برایِ رسیدن به آرزوهایت، خندیدی!
شفق، اما برای ابریشمیِ نگاهت از طلوع آفتاب دل برید و بیباکانه پیلههای زندگیات را درهم تنید و آزادانه قدرتش را به زبانه کشید و دهان برای تحول تو باز نمود.
کرم ابریشم بودی و در پیلهای که حکم زندگی دوبارهات را داشت، صبوری کردی. حال در پاییزیترین فصل سال زمانی که برگ خیزان، باد آواز میخواند، دل به آرزوهایت سپردی.