درحال تایپ فن فیکشن گوتیک دیزنی جلد۱ لنگه کفش شوم| رویا پرداز تاریک کاربر انجمن چری بوک

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت‌ خون و تکه‌های بدن روی سطح سوپ خودنمایی می‌کردند، چشم درشت آن نوزاد و روده‌های شکمش کنار هم پیچیده بودند.
با نجوای یک ورد، در زیر لب، چوب دستی‌اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقداری از آن سوپ را بهم زد، و باقی محتویات که شامل تکه‌های بدن یک نوزاد بود، بالا آمد.
وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادویی‌اش را نمایان کرد،با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت، یک چشم کودک و مقداری از تکه‌های قلب و انگشت‌های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد، با هر قاشقی که از آن می‌خورد لذت در چشمانش پدیدار می‌شد، او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک دردها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس می‌کرد، از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود، که چشمان کشیده زیبایی داشت و پوست بدون چروک و همچو آینه براق و روشن بود، صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را می‌برد. لب‌های درشت قلوه‌ای او واقعاً بوسیدنی بودند، موهای فرفری‌اش دوباره سیاه شدند
وقتی از روی میز بلند شد، دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند و رعنا بود
به سمت قابلمه که روی آتش بود رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما، امروز مهمان خاصی داشت، باید کاری می‌کرد که از این سوپ بخورد.
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی!
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موش‌ها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسوهای احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه‌های اربابمون یه شبه خراب می‌شه.
سپس دستش را روی قلبش گذاشت با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اربابمون نزدیک هزار ساله که برای امشب برنامه ریزی کردند باید همه چی مرتب بشه تا بتونیم دوباره لبخندش رو ببینیم.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- آهای.
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد و دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم پیش فرشته‌ی مهربون، تو نه نمی‌تونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت، متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود، پاره شده است و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود، اصلا آماده رفتن
به یک مهمانی اشرافی نبود.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
موهایش آشفته شده بود، ، و پاهایش بدون کفش کثیف و گل آلود شده بود. شبیه یک انسان جنگلی شده بود، هیچ شباهتی به یک دختر اشراف‌زاده نداشت.
باور این حقیقت که یک فرشته مهربانی در دنیا وجود دارد کمی برایش سخت بود، برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنی همچین کسی وجود داره؟
در همین حین صدای آواز جادوگر به گوشش خورد نگاهی به پشت سرش انداخت.
ناگهان درخشش عظیمی را در میان آن تاریکی به چشمش برخورد کرد.
با قدم‌های آهسته مانند یک انسانی که اسیر جادو شده و اختیار از کف داده باشد به سوی آن نوری که در میان آن جنگل بود رفت، هرچقدر نزدیک تر می‌شد به شدت نور افزوده می‌شد.
صدای نجوا و آواز دلنشینی که روح انسان را مسخ خود می‌کرد، به گوشش می‌رسید.
وقتی نزدیک‌تر شد دختر جوانی با صورت معصوم کودکانه‌ای را دید، که روی زمین نشسته است، شنل آبی رنگی روی سرش گذاشته و بخشی از موهای فرفری‌اش را بیرون ریخته‌ است.
صدایش گیرا و دلنشین بود، او را یاد صدای خوش پریان دریایی افسانه‌ها می‌انداخت.
آهوی کوچکی کنارش نشسته است، سرش را روی پای آن دختر گذاشته بود، در چنگ جادوی او اسیر بود.
پرندگان نیز اجازه خواب نداشتند و درحالی که چیزی نمانده بود، از خستگی بی‌هوش روی زمین‌ بیوفتند درحال چرخیدن دور سر جادوگر بودند.
اما الا گمان می‌کرد که همه آنان محو و شیفته صدای جادوگر شدند، که برایش می‌رقصند.
کرم های شب تاب حول او معلق ایستاده بودند، با جادو چنان قدرتی گرفته بودند که گویا تبدیل به ستاره های پرنور شده بودند نه کرم.
صورت معصوم و کودکانه او بسیار زیبا بود طوری که باعث شد غرور رخت ببند، الا دهان به تحسین او باز کند:
- تو چقدر زیبا هستی فرشته مهربون!
جادوگر که درحال نوازش سر بچه آهویی بود، که خودش مادر آن آهو را کشته بود، این حیوان بیچاره را طلسم کرده بود نگاهی به الا انداخت، گفت:
- از تعریفت خیلی ممنونم.
با اتمام آواز سحراگین جادوگر، بیشتر پرندگان سقوط کردند و جان باختن، کرم‌های شب تابی که نزدیک جادوگر حرکت می‌کردند برای همیشه خاموش شدند.
جادوگر نگاهی به الا انداخت و گفت:
- من فرشته ای از آسمان‌ها هستم که مأموریت برآورده کردن آرزو‌ها رو دارم، البته فقط آرزوی آدم‌های خوب و مورد تأیید دوستانم.
سپس خم شد موش چاق کوچکی که الا را راهنمایی کرده بود برداشت، به آرامی سرش را نوازش کرد و ادامه داد:
- حالا بگو چه آرزویی داری؟
الا آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- حقیقتش، من قصد داشتم امشب در مهمانی که پرنس چارمینگ برای پیدا کردن همسر مناسبش تدارک دیده شرکت کنم اما...
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
- نامادری بدجنسم بهم اجازه نمی‌ده، با این‌که بهم قول داده بود امشب اجازه می‌ده که من به اون مهمونی برم و شانسم رو امتحان کنم، اما حسادتش بهم اجازه نمی‌ده.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
جادوگری که وانمود می‌کرد فرشته مهربان هست از روی زمین بلند شد، به سمت الا رفت، صورتش را نوازش کرد، قطره‌اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را پاک کرد و با لحنی اندهگین گفت:
- چه نامادری بدجنسی داری! دلم برات می‌سوزه، ولی نگران نباش من همه چیز رو برات آماده می‌کنم.
دستش را گرفت و گفت:
- بیا به کلبه من، برات همه چیز رو آماده می‌کنم.
الا درحالی که دست آن جادوگر را گرفته بود، همراه باقی حیواناتی که هنوز در بند طلسم جادوگر بودند، راهی کلبه کوچک جادوگر شد.
بوی عجیبی درخانه‌اش پیچیده بود، پشت میز نشست و جادوگر یک بشقاب سوپ قرمز رنگی که شبیه خون بود جلوی او گذاشت و گفت:
- تو زیبایی ولی باید بهترین باشی، کمی دور چشمان و لبت چروکه باید یه کاری کنم براشون.
بشقاب چوبی پر از سوپ قرمز رنگ که بوی عجیبی از آن ساتع می‌شد، را به الا نزدیک تر کرد و گفت:
- این یه سوپ جادویی که تو رو جوون‌تر و زیبا‌تر می‌کنه، بهتره بخوریش.
او نگاهی به آن موش چاق که روی شانه جادوگر نشسته بود انداخت، او با لبخندی که روی لب داشت سرش را به معنای تایبد تکان داد، الا قاشق چوبی برداشت و شروع به خوردن سوپ نوزاد کرد‌.
به سختی مزه متعفن و بوی خون را تحمل می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت، از خانه فرار کرده بود و باید ملکه می‌شد، و اگر نه تا ابد حسرت زندگی خوب را می‌خورد باید، با تمام توان تلاشش را می‌کرد.
جادوگر که مشغول تماشای او بود در دل نجوا کرد:
- این همه شباهت به مادرت واقعاً بی‌همتاست! برای رسیدن به فردی غریبه حاضری همچین چیزی رو بخوری، شاید حتی بگم چی توش بود بازم به خاطر پرنس چارمینگ حاضر می‌شدی وجدانت بکشی.
بعداز اتمام سوپ جادوگر آینه‌ای قدیمی چوبی به او داد و گفت:
- نگاه کن.
الا با دیدن چهره اش در آن آینه بسیار تعجب کرد! خبری از چروک کنار لبش و روی پیشانی اش نبود‌. چشمان آبی‌اش درخشان‌تر از قبل شده بود و پوستش نرم تر از پوست نوزاد شده بود و لب‌های قرمز پف کرده‌اش مثل خون شده بود.
با خوشحالی جادوگر را در آغوش گرفت، درحالی که از شدت ذوق اشک می‌ریخت گفت:
- خیلی ازت ممنونم خیلی ممنونم فرشته مهربان, قول می‌دم اگه ملکه بشم حتما برات جبران می‌کنم.
جادوگر لبخندی زد و گفت:
- قسم می‌خوری؟
الا که غرق شوق و شادی بود گفت:
- قسم می‌خورم، حتی حاضرم به خاطر قسمی که خوردم بمیرم.
جادوگر با کمک چیزهایی که الا گفت به آرامی طلسمی اجرا کرد و یک حلقه جادویی روی انگشت آخرش ساخت و گفت:
- ممنونم.
با کمک آن حلقه جادویی که با قسم احمقانه الا ساخته بود می‌توانست همانند یک برده او را کنترل کند.
دست الا را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد و درحالی که با خوشحالی دور برده جدیدش می‌چرخید گفت:
- آماده هستی؟ آماده تبدیل شدن به زیباترین دختر جهان هستی؟
الا با ناراحتی گفت:
- اما با این لباسا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
بین راه الا ناخواسته مقداری از دامن سفیدش را پاره کرده بود و پر از لکه بود، اصلا مناسب همچین مهمانی نبود، با آن‌که صورتش واقعاً زیبا بود و می‌درخشید، اما لباسش بسیار زشت بود.
جادوگر چوب دستی اش را روی هوا چرخواند و شروع به خواندن آواز کرد:
- زندگی بی عشق، غمگین و سرد /می‌توان با سحر جادو کند گرم
در همین حین نوری از چوب‌دستی‌اش ساتع شد، دور الا چرخید و یک لباس مشکی در تنش پدید آمد.
آن نورها درحالی که دور الا می‌چرخیدند، لباس تنش عوض می‌شدند،
درحالی که الا محو ساخته شدن دامن مشکی رنگش بلندش بود، دور خودش می‌چرخید و با طنازی قهقه می‌زد و آستر دامن در هوا بلند می‌شد.
لباس سفید و کثیف و پاره‌اش تبدیل به یک دامن بسیار زیبا شد، با اینکه او یک اشراف زاده بود اما تا به حال همچین لباس زیبایی ندیده بود، جادوگر مشغول خواندن اشعارش بود:
- در بزم جادو، سحر و رازها/بر دل‌های چروکیده می‌زند نوا.
جادوگری با چوبی سحرآگین/به هر جا می‌برد، زندگی نورآگین.
خواب و خیال در گرداب می‌چرخند
هر کس دست در دست جادوگر گذاشت/آرزو هایش را برآورده پنداشت
بخورهای خوشبو در آسمان رفته/جادو همه را در غرور و شادی گرفته.
در همین حین که جادوگر با صدای سحرانگیز و دلنشینش آواز می‌خواند، موهای آشفته الا دوباره شانه شدند و حالت گرفتند.
جادوگر با چوب دستی سحرآمیز خود، یک نیم تاج پر از مروارید روی سر الا گذاشت، باقی موهای بلوندش را رها کرد و آنان را آزاد گذاشت سپس یک نگین سیاه در وسط تاج گذاشت، ادامه اشعارش را خواند:
- آسمان پر از جادوست و سحر/هر ذره‌ای داند این راز پنهان در دل.
در کوره‌راه‌های تکاپوی خیال/جادوگری هست، با نغمه‌ای کمال.
با پایان اشعار الا از شدن خوشحالی دچار مبهوت شده بود تا چند دقیقه‌ پیش اصلا گمان نمی‌کرد، که همچین لباس باشکوه و پف‌دار مشکی رنگ و همچین تاجی را بتواند بپوشد.
الا دوباره به سمت جادوگر رفت و آن را در آغوش گرفت و درحالی که از شدت شوق اشک می‌ریخت گفت:
- من رو بدجور مدیونت کردی، هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم فرشته مهربونم.
جادوگر با دستان نرمش موهای طلایی الا را نوازش کرد و گفت:
- قابلت رو نداره دخترکم، دختر به این زیبایی حقشه که بتونه همچین لباسی بپوشه، در همچین جشن‌های خوش بگذرونه تو باید خوشحال زندگی کنی. الان زمان توعه، تا می‌تونی لذت ببر نذار کسی مانعش بشه.
سپس درحالی که از شدت خستگی نفس نفس میزد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- لباس مشکیت خیلی خوبه و هم میزان درخشندگیش مناسبه.
نگاهی به موهایش انداخت و گفت:
- مدل مو و تاجت هم خوبه، اما چرا حس می‌کنم یه چیزی کم داری؟
در همین حین که به خودش چهره‌ای متفکرانه گرفته بود، در حال اندیشیدن بود، بعداز اندکی مکث فهمید مشکل الا از چیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
با عجله به اتاقش رفت، یک جفت کفش کریستال پاشنه بلند آورد و جلوی الا گذاشت و گفت:
- فهمیدم مشکل چیه باید کفشت هم حتما خوب باشه.
الا آن کفش کریستال سفید رنگ را پوشید، چرخی زد و با لحنی پر عشوه ،گفت:
- چطور شدم؟
جادوگر با لبخندی دروغینی که بر لب داشت با هیجان پاسخ داد:
- عالی‌تر از تمام ملکه‌های جهان!
سپس به سمت خروجی‌ حرکت کرد و الا هم دنبال او رفت و کنارش ایستاد تا هنرنمایی او را تماشا کند.
درحالی که هر دو جلوی کلبه چوبی جادوگر ایستاده بودند،
دوباره جادوگر وردی خواند و نوری سفید از چوبدستی او ساتع شد و به سمت رو به روی آنان به یک کدو حلوایی برخورد کرد.
آن کدو حلوایی با کمک جادو بزرگ شد و تبدیل به یک کالکسه سفیدگران قیمت با طرح گل‌های طلایی شد.
دوباره ورد خواند و چوب دستی تکان داد و طلسم را به سمت موش ها پرتاب کرد با جادو موش ها را نیز به اسب تبدیل کرد و سپس رو به الا کردو گفت:
- اینم از کالکسه شما.
سپس تعظیمی کرد و گفت:
- بفرمایید ملکه.
الا لبخندی پر غرور زد و از کنارش رد شد، سوار کالکسه شد.
جادوگر به سمت کالکسه رفت، در را پشت الا بست و گفت:
- جادوی من تا یک روز دووم داره یعنی باید قبل از ساعت دوازده شب کارت رو تموم کنی،اگر نه لباست از بین می‌ره.
الا با لحنی آرام گفت:
- حتماً یادم می‌مونه.
سپس آن کالکسه به دستور جادوگر به سمت قلعه حرکت کرد.
درحالی که جادوگر به رفتن آن کالسکه خیره شده بود لبخندی شیطانی بر لبش نشست و گفت:
- هم مادر هم دختر هر دو یک نکته ضعف احمقانه دارن خیلی راحت به تله من افتادن، واقعا یه پسر غریبه ارزش روحت رو داره؟
خمیازه‌ای کشید و یک مشت به شانه‌اش زد، انرژی زیادی صرف ساخت این کالسکه و لباس الا کرده بود، نیاز به معجون و استراحت داشت.
رو به کلبه‌اش کرد و خواست قدم از قدم بردارد که با شنیدن صدایی از درون جنگل از شدت ترس خشکش زد.
- نمایش زیبایی بود!
به علت کمبود انرژی جادویی دید در شبش را از دست داده بود.
با باقی مانده‌ جادویش چوب دستی‌اش را تبدیل به شمشیر کرد و گفت:
- تو کی هستی؟
آن مردی که در تاریکی بود به آرامی از میان درختان بیرون آمد زخم گرگ که روی صورتش نشسته بود، چهره خوفناکی به او هدیه داده بود.
با لبخند بیمارگونه‌ای که بر لب داشت گفت:
- چه زود من رو فراموش کردی..‌.
بعداز اندکی مکث جمله‌اش را این چنین کامل کرد:
- مادر خوانده عزیزم.
جادوگر که از ترس به خود می‌لرزید زمزمه‌وار، گفت:
- دراون!
آن پسر که دراون نام داشت و ردای تماما سیاه به تن کرده بود با نیشخند تحقیر آمیزی گفت:
- واقعا انتظار نداشتم بعداز پنجاه سال این‌طوری فراموشم کنی.
جادوگر از ترس روی زمین افتاد و درحالی که به عقب می‌خزید با ترس گفت:
- نزدیک نیا! برو عقب.
دراون با
پوزخند تحقیر آمیزی که برلب داشت گفت:
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
- از چی می‌ترسی! هان؟
سپس دستانش را بالا آورد و گفت:
- من که هیچ سلاحی ندارم! تویی که چوبدستی جادویی مرلین رو داری.
جادوگر درحالی که از ترس به خود می‌لرزید گفت:
- بگو چی ازم می‌خوای؟
دراون تغییر لحن داد و با جدیت گفت:
- هیچی! اومدم اون هدیه‌ای که بهم دادی رو جبران کنم!
ناخواسته چشمانش روی آن سه زخمی که روی صورت دراون بود خیره ماند.
این زخم متعلق به ناخن های تیز یک پرنده جهنمی بود، که سه خراش بزرگ روی صورت و چشمانش انداخته بود و یک چشمش به خاطر زخم کاملا سفید و نابینا بود.
علت این زخم خودش بود، اصلا گمان نمی‌کرد روزی دراون جرعت کند و به خاطر تلافی این زخم بازگردد.
مطمئن بود که دراون بعداز چندین سال فقط و فقط به خاطر انتقام دوباره به این کلبه باز گشته بود. چون سال‌های زیادی را در این کلبه زیر دست جادوگر مورد آزمایش قرار گرفته بود.
او درحالی که از ترس به خود می‌لرزید، اشک‌هایش جاری شد به سمت او رفت، پایین کتش را گرفت و با ناراحتی گفت:
- التماست میکنم دراون! من! من! هنوز مادرتم، من تو رو بزرگ کردم! لطفاً این کار رو نکن!
دراون با یک لگد دماغ جادوگر را شکست، خون سیاهش روی زمین روی صورتش ریخته شد.
دراون شاید به اندازه او جادوگر قدرتمندی نباشد اما قدرت فیزیکی فوق‌العاده‌ای دارد و اکنون که آن عجوز قدرت ندارد برتری با دراون است.
درحالی که جادوگر نقش بر زمین بود، آن پسر با یک حرکت دست ریشه درختان از زمین بیرون آمدند. دور مچ عفریته پیچیدند.
جادوگر که تمام انرژی‌اش را صرف ساخت لباس کرده بود، توان جنگیدن نداشت از شدت ترس به جیغ کشیدن التماس روی آورده بود تا ترحم دراون را جلب کنند.
اما در همان لحظه که دراون دستش را به معنی سکوت جلوی لب و بینی‌اش قرار داد عفریته از شدت وحشت ساکت شد، گویی با نخی نامرعی لبش را بهم دوختند.
خم شد و دستی به گونه عجوزه کشید و گفت:
- یادته بهم چی می‌گفتی؟ حالا بازم اونا رو برا خودت تکرار کن.
سپس صدایش را نازک چرد درحالی که ادای جادوگر را در می‌آورد:
- آه نامادری عزیزم، گریه نکن اینا برا خودته یه روزی از من به خاطرش تشکر می‌کنی. همه تو رو رهات کردن، حتی پدرت و مادرت من تنها کستم، چاره‌ای جز اعتماد به من نداری و زر و زر و زر اندکی شعر بی‌قافیه چرت و پرت.
سپس از روی زمین بلند شد، هم‌زمان ریشه درختان از زمین بیرون آمدند و وارد بدنش شدند و تمام تنش را سوراخ کردند.
جادوگر درحالی که از درد به خودش می‌پیچید، ملتمسانه فریاد زد:
- دراون لطفا...
نتوانست جمله‌اش را به پایان برساند و از شدت درد جیغ کشید.
ریشه‌ها گوشت تنش را دریدند و دور دنده‌های قفسه سینه‌اش پیچیدند، او تک تک حرکات ریشه‌ها را درون بدنش حس می‌کرد، بعداز آن‌که ریشه‌ها درون قفسه سینه‌
اش دور دنده‌هایش پیچید .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 15) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا