"آغاز یک مسیر"
خورشید به آرامی پشت کوههای دوردست پنهان میشد و سایههای بلند شبانه، آرام-آرام بر کوچههای قدیمی و باریک محله پهن میشدند. کوچههایی که پر از خاطرات تلخ و شیرین، پر از زمزمههای پنهان و نالههای خفهشده در دل شب بودند. علی با گامهایی سنگین، در میان این کوچهها قدم میزد. در حالی که ذهنش پر از افکار پراکنده بود، روز دیگری از زندگیاش به پایان رسیده بود؛ اما این روز، مانند روزهای دیگر نبود. چیزی در درونش تغییر کرده بود؛ احساسی که مدتی بود در دلش رشد کرده بود و حالا او را وادار به فکر کردن به آیندهای دورتر از آنچه تا کنون تصور میکرد، میکرد.
علی، جوانی که در دل فقر و مشکلات رشد کرده بود، همیشه به سختیهای زندگیاش عادت کرده بود؛ اما امروز، وقتی که با چشمان خستهاش به آسمان نگریست، برای اولین بار احساس کرد که شاید بتواند چیزی بیشتر از این زندگی سخت و بیرحم بخواهد. او به خوبی میدانست که عشق به رویا، دختری که قلبش را به تپش انداخته بود، او را به سوی دنیایی تازه میکشاند؛ اما این دنیای تازه، پر از ابهام و تردید بود.
علی از کودکی در همین محله بزرگ شده بود، جایی که هر دیوار و هر کوچه، داستانی از تلاشها و مبارزات مردمانی داشت که در برابر سختیهای زندگی سر خم نکرده بودند. پدرش را در یکی از همین کوچهها از دست داده بود، وقتی که تنها ده سال داشت. آن روز، دنیا برای او تاریک شد و او مجبور شد خیلی زودتر از همسالانش با واقعیتهای تلخ زندگی روبرو شود. مادرش، زنی مهربان و فداکار، تمام تلاشش را کرده بود تا او و خواهر کوچکش را بزرگ کند. اما فقر، مثل سایهای تاریک همیشه بر سر آنها سنگینی میکرد؛ اما حالا، علی با تمام وجود احساس میکرد که نمیتواند به همین زندگی قانع باشد. عشق به رویا، نه تنها او را به آیندهای روشنتر امیدوار کرده بود، بلکه انگیزهای برای او بود تا تلاش کند و زندگیاش را تغییر دهد. او نمیتوانست تنها به دیدن رویا از دور بسنده کند؛ او میخواست به رویا نزدیکتر شود، او را بهتر بشناسد و شاید روزی بتواند عشقش را به او ابراز کند؛ اما این مسیر، مسیری آسان نبود! علی به خوبی میدانست که فقرش، مشکلاتش و مسئولیتهایی که بر دوش دارد، همگی موانعی هستند که او را از رسیدن به این هدف بازمیدارند؛ اما در دلش، تصمیمی بزرگ شکل گرفته بود. او باید تلاش کند، باید بجنگد، نه فقط برای خودش، بلکه برای مادری که همیشه با چشمانی پر از امید به او نگریسته بود و برای رویایی که حالا به نماد آرزوهای دستنیافتنیاش تبدیل شده بود.
علی به آرامی به سمت خانه حرکت کرد. مادرش، مانند همیشه، منتظرش بود. او با لبخندی آرامبخش به علی خوشآمد گفت؛ اما علی میتوانست نگرانیهای پنهان در چشمان مادرش را ببیند. او نمیخواست که مادرش بیشتر از این نگران باشد. برای همین، تصمیم گرفت که دیگر تنها به فکر فرو نرود؛ باید عملی کند. علی در دلش عهد کرد که از همین لحظه، برای رسیدن به رویای بزرگش تلاش کند. او میدانست که این مسیر، پر از چالش و دشواری است؛ اما آماده بود که هر چه در توان دارد، برای رسیدن به هدفش بگذارد.