کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
وارد خیابون خونه چوبی میشوم دو طرف خیابون پر از ی درختهای سر به فلک کشیده ی چناره که شاخ و برگهاش توی هم تنیده و تقریباً چیزی از آسمون پیدا نیست اینجا قطعاً بهار زیبا تراست نور از لای شاخ و برگان لخت درختها به کف آسفالت تابیده و من با دیدن در باز وارد حیاط میشوم.
نگاهم روی حوضچه ی سنگی پر از ماهی های قرمز قفل می‌شود کاش هوا اینقدر سرد نبود تا بتوانم بار دیگر انواع گل هایی که اینجا کاشتیم رو ببینم .
کنار تک پله ی ورودی چشمم به بوته ی رزی که بابا کاشته بود می افتد سینه م سنگین می‌شود و کنارش زانو میزنم کنار برگهای ریخته شده به غنچه ی ضعیف و با چند تا گلبرگ روش خودنمایی میکنه و من لمسش میکنم اون روز توی ذهنم نقش میبندد روی همین تک پله نشسته بودم و بابا حین کاشتنش با لبخند گفته بود.
- این گل و به عشق مادرت میکارم من همه ی زندگیم و به عشق مادرت گذروندم.
وارد خانه می‌شوم مرور خاطرات خانوادگی چقدر برایم لذت بخش است اما در عین حال تلخ...
وارد خانه می‌شوم.
در چوبی قهوه ای رنگ رو باز میکنم و وارد میشوم هنوز بوی چوب و روغن جلایی که با ظرافت روی همه ی چوبهای به کار رفته توی این خونه ازش استفاده کردیم تو اتاق مونده است.
همه چیز دست نخورده ست تخت دونفره ای که سمت راست اتاق گذاشته شده و رو تختی مشکی که به خاطرش کلی حرف شنیدم چون اعتقاد داشتن مشکی انتخاب کردم که اگه کثیف بشه متوجه نشم در صورتی که همه میدونن من چقدر به تمیزی اهمیت می دم.
پنجره ی قدی با عرض کم گوشه ی سمت چپ اتاق و پرده های طلایی رنگی که اینبار سلیقه ی مامان بود و منم فقط چشم گفتم و هیچوقت فکر نمی کردم بعد نصب این پرده ها دیگه پام به این اتاق باز نشود.
سرم رو تکون میدم و جلو می‌روم.
دقیقاً بالای تخت به تابلو با شمایل به زن سیاه پوست و به دیوار کوبیده شده با پس زمینه ی مشکی وتنها چیز واضحی که به چشم میخوره چشمهای سفید زن و گردنبندی که توی گردنش است.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
پیرنگ، هرچند تا حدودی فکر می‌کنم اشتباهه ولی سعیم رو کردم.
واقعاً شرمنده‌ام به دلیل نبود وقت آزاد نتونستم بنویسم و فکر می‌کردم پیرنگ نوشتن یکم سخت باشه واسه همین دیر شد. عذر می‌خوام واقعاً.


بازگو کردن اتفاقات افتاده و سرگذشت دیاکو و دایان!
شنیدن خبر ازدواج بژوین معشوق دیاکو!
کنار آمدن دیاکو با این موضوع!
مشکلات جسمی جدی برای دایان پیش میاد.
درگیری دیاکو و دایان با مشکلاتش!
در این بین دیاکو به یه دختری که دوست دایانه احساس عاطفی پیدا می‌کنه!
دایان برای یه مدت کوتاهی عازم ترکیه می‌شود!
بعد از برگشت از ترکیه دایان ازدواج می‌کنه.
دیاکو شرکت کوچکی که هیچ درآمدی از آن کسب نمی‌کند را جمع می‌کند و به دبیری خود ادامه می‌دهد!
با دختری که احساس عاطفی پیدا کرده ازدواج می‌کند.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
منظورم داستان‌م بوده اشتباه تایپی شده .
اسمش رو شاه مُروارید در نظر دارم‌ حالا نمیدونم مورد تایید هست یا خیر.
از تکالیف هم فقط یکی مونده همون پیرنگ که من آموزش رو پیدا نکرده بودم، الان مطالعه کردم و تا آخر روز تحویل میدم.
شاه مروارید
اسم مناسب و جذابیه
خب خلاصش چی؟ و پیرنگ همین فرستادین دیگه؟
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
خب اسم برای داستان کوتاهم:
من چند‌تا را که به ذهنم رسید این‌جا نوشتم، هر کدوم بهتر بود همون رو انتخاب می‌کنم.
۱) مهی در تاریکی
۲) آواز بد‌نام
۳) کلبه مرگبار
۴) تهی از عصیان
۵) آوارگان
۶) آن‌ها زنده‌اند
۷) روز‌های خاکستری
۸) خواب و سراب
۹) جوینده
سلام خب همشون خوبن
ولی کلبه مرگبار یکم کلیشه هست
و خواب و سراب هم به نظر اگر خواستید داستانک بنویسین بهتره

آوارگان
تهی از عصیان
آن‌ها زنده امد
مهی در تاریکی
اینا جذاب ترن به نسبت بقیه
نگاه کدوم به پیرنگت میخوره
و خلاصه رو هم زودتر آماده کن
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
خیل
مقدمه‌چینی که میشه همون تکلیف فضا سازی شخصیت اصلی داستان‌م با کابوس از خواب بیدار میشه .
مرحله‌ی دوم میشه وقتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام میکنه،اقدام به درمان به دلیل اسیب‌های روحی روانی خودش و اسیب‌ دیدن خانواده‌اش... .
مرحله‌ی سوم میشه اون قسمتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام کرده رو به بهبود بوده که فردی وارد زندگیش میشه و عاشقش میشه این فرد با ورود به زندگی زریان، باعث میشه که زریان برای مدت کوتاهی دست از درمان برداره و همین دست از درمان برداشتن برای زریان خوب تموم نمیشه و یکی از قطب‌های شخصیتی‌ش به بدترین شکل ممکن عود میکنه.
مرحله‌ی چهارم، زریان با کمک اون فرد باز درمانش رو شروع میکنه، اون فرد باعث میشه که حال زریان خوب شه ولی اونطور پیش نمیره.
در آخر مرحله‌ی پنجم فعلا برای پایان ایده‌ای ندارم ولی احتمالا پایان تلخ باشه
ی جامع گفتی یعنی من انتظار داشتم تک‌تک اتفاقات بگی
شاه مروارید برای همین میخوای ؟
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
درود تمرین فضا سازی:
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع می‌کنم به باد زدن خود؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. مغازه‌های دور و بر همه در حال بستن و راهی شدن به خانه‌هایشان هستند. ماشین‌ها با پنجره‌های بالا کشیده‌یشان به رویم پوزخند می‌زنند. موتور سوارانِ بدون کلاه هم برای خودشان حالی می‌کنند، هر چه نباشد از یک جا ایستادن بهتر است. کم‌کم می‌توان گفت در خیابان مگس پر نمی‌زند. تنها صدای حاکم بر فضا، صدای رفت و آمدِ گه‌گاهِ ماشین‌هاست. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بینمان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانوما مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
خیلی خوبه اون اولش که تو خیابون بود یکم محیط بایستی بیشتر می‌گفتین ولی خیلی خوب فضاسازی با دیالوگ تلفیق کردید
بذارین دفترکار
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
وارد خیابون خونه چوبی میشوم دو طرف خیابون پر از ی درختهای سر به فلک کشیده ی چناره که شاخ و برگهاش توی هم تنیده و تقریباً چیزی از آسمون پیدا نیست اینجا قطعاً بهار زیبا تراست نور از لای شاخ و برگان لخت درختها به کف آسفالت تابیده و من با دیدن در باز وارد حیاط میشوم.
نگاهم روی حوضچه ی سنگی پر از ماهی های قرمز قفل می‌شود کاش هوا اینقدر سرد نبود تا بتوانم بار دیگر انواع گل هایی که اینجا کاشتیم رو ببینم .
کنار تک پله ی ورودی چشمم به بوته ی رزی که بابا کاشته بود می افتد سینه م سنگین می‌شود و کنارش زانو میزنم کنار برگهای ریخته شده به غنچه ی ضعیف و با چند تا گلبرگ روش خودنمایی میکنه و من لمسش میکنم اون روز توی ذهنم نقش میبندد روی همین تک پله نشسته بودم و بابا حین کاشتنش با لبخند گفته بود.
- این گل و به عشق مادرت میکارم من همه ی زندگیم و به عشق مادرت گذروندم.
وارد خانه می‌شوم مرور خاطرات خانوادگی چقدر برایم لذت بخش است اما در عین حال تلخ...
وارد خانه می‌شوم.
در چوبی قهوه ای رنگ رو باز میکنم و وارد میشوم هنوز بوی چوب و روغن جلایی که با ظرافت روی همه ی چوبهای به کار رفته توی این خونه ازش استفاده کردیم تو اتاق مونده است.
همه چیز دست نخورده ست تخت دونفره ای که سمت راست اتاق گذاشته شده و رو تختی مشکی که به خاطرش کلی حرف شنیدم چون اعتقاد داشتن مشکی انتخاب کردم که اگه کثیف بشه متوجه نشم در صورتی که همه میدونن من چقدر به تمیزی اهمیت می دم.
پنجره ی قدی با عرض کم گوشه ی سمت چپ اتاق و پرده های طلایی رنگی که اینبار سلیقه ی مامان بود و منم فقط چشم گفتم و هیچوقت فکر نمی کردم بعد نصب این پرده ها دیگه پام به این اتاق باز نشود.
سرم رو تکون میدم و جلو می‌روم.
دقیقاً بالای تخت به تابلو با شمایل به زن سیاه پوست و به دیوار کوبیده شده با پس زمینه ی مشکی وتنها چیز واضحی که به چشم میخوره چشمهای سفید زن و گردنبندی که توی گردنش است.
این همونی بود که فرستادی ؟ خیلی خوبه
فقط به نظرم ادبی بنویسی بهتره دیالوگ هارو محاوره کنی
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
پیرنگ، هرچند تا حدودی فکر می‌کنم اشتباهه ولی سعیم رو کردم.
واقعاً شرمنده‌ام به دلیل نبود وقت آزاد نتونستم بنویسم و فکر می‌کردم پیرنگ نوشتن یکم سخت باشه واسه همین دیر شد. عذر می‌خوام واقعاً.


بازگو کردن اتفاقات افتاده و سرگذشت دیاکو و دایان!
شنیدن خبر ازدواج بژوین معشوق دیاکو!
کنار آمدن دیاکو با این موضوع!
مشکلات جسمی جدی برای دایان پیش میاد.
درگیری دیاکو و دایان با مشکلاتش!
در این بین دیاکو به یه دختری که دوست دایانه احساس عاطفی پیدا می‌کنه!
دایان برای یه مدت کوتاهی عازم ترکیه می‌شود!
بعد از برگشت از ترکیه دایان ازدواج می‌کنه.
دیاکو شرکت کوچکی که هیچ درآمدی از آن کسب نمی‌کند را جمع می‌کند و به دبیری خود ادامه می‌دهد!
با دختری که احساس عاطفی پیدا کرده ازدواج می‌کند.
خب اول اینکه انتظار داشتم بیشتر بنویسیم یعنی اتفاقات بازتر میکردین این پیرنگ داستان کوتاه هست دیگه؟ چون برای داستان کوتاه زیاد سخت نمیگیرم ولی رمان باید قشنگ بگی
از شما اگر داستان کوتاه خوبه @ئافڕودیت؛
میتونین هردو بذارین دفترکار
ولی خب توقع بیشتری داشتم
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
خیلی خوبه اون اولش که تو خیابون بود یکم محیط بایستی بیشتر می‌گفتین ولی خیلی خوب فضاسازی با دیالوگ تلفیق کردید
بذارین دفترکار
ممنونم ازتون چشم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا