- Sep 14, 2024
- 114
دنیا چشمانش درشت شده بود، چهرهاش وحشتناکتر از قبل شده بود. کم مانده بود دو شاخ هم از سرش بیرون بیاید، با لحنی بسیار آشفته گفت:
- میشه ازت خواهش کنم از طریق اینستاگرام نخوای در مورد ایران تحقیق کنی؟
دازای باشه ای گفت و دنیا از روی زمین برخواست و درحالی که از پلههای راهپله بالا میرفت فریاد زد:
- خدایا خسه دیگه بسته شدیم.
فردا صبح آژانس بسیار وحشتناک پر سر و صدا بود، حتی تانیزاکی و نائومی به خاطر امتحان فردا امروز رو مرخصی گرفته بودند، کنجی درحال رسیدگی به باغچه بالای پشت بام بود، رامپو هم برای رسیدگی به پروندهای همراه کیوکا خارج شده بود. اما کونیکیدا داد بیداد راه انداخته بود:
- دنیا داری چی کار میکنی؟ مگه نون نخوردی؟ یکم سریع باش!
- هوی مراقب اون کاغذا باش! جون یه آدم بهش بستگی داره!
- چرا بسته نرسیده؟ پنج دقیقه پنجاه و چهار ثانیه و پنج دهم ثانیه دیر کردن!
- عینک من کجاست؟
- به خدا خون اونی که عینکم رو برداشته رو میریزم؟
- تیکهتیکهاش میکنم! میریزم داخل اسید حل بشه!
- نفس کش!
- بستهام چیشد! تأخیرش تبدیل به شش دقیقه و سه ثانیه رسید!
- عینکم کو! جونت رو دوست داری بردار بیار!
دازای سرگیجه داشت و رنگ به رو نداشت و به سختی چشمانش را باز نگهداشته بود معلوم بود که دیشب تلاشی برای خودکشی انجام داده بود، اما خوشبختانه مثل همیشه ناکام مانده بود.
دنیا نیز درحال انجام دادن کارهایش بود، گه گاهی هم نگاهی به دازای که کنارش ولو افتاده بود، میانداخت میخواست او را پیش یوسانو سنسی ببرد نگران حالش بود، اما کونیکیدا امروز از دنده چپ برخواسته بود.
کونیکیدا رو به دنیا کرد و گفت:
- نامه بزن به اداره پلیس،بگو جعبه من توسط اداره پست دزدیده شده، ازشون بخوای پیگیری کنند.
دنیا با لحنی وحشت زده گفت:
- چشم قربان!
دنیا با بهت خودش گفت:
- آخه یعنی چی؟ الان ازم خواست علیه یک سازمان دولتی شکایت کنم؟ اونم بدون مدرک!
با وارد شدن رییس به سالن آژانس همگی از روی صندلی به احترام او برخواستند.
او با لحن جدی گفت:
- کونیکیداسان نامهای که از سمت مافیا اومده رو بیار به اتاقم
کونیکیدا با گفتن چشم نامه به دست به سمت اتاق رییس رفت.
دنیا با آسودگی نفسی بیرون داد و گفت:
- من به قربون کیمونوی سبزت برم! سید فوکوزوا!من رو نجات دادی.
او اصلا قصد نداشت که همچین شکایت احمقانهای بنویسد، سریعا کامپیوترش را خاموش را خاموش کرد، به سمت دازای رفت.
به آرامی او را تکان داد، گفت:
- دازای! دازای! پاشو، ببرمت پیش یوسانوسنسی
دازای چشمانش را باز کرد و فریاد زد:
- جاسمین!
سپس با خوشحالی گفت:
- دیدی تونستیم جعفر وزیر رو شکست بدیم! حالا وقتشه بریم باهم تو نیل خودمون رو غرق کنیم.
او دازای را بلند کرد، دستش را روی گردنش گذاشت وزن دازای بر خلاف لاغر بودنش زیاد بود، برای همین دنیا با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آتسوشی کمکم کن، ببریمش پیش یوسانوسنسی.
آتسوشی با گفتن چشم، از پشت میز بلند شد و بازوی دازای را گرفت، هر دو به سمت درمانگاه رفتند.
دنیا با لگد در را باز کرد، فریاد زد:
- یوسانو سنسی! به کمک نیاز داریم.
- میشه ازت خواهش کنم از طریق اینستاگرام نخوای در مورد ایران تحقیق کنی؟
دازای باشه ای گفت و دنیا از روی زمین برخواست و درحالی که از پلههای راهپله بالا میرفت فریاد زد:
- خدایا خسه دیگه بسته شدیم.
فردا صبح آژانس بسیار وحشتناک پر سر و صدا بود، حتی تانیزاکی و نائومی به خاطر امتحان فردا امروز رو مرخصی گرفته بودند، کنجی درحال رسیدگی به باغچه بالای پشت بام بود، رامپو هم برای رسیدگی به پروندهای همراه کیوکا خارج شده بود. اما کونیکیدا داد بیداد راه انداخته بود:
- دنیا داری چی کار میکنی؟ مگه نون نخوردی؟ یکم سریع باش!
- هوی مراقب اون کاغذا باش! جون یه آدم بهش بستگی داره!
- چرا بسته نرسیده؟ پنج دقیقه پنجاه و چهار ثانیه و پنج دهم ثانیه دیر کردن!
- عینک من کجاست؟
- به خدا خون اونی که عینکم رو برداشته رو میریزم؟
- تیکهتیکهاش میکنم! میریزم داخل اسید حل بشه!
- نفس کش!
- بستهام چیشد! تأخیرش تبدیل به شش دقیقه و سه ثانیه رسید!
- عینکم کو! جونت رو دوست داری بردار بیار!
دازای سرگیجه داشت و رنگ به رو نداشت و به سختی چشمانش را باز نگهداشته بود معلوم بود که دیشب تلاشی برای خودکشی انجام داده بود، اما خوشبختانه مثل همیشه ناکام مانده بود.
دنیا نیز درحال انجام دادن کارهایش بود، گه گاهی هم نگاهی به دازای که کنارش ولو افتاده بود، میانداخت میخواست او را پیش یوسانو سنسی ببرد نگران حالش بود، اما کونیکیدا امروز از دنده چپ برخواسته بود.
کونیکیدا رو به دنیا کرد و گفت:
- نامه بزن به اداره پلیس،بگو جعبه من توسط اداره پست دزدیده شده، ازشون بخوای پیگیری کنند.
دنیا با لحنی وحشت زده گفت:
- چشم قربان!
دنیا با بهت خودش گفت:
- آخه یعنی چی؟ الان ازم خواست علیه یک سازمان دولتی شکایت کنم؟ اونم بدون مدرک!
با وارد شدن رییس به سالن آژانس همگی از روی صندلی به احترام او برخواستند.
او با لحن جدی گفت:
- کونیکیداسان نامهای که از سمت مافیا اومده رو بیار به اتاقم
کونیکیدا با گفتن چشم نامه به دست به سمت اتاق رییس رفت.
دنیا با آسودگی نفسی بیرون داد و گفت:
- من به قربون کیمونوی سبزت برم! سید فوکوزوا!من رو نجات دادی.
او اصلا قصد نداشت که همچین شکایت احمقانهای بنویسد، سریعا کامپیوترش را خاموش را خاموش کرد، به سمت دازای رفت.
به آرامی او را تکان داد، گفت:
- دازای! دازای! پاشو، ببرمت پیش یوسانوسنسی
دازای چشمانش را باز کرد و فریاد زد:
- جاسمین!
سپس با خوشحالی گفت:
- دیدی تونستیم جعفر وزیر رو شکست بدیم! حالا وقتشه بریم باهم تو نیل خودمون رو غرق کنیم.
او دازای را بلند کرد، دستش را روی گردنش گذاشت وزن دازای بر خلاف لاغر بودنش زیاد بود، برای همین دنیا با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آتسوشی کمکم کن، ببریمش پیش یوسانوسنسی.
آتسوشی با گفتن چشم، از پشت میز بلند شد و بازوی دازای را گرفت، هر دو به سمت درمانگاه رفتند.
دنیا با لگد در را باز کرد، فریاد زد:
- یوسانو سنسی! به کمک نیاز داریم.