- از چی میترسی! هان؟
سپس دستانش را بالا آورد و گفت:
- من که هیچ سلاحی ندارم! تویی که چوبدستی جادویی مرلین رو داری.
جادوگر درحالی که از ترس به خود میلرزید گفت:
- بگو چی ازم میخوای؟
دراون تغییر لحن داد و با جدیت گفت:
- هیچی! اومدم اون هدیهای که بهم دادی رو جبران کنم!
ناخواسته چشمانش روی آن سه...
توی اطرافیانم آدمای زندانی زیادی میبینم آدمای که جسمشون زندانی نیست ذهنشون زندانیه برای همین نمیتونند از وضعیت بد زندگیشون خلاص بشن ذهن ما با این جملاتی مثل نمیتونم! این کار من نیست! از پسش بر نمیام! ایرانی ها فقط بلدن آفتابه بسازن! کاش پسر بودم اون موقع میتونستم انجامش بدم و... زندانی میشه...
دنیا چشمانش درشت شده بود، چهرهاش وحشتناکتر از قبل شده بود. کم مانده بود دو شاخ هم از سرش بیرون بیاید، با لحنی بسیار آشفته گفت:
- میشه ازت خواهش کنم از طریق اینستاگرام نخوای در مورد ایران تحقیق کنی؟
دازای باشه ای گفت و دنیا از روی زمین برخواست و درحالی که از پلههای راهپله بالا میرفت فریاد...
دنیا که متوجه شد بحث دارد به جاهای باریکی کشیده میشود، پوفی کشید و از روی صندلی برخواست و گفت:
- میرم یه هوا...
جملهاش تمام نشده بود که آتسوشی سرتا پا خاک و خون وارد شد، با صدایی گرفته گفت:
- دازای سان!
سپس روی زمین افتاد دنیا به سمت او رفت. خواست دستش را بگیرد آتسوشی گفت:
- چیزییم نیست...
بهترین زمان ها زمانی هایی بود که کتاب میخوندم. امسال کمتر سراغ رمان آبکی رفتم بیشتر رمانایی خوندم که واقعاً مفهوم و معنی داشت و باعث شدن من پیشرفت عقلی داشته باشم