه، حتی روزها در زندگی تک‌تک خانواده نورافشانی می‌کنه و مختص به شب نیست.
بقیه هم شروع کردن به‌نوبت، خواهر بزرگم و برادر بزرگم از ماجرای عشق و دلبستگی و رسیدن و وصال با همسران‌شون یکی از یکی شیرین‌تر و منی که می‌دونستم با تمام غم‌های زندگی‌شون مشغول درس دادن زندگی درست‌ و شاد برای کوچک‌ترها هستن.
در لابه‌لای‌ خاطرات، ‌بامهارت از تجربیات‌ خودشون توی زندگی می‌گفتن‌.
دنیا پستی و بلندی داره و آبستن اتفاقات تلخ و دردناک و مهیج و شاد هست؛
ولی باید غنیمت شمرد باهم بودن رو، شاد کردن یکدیگر در هر جمعی، گره باز کردن از زندگی هر کسی که گرفتار شده و زدودن غم از دل دیگران.
در این بین مثل هر سال نگاهم با نگاهش گره خورد و چشمکی داغ و شیرین نثارم شد و علامت این‌که زمانش رسیده و باید شروع کنیم.
آخ که چه‌قدر شیرین بودی، هستی و خواهی بود!
قهرمان زندگیم، جذاب، باهیبت، خوش سخن و خوش مشرب، شیک پوش و مرتب مهربان و عاقل... .
تو واسه‌ی همه‌ی‌ خانواده ستونی، محکم بودی و خواهی ماند، پاره‌ای از تنم بودی، هستی و خواهی بود.
وارد اتاقم شدم و سمت چمدان کوچکی که پر از عشق و خاطره بود و هر سال در همچین شبی دوست و رفیق و محرم دلم میشد.
درب چمدان رو باز کردم.
عطرش به مشامم رسید.
شیشه عطری جامانده از بزرگوار فرشته‌ای که آسمانی بود و جاویدان. بوییدم و بوسیدم جای اثر انگشتاش رو، و چشمام پر شد از اشک و تصویر زیباش در ذهنم نقش بست.
دقایقی براش زمزمه کردم و خواندم و گریستم.
با صدای کوچولوهایی که صدام می‌زدن، به خودم اومدم.
کودکان شیرینی که با شور و هیجان منتظرم بودن.
سریع گفتم: باشه نفس‌های شیرینم تا چند دقیقه دیگه میام و منفجر می‌کنیم خونه رو.
جوابم صدای دست و هورا کشیدن‌شون بود.
توی اون چمدون چند دست لباس قدیمی و ارزشمند بود.
یکی مربوط به یک روز خاص زندگی خواهرم.
یکی مربوط به یک روز خاص جوانیِ مادرم .
و یک کلاه شاپوی شیک و کراوات و کت و شلواری خوش دوخت و دخترونه.
سوغاتی بی‌نظیری که چند سال قبل نصیبم شده بود.
سریع کت و شلوار، کراوات و کلاه شاپو رو به تن زدم.
آرایش مخصوص کردم‌ و به جمع‌ خانواده پیوستم.
با ریتم موزیک‌های خاطره‌انگیز، آغاز کردیم.
حلقه زدیم و خوندیم.
هر کسی موزیک درخواستی یک‌روز خاص زندگیش رو تقاضا می‌کرد و به نوبت پخش و بقیه همراهی می‌کردن.
فسقلی‌های خانواده که یکی‌شون قدش به زانوهام نمی‌رسید، یکی‌شون بزرگ‌تر و دیگری بازم بزرگ‌تر، خواهرزاده و برادرزاده‌هایی که هم‌سن و یا کمی تفاوت سن داشتیم و خواهر و برادر بزرگم.
همه باید بزرگ خانواده، مادر عزیز رو لحظاتی از دنیا و اتفاقات ناگوار دور می‌کردیم.
وظیفه‌ای بود که یادمون داده بودن و بزرگ شده بودیم مهربانی و دلجویی از یکدیگر.
نوبت آتیش بازی و خوندن شعر مخصوص چهارشنبه‌سوری، در حیاط خونه.
"زردی من ازتو، سرخی تو از من
غم برو شادی بیا
محنت برو زردی بیا
ای شب چهارشنبه
ای کلید جامانده
بده مراد بنده"
هم نوا می‌خوندیم و صدای شادی و بوی دلپذیر چوب‌های سوخته و صدای محشره سوختن‌شون.
"شب چهار شنبه سوری آخره ساله
زمستون میره پشتش بهاره
این جشن بزرگ از نیاکانه"
دیدن اشک شوق در چشمان میشی فرشته‌ی زمینی، مادرم که دلتنگی درآن موج میزد.
این تصویر،بزرگ‌ترین هدیه و جایزه بود که‌هرسال نصیبمون میشد.
بی‌خبر از آن‌که باز طوفانی خواهد وزید و باز دوباره غمی سنگین‌تر و دلتنگی سوزناک‌تری رو تجربه خواهیم کرد.
***
دوسال می‌گذره از آخرین رقص دونفره‌مون از حرف زدن با اون چشم‌های میشی که از مادر به ارث بردی و با نگاه گرمت و خنده‌های شیرینت و هیبت محکم و استوارت. همیشه حرف می‌زدی و می‌گفتی از حال و آینده واسم، از این‌که خدا همه امور رو نظاره گره و واقف بر اسرار دل‌هاست.
در آغوشت بودم، سینه‌ی فراخی که تداعی گر آغوش گرم فرشته‌ی آسمونی‌مون بود.
و تو شبیه‌ترین بودی از اعمال و رفتارت به آن عشق بزرگوارم.
پاره‌ی تنم که در‌ چشمام خیره می‌شدی و می‌گفتی با ذوق و مهربونی به من:
- خواهرقشنگم، رنگ و شکل چشمات رو دقیقاً از بابا به ارث بردی.
- راه و روش زندگی کردنش رو ادامه بده تو می‌تونی.
من یقین دارم همان‌طور که او قبولت داشت، منم قبولت دارم.
صحبت‌های دلنشین و تأثیرگذارت همیشه در گوش‌مون طنین خواهد داشت که:
- قدر با هم بودن رو بدونید و یادتون باشه با یک لبخند و مهر میشه شبی دلنشین برای یک انسان بسازید و با یک کلمه‌ی ناپسند و حتی نگاهی بد میشه به‌ راحتی دلی رو بدرد بیارید و روزهایی پر از غم رو براش رقم بزنید.

(*مرهم اگر نیستی، زخمی روی زخم نباش و به زخم‌های نادیده کسی نمک نپاش. آدم‌ها خسته‌اند و هر کس در میدان ناعادلانه، با دردهای جهان خودش تنهاست... .)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 10) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا