درحال تایپ رمان سرنوشت در گذر عشق | لئوناردو آقائی کاربر چری بوک

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
كد: 039

عنوان: سرنوشت در گذر عشق
نویسنده: لئوناردو
ژانر: عاشقانه،معمایی
ناظر: @.khani.

خلاصه:
در کوچه‌پس‌کوچه‌های یک محله فقیرنشین، جوانی در تلاش است تا خود را از بند زندگی سخت و بی‌رحم رها کند. او که با دشواری‌های بی‌پایان دست و پنجه نرم می‌کند، ناگهان با عشقی روبه‌رو می‌شود که مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد. عشقی که نه تنها قلبش را، بلکه تمامی سرنوشت او را درگیر خود می‌کند. در این میان، او باید با چالش‌های بزرگی مواجه شود​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"آغاز یک مسیر"
خورشید به آرامی پشت کوه‌های دوردست پنهان می‌شد و سایه‌های بلند شبانه، آرام‌-آرام بر کوچه‌های قدیمی و باریک محله پهن می‌شدند. کوچه‌هایی که پر از خاطرات تلخ و شیرین، پر از زمزمه‌های پنهان و ناله‌های خفه‌شده در دل شب بودند. علی با گام‌هایی سنگین، در میان این کوچه‌ها قدم می‌زد. در حالی که ذهنش پر از افکار پراکنده بود، روز دیگری از زندگی‌اش به پایان رسیده بود؛ اما این روز، مانند روزهای دیگر نبود. چیزی در درونش تغییر کرده بود؛ احساسی که مدتی بود در دلش رشد کرده بود و حالا او را وادار به فکر کردن به آینده‌ای دورتر از آنچه تا کنون تصور می‌کرد، می‌کرد.
علی، جوانی که در دل فقر و مشکلات رشد کرده بود، همیشه به سختی‌های زندگی‌اش عادت کرده بود؛ اما امروز، وقتی که با چشمان خسته‌اش به آسمان نگریست، برای اولین بار احساس کرد که شاید بتواند چیزی بیشتر از این زندگی سخت و بی‌رحم بخواهد. او به خوبی می‌دانست که عشق به رویا، دختری که قلبش را به تپش انداخته بود، او را به سوی دنیایی تازه می‌کشاند؛ اما این دنیای تازه، پر از ابهام و تردید بود.
علی از کودکی در همین محله بزرگ شده بود، جایی که هر دیوار و هر کوچه، داستانی از تلاش‌ها و مبارزات مردمانی داشت که در برابر سختی‌های زندگی سر خم نکرده بودند. پدرش را در یکی از همین کوچه‌ها از دست داده بود، وقتی که تنها ده سال داشت. آن روز، دنیا برای او تاریک شد و او مجبور شد خیلی زودتر از همسالانش با واقعیت‌های تلخ زندگی روبرو شود. مادرش، زنی مهربان و فداکار، تمام تلاشش را کرده بود تا او و خواهر کوچکش را بزرگ کند. اما فقر، مثل سایه‌ای تاریک همیشه بر سر آنها سنگینی می‌کرد؛ اما حالا، علی با تمام وجود احساس می‌کرد که نمی‌تواند به همین زندگی قانع باشد. عشق به رویا، نه تنها او را به آینده‌ای روشن‌تر امیدوار کرده بود، بلکه انگیزه‌ای برای او بود تا تلاش کند و زندگی‌اش را تغییر دهد. او نمی‌توانست تنها به دیدن رویا از دور بسنده کند؛ او می‌خواست به رویا نزدیک‌تر شود، او را بهتر بشناسد و شاید روزی بتواند عشقش را به او ابراز کند؛ اما این مسیر، مسیری آسان نبود! علی به خوبی می‌دانست که فقرش، مشکلاتش و مسئولیت‌هایی که بر دوش دارد، همگی موانعی هستند که او را از رسیدن به این هدف بازمی‌دارند؛ اما در دلش، تصمیمی بزرگ شکل گرفته بود. او باید تلاش کند، باید بجنگد، نه فقط برای خودش، بلکه برای مادری که همیشه با چشمانی پر از امید به او نگریسته بود و برای رویایی که حالا به نماد آرزوهای دست‌نیافتنی‌اش تبدیل شده بود.
علی به آرامی به سمت خانه حرکت کرد. مادرش، مانند همیشه، منتظرش بود. او با لبخندی آرام‌بخش به علی خوش‌آمد گفت؛ اما علی می‌توانست نگرانی‌های پنهان در چشمان مادرش را ببیند. او نمی‌خواست که مادرش بیشتر از این نگران باشد. برای همین، تصمیم گرفت که دیگر تنها به فکر فرو نرود؛ باید عملی کند. علی در دلش عهد کرد که از همین لحظه، برای رسیدن به رویای بزرگش تلاش کند. او می‌دانست که این مسیر، پر از چالش و دشواری است؛ اما آماده بود که هر چه در توان دارد، برای رسیدن به هدفش بگذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"نجوای شبانه"
شب با آرامشی سنگین و سکوتی که گویی تمامی دنیا را در برگرفته بود، بر محله‌ قدیمی سایه افکند. علی در اتاق کوچکش، روی تختی کهنه دراز کشیده بود و به سقف ترک‌خورده‌ی بالای سرش خیره شده بود. افکارش مانند ابرهایی تیره، ذهنش را در بر گرفته بودند و او را از خواب محروم می‌کردند. صدای آرام نفس‌های مادر و خواهر کوچکش از اتاق کناری می‌آمد؛ اما این آرامش نسبی خانه، نمی‌توانست ناآرامی درونی علی را خاموش کند.
همان‌طور که به گذشته و حال فکر می‌کرد، چهره‌ رویا بار دیگر به ذهنش خطور کرد. تصویر لبخندش، نگاه معصومش و صدای دلنشینش مانند آهن‌ربایی قوی، علی را به سمت خود می‌کشاند؛ اما همین احساسات گرم و دلپذیر، در تضاد با نگرانی‌هایی بودند که چون سایه‌ای سنگین، قلب او را می‌فشردند. علی می‌دانست که زندگی‌اش به آسانی تغییر نمی‌کند؛ فقر، مشکلات مالی و مسئولیت‌هایش همگی به او یادآور می‌شدند که عشقش به رویا، ممکن است تنها یک رویای دور از دسترس باشد.
عشق به رویا برای علی چیزی بیش از یک احساس ساده بود. این عشق، نیرویی بود که او را از تاریکی و ناامیدی به سوی نور و امید می‌کشاند؛ اما در عین حال، این عشق به او یادآوری می‌کرد که چقدر از دنیای واقعی فاصله دارد. او نمی‌خواست که این تفاوت‌ها بین او و رویا فاصله ایجاد کند؛ اما در عمق دلش، ترس از این که هرگز نتواند به او نزدیک شود، او را به شدت نگران می‌کرد.
علی در ذهنش بارها صحنه‌هایی را تصور کرده بود که چگونه می‌تواند به رویا نزدیک شود، با او صحبت کند و شاید روزی بتواند قلبش را به دست آورد؛ اما هر بار که به این فکرها می‌افتاد، واقعیت سخت زندگی‌اش مانند دیواری بلند، جلوی رویش قد علم می‌کرد. دیواری که او نمی‌دانست چگونه باید از آن عبور کند.
با این حال، امشب چیزی در درون علی تغییر کرده بود. او دیگر نمی‌خواست تنها یک تماشاگر باشد؛ نمی‌خواست که عشقش به رویا، تنها در رویا باقی بماند. او باید راهی پیدا می‌کرد که از این بن‌بست بیرون بیاید و زندگی‌اش را تغییر دهد. او به خوبی می‌دانست که برای رسیدن به رویا، باید سختی‌های زیادی را پشت سر بگذارد؛ اما این بار احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند تسلیم شود. باید کاری می‌کرد، باید قدمی برمی‌داشت، هرچند کوچک، قدمی به سوی هدفی بزرگ‌تر!
علی با خود عهد کرد که فردا، به جای غرق شدن در ناامیدی، برای تغییر زندگی‌اش دست به اقدام بزند. او می‌دانست که اولین قدم‌ها همیشه سخت‌ترین‌ها هستند؛ اما باید از جایی شروع می‌کرد. شاید این شروع، صحبت با رویا نباشد؛ اما می‌توانست راهی برای بهتر کردن شرایط زندگی‌اش پیدا کند. شاید یک شغل بهتر، شاید یادگیری یک مهارت جدید. هر چه که بود، علی تصمیم گرفت که به آینده‌ای بهتر بیندیشد؛ آینده‌ای که در آن، او و رویا کنار هم باشند.
با این تصمیم در دل، علی حس کرد که کمی از بار سنگین افکارش کاسته شده است. او به آرامی چشمانش را بست و سعی کرد به چیزهای خوبی فکر کند؛ به لبخند رویا، به روزهایی که ممکن است در آینده از راه برسند. شب، با همه‌ی سکوت و تاریکی‌اش، برای علی فرصتی شد تا تصمیم بگیرد که زندگی‌اش را به دست بگیرد و آن را به سمتی که می‌خواهد هدایت کند. فردا روز جدیدی بود و علی آماده بود تا برای رسیدن به عشقش، هر چقدر که لازم است، تلاش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"روزهای نو، تصمیم‌های تازه"
صبح زود، قبل از طلوع خورشید، علی از خواب بیدار شد. نور کم‌رنگ سپیده‌دم به آرامی از پنجره کوچک اتاق به داخل می‌تابید و فضای اتاق را روشن می‌کرد. او با حس تازه‌ای از امید و انگیزه، از تخت بلند شد و خود را برای روزی که پیش رو داشت آماده کرد؛ اما این روز، مانند روزهای دیگر نبود؛ علی با خود عهد کرده بود که از امروز، به دنبال فرصتی برای تغییر باشد.
او با عجله به آشپزخانه رفت، جایی که مادرش مثل همیشه مشغول آماده کردن صبحانه بود. مادر علی با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت:
- پسرم، امروز زود بیدار شدی! اتفاق خاصی افتاده؟ علی به مادرش نگاهی کرد و با لبخندی پاسخ داد:
- نه مادر، فقط احساس می‌کنم که امروز باید زودتر شروع کنم. کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم.
مادرش که همیشه نگران او بود، با محبت گفت:
- فقط یادت باشه که خودت رو خسته نکنی! زندگی همیشه پر از چالش‌هاست؛ اما باید به سلامت خودت هم فکر کنی.
علی با سر تأیید کرد و گفت:
- حتما! قول می‌دم که مراقب باشم.
بعد از صبحانه، علی به سمت کارگاه رفت. هر قدمی که برمی‌داشت، با عزمی تازه همراه بود. او تصمیم گرفته بود که از همین امروز، به دنبال راه‌هایی برای بهبود شرایط زندگی‌اش باشد؛ اما هنوز هم ذهنش پر از سوال‌هایی بود که پاسخی برایشان نداشت. چگونه می‌توانست به رویا نزدیک‌تر شود؟ آیا باید ابتدا به دنبال شغلی بهتر باشد؟ یا باید مهارتی جدید یاد بگیرد تا بتواند درآمد بیشتری کسب کند؟
علی به یاد صحبت‌های شب گذشته با خودش افتاد؛ تصمیمی که گرفته بود تا به جای غرق شدن در ناامیدی، برای تغییر بجنگد. او به خوبی می‌دانست که این مسیر آسان نخواهد بود؛ اما چیزی در دلش او را به جلو می‌راند. عشقی که به رویا داشت، نه تنها او را به حرکت وادار می‌کرد، بلکه به او انگیزه‌ای می‌داد تا از هیچ‌چیز نترسد و برای رسیدن به هدفش، هرچقدر که لازم است، تلاش کند.
وقتی به کارگاه رسید، دوستان و همکارانش را دید که مشغول کار بودند. علی با خودش فکر کرد که شاید یکی از همین افراد بتواند به او کمک کند تا راهی برای تغییر زندگی‌اش پیدا کند. او به یاد یکی از دوستان قدیمی‌اش افتاد که مدتی پیش به شهر رفته بود و حالا در یک کارگاه بزرگ‌تر مشغول به کار بود. این دوست همیشه از فرصت‌های بهتر در شهر صحبت می‌کرد و علی احساس کرد که شاید این همان فرصتی باشد که به دنبالش می‌گردد.
در پایان روز، علی تصمیم گرفت که به این دوست پیام دهد و از او بخواهد که اگر فرصتی در کارگاهش پیدا شد، او را هم معرفی کند. او می‌دانست که این تنها یک قدم کوچک است؛ اما همین قدم می‌توانست شروعی برای تغییرات بزرگ‌تر باشد.
علی با خود فکر کرد "شاید این راهی باشد که به من کمک کند تا به رویا نزدیک‌تر شوم. شاید این آغاز مسیری باشد که به آن زندگی‌ای که همیشه در رویاهایم می‌دیدم، منتهی شود."
او با این امید که روزهای آینده بهتر خواهند شد، پیامش را فرستاد و منتظر پاسخی از سوی دوستش ماند. این انتظار، گرچه پر از تردید و نگرانی بود؛ اما برای علی شروعی تازه به حساب می‌آمد.
شب همان روز، علی در اتاق کوچک و ساده‌اش دراز کشید و به این فکر کرد که شاید روزی، همه این تلاش‌ها و امیدها به واقعیت تبدیل شوند. او به آینده‌ای روشن‌تر اندیشید و با این امید به خواب رفت که فردا، قدمی دیگر به سوی رویایش بردارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
''چالش‌های جدید"
صبح روز بعد، علی با امید و انگیزه‌ای تازه از خواب بیدار شد. نوری که از پنجره‌ی کوچک اتاقش می‌تابید، فضای اتاق را گرم کرده بود و او را به یاد تصمیمات بزرگش انداخت. تصمیماتی که قرار بود زندگی‌اش را تغییر دهد. علی می‌دانست که برای رسیدن به آنچه می‌خواهد، باید هر روز تلاش بیشتری کند؛ اما این تلاش‌ها نه تنها برای خودش بود، بلکه برای مادرش و آینده‌ای بود که می‌خواست با رویا بسازد.
او پس از آماده شدن، به سمت کارگاه حرکت کرد. مسیر طولانی از میان کوچه‌های باریک و شلوغی که هر روز از آن می‌گذشت، به او فرصت می‌داد تا بیشتر به آینده‌اش فکر کند. در ذهنش، برنامه‌هایی را برای روزهای آینده می‌چید؛ تماس با دوستان قدیمی‌اش در شهر، جستجوی فرصت‌های شغلی بهتر، و شاید یادگیری مهارتی جدید که بتواند او را از این وضعیت خارج کند.
وقتی به کارگاه رسید، احساس کرد که نگاه‌های دوستان و همکارانش کمی تغییر کرده است. شاید این تغییر، به دلیل تصمیماتی بود که در روزهای اخیر گرفته بود. علی حالا بیشتر از گذشته به دنبال فرصتی بود تا به رویا نزدیک‌تر شود و این در رفتار و گفتارش به وضوح دیده می‌شد. دوستانش نیز این تغییرات را حس کرده بودند و با احترام بیشتری با او برخورد می‌کردند.
در طول روز، علی به یکی از همکارانش نزدیک شد و به آرامی درباره فرصت‌های شغلی در شهر از او پرسید. همکارش که تجربه زیادی در این زمینه داشت، به او توصیه کرد که به دنبال یادگیری یک مهارت فنی باشد که بتواند او را از کار یدی خارج کند و به او اجازه دهد تا شغل بهتری پیدا کند. علی با دقت به صحبت‌های او گوش داد و در ذهنش برنامه‌ریزی کرد که چگونه می‌تواند این مسیر را طی کند.
با پایان یافتن روز کاری، علی به خانه بازگشت. وقتی وارد خانه شد، مادرش را دید که با نگاهی پر از محبت به او خیره شده است. علی با لبخندی به او نزدیک شد و گفت:
- مادر، من تصمیم گرفته‌ام که زندگی‌مان را تغییر دهم. می‌خواهم به دنبال فرصتی باشم که بتوانیم از این وضعیت خارج شویم.
مادر علی که همیشه نگران آینده پسرش بود، با چشمانی پر از امید و اندکی نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
- پسرم، تو همیشه باعث افتخار من بوده‌ای؛ اما یادت باشد که نباید خودت را بیش از حد خسته کنی. زندگی پر از چالش‌هاست. من مطمئنم که تو می‌توانی از پس آن‌ها برآیی.
علی با مهربانی دست مادرش را گرفت و گفت:
- مادر، نگران نباش. من برای ما زندگی بهتری می‌سازم. قول می‌دهم.
در دلش، علی عزمش را جزم کرده بود که هر چه در توان دارد، برای ساختن آینده‌ای روشن‌تر به کار گیرد.
شب همان روز، علی دوباره به فکر فرو رفت. او می‌دانست که مسیر پیش رو پر از سختی‌ها و مشکلات خواهد بود؛ اما در عین حال، احساس می‌کرد که تنها راه رسیدن به رویاها و عشقش به رویا، همین مسیر است. او به یاد پدرش افتاد؛ مردی که همیشه از او به عنوان قهرمان یاد می‌کرد؛ اما خیلی زود از دستش داد. مادرش همیشه می‌گفت که پدرش در یک حادثه جان خود را از دست داده است؛ اما علی هرگز نتوانست آن را به طور کامل باور کند. شاید در دلش امیدی داشت که این ماجرا به نوعی رازآلودتر باشد؛ اما حالا، او تصمیم گرفته بود که به گذشته فکر نکند و تنها بر آینده تمرکز کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"سایه‌های گذشته"
روزها به سرعت می‌گذشتند و علی به تدریج در تلاش‌هایش برای تغییر زندگی‌اش پیشرفت می‌کرد. او حالا بیشتر از همیشه مشغول کار و یادگیری مهارت‌های جدید بود. هر روز بعد از کار، به کارگاهی که دوستش برایش پیدا کرده بود، می‌رفت و در آنجا از استادکاران حرفه‌ای، فوت و فن‌های مختلف را می‌آموخت. علی به خوبی می‌دانست که این مسیر آسان نیست؛ اما هر گام کوچکی که برمی‌داشت، او را به رویا و هدفش نزدیک‌تر می‌کرد.
در این میان، علی همچنان به فکر پدرش بود؛ مردی که تصویرش در ذهن او محو شده بود؛ اما خاطره‌اش همچنان در قلبش زنده بود. مادرش همیشه می‌گفت که پدرش در یک حادثه جان باخته است؛ اما علی هیچ‌گاه نتوانسته بود این حقیقت را بپذیرد. چیزی در دلش به او می‌گفت که شاید ماجرای پدرش چیزی فراتر از آن چیزی باشد که به او گفته‌اند.
یک روز، وقتی علی بعد از یک روز سخت کاری به خانه بازگشت، مادرش را دید که در حال مرتب کردن یک صندوق قدیمی بود؛ صندوقی که همیشه در گوشه‌ای از خانه قرار داشت و علی به ندرت آن را باز می‌دید. مادرش با دیدن علی، لبخندی زد و گفت:
- پسرم، این صندوق پر از خاطرات گذشته است. گاهی اوقات، خوب است که به گذشته نگاه کنیم و از آن یاد بگیریم.
علی که کنجکاوی‌اش برانگیخته شده بود، به آرامی به سمت صندوق نزدیک شد و نگاهی به محتویات آن انداخت. نامه‌های قدیمی، عکس‌های زرد شده و اشیایی که متعلق به سال‌های دور بود. در میان این اشیا، چشمان علی به یک عکس قدیمی از پدرش افتاد. او عکس را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد؛ پدری که چهره‌اش برای علی مانند یک رؤیا بود.
مادرش که نگاه علی را دید، به آرامی گفت:
- علی، پدرت مرد بزرگی بود. او همیشه آرزو داشت که تو موفق شوی و زندگی بهتری داشته باشی. هر کاری که می‌کنی، به یاد داشته باش که او به تو افتخار خواهد کرد.
علی با احساساتی متضاد به مادرش نگاه کرد و گفت:
- مادر، تو همیشه گفتی که پدر در یک حادثه از دست رفت؛ اما چرا هیچ‌وقت جزئیات بیشتری به من نگفتی؟ چرا همیشه این موضوع را پنهان کردی؟
مادرش برای لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با صدایی آرام و متفکرانه پاسخ داد:
- علی، برخی از حقایق بهتر است پنهان بمانند؛ اما حالا که بزرگ شده‌ای، شاید زمان آن رسیده باشد که بیشتر از گذشته بدانی.
علی با شگفتی به مادرش نگریست و حس کرد که چیزی عمیق‌تر از آنچه که همیشه فکر می‌کرد، در میان است. حس کرد که شاید پاسخ‌های بسیاری که در جستجویشان بوده، در همین صندوق قدیمی نهفته است؛ اما آیا او آماده است تا با حقیقت مواجه شود؟
شب همان روز، علی در حالی که در تخت خود دراز کشیده بود، به صحبت‌های مادرش فکر می‌کرد. او به عکس پدرش نگاه کرد و در دلش عهد کرد که هرچه باشد، حقیقت را کشف کند. اگر پدرش زنده است یا اگر ماجرای او چیزی فراتر از یک حادثه است، علی باید آن را بداند. او باید بداند که چرا مادرش همه این سال‌ها این راز را پنهان کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"حقیقت‌های پنهان"
صبح زود، علی با ذهنی پر از فکر از خواب بیدار شد. شب گذشته، او تا دیر وقت بیدار مانده بود و به عکس پدرش و حرف‌های مادرش فکر می‌کرد. چیزی در دلش او را به سمت کشف حقیقت سوق می‌داد. او باید می‌فهمید که چه چیزی در گذشته‌ی خانواده‌اش نهفته است. این تصمیم در او قوت گرفته بود که به هر قیمتی که شده، پرده از رازهایی که مادرش پنهان کرده بود، بردارد.
وقتی علی به آشپزخانه رفت، مادرش را دید که با حالتی آرام و همیشگی مشغول آماده کردن صبحانه است؛ اما امروز، علی نگاهش را به دنبال پاسخ‌هایی که در قلبش جستجو می‌کرد، به چهره مادرش دوخته بود. او می‌دانست که این گفت‌وگو شاید دشوار باشد؛ اما دیگر نمی‌توانست در برابر آن مقاومت کند.
علی با صدایی که نشان از تردید و عزم داشت، گفت:
- مادر، باید با هم صحبت کنیم. من نمی‌توانم بیش از این در بی‌خبری زندگی کنم. دیشب به عکس پدر فکر کردم... و به حرف‌هایی که گفتی. لطفاً بگو، حقیقت چیست؟ چه چیزی را از من پنهان کرده‌ای؟
مادر علی برای لحظه‌ای دست از کار کشید و با نگاهی عمیق به او نگریست. چشمانش پر از احساسی ناشناخته بود؛ احساسی که نشان از غمی دیرینه داشت. او به آرامی بر صندلی نشست و با صدایی آرام؛ اما جدی گفت:
- علی، پسرم... حق با توست. وقت آن رسیده که بیشتر از گذشته بدانی.
مادرش مکثی کرد، گویی که تلاش می‌کرد تا کلمات مناسبی برای شروع پیدا کند. سپس با صدایی آرام ادامه داد:
- سال‌ها پیش، وقتی تو هنوز کودکی بیش نبود، پدرت به دلایلی مجبور شد که ما را ترک کند؛ اما حقیقت این است که او در آن حادثه‌ای که همیشه به تو گفته‌ام، از دست نرفت. بلکه به دلایل امنیتی، مجبور شد ناپدید شود و ما را ترک کند.
علی با چشمانی پر از تعجب و ناباوری به مادرش نگریست.
-یعنی پدرم زنده است؟
او این سوال را با ترس و هیجان پرسید.
مادرش آهی کشید و گفت:
- بله، پدرت زنده است؛ اما او زندگی‌ای داشت که مجبور بود ما را از آن دور نگه دارد. او یکی از قدرتمندترین مردان ایران بود، و همین قدرت باعث شد که دشمنانی پیدا کند. برای محافظت از ما، او تصمیم گرفت که از ما دور بماند و زندگی‌ای جدید برای خودش بسازد. من این تصمیم او را پذیرفتم، زیرا می‌دانستم که این تنها راه نجات ماست.
علی به سختی می‌توانست آنچه که شنیده بود را باور کند.
- پس چرا به من چیزی نگفتی؟ چرا این همه سال من را در بی‌خبری نگه داشتی؟
صدای علی پر از اندوه و اعتراض بود.
مادرش با چشمانی که حالا پر از اشک شده بود، پاسخ داد:
- علی، نمی‌خواستم که این بار سنگین را بر دوش تو بگذارم. نمی‌خواستم که در این دنیای پر از خطر و خیانت گرفتار شوی. فکر می‌کردم اگر تو از حقیقت دور بمانی، می‌توانی زندگی‌ای آرام و بی‌دغدغه داشته باشی.
علی به سختی می‌توانست این حقایق را بپذیرد. ذهنش پر از سوال‌های بی‌پاسخ بود. او به مادرش نزدیک‌تر شد و با صدایی آرام‌تر گفت:
- مادر، من دیگر آن کودک نیستم. من حق دارم که بدانم چه بر سر پدرم آمده است و چرا ما باید این زندگی را تحمل کنیم. من باید او را پیدا کنم.
مادرش با نگرانی به او نگریست و گفت:
- علی، این کار خطرناک است. پدرت دشمنان زیادی دارد؛ اما اگر واقعاً مصمم هستی، من نمی‌توانم تو را متوقف کنم. فقط از تو خواهش می‌کنم که با احتیاط پیش بروی و هیچ‌وقت اعتماد بی‌جا نکنی.
علی با تصمیمی که حالا قوی‌تر از همیشه بود، گفت:
- مادر، قول می‌دهم. من باید پدرم را پیدا کنم. شاید این تنها راه برای درک همه چیز باشد. من باید این مسیر را طی کنم، برای خودم و برای تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
" جستجو برای حقیقت"
بعد از گفت‌وگوی سنگینی که علی با مادرش داشت، احساسات متضادی در دلش موج می‌زدند. حقیقتی که برای سال‌ها از او پنهان شده بود، حالا مثل بار سنگینی بر دوش او افتاده بود. ذهنش پر از سوال‌های بی‌پاسخ بود؛ اما چیزی در درونش او را به جلو می‌راند؛ حس قوی‌ای که او را وادار می‌کرد تا به دنبال پدرش برود و حقیقت را کشف کند.
