خب من طنزنویس ماهری نیستم ولی شخصیتپردازیم خوبه و برا اولین بار میخوام با کلمات این نقطه قوتم رو به چالش بکشم.. اُمیدوارم بتونم احساسات واقعیای که یک روز توو این انجمن داشتم رو بیان کنم..
استرس مجابم میکرد پاهامو با یه ریتم اعصاب خورد کن به زمین بکوبم تا شاید محو شه. سالن خالی بود. فقط من حضور داشتم و یک انتظار گُنگ.. واقعا چرا استرس داشتم؟ یه درخواست استعفا هستش دیگه.. ولی اون منِ منتقد قدرت بیشتری داشت و هی بهم یادآوری میکرد که بدون درخواست مرخصی، نزدیک به دوهفته حضور نداشتم و یه نقد هم رو دستم مونده و تاخیر خورده که هیچ تازه درخواست استعفا هم دارم.
من نه تنها توو نقد کارم خوبه، حتی توو انتقاد و اختناق با افکار منفی هم مهارت خوبی دارم!
_بفرمایید داخل
صدای معاون باعث شد جا بخورم و هر چی کاغذ و سند دستم بود بریزه زمین.. خم شدم جمعشون کردم و با قدمهای تند رفتم داخل اتاق.
_میخوام استعفا بدم!
(بله جناب معاون! یخورده دیگه هم با نگاه "عجب دختر خنگ و دست و پا چلفتی" نگاهم کنید حتی درخواست اعدامم کنید هم میدم)
_چرا؟
(چرا؟ آروم باش..)
_چون..
(نفس عمیق کشیدم. انگار نه انگار که دوهفتهی بینظمی رو پُشت سر گذاشتم! با اعتماد به نفس ادامه دادم!) چون فرصتشو ندارم!
(به تندی ادامه دادم که هم استرسم محو شه هم افکار منفیم) درواقع من مدرس طراحی فرش هستم. چون تابستون قراره یه کارگاه داشته باشم خارج از شهر خودمون، مسیر و رفت و آمد بین دو شهر، فرصت بهم نمیده که بتونم زیاد آنلاین شم.. برا همین فکر کردم اگر استعفا بدم بهتر از اینه که کارارو با تاخیر تحویل بدم.. همین الانشم یه نقد تاخیر خورده دارم...
( نگاه متعجب معاون به نگاه "باور نمیکنم" تغییر جهت داد. همین باعث شد اون اعتماد به نفس و صدای محکمم رفته رفته آرومتر و لرزونتر بشه.. )
_ 7 روز برای نقد براتون کمه یعنی ؟ که اینطور موفق باشید
_...
( سُکوت کردم.. فلش بک زدم به گذشته. اولین نقدی که انجام دادم. نه اون نه! دومین نقد من.. همزمان بود با نقد جناب معاون برای دلنوشتهی غبطهی مذبوح اثر خانوم مائده یاری. نقدنامهی ایشون رو که از پُشت ویترین خوندم، چنان سوتی کشیدم که یهو همهی نگاهها رو من چرخید! خب از یه دختر آروم این سوتکشیدنا بعید بود.. به رو خودم نیاوردم و دوباره از اول نقدنامهی ایشون رو خوندم. چنان کامل و بینقص بود که نگو. یه نگاه به نقدنامهی خودم انداختم و به نظرم رسید من هم استعداد نقد بینظیری مثل ایشون رو دارم. با سرعت نور رفتم اتاق خودم. اتاق ۲۴ واحد may[ به اقتباس از تاریخ عضویتم] نقدنامهی خودم رو که حین دوئیدن ناخودآگاه توو دستام له و لورده شده بود رو گذاشتم رو میز و شروع کردم به خوندن اثری که فقط ۴ساعت تا تحویلش فرصت داشتم! کاملش کردم. کاملترش کردم. انقد بررسیش کردم که دیگه کرک و پری براش نموند و بالاخره تمام! این شد یه نقد واقعی! چقدر از جناب معاون متشکر بودم که منو با این استعداد خاص روبرو کردن. انقد خوشحال بودم که دوس داشتم برم بهشون بگم "لُطفا به من نقد حرفهای رو یاد بدین!" اون روز و چند روز بعدش لبخند رو لبام پاک نمیشد و.. )
با صدای خودکار جناب معاون که افتاد زمین از خاطرات به واقعیت برگشتم..
چرا سُکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم؟ چون انتظار همچین جوابی رو نداشتم..
چرا انتظار نداشتم؟ چون من ایشون رو مسبب حال خوب اون روز و استعداد کشف شدهم میدونستم و فکر نمیکردم یک روز با جملهی "که اینطور موفق باشید" همهی تصویرسازیهای ذهنی خوبم از هم بپاشه..
عزمم رو جزم کردم:
_ میتونم بپرسم دلیل این برخورد تندتون چیه؟
_ کدوم برخورد تند؟
( متعجب بود.. ولی من دیگه هیچ حسی نداشتم.. حتی خبری از استرس چن دیقه پیش هم نبود.. من به طرز تلخی آروم و ساکت بودم.. )
_..
_ نفهمیدم چون گفتین مدرس هستید و من گفتم موفق باشید و دلیلتون توضیح دادید
و گفتم 7 روز کمه یعنی چون 7 روز تایم هست
و لحنمم عادی بود نمیدونم کجاش تند بود..
( واقعا کدوم برخورد تند؟ "که اینطور موفق باشید" هم شد برخورد تند؟ یعنی من تا حالا توو عمرم برخورد تند ندیدم که به یک جملهی ساده چنین لقبی دادم؟ نه.. برخورد تند دیده و پشت سر گذاشته بودم.. پس چرا؟..)
_ حق با شماست.. احتمالا من بد متوجه شدم..
( واقعا من بد متوجه شده بودم؟.. پس چه چیزی درون من شکسته بود که توان توضیح نداشتم.. )
_ خب حالا سر بحث اصلی.. تو 7 روز نمیتونید تحویل بدید؟
( چرا حرف خودشو عوض کرد؟ مگه نگفت "که اینطور موفق باشید" خب این یعنی پاشو برو دیگه.. )
_ من درخواست استعفا دادم، شما دلیل پرسیدید منم دلیل گفتم، بحث اصلی اینه.. ممنون میشم رسیدگی کنید
( زبونم شمشیر به دست گرفته بود! نه به اون استرس و بریده بریده حرف زدن چند دیقه پیشم نه به این زبان سرخ و سر سبزی که خودش رو آمادهی بر باد رفتن کرده.. )
_ خب نمیشه همینطوری که روز اولی که رنک بهتون دادن شرایط گفتن و شما قبول کردید..7 روز شما اگر هر رکنم یه روز نقد کنید میرسید..
( مکث کرد ) رسیدگی این نیست که شما دلیل بگین من فرتی موافقت کنم که..
_ پس اگر کاری تحویل ندم، اون موقع موافقت میکنید..
( چی میگفتم من؟ نمیدونم.. جسمی حضور داشتم روح و حواسم در خاطرات گشت میزد.. دُرُست مقابل ویترینی که یک روز بهترین نقدنامه رو با چشمای خودم دیده بودم، خشکش زده بود.. نوشتهها رو نمیتونستم بخونم.. )
_ این فقط بی مسئولیتی شمارو نشون میده نه چیز دیگه ای..
( مکث کرد ) آخرین دلنوشتهای که بهتون محول شده نقد کنید بعد از ارسال نقد رنکتون گرفته میشه..
( شیشهی ویترین ترک برداشت.. آمادهی فروپاشی بود.. )
_ وقتی "استعفا" معنایی نداره، تنها راه چاره بیمسئولیتی هستش.. هرچند این از نظر شما بیمسئولیتیه، از نظر من تنها آپشن در دسترس من هستش...
( این من نبودم.. من هیچوقت با کسیکه برای خودم اُلگو میدونستم اینطور حرف نمیزنم.. این پرینازی بود که با شیشهی ویترین ترک برداشته بود.. پرینازیکه آمادهی فروپاشی بود.. )
سکوت کرد.. عمیق، طولانی..
شکستگی درونم داشت شدیدتر میشد.. عمیق، طولانی..
_ اخرین نقدی که بهتون محول شده تو چند روز آتی ارسال کنید..
آخرین تکههای خورد شدهم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون.. سالن تاریک بود.. من تاریک بودم.. مسیر پیش رو هم تاریک بود.. خاطرات کجان؟ نیستن..نمیبینمشون... شاید اونا هم تاریک شدن دیگه..
پایان
@ISO'
من هیچوقت قصد توهین و بدحرفی با شما رو نداشتم. اگر اونروز ناراحتتون کردم، معذرت میخوام..
واقعا نمیدونم چرا باید با همچین داستانی توو تاپیک عمارت چری حضور داشته باشم ولی احساس کردم باید راجبش حرف بزنم... نه برای شُما یا هر کس دیگهای.. برای خودم که میزان قهرمان بودن شما رو بیش از حد در ذهن خودش اغراق کرده بود... اگر خواستین، میتونین این پست رو پاک کنید.. من الان تُهیِ تُهیم.. از هر دلگیری و ناراحتیای..