کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
با سلام.
امیدوارم که زود‌تر حالتون خوب بشه و سلامتیتون را به دست بیارید.
برای ایده‌ای که پیرنگش را فرستادم نام آوای عصیانگر را انتخاب کردم.
فقط ایده‌ای که ازش داستان کوتاه به وجود بیاد را نام برای تایپش انتخاب کنم یا رمان؟
سلام ممنون از شما
داستان کوتاه اول یعنی هدف این کارگاه اینه
خیلی اسم جذابیه هرچند عصیانگر تو بعضی رمان ها استفاده شده
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
بل آرزوی حال خوب براتون آقای تابش، اسم داستانک رو اینجا اعلام کنیم که تایید کنید یا چجوری؟!
سلام ممنونم از شما
اول اینکه داستان کوتاهه
داستانک خیلی فرق میکنه باهاش

اره همینجا

برای تکلیفم تا فردا بفرستین
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
فضا سازی:
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد باز کابوس‌هایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوس‌هایش نمی‌ترسید، انگار به‌راحتی قبل از پا در نمی‌آمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پنجره‌ی پشت سرش باز بود باد پرده را به رقص در آورده بود، پتوی مشکی رنگش را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپایی‌های خز مشکی رنگی که سال‌ها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپایی‌ها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید طلایی رنگ برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد، کم‌کم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی روبه‌روی آینه کنار تختش بود را با دستانی که می‌لرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خسته‌ی قهوه‌ای رنگش که دیگر بی‌روح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طره‌ای از موهای موج‌دار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سعی کرد آرام‌آرام عمیق نفس بکشد، سرش را به تاج‌تختش تکیه داد کمی چشمانش را بست و بعد باز کرد و نگاهی گذرا به اتاق انداخت، با این‌که با اتاقش از نظر کوچک بودن مشول داشت اما اتاقی تر و تمیز بود، کمد مشکی ریلی‌ش روبه‌روی تختش بود یکی از در‌هایش را آینه زده بودند، پشت تختش پنجره‌ای بزرگ که کل دیوار پشت سرش را در بر گرفته بود و اتاقش به دلیل اینکه در پشت خانه معمار شده بود پنجره نیاز به آفتاب گیر نداشت فقط یک پرده‌ی حریر مشکی حریر آویزان بود که الان به در باد در آمده بود داشت اتاقش را از بیکاری آنالیز می‌کرد، که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بی‌جانی به پدرش زد.
خیلی خوبه بذارین دفترکار
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
استاد، بنده مشکل عنوان برای رمان دارم.چیکار کنم
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
سلام ممنونم از شما
اول اینکه داستان کوتاهه
داستانک خیلی فرق میکنه باهاش

اره همینجا

برای تکلیفم تا فردا بفرستین
منظورم داستان‌م بوده اشتباه تایپی شده .
اسمش رو شاه مُروارید در نظر دارم‌ حالا نمیدونم مورد تایید هست یا خیر.
از تکالیف هم فقط یکی مونده همون پیرنگ که من آموزش رو پیدا نکرده بودم، الان مطالعه کردم و تا آخر روز تحویل میدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: HERA-

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
خب اسم برای داستان کوتاهم:
من چند‌تا را که به ذهنم رسید این‌جا نوشتم، هر کدوم بهتر بود همون رو انتخاب می‌کنم.
۱) مهی در تاریکی
۲) آواز بد‌نام
۳) کلبه مرگبار
۴) تهی از عصیان
۵) آوارگان
۶) آن‌ها زنده‌اند
۷) روز‌های خاکستری
۸) خواب و سراب
۹) جوینده
 
آخرین ویرایش:

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
سلام من یه عذرخواهی باید کنم
راستش یادم رفت پیرنگ توضیح بدم و خب من یه تصادف داشتم دست راستم تو گچه دست چپمم انگشتاش در رفته یکم تایپ برام سخت بود
@Fatemeh

پیرنگ بریم ببینیم چیه؟
پیرنگ مهمترین عنصر یک داستان هست
پیرنگ یک الگو حوادث ایجاد شده در رمان/ داستان هست پس اگر مدیری ناظری ازتون پیرنگ نخواست بازم شما برای خودتون بنویسیم

ببینید پیرنگ گرفتیم یه الگو حوادث در بر میگیره که ما به سبب این حوادث با شخصیت ها آشنا میشیم
با فضاسازی آشنا میشیم اصلا چیو توصیف کنیم؟ چی فرعی هست چی اصلی؟
با هدف داستانمون آشنا میشیم
وقتی پیرنگ مینویسی باید یه هدفی برای هر اتفاق داشته باشی تهش الکی به امون خدا ول نکنی
حالا ما چنتا مرحله داریم باید برای نوشتن پیرنگ اینارو به ترتیب طی کنی


مرحله اول مقدمه چینی:
توی این مرحله میای یک مقدمه سازی میکنی از شخصیت ها از فضا چطوری مثلا
مثلا شخصیت اصلی داستانت توی اتاق نشسته درحال تایپ مقاله هست
با یکی بعد تلفنی صحبت می‌کنه
اینجا تا الان ۲ تا شخصیت ما وارد داستان‌ کردیم
اصلا اصلا نیازی نیست که بیای همه اطلاعات داستان یک‌هو جا بدی فقط یک مقدمه چینی

مرحله دوم واقعه اوج و کشمکش:

در این مرحله کشمکش داستان آشکار میشه و به نقطه اوج داستان میرسه . این مرحله هست که یک سری اتفاقات رخ می ده داستانی که همه چیز به خوبی پیش بره ک جذاب نیست و به کشمش نیاز داره. کشمش به گونه های مختلف می‌تونه ظاهر بشه.

مرحله سوم اوج داستان:
تو کل داستانت کل رمانت داری تایپ میکنی که برسی به این مرحله مهمترین نقطه داستانت
یه جایی که اهمیت بیشتری داره
شخصیت تصمیم گیری مهمی می‌کنه که نتیجه کشمکش مشخص می‌کنه
اینجا و سعی کن خوب بنویسی چون می‌تونه برای خواننده هیجان انگیز ترین قسمت باشه

مرحله چهارم:
اینجا باید از اوج بیای و پایین به اون مشکلات و موضوعات فرعی داستانت برسی
++++ این مرحله برای رمان بیشتر هست چون ما توی داستان سعی میکنیم فقط یک واقعه اصلی داشته باشیم
حالا مثلا یک سری سوالات قبلا مطرح شده باید اینجا جوابش بدی و باید اینجا نتیجه کار شخصیت هارو هم مشخص کنی

مرحله پنجم نتیجه گیری:
تهش چیشد؟ مشکلات توی داستان باید تو این مرحله حل و گره گشایی بشن
چیزی مبهم برای نویسنده نمونه اصلا!!
باید اینجا داستان به روند عادی خودش برگرده
توی داستان کوتاه اصلا مبهم نذارین واقعا تمامش کنید که با قطع بگیم تمام شد

سوالی بود حتما مطرح کنید
مقدمه‌چینی که میشه همون تکلیف فضا سازی شخصیت اصلی داستان‌م با کابوس از خواب بیدار میشه .
مرحله‌ی دوم میشه وقتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام میکنه،اقدام به درمان به دلیل اسیب‌های روحی روانی خودش و اسیب‌ دیدن خانواده‌اش... .
مرحله‌ی سوم میشه اون قسمتی که زریان برای درمان بیماریش اقدام کرده رو به بهبود بوده که فردی وارد زندگیش میشه و عاشقش میشه این فرد با ورود به زندگی زریان، باعث میشه که زریان برای مدت کوتاهی دست از درمان برداره و همین دست از درمان برداشتن برای زریان خوب تموم نمیشه و یکی از قطب‌های شخصیتی‌ش به بدترین شکل ممکن عود میکنه.
مرحله‌ی چهارم، زریان با کمک اون فرد باز درمانش رو شروع میکنه، اون فرد باعث میشه که حال زریان خوب شه ولی اونطور پیش نمیره.
در آخر مرحله‌ی پنجم فعلا برای پایان ایده‌ای ندارم ولی احتمالا پایان تلخ باشه
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تمرین فضا سازی:
«قضاوتِ دروغین»
یک دستم را ساربان صورتم می‌کنم تا نور آفتاب چشمانم را اذیت نکند و مانع دید نشود. دست دیگرم را برای تاکسی گرفتن سمت ماشین‌ها تکان می‌دم. گرمای هوا چنان طاقت‌فرساست که حس می‌کنم اگر چند لحظه‌ی دیگر بایستم یا از گرما پس می‌افتم یا بخار می‌شوم. ناامیدانه دستم را پایین می‌اندازم و عصبی زیر درختِ کنار خیابان سکنا می‌گزینم. با دست شروع می‌کنم به باد زدن خود؛ اما هیچ فایده‌ای ندارد. مغازه‌های دور و بر همه در حال بستن و راهی شدن به خانه‌هایشان هستند. ماشین‌ها با پنجره‌های بالا کشیده‌یشان به رویم پوزخند می‌زنند. موتور سوارانِ بدون کلاه هم برای خودشان حالی می‌کنند، هر چه نباشد از یک جا ایستادن بهتر است. کم‌کم می‌توان گفت در خیابان مگس پر نمی‌زند. تنها صدای حاکم بر فضا، صدای رفت و آمدِ گه‌گاهِ ماشین‌هاست. کلافه نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که متوجه می‌شوم باتری‌اش خوابیده و کار نمی‌کند. با حرصی آشکار در رفتارم کیفم را باز کرده و از گوشی ساعت را نگاه می‌کنم. ساعت یک و شانزده دقیقه است و من هنوز خانه نرفته‌ام. شماره‌ی مادرم را می‌گیرم و منتظر پاسخ دادنش می‌شوم.
- الو سلام مامان خوبی؟
- سلام دخترم ممنونم، کجا موندی؟
- وای مامان نپرس. تو این گرما تاکسی پیدا نمی‌شه اصلا. زنگ زدم بگم تا تاکسی گیرم بیاد دیر میشه شما ناهارتون رو بخورید.
- می‌خوای بگم بابات بیاد دنبالت؟
- نه انقدر اینجا ترافیکه، بنده خدا تا بیاد کلی طول می‌کشه. یه کاریش می‌کنم نشد دوباره زنگ میزنم.
- باشه مادر مواظب خودت باش خبر بده بهم.
و با خداحافظی‌ای کوتاه به مکالمه‌ی بینمان پایان می‌دهم. عصبی پایم را تکان می‌دهم و دست به کمر طلبکارانه همه‌چیز را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم خستگی بر صبر غلبه می‌کند و تصمیم می‌گیرم تا قسمتی از راه را پیاده بروم. راه می‌افتم و پیش می‌روم. بعد از چند دقیقه راه رفتن صدای بوق زدن ماشینی را می‌شنوم. شاکی پشت سرم را نگاه می‌کنم که با راننده‌ی تاکسی روبه‌رو می‌شوم. نگاهم شرمسار می‌شود و بدون حرف اضافه‌ای با گفتن مقصد سوار می‌شوم. در دل خداراشکر کرده و سعی می‌کنم آرام خیسی پشت لب و چانه‌ام را با دستمال پاک کنم تا رژ لبم پخش نشود. کیفم را باز کرده و به مادرم پیامک می‌دهم و پول تاکسی را هم در دست می‌گیرم تا آخرِ مقصد بدهم.
- ماهچهره خودتی؟
صدای آشنایی که به گوشم می‌خورد تعجبم را برافروخته می‌کند. صدایی عجیب آشنا، صدای رفیقی بی‌معرفت. شاید اشتباه می‌کنم. با تعجب سر برمی‌گردانم و او را می‌بینم. مگر می‌شود صدایی را که همیشه گوش‌نوازی‌اش زبانزد بود را فراموش کنم؟ مگر می‌شود صاحبِ بی‌معرفت آن صدا را از یاد ببرم؟ دلتنگی سرتاسر وجودم را پر می‌کند؛ اما فقط برای یک لحظه. به یاد آوردن قضاوت‌هایش سخت نیست. زخمِ کهنه‌ای که با چاقوی قضاوت روی قلبم حک شده به این راحتی‌ها فراموش نمی‌شود.
- آره خودمم. جالبه که منو یادتون نرفته خانمِ سپند!
- مگه می‌شه تو رو فراموش کرد؟ تو همونی بودی که...
متوجه می‌شوم که گوش راننده به روی صحبتمان تیز می‌شود، توجهی نمی‌کنم. حدسِ ادامه‌ی حرفِ خورده‌ی پریزاد چندان سخت نیست!
- آخی عزیزم، چرا حرفت رو خوردی؟ بگو جانم! بعد سه سال دوباره قضاوتت رو تکرار کن.
ابرویی بالا می‌اندازد و چینی به پیشانی می‌دهد. هنوز همان دخترِ زیباروی سابق است. بینی عمل شده‌اش برایم یادآورِ روزِ عملش است، روزی که با کلی ترس راهی اتاق عمل می‌شد و هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد قرار است دور از جانش در آن اتاق اشهدش را بخواند. ابروهای مرتب و چشم‌های مشکی جادوگرش همانند قبل است. لب‌هایش؛ اما انگار با تزریق کمی ژل حجم بزرگتری پیدا کرده‌اند.
- تو همونی بودی که نذاشتی آینده‌ام رو تو بهترین کالجِ آلمان به بهترین شکلِ ممکن بگذرونم. هنوزم نمی‌فهمم چرا حسودی کردی؟
آمپر می‌چسبانم و صورتم در صدم ثانیه داغ می‌شود. هنوز هم با این حقیقت که آن اتفاق کارِ من نبوده است کنار نیامده؟ هنوز هم تهمت‌های ناروایش ادامه می‌دهد؟ دست خودم نیست که کنترل صدایم را از دست می‌دهم.
- تو چجوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ من اون روز سرکار بودم لعنتی. من حتی نمی‌دونستم مدارکت رو کجا نگه می‌داری!
صدای راننده این بار در می‌آید و مشکوک بهمان زل می‌زند.
- خانوما مشکلی پیش اومده؟
آرام سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و او با تردید نگاهش را به خیابان پر از ترافیک می‌دهد. پوزخندی روی اعصاب کنج لب پریزاد خانه می‌کند. آخ که اگر می‌توانستم با مشتی جانانه از خجالت تمام زخم‌هایی که به من زده بود در می‌آمدم.
- آره تو که راست میگی. همیشه بنده خدا راحله بهم می‌گفت تو حسودی من باور نمی‌کردم! هی تشر می‌زدم که حرف دهنتو بفهم، که ماهچهره همچین آدمی نیست!
با چیزی که می‌شنوم خشکم می‌زند. به گوش‌هایم شک می‌کنم. راحله؟ همانی که قبل از به خانه رفتن در آن شبِ نحس زنگ زد و خبرِ اینکه همه‌جا از دزدی من پر شده گفت؟ همانی که همیشه بین من و پریزاد می‌نشست و به نظر با تمامی بچه‌ها فرق می‌کرد؟ همان دختر قد کوتاهِ مهربان که بخاطر ما از کل جمع دور می‌شد؟
- چی؟
- راحله دیگه. اون روز که به همه زنگ زدم و گفتم که مدارکم گم شده و از بچه‌ها سراغ مدارکم رو گرفتم گفتش که چندباری دیدتت دور و بر اتاقم می‌چرخیدی و مشکوک می‌زدی!
چشم‌هایم تا آخرین حد خود باز می‌شود. دیگر فکر می‌کنم از کله‌ام دود بلند می‌شود. باورش برایم بسیار سخت است. مگر می‌شود؟ راحله؟ من نمی‌توانم باور کنم!
- داری جدی می‌گی؟ من باور نمی‌کنم!
- من چه دروغی دارم با تو؟ دقیقا همینایی که تو گفتی رو گذاشت کف دستم! چیه انتظار داشتی بعد سه سال بازم قسم‌های الکیت رو نشه؟
سعی می‌کنم خونسرد باشم. نفسی عمیق می‌کشم و مغزی را که حال نزدیک به حمله‌ای عصبی‌ست آرام می‌کنم.
- چرت نگو. قسم الکی؟ تو انقدر احمقی؟ من رفیقت بودم! من جز آخر هفته‌ها خونه نبودم. همش سرکار بودم! هیچ وقتم نیومدم سمت اتاقت جز وقتایی که خودت بودی.
- یعنی می‌خوای بگی تو ندزدیدی مدارکم رو؟
- نه! من هیچ وقت حتی رنگ اون مدارکی که ازشون حرف می‌زدی رو ندیدم. من بیشتر از همه دلم می‌خواست موفقیتت رو ببینم چرا باید این کار رو می‌کردم؟
حال او هم به پیشواز بهت و تعجب می‌رود. باورش خیلی سخت است. چرا راحله با ما اینطور کرد؟
- یعنی این سه سال رو من راجع بهت اشتباه فکر می‌کردم.
سرم را تکان می‌دهم. حرف‌هایش را گمان نمی‌کنم تا آخر عمر بتوانم فراموش کنم.
- یادته چقدر گفتم که الکی قضاوت نکن بالاخره یه روزی همه‌چیز برملا می‌شه و شرمنده میشی؟ گوش نکردی پریزاد. گوش نکردی!
- من...من واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم. من خیلی شرمنده‌اتم. بخاطر تمام حرفایی که بهت زدم ازت عذر می‌خوام. خب حق بده. راحله چپ و راست تو گوشم از تو بد می‌گفت...
- اون بد می‌گفت تو چرا گوش می‌کردی؟ خنده داره! مگه من رفیقت نبودم؟ یکی بهت می‌گفت بالا چشمت ابرو از دایره‌ی ارتباطیم پرتش می‌کردم بیرون اونوقت تو؟
- بخدا که شرمنده‌اتم هر چی بگی حق داری. راحله اون موقع ازم خواست که چیزی نگم، می‌گفت باهاش دعوا می‌گیری. اون روز فقط با هم دعوا کردیم و جدا شدیم و فرصتی برای این چیزا نموند.
- تو چرا حرف راحله رو باور کردی؟ من رفیق چند ساله‌ات بودم...
- مدرک نشونم می‌داد، یه هفته بعد از اون روز مدارک رو آورد تحویلم داد. گفتش اینا رو تو دادی بهش و روت نمی‌شده خودت بهم بدی. شات از پیامات بهش نشونم داد.
دلم می‌خواهد از ته دل به دروغ‌های ساختگی راحله بخندم. اگر روزی با او رو‌به‌رو شوم حرف‌های زیادی را سیلی‌وار به صورتش می‌کوبم. فقط دلم می‌خواهد دلیل کارش را بدانم.
- پیام؟ من بعد از اون موضوع که همه طرف تو رو گرفتن دیگه با هیچ‌کس حرف نزدم! راحله چه دروغایی که بهت نگفته.
- از حماقتم دارم می‌سوزم. چرا شک نکردم. راحله بعد از یکسال دوستی بی‌خبر گذاشت و رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا.
- قصدش رو نمی‌دونم؛ ولی من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش!
- منم همینطور. یعنی اگه پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم اون روز می‌تونست آتیش رو بخوابونه؟
- فکر نمی‌کنم. تو اونقدری عصبی بودی که اگه عالم و آدمم سرِ بی‌گناه بودنم قسم می‌خوردن باز باورت نمی‌شد...
شرمسار نگاهم می‌کند، دهن باز می‌کند حرفی بزند که راننده می‌گوید:
« خانوم به مقصد رسیدیم! »
کرایه را حساب می‌کنم و با نگاهی پر از دلتنگی و دلخوری خیره‌ی دوستی می‌شوم که دلم را بد شکانده. با نگاهم خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم که نوتیف پیامش خبر از شروعِ دوران جدیدی بین دوستی من و او می‌دهد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا