- Jun 14, 2024
- 111
وارد خیابون خونه چوبی میشوم دو طرف خیابون پر از ی درختهای سر به فلک کشیده ی چناره که شاخ و برگهاش توی هم تنیده و تقریباً چیزی از آسمون پیدا نیست اینجا قطعاً بهار زیبا تراست نور از لای شاخ و برگان لخت درختها به کف آسفالت تابیده و من با دیدن در باز وارد حیاط میشوم.
نگاهم روی حوضچه ی سنگی پر از ماهی های قرمز قفل میشود کاش هوا اینقدر سرد نبود تا بتوانم بار دیگر انواع گل هایی که اینجا کاشتیم رو ببینم .
کنار تک پله ی ورودی چشمم به بوته ی رزی که بابا کاشته بود می افتد سینه م سنگین میشود و کنارش زانو میزنم کنار برگهای ریخته شده به غنچه ی ضعیف و با چند تا گلبرگ روش خودنمایی میکنه و من لمسش میکنم اون روز توی ذهنم نقش میبندد روی همین تک پله نشسته بودم و بابا حین کاشتنش با لبخند گفته بود.
- این گل و به عشق مادرت میکارم من همه ی زندگیم و به عشق مادرت گذروندم.
وارد خانه میشوم مرور خاطرات خانوادگی چقدر برایم لذت بخش است اما در عین حال تلخ...
وارد خانه میشوم.
در چوبی قهوه ای رنگ رو باز میکنم و وارد میشوم هنوز بوی چوب و روغن جلایی که با ظرافت روی همه ی چوبهای به کار رفته توی این خونه ازش استفاده کردیم تو اتاق مونده است.
همه چیز دست نخورده ست تخت دونفره ای که سمت راست اتاق گذاشته شده و رو تختی مشکی که به خاطرش کلی حرف شنیدم چون اعتقاد داشتن مشکی انتخاب کردم که اگه کثیف بشه متوجه نشم در صورتی که همه میدونن من چقدر به تمیزی اهمیت می دم.
پنجره ی قدی با عرض کم گوشه ی سمت چپ اتاق و پرده های طلایی رنگی که اینبار سلیقه ی مامان بود و منم فقط چشم گفتم و هیچوقت فکر نمی کردم بعد نصب این پرده ها دیگه پام به این اتاق باز نشود.
سرم رو تکون میدم و جلو میروم.
دقیقاً بالای تخت به تابلو با شمایل به زن سیاه پوست و به دیوار کوبیده شده با پس زمینه ی مشکی وتنها چیز واضحی که به چشم میخوره چشمهای سفید زن و گردنبندی که توی گردنش است.
نگاهم روی حوضچه ی سنگی پر از ماهی های قرمز قفل میشود کاش هوا اینقدر سرد نبود تا بتوانم بار دیگر انواع گل هایی که اینجا کاشتیم رو ببینم .
کنار تک پله ی ورودی چشمم به بوته ی رزی که بابا کاشته بود می افتد سینه م سنگین میشود و کنارش زانو میزنم کنار برگهای ریخته شده به غنچه ی ضعیف و با چند تا گلبرگ روش خودنمایی میکنه و من لمسش میکنم اون روز توی ذهنم نقش میبندد روی همین تک پله نشسته بودم و بابا حین کاشتنش با لبخند گفته بود.
- این گل و به عشق مادرت میکارم من همه ی زندگیم و به عشق مادرت گذروندم.
وارد خانه میشوم مرور خاطرات خانوادگی چقدر برایم لذت بخش است اما در عین حال تلخ...
وارد خانه میشوم.
در چوبی قهوه ای رنگ رو باز میکنم و وارد میشوم هنوز بوی چوب و روغن جلایی که با ظرافت روی همه ی چوبهای به کار رفته توی این خونه ازش استفاده کردیم تو اتاق مونده است.
همه چیز دست نخورده ست تخت دونفره ای که سمت راست اتاق گذاشته شده و رو تختی مشکی که به خاطرش کلی حرف شنیدم چون اعتقاد داشتن مشکی انتخاب کردم که اگه کثیف بشه متوجه نشم در صورتی که همه میدونن من چقدر به تمیزی اهمیت می دم.
پنجره ی قدی با عرض کم گوشه ی سمت چپ اتاق و پرده های طلایی رنگی که اینبار سلیقه ی مامان بود و منم فقط چشم گفتم و هیچوقت فکر نمی کردم بعد نصب این پرده ها دیگه پام به این اتاق باز نشود.
سرم رو تکون میدم و جلو میروم.
دقیقاً بالای تخت به تابلو با شمایل به زن سیاه پوست و به دیوار کوبیده شده با پس زمینه ی مشکی وتنها چیز واضحی که به چشم میخوره چشمهای سفید زن و گردنبندی که توی گردنش است.