روز بعد، علی به کارگاه رفت؛ اما تمام مدت ذهنش درگیر گفت‌وگوی شب گذشته با مادرش بود. او به سختی می‌توانست تمرکز کند و به کاری که در دست داشت بپردازد. دوستان و همکارانش متوجه تغییر رفتار او شده بودند؛ اما کسی جرأت نداشت از او سوالی بپرسد. علی با خود عهد کرده بود که تا زمانی که حقیقت را کشف نکند، از پا ننشیند.
پس از پایان روز کاری، علی تصمیم گرفت که اولین قدم را در مسیر جستجو برای پدرش بردارد. او به سراغ دوستان قدیمی پدرش رفت، کسانی که زمانی به خانه‌شان رفت‌وآمد داشتند. شاید آنها بتوانند به او سرنخی بدهند که از کجا باید شروع کند. علی با هر یک از آنها تماس گرفت و قرار ملاقاتی ترتیب داد. او به خوبی می‌دانست که این کار، ممکن است خطرناک باشد؛ اما نمی‌توانست خود را از این ماجرا دور نگه دارد.
اولین کسی که علی با او ملاقات کرد، یکی از دوستان قدیمی پدرش به نام رضا بود؛ مردی که علی همیشه او را به عنوان یکی از نزدیک‌ترین دوستان پدرش به یاد می‌آورد. رضا، مردی آرام و باوقار، با چهره‌ای که نشانه‌های سال‌ها تجربه و فراز و نشیب‌های زندگی را در خود داشت. او با دیدن علی، لبخندی زد و گفت:
- علی جان، پسرم! تو دیگر مردی شده‌ای. نمی‌توانم باور کنم که این همه سال گذشته است.
علی با احترام به او نزدیک شد و پس از کمی صحبت‌های مقدماتی، به سراغ موضوع اصلی رفت:
- عمو رضا، من به کمکت نیاز دارم. مادر بالاخره حقیقتی را به من گفت که برای سال‌ها از من پنهان کرده بود. من باید پدرم را پیدا کنم. آیا می‌توانی به من کمک کنی؟"
رضا که از شنیدن این حرف متعجب شده بود، برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با صدایی آرام گفت:
- علی، پدر تو مرد بزرگی بود؛ اما زندگی‌ای که او داشت، پر از خطر و دشواری بود. او برای محافظت از تو و مادرت مجبور شد از شما دور بماند. من نمی‌دانم که حالا کجاست؛ اما می‌دانم که اگر تصمیم گرفته‌ای که او را پیدا کنی، باید با احتیاط عمل کنی. دشمنان او هنوز هم در کمین هستند.
علی با سر تأیید کرد و گفت:
- من آماده‌ام، نمی‌توانم بدون دانستن حقیقت زندگی کنم. پدرم زنده است و من باید او را پیدا کنم. حتی اگر این مسیر پر از خطر باشد.
رضا با نگاهی جدی به علی گفت:
- بسیار خوب، من به تو کمک خواهم کرد؛ اما باید قول بدهی که هیچ‌وقت از احتیاط غافل نشوی. اولین قدم این است که به سراغ کسانی بروی که ممکن است از محل اقامت او باخبر باشند. من چند نفر را می‌شناسم که می‌توانند به تو کمک کنند؛ اما باید مراقب باشی که هر قدمی که برمی‌داری، سنجیده باشد.
علی با تشکر از رضا، به این فکر فرو رفت که این جستجو، شاید بیشتر از آنچه تصور می‌کرد، پیچیده باشد؛ اما او مصمم بود که ادامه دهد. او به سمت خانه بازگشت و در راه به آینده‌ای فکر کرد که شاید با یافتن پدرش به کلی تغییر کند.
شب‌هنگام، وقتی که دوباره به اتاق کوچک و ساده‌اش برگشت، به حرف‌های رضا فکر کرد. او به این نتیجه رسید که این مسیر، نه تنها برای یافتن پدرش، بلکه برای درک بهتر خودش و سرنوشتش نیز ضروری است. علی احساس کرد که با هر قدمی که در این مسیر برمی‌دارد، به بلوغ و استقلال بیشتری می‌رسد. او آماده بود تا با هر چالشی که پیش رویش قرار می‌گیرد، روبه‌رو شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leonardo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug 24, 2024
38
"قدم در تاریکی"
روزها از اولین ملاقات علی با رضا گذشت و علی مصمم‌تر از همیشه به دنبال سرنخ‌های بیشتری برای پیدا کردن پدرش بود. هر روز پس از کار، به سراغ افراد مختلفی می‌رفت که ممکن بود چیزی درباره پدرش بدانند. او به ملاقات افرادی پرداخت که در گذشته با پدرش در ارتباط بودند؛ افرادی که هرکدام بخشی از داستان گذشته را در ذهن داشتند؛ اما هنوز هیچ‌کس نمی‌توانست اطلاعات کاملی به او بدهد.
یکی از این افراد، مردی به نام منصور بود؛ تاجری قدیمی که روزگاری با پدر علی در پروژه‌های بزرگی شریک بود. منصور با دیدن علی، تعجبی نکرد؛ او همواره علی را به عنوان پسر آن مرد بزرگ می‌شناخت. علی که نمی‌خواست وقت زیادی از او بگیرد، به آرامی از او خواست تا هر چیزی که درباره پدرش می‌داند، به او بگوید.
منصور نگاهی عمیق به علی انداخت و پس از مکثی طولانی گفت:
- علی جان، پدرت مرد بزرگی بود؛ اما در دنیایی زندگی می‌کرد که پر از خطر و دسیسه بود. او دشمنان زیادی داشت و همین باعث شد که از همه‌چیز کناره‌گیری کند. آخرین باری که از او خبر داشتم، در کشوری دیگر بود و برای محافظت از خودش، به کلی زندگی‌اش را تغییر داده بود.
علی که ناامیدی در دلش سنگینی می‌کرد، پرسید:
- آیا می‌دانی که کدام کشور؟ یا این که چگونه می‌توانم با او تماس بگیرم؟
منصور با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- اطلاعات دقیقی ندارم. تنها چیزی که می‌توانم به تو بگویم این است که او در اروپا پنهان شده بود؛ اما علی، این جستجو ممکن است تو را به دردسر بیندازد. پدرت به دلایلی این راه را انتخاب کرد و من نمی‌دانم که آیا تو باید در این مسیر قدم بگذاری یا نه!
این سخنان، علی را درگیر اندیشیدن کرد. او می‌دانست که مسیر پیش رو خطرناک است؛ اما حس می‌کرد که باید این جستجو را ادامه دهد، نه فقط برای خودش، بلکه برای خانواده‌اش! او نمی‌توانست به سادگی این مسئله را نادیده بگیرد. پس از خداحافظی با منصور، علی به این نتیجه رسید که تنها راه پیش رو این است که اطلاعات بیشتری در مورد پدرش و دشمنانش پیدا کند.
وقتی علی به خانه بازگشت، مادرش را در حال دعا دید. او همیشه وقتی نگران می‌شد، دست به دعا برمی‌داشت. علی که می‌دانست مادرش از جستجوهایش مطلع شده، با مهربانی به او نزدیک شد و گفت:
- مادر، نگران نباش. من مراقبم و هر قدمی را با احتیاط برمی‌دارم. فقط به من اعتماد کن.
مادرش با چشمانی پر از نگرانی و محبت به او نگریست و گفت:
- علی، من به تو اعتماد دارم؛ اما نمی‌توانم از تو نخواهم که این جستجو را با دقت و احتیاط ادامه دهی. دنیایی که پدرت در آن بود، برای ما خیلی دور از دسترس و پر از خطر است.
علی با لبخندی که سعی می‌کرد مادرش را آرام کند، گفت:
- مادر، قول می‌دهم که مراقب خودم باشم؛ اما باید این کار را انجام دهم. نمی‌توانم در بی‌خبری زندگی کنم. باید پدرم را پیدا کنم و حقیقت را بدانم.
آن شب، علی بار دیگر در افکارش غرق شد. به همه‌ی چیزهایی که تا کنون شنیده بود فکر کرد و تصمیم گرفت که باید به هر قیمتی که شده، به اروپا برود و جستجویش را آنجا ادامه دهد؛ اما این تصمیم به سادگی عملی نمی‌شد؛ او باید راهی برای تأمین هزینه‌ها پیدا می‌کرد و همچنین باید با تمام کسانی که ممکن است در این مسیر به او کمک کنند، صحبت می‌کرد.
علی در حالی که در تختش دراز کشیده بود، به آینده‌ای فکر می‌کرد که شاید در اروپا و در جستجوی پدرش رقم بخورد. او نمی‌دانست که چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ اما آماده بود تا هر چالشی را در این مسیر بپذیرد. در دلش به خود قول داد که تا زمانی که حقیقت را نیافته، از پای ننشیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 16) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا