در رویدادهای زندگیام غصه بود و غصه!
رنگ در زندگی یعنی؛ خوشبختی که؛ من نداشتم. به هیچ گونه نبود دلخوشی.
از دور دستها تو را گویا میکنم.
از احوالم تو را آگاه میکنم و زمزمهوار میگویم؛ منم اینجا هستم.
هستم که؛ بالا پایینهای روزگار را میبینم، هستم که؛ تلخی روزگار را چشیدهام، همه احساسها را چشیدهام، به جز عاشقی!
عشقی که؛ او را هنوز حس نکردهام.
و نخواهم کرد میدانم که؛ او از همهی احساسها تلختر و تنهاییتر از همهی حسها است.
در گوشهای از دریاچهیِ حرفهایم نشستهام،
با خود میگویم: چرا تمام نمیشود.
من تلخی را دیگر دوست ندارم، ندارم که؛ از آن غصه و تنهاییهایی تلخ فراری و کوچه به کوچه به دنبال رهایی از آن هستم.
تنهایی دیگر برایم خسته کننده شده است، چرا من؟
چرا من باید اینگونه احساس تنهایی را تجربه و چشیده باشم؟
روزگار همیشه شیرین به همانندی عسل نیست، همانند زندگی من که از خوردن قهوه تلخ بدون شکر است که، تلختر است.