- Jan 23, 2023
- 246
هامین فقط نگاهم کرد. نگاهش پر از غم بود. ادامه دادم:
- ندیدی. ندیدی و نمیتونی ببینی. من همیشه، همه چیزم رو پشت خندهها و شیطنتهام قایم کردم. هیچ کس خبر نداره از زیبای واقعی که پشت این نقابهاست. کسی میتونه این زیبا رو ببینه، که بدونم همیشگیه. بدونم فقط برای من میمونه.
دوباره چشم به هامین دادم.
- هامین، تو برای من خیلی عزیز و قابل اعتمادی؛ ولی تو هم میری یه روزی. انکار نکن؛ چون مطمئنم. روزی که زیبات پیدا بشه، روز دوباره تنها شدنِ منه. تو هر چقدر هم که بگی من رو توی زندگیت نگه میداری، هر چقدر هم بگی روابطت به بقیه مربوط نیست؛ اما نمیتونی جلوی حسادت زنانه رو بگیری.
تا هامین خواست چیزی بگه، دستم رو به نشونهی سکوت بالا بردم و ادامه دادم:
- زیبات حق داره. اگه عاشق باشه، حضور من براش مثل خطره. هر چقدر هم که تو عاشق اون باشی و اون رو از احساست مطمئن کنی؛ اما یه زن عاشق، همیشه حسوده. عشقش رو فقط برای خودش میخواد. اون روزه که زیبا ازت میخواد که از من دور بشی.
نفس گرفتم و گفتم:
- تو هم عاشقی. اون هم از نوع عاشقهای کور و کر! هر چقدر هم مقاومت کنی، آخرش دلت مجبورت میکنه بین من و زیبات، به حرف زیبات گوش کنی.
لبخند زدم، لبخندی به تلخی قهوههای کافه جنون.
- روزی که بفهمم زیبات من رو نمیخواد، خودم میرم. بدون این که بذارم تو بفهمی. میرم و برای شما دو نفر آرزوی خوشبختی میکنم. میرم و دوباره با تنها بودنم میسازم.
آهی کشیدم و ساکت شدم. هامین نگاهی به غم توی چشمهام انداخت و گفت:
- حق داری اینها رو بگی؛ چون تجربهات نمیذاره فکر کنی یکی توی زندگیت ابدیه؛ ولی مطمئن باش، جایگاه تو توی زندگیم اونقدری پررنگ هست، که حتی به خاطر زیبام ازت دست نکشم.
جلو اومد و دوباره من رو توی بغلش جا داد.
- دختر جلوی در خونهات بهت نگفتم که تو شدی تنها کسم؟
صدام هم از غم نگاهم به ارث برده بود.
- هامین، تنها کَسِت، نه همه کَسِت. وقتی زیبا بیاد، من دیگه تنها کست نیستم.
هامین نفس عمیقی کشید و دستهاش رو دورِ تنم محکمتر کرد. به قدری محکم من رو گرفته بود و به تنش فشار میداد، که انگار میخواست من رو با خودش یکی کنه.
- زیبا بیخبری از دل من. نمیدونم چرا حسم رو نسبت به بقیه، نسبت به زیبام خوب میبینی؛ ولی واسه حسم نسبت به خودت گیج میزنی. چرا نمیخوای قبول کنی؟
مظلومانه گفتم:
- چی رو قبول کنم؟
آهی کشید.
- زیبا تو هنوز باور نکردی که پرنسسمی.
با هیجان گفتم:
- باور دارم هامین!
عصبی شد، اما صداش همچنان آروم و پر از غم بود.
- چی رو باور داری؟ چی رو باور داری که برام قصهی روز رفتنم رو میگی؟
سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به تیلههای سرمهایش دوختم که در چند سانتی صورتم بودن. نفسهای گرم هامین روی صورتم پخش میشدن و حس خوبی بهم میدادن. همه چیز این آدم برای من خوشایند بود.
- تو رو باور دارم. هامین میتونی با اطمینان بگی ابدی هستی توی زندگیم؟
مردمک چشمهاش دیگه نلرزیدن. ثابت و محکم شدن. لبخندی مطمئن زد و با لحنی که اطمینان توش موج میزد گفت:
- من آدم ابدی زندگی تو هستم! باورم کردی؟
لبخند نشست روی لبم. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سر روی شونهاش گذاشتم. با حس شادی و آرامشی که تمام وجودم رو در بر گرفته بود، دم گوشش زمزمه کردم:
- باورت کردم!
- ندیدی. ندیدی و نمیتونی ببینی. من همیشه، همه چیزم رو پشت خندهها و شیطنتهام قایم کردم. هیچ کس خبر نداره از زیبای واقعی که پشت این نقابهاست. کسی میتونه این زیبا رو ببینه، که بدونم همیشگیه. بدونم فقط برای من میمونه.
دوباره چشم به هامین دادم.
- هامین، تو برای من خیلی عزیز و قابل اعتمادی؛ ولی تو هم میری یه روزی. انکار نکن؛ چون مطمئنم. روزی که زیبات پیدا بشه، روز دوباره تنها شدنِ منه. تو هر چقدر هم که بگی من رو توی زندگیت نگه میداری، هر چقدر هم بگی روابطت به بقیه مربوط نیست؛ اما نمیتونی جلوی حسادت زنانه رو بگیری.
تا هامین خواست چیزی بگه، دستم رو به نشونهی سکوت بالا بردم و ادامه دادم:
- زیبات حق داره. اگه عاشق باشه، حضور من براش مثل خطره. هر چقدر هم که تو عاشق اون باشی و اون رو از احساست مطمئن کنی؛ اما یه زن عاشق، همیشه حسوده. عشقش رو فقط برای خودش میخواد. اون روزه که زیبا ازت میخواد که از من دور بشی.
نفس گرفتم و گفتم:
- تو هم عاشقی. اون هم از نوع عاشقهای کور و کر! هر چقدر هم مقاومت کنی، آخرش دلت مجبورت میکنه بین من و زیبات، به حرف زیبات گوش کنی.
لبخند زدم، لبخندی به تلخی قهوههای کافه جنون.
- روزی که بفهمم زیبات من رو نمیخواد، خودم میرم. بدون این که بذارم تو بفهمی. میرم و برای شما دو نفر آرزوی خوشبختی میکنم. میرم و دوباره با تنها بودنم میسازم.
آهی کشیدم و ساکت شدم. هامین نگاهی به غم توی چشمهام انداخت و گفت:
- حق داری اینها رو بگی؛ چون تجربهات نمیذاره فکر کنی یکی توی زندگیت ابدیه؛ ولی مطمئن باش، جایگاه تو توی زندگیم اونقدری پررنگ هست، که حتی به خاطر زیبام ازت دست نکشم.
جلو اومد و دوباره من رو توی بغلش جا داد.
- دختر جلوی در خونهات بهت نگفتم که تو شدی تنها کسم؟
صدام هم از غم نگاهم به ارث برده بود.
- هامین، تنها کَسِت، نه همه کَسِت. وقتی زیبا بیاد، من دیگه تنها کست نیستم.
هامین نفس عمیقی کشید و دستهاش رو دورِ تنم محکمتر کرد. به قدری محکم من رو گرفته بود و به تنش فشار میداد، که انگار میخواست من رو با خودش یکی کنه.
- زیبا بیخبری از دل من. نمیدونم چرا حسم رو نسبت به بقیه، نسبت به زیبام خوب میبینی؛ ولی واسه حسم نسبت به خودت گیج میزنی. چرا نمیخوای قبول کنی؟
مظلومانه گفتم:
- چی رو قبول کنم؟
آهی کشید.
- زیبا تو هنوز باور نکردی که پرنسسمی.
با هیجان گفتم:
- باور دارم هامین!
عصبی شد، اما صداش همچنان آروم و پر از غم بود.
- چی رو باور داری؟ چی رو باور داری که برام قصهی روز رفتنم رو میگی؟
سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به تیلههای سرمهایش دوختم که در چند سانتی صورتم بودن. نفسهای گرم هامین روی صورتم پخش میشدن و حس خوبی بهم میدادن. همه چیز این آدم برای من خوشایند بود.
- تو رو باور دارم. هامین میتونی با اطمینان بگی ابدی هستی توی زندگیم؟
مردمک چشمهاش دیگه نلرزیدن. ثابت و محکم شدن. لبخندی مطمئن زد و با لحنی که اطمینان توش موج میزد گفت:
- من آدم ابدی زندگی تو هستم! باورم کردی؟
لبخند نشست روی لبم. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سر روی شونهاش گذاشتم. با حس شادی و آرامشی که تمام وجودم رو در بر گرفته بود، دم گوشش زمزمه کردم:
- باورت کردم!