برگزیده رمان دلدارکُش | رها آداباقری نویسنده انجمن چری بوک

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
کد060
«بسم تعالی»

نام اثر: دلدارکُش
ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی
نویسنده: رها آداباقری
ناظر: @mojgan_a
خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه‌ات را روی نوت بنوازی. گاهی داستانی برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌‌ نوشته می‌شود و می‌گوید که ای دلدارجان، در روزگار امروزت، جوری در عین پروایی بی‌پروا باش و بِایست؛ جوری قوی و آماده‌ی نبرد عاشقانه‌ٔ سرنوشت باش که کسی فکرش را هم نکند، دیروز؛ چندین بار، زخمی شده‌ای و زمین خورده‌ای.

دارای تگ برگزیده انجمن چری بوک​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg


نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 
آخرین ویرایش:

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
Picsart_25-02-24_16-54-22-579.jpg
مقدمه:

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

مولانا​
 
آخرین ویرایش:

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
به قول بزرگی؛ تعادل میان عشق و نفرت، تعادل میان بودن‌ها و نبودن‌ها و تعادل میان آمدن‌ها و رفتن‌های زندگی مرزی‌ست که می‌گذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند.
حالش به گونه‌ای بود که انگار بند دلش را دار زده بودند؛ پشت همه‌ٔ "من خوبم" ها و "من مشکلی ندارم" هایش، شخصیت ظریف و شکننده‌ای بود که تمام تلاشش را می‌کرد تا قوی بماند و تنش زیر بار حجیم زندگی‌اش خورد نشود. انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپ دِنجی که پاتوق همیشگی دیدار‌هایشان بود، خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک‌زن با آن نورهای قرمزی که کلمه‌ی اسپرسو را نشان می‌داد، خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی و کمیاب اطرافش جمع شده بودند.
دخترک دست لرزانش را از روی دهان نیمه‌باز مانده‌اش برداشت و با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای برناجانش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت از کنارش رد میشد، تکانی شدیدی خورد و دست راستش را با لرزشی عیان و اضطرابی بیش از پیش به روی قفسه‌ی سینه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت، هیکل تنومند و چهرهٔ سرگردان برنا را تشخیص داد.
برق اشک در چشمانش درخشید؛ برنا به همراه دو مأمور قانون سبزپوش که دوش به دوشش حرکت می‌کردند، به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
چه شده بود مگر؟ برنای او که خود تابع قانون و مرد قوانین بود! به یاد نداشت حتی در یکی از پرونده‌هایی که وکالت می‌کرد حق‌خوری یا کاری خلاف عُرف انجام داده باشد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریفش بسته بودند.
تنها کف دستان خیس از عرقش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- برنا... برنا؟ ببین من رو... همینجام، چی شده؟ برنا من رو نگاه کن، چی شده؟! برنا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
یادش بود که تنها لحظه‌ای مرد برومندش با چشمان دریایی و خروشانش به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ٔ مهتابی بهت زده‌اش، ل*ب گزید.
مثل همیشه کراوات نازک و سیاهش را شل بسته بود و کت اسپرتش را به‌طوری که دستان و آن دستبند نقره‌ای براق و نحس را پنهان کند، روی مچ‌هایش انداخته بود.
آه و سکوت تلخش به معنای حرف‌های نگفته و حقیقت‌های پنهانی بود که به گمانش قرار بود پنهان‌تر هم بماند. شرمسار از برق اشک دیدگان سیاه‌فام دخترک سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
گویی ذهنش به زمان حال برگشت که لرزی بر اندامش نشست؛ از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از سینه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
یک کیلو مواد مخدر هرگز با شخصیت برنای او همخوانی نداشت! قطع به یقین کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود؛ به حتم کسی در این میان موش دوانده بود و با دوز و کلک قصد بریدن نفسش را داشت.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد. گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای نوبرانه گَس بود.
 

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
سرش را به سمت آسمانی دوخت که خشمگین غرش سر می‌داد و لحظه‌ای با تلألو رعد و برق نورانی‌اش کل خیابان را روشن می‌کرد. ناباور لبخند زد و به مراتب میان لبخندش همانند دیوانه‌ها بغض سنگینش را رها کرد.
باورش نمی‌شد؛ به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند؛ ل*ب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گِلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادین منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
غنچهٔ ل*ب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌ٔ دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدند و چشمان مات و تارش دومرتبه پر شدند. بیجا که نبود! می‌خواستند همه‌ٔ پشت و پناهش را دار بزنند؟ مگر به جزٔ برنای مهربانش چه کسی را داشت؟ اصلاً چه کسی برایش مانده بود؟ شرط می‌بست که حتی مادرش در آن سر دنیا هم لحظه‌ای دلش هوایش را نمی‌کند و پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دستش را لبه‌ٔ جدول گذاشت و عق زد؛ چرا این این عق زدن‌ها تمامی نداشت؟ هیچ‌چیزی برای بالا آوردن نبود؛ از صبح چیزی نخورده بود و معده‌اش به شدت درد می‌کرد، کل وجودش درد می‌کرد، تار‌به‌تار تنش به گِز‌گِز افتاده بود.
مانتوی نخی و سیاهش از شدت خیسی در تن ریزه‌اش زار میزد. سرش را روی پایش گذاشت و بلند‌تر از قبل گریست؛ اشک و باران از تیغه‌ی بینی‌ قلمی‌اش سر خوردند روی آسفالت تیره رنگ، درست مثل بخت غرق در سیاهی‌اش، همه‌چیز سیاه بود.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد. فضایی تهی از زندگانی و نحس از هرچه که از دیده می‌گذشت. از آن چوبه‌ی منحوس متنفر بود؛ از آن سرباز سبزپوشی که کمر به هل دادن عشقش بسته و منتظر ایستاده بود، از آن چهارپایه‌ی لغزنده و فرتوت، از تک‌به‌تکشان هراس داشت. دومرتبه بغضش ترکید؛ نفسش را به سختی بالا داد، خیس بود و لرزان و مگر از این پروا دیگر چیزی هم مانده بود؟
 

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان چمنی و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ انگار که دخترک باید فاتحه عشقش را هم می‌خواند! گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و بی‌وقفه کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پوست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- برسام التماست می‌کنم! دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ هیچ کاری؟ من هنوزم... هنوزم... .
لبش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلب و روحش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
پوزخند برسام حرف‌ها داشت که بگوید؛ وقتی که دستش را به روی صورت شش تیغ کرده‌اش کشید و کلافه نگاه دزدید. پروا امیدوارانه چشم درشت کرد و پلک زدن را به فراموشی سپرد.
سبزی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی و تیرگی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری خودتو به کشتن میدی پروا!
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمیشد؛ لعنت بر هر چه و هر که مسبب این حالشان بود.
با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ٔ تضعیف شده و شانه‌های افتاده‌ی برنا را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت و ته ریشی که بیشتر از همیشه روی صورتش نشسته بود، به سوی چهارپایه‌ٔ چوبی و چوبه‌ٔ داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به رقص درآمده، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت.
دهان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. امکان نداشت! قرار بود دیگر چال گونه‌ٔ برنا را نبیند؟ سنگینی خیرگی چشمان دریایی‌‌اش را حس نکند؟ زمزمه‌اش بی‌‌جان‌تر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون! برنای من؟ ن... نه... نمی‌تونم! برنا نه. نه برسام؟ برسام نذار... .
 

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
مرگ به همین شکل بود؛ لحظه‌ای گوش‌هایش سوت کشید و پشت‌بندش کر مطلق شد و سیاهی عمیقی دور تا دورش را فرا گرفت.
پلک‌هایش سرخودانه سنگین شدند و تن لرزان و بی‌جانش در تخت سینه‌ای پهن جا خوش کرد.
برسام با نگرانی و اخم‌های درهم آمیخته «پروا» گویان تن بی‌هوش دخترک را در آغو*ش گرفت و همزمان به آن‌سویی خیره شد که تا چندی دیگر نفس جوانی شاید بی‌گناه، برای همیشه قطع میشد.
بالا رفتن از آن چهارپایه چوبی با مردن توفیر چندانی نداشت؛ جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر. اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که مرگ هراسی داشته باشد.
برنا یک پای لرزان و ترسیده‌اش را به روی چهارپایه نهاد و تن سنگینش را به زور و کمک سرباز پشت‌سرش بالا کشید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سینه‌اش به گمان نسیمی کم‌جان نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و با خوشه انگور به دهان می‌آید.
نگاه ترسیده و مردمک‌های گشاد شده‌اش همچون دریایی طوفانی به ارتفاع زیر پاهایش خیره بود که طناب را به دور صورت و در نهایت حنجره و گلوی پر بغضش گره زدند؛ ناباورانه لبخند زد و نگاهش به آن‌سوی محوطه‌ مات شد؛ دختری آشنا در آغو*ش مردی آسوده به خواب رفته بود، لبش را گزید و چندبار پلک زد تا آخرین تصویرش را برای همیشه در پَس دیدگانش ثبت کند.
مگر میشد پروایی که هر نفسش به نفس‌هایش بند بود را نشناسد؟
 

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
مگر میشد آن شال آبی آسمانی که هدیه خودش بود را تشخیص ندهد؟ آن تن گنجشکی‌ و صورت برفی و گردش را، اندام ریزه‌میزه‌اش، لبخند و حتی هر نفسش را از بَر بود.
مردی که عشقش را در آغو*ش خود اسیر کرده بود را هم می‌شناخت؛ لبخندش را درک نمی‌کرد! گویی آینده‌ٔ تلخ را برایش یادآور میشد.
دلسوزانه برای خودش آهی سر داد؛ چه شد پس؟! مگر همیشه به تمام موکلانش وعده‌ٔ آزادی نمی‌داد؟ مگر قرار نبود سر بی‌گناه بالای دار نرود؟ او که حال با تمام بی‌گناهی‌اش بالای دار بود!
چه میشد اگر بهتر زندگی بیهوده‌اش را گذرانده بود؟ اگر مرگ آرامی داشت، اگر که عشق را بیشتر با پروایش مزه‌مزه کرده بود، اگر که زمزمه‌های عاشقانه‌اش را با جسارت بیشتری برایش خوانده بود.
ل*ب‌های خشکیده‌اش تکان خوردند و با تجسم تک‌به‌تک اعضای چهره‌‌ٔ پروا، از پَس صدای بم و گرفته‌اش زمزمه سر داد:
- دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
قطره اشکی از تیغه‌ی بینی‌ نامتقارنش راه پیدا کرد و روی گونه‌ی استخوانی‌اش رد انداخت. این آهنگ مورد علاقه‌‌اش بود و حال به سرنوشت شوم همین نوا گرفتار شده بود.
نگاه دریایی و تارش در افق محو شد و زمزمه کرد:
- هم موی من و هم قد بالای... .
سرباز یونیفرم‌پوشی که چشمانش را بسته بود با لگد نیرومندش به زیر چهارپایه، رشته‌ٔ افکار و زمزمه‌ٔ آخرش را قطع کرد.
آسمان غرش کرد و رعدی زد و جماعتی «هین» گویان شاهد تقلاهای آخر آدمی بودند که گویی تاوان اشتباهات نکرده‌ را پس می‌داد.
هیکل تنومندش آویزان از آن طناب رقصان فشار آخرت را تحمل می‌کرد؛ با هر لرزش و سفت شدن طناب و بسته شدن راه تنفسی‌اش، حلقه‌ٔ چشمانش سرخ‌تر و رگ‌های کنار شقیقه‌اش برجسته‌تر، انگار روح از تنش آزاد میشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجیره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
دور من و موهای تو نیزار کشیدن
نای من و موهای تو بر دار کشیدن
هم موی من و هم قد بالای تو رعنا
همسایه و همزاد سپیدار کشیدن

***
 

نیهان

آوا پرداز
آوا پرداز
نویسنده فعال
Feb 18, 2025
43
از تب عشق بود یا داغ نبود دلدارش که همانند مرغی در تنور افتاده می‌سوخت؟
گرمای شدیدی حس می‌کرد؛ انگار تنش نزدیک به یک آتش خیلی بزرگ و حجیم بدون ذره‌ای حرکت افتاده بود.
تصاویر مبهم و محوی از جلوی چشمان متورمش عبور می‌کردند.
مردمک‌های قیرگون و بی‌قرارش بازیشان گرفته بود که مدام زیر پلک‌های روی هم افتاده‌اش تکان می‌خوردند.
تصویر یک دیوار بزرگ فولادین، تصویر مرد مستی که از خود بی‌خود شده و از نرده‌های مرمرین بالکن، خودش را پایین می‌اندازد؛ صدای جیغ کودکانه‌اش، سرخی
خون، همه و همه مثل یک کابوس وحشتناک از جلوی دیدگان ماتش رد می‌شدند.
بی‌رمق ل*ب‌های بی‌رنگ و رویش را جنباند و هذیان‌وار زمزمه سر داد:
- بابا؟ بابا بهمن نه! خواهش می‌کنم... پیشم بمون، میوفتی بابا! نرو. مامانم پیشم نیست تو بمون.
ناله‌اش بلند شد؛ سوزشی که درون پشت دستش نشست ناله‌اش را بیش‌تر کرد.
دیری نگذشت که آن کابوس‌ها و صدای ناخوشایند ممتد جیغ کمرنگ شد.
ارابه‌ٔ بال‌دار زمان با گام‌هایی بلند به دنبالش افتاده بود؛ تصاویر یکی پس از دیگری رد شدند و لحظه‌ای در سیاهی مطلق، چشم‌های دریایی محبوبش را دید که لبخندزنان نگاهش می‌کرد و چال گونه‌اش را به رخ می‌کشید.
گره‌ٔ ابروان کمانی دخترک خودبه‌خود از هم باز شد. ناله‌هایش کمی جان گرفت و همچنان ل*ب زد:
- برنا... برنا کجایی؟
صدای آشنایی به گوش‌هایش می‌رسید و تصویر دوست‌داشتنی برناجانش کمرنگ و محوتر از پیش میشد؛ انگار در یک جهان دیگر معلق بود و فردی با عجز و ناله التماس می‌کرد تا چشمانش را باز کند.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 19) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا