#پارت_۲
نجمه، پشت سر خانم که بیخیال قدم میزند، حرکت میکند. نمیداند چگونه آشوب دلش را مهار کند و مثل خانم و دخترش، آرام قدم بزند.
صدای خانمی که پزشکی را به قسمتی احضار میکند و فضای کمی سرد بیمارستان، تن او را میلرزاند.
برای خدمتکاری که اولین بار به بیمارستان آمده، دیدن گریه و غش مردم رعب آور بود.
دیدن خون و افرادی با سر و بدن زخمی که از کنارش رد میشوند، حالش را بد میکند. قوانین عمارت، اجازهی خروج او را نمیداد و برای او که بخاطر خانمش به آنجا آمده بود، تعجب برانگیز و ترسناک بود.
بالأخره، به دکتر میرسند که در حال صحبت کردن با پرستاری است.
ـ دکتر مظفری؟
دکتر با دیدن خانم بزرگ، سرش را کمی خم میکند و میگوید:
ـ خانوم حالتون خوبه؟
ـ ممنونم، حال شادن چطوره؟
دستی به عینکش میکشد و آن را کمی جا به جا میکند و با صدایی که از آن تأسف میبارد، میگوید:
ـ باید بگم، عروستون اصلا حالش خوب نیست و باید سریعاً عمل بشه؛ ارباب کجاست؟!
پریناز، بیخیال جواب میدهد:
ـ زنش که مهمتر از کارش نیست، هست؟ کار داشت.
نجمه، احساس میکند که دکتر میخواهد حرفی بزند، اما زبان به دهان میگیرد؛ به این فکر میکند که دکتر شاید یادش آمده که مثل او، در محلی کار میکند که متعلق به ارباب و خاندانش است و باید در مقابل دستورات هر چند ظالمانه آنها، سکوت
کند.
دکتر، هر چقدر که سعی در کنترل خودش میکند؛ آثاری از عصبانیت بر روی پیشانیاش نمایان میشود.
دستی به مقنعه مشکیاش میکشد و طوری که اطرافیان، به زور صدایش را میشنوند، میگوید:
- پس کی باید این برگهها رو امضا کنه؟
-من.
دکتر رو به خانم بزرگ که جواب او را داده بود، میکند و میگوید:
- اگه مجبور بشیم بینشون یکی رو انتخاب کنیم، کدوم رو انتخاب میکنید؟
صدای قلب خدمتکار به گوشش میرسد که خودش را محکم به قفسهاش میکوبد. از خود میپرسد:
- یعنی خانومم نجات پیدا میکنه؟
دستانش از سر ترس و استرس سرد شدهاند و با آنها، دامن لباس محلیاش را محکم میفشارد، شاید کمی گرم شوند.
خیره دهان خانم بزرگ میشود که جواب را بشنود ولی صدای پر هیبتی، آنها را به طرف پشت سرشان میچرخاند که ارباب را میبینند؛ مردی چهارشانه و بلند قامت که پشت سر نجمه، ایستاده و خیره دکتر مظفری شده است. نجمه بعد از لحظاتی، به خود میآید و سر خم میکند.
- معلومه، بچه.
پریناز، متعجب خیره او میشود و میپرسد:
- نیاز نبود بیاید ارباب، پس کارهاتون؟
ارباب، دستی تکان میدهد و میگوید:
- دوست داشتم خودم هم باشم.
دکتر بعد از احترام گذاشتن، با لحن مضطربی میگوید:
- مطمئن هستید؟
- بله.
دستان مشت شدهی دکتر از چشمان نجمه، دور نمیماند و چشم آرامش، به زور به گوششان می رسد.
چشمانش خیس میشوند و دلش، برای خانمش میسوزد.
در دلش میگوید:
- خانوم بیچارهی من!
***
پشت در اتاق عمل ایستادهاند و ارباب و خانوادهاش، بر روی صندلیهای بیمارستان نشستهاند و نجمه گوشهای کز کرده، برای جان خانمش دعا میکند.
دیوار بیمارستان برای تن نحیف او سرد است. دستانش را دور خودش میپیچد تا گرم شود.
عمهی خانم، که با گریه به طرف ارباب و خانم میرود، نظرش را به خود جلب میکند.
برای خانم خم میشود و بــوسهای بر روی دستش میزند؛ با صدای گرفتهای میگوید:
- خانوم، چه بلایی سر شادنم اومده؟
خانم دستی به روسری همیشه سیاهاش میکشد و تسبیحش را که هیچ وقت بدون آن او را ندیده بود، بالا پایین میکند؛ سپس با لحن بیخیالی میگوید:
- چیزی نیست مرضیه، انشالله که سالم میاد بیرون.
نجمه، زبان به دهان میگیرد که مبادا چیزی بگوید؛ چرا که دوست دارد به این همه ظلم اعتراض کند، اما او فقط یک خدمتکار ساده است!