کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک بحث و گفتگو

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
@سراب🦋
خیلی خوش اومدید به کارگاه
اهورا تابش هستم
تاپیک تدریس مطالعه کنید و تکلیف دوم انجام بدید
سوالی بود حتما بپرسید
هر سوالی چیزی بود اینجا بپرسید
تکالیف اول اینجا میفرستین تا من چک و تایید کنم و بعد در تاپیک دفترکار
تکلیف اول نیازی نیست انجام بدید اگر تایم داشتید اونم اتجام بدید
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. یکی از چشم‌های سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
بند تفنگ را روی دوشش انداخت. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف بردارش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنید، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت.
 

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. یکی از چشم‌های سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
بند تفنگ را روی دوشش انداخت. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف بردارش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنید، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت.
خیلی عالیه بشدت لذت بردم💥✅✅
بذارینش دفترکار
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طنین

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد باز کابوس‌هایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود، قبلاً بابت این موضوع هراس داشت ولی خیلی وقت بود که دیگر بابت این کابوس‌هایش نمی‌ترسید، انگار به‌راحتی قبا از پا در نمی‌آمد، به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پتو را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپایی‌های خز که سال‌ها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپایی‌ها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید برق را با نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد کم‌کم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی بود را با دستانی که می‌لرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت و نوشید از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خسته‌ی قهوه‌ای رنگش که دیگر بی‌روح شده بودند نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و طره‌ای از موهای موج‌دار خرمایی رنگش را به پشت گوش فرستاد، سرش را به تاج تختش تکیه داد که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بی‌جانی به پدرش زد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)
سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانترِ سفید رنگ بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت آن‌جا نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود، نفس عمیقی کشید که صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکو؟ تویی؟
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- چرا نصفه شبی بیدار شدی؟
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
دیاکو دستی یه موهای بلند و خرمایی دایان کشید ب*و*سه‌ای روی موهای صافش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال قبله دست از سرم برداره؟
و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بود ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن روزی‌ست که قبل از طلوع خورشید دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد.
و...
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با توقف اسب‌ها صدای زنانه و خشنی را می‌شنوم که خطاب به نگهبان می‌گوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین می‌اندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژ‌قیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار می‌دهد.
دستان شلاق‌خورده، سفت، خشکیده و زخمی‌ام را سپر چشمان ضعیف و خواب‌آلودم می‌کنم، پا‌هایم که در زیر قل‌ و زنجیر‌های طناب‌‌مانندی گرفتار شده‌اند را در هم جمع و آن‌ها را به شکمم نزدیک می‌کنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم می‌کشم و با صورت سرخ، اخم‌کرده و بر‌افروخته‌ام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره‌ و کلاه‌خود فولادین، سفید و براقی پنهان شده‌ است نگاه تندی می‌اندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نا‌مفهوم نشان می‌دهند.
به سختی می‌توانم دست‌ها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کرده‌اند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمی‌ام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌های شخص مقابلم را می‌توانم احساس کنم‌!
نعره هیولا‌مانندی می‌کشم، برای لحظه‌ای حسی وحشی من را وسوسه می‌کند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیر‌های فولادین و براق بسته شده به دست و پا‌هایم من را از انجام این کار دل‌سرد و منصرف می‌‌کنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخر‌آمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون می‌کشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم می‌گیرد و با صدایی که بی‌رحمی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل می‌زنم، شخص مدتی تعلل می‌کند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفر‌آمیز‌تر و خشن‌تر از قبل تکرار می‌کند.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند با حالت گارد گرفته‌اش به من نزدیک می‌شود، زنجیر‌های دراز قلاده‌ای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر می‌دارد و آن را محکم به طرف خودش می‌کشد.
بی‌اراده به سمتش کشیده می‌شوم و بدن نیمه‌جانم با آه و ناله کف زمین خیس، گل‌آلود، خاکی‌رنگ و کثیف را لمس می‌کند.
صدای خشن و تمسخر‌آمیز نگهبان را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته این‌جا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یاد‌آوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن می‌گوید؟ شاید بهتر باشد... حرف‌های نیش‌دارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم می‌ریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمی‌کردی انقدر ادای آدم‌های ساده‌لوح و مهربون رو در بیاری شاید به هم‌‌چین اتفاقی دچار نمی‌شدی! دلم به حال مادر بد‌بختت می‌سوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! می‌دونستم که براش بد‌شانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهین‌ها و حرف‌های احمقانه‌اش را ندارم، با صدای بلندی او را به نا‌سزا می‌گیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حمله‌ور می‌شوم اما قُل‌ و زنجیر‌ها سرعتم را کم و حمله‌ام را دفع می‌کنند.
صدای گز‌گز دست و پا‌هایم به آرامی در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازند، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که از داخل درشکه بیرون افتاده‌ام، صورت و چشم‌هایم روبه آسمان تاریک و ابر‌های سیاه قرار دارد.
صدای باز شدن قل و زنجیر‌های دست و پا‌یم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوش‌های زخمی و خاک‌آلودم تکرار می‌شوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار می‌دهد، مشت‌ محکمی به صورتم می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس‌ راحتی می‌کشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- بله قربان!
صدای دو‌رگه و خشن زن را می‌شنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف می‌زنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگه‌ای جایگاهت رو بهت یاد‌آوری می‌کنم!
هنری گلویم را رها می‌کند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی می‌گوید:
- معذرت می‌خوام... دیگه تکرار نمی‌شه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد می‌کشد، او را به ناسزا می‌بندد و می‌گوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشت‌های گره‌کرده‌اش از من دور می‌شود، به محض نا‌پدید شدن صدای قدم‌هایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاه‌رنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار می‌شود.
نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیده‌ام! اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
زن خشمگینانه خنده‌های شیطانی و تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، سپس یقه‌ام را می‌گیرد و در حالی که من را روی زمین همراه خود می‌کشد با صدای تحقیر‌آمیزی می‌گوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سال‌ها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمی‌تونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقه‌ای ذهنم را تکان می‌دهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه می‌روند، شکنجه‌هایی که کشیدم، شلاق‌هایی که خوردم و دارو‌هایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمی‌توانم... نمی‌‌توانم باور کنم که انقدر راحت توسط فریب خو‌ردم!
حسی عجیب بدنم را مور‌مور می‌کند، شکمم مدام بالا و پایین می‌شود و شدیداً درد می‌گیرد، انگار چیزی می‌خواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظه‌ای با مشاهده کف دستم شوکه می‌شوم، انگشت‌ها و پوست درخت‌شکل، قهوه‌ای، خشک و خزه‌مانند دلم را خالی می‌کند! کف دستم با لرزش‌های شدیدی به آرامی تغییر شکل می‌دهد! انگشتان دست‌هایم به آرامی بلند و هم‌زمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیا‌ه رنگ می‌شوند، رگه‌های قهوه‌ای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان می‌دهند!
به جای خون سرخ‌رنگ مایعی شبیه به آب از لای زخم‌های بدنم به بیرون سرازیر می‌شوند! چه اتفاقی دارد می‌افتد! چرا بدنم؟!
ناگهان محکم به داخل چاله‌ای پرتاب می‌شوم، از شدت درد و سوزش بدنم پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و فریاد غضبناکی می‌کشم.
با زحمت و سرفه‌های خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون می‌کنم، گلو و سینه‌ام خز‌خز کنان به آه و ناله می‌افتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ می‌چرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد می‌کشم:
- ت... ت... تو... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با لحن غمگین و خشنی می‌گویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید باز‌تری به آدم‌ها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظه‌ای در گلویم خفه می‌شود، نمی‌توانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود می‌دانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئ‌استفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلز‌مانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چاله‌ای که داخل آن گرفتار شده‌ام می‌ریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم می‌افتد، زن لبخند تلخی به من می‌زند و می‌گوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشه‌ها و اهدافم استفاده می‌کنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشه‌ها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، دلم می‌خواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایده‌ای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج‌ می‌زند فریاد می‌کشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمی‌تونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمی‌تونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمی‌تونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بی‌توجه به اِختار‌ها، زجه‌ها و داد و فریاد‌هایم پوزخند کوتاهی می‌زند و با خنده‌های تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- باشه... هر چی تو بگی! هم‌نشینی با مرده‌ها بهت خوش‌ بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش می‌شوند... .
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,212

ahura.

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی
Dec 28, 2023
444
با حس تنگی نفس و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد باز کابوس‌هایش و تنگی نفسش امانش را باهم بریده بود به اطرافش نگاه کرد اول هیچ حس درکی از اطرافش نداشت، نگاهش را در اتاق تاریک چرخاند؛ پتو را کنار زد و از روی تختش بلند شد و آن دمپایی‌های خز که سال‌ها قبل پدرش بدون هیچ مناسبتی به تک دخترکش هدیه داد را پوشید و دخترک بابت آن دمپایی‌ها ذوق زیادی نشان داد؛ در تاریکی کلید برق را نگاهش پیدا کرد و به سمتش رفت و روشنش کرد و اتاقش در روشنایی فرو رفت و دختر دقایقی چشمانش را بابت آن نور روشن و زیاد چین داد کم‌کم چشمانش را باز کرد و پارچ آب که روی عسلی بود را با دستانی که می‌لرزید برداشت و کمی از آن را داخل لیوان پیرکس ریخت روی از ترس و خستگی زیاد روی تخت افتاد و لیوان در دستش لرزید و کنار پایش روی زمین سنگ کرمی رنگ افتاد و لیوان هزار تیکه شد با چشمان خسته نگاه را از لیوان گرفت و پایش را روی تخت گذاشت و سرش را به تاج تختش تکیه داد که در اتاقش آرام باز شد و پدرش وارد شد، دخترکش چشم باز کرد و لبخند بی‌جانی از روی ترس و وحشت زد.
خب

بعد عمل:
✅ دمپایی خز

بعد احساس:
-

بعد اندیشه:

میتونیم اون درد و ترسی که اون موقع درگیرش هست در نظر بگیریم

ببینید احساساتی که شما تو متنتون بکار بردید اینان:
✅ تنگی نفس
✅ ذوق زدگی
✅ لرزش دستاش
✅ خستگی
✅ ترس و وحشت

اینا احساساتی ان که اون لحظه به دختر دست یعنی جزوی از شخصیت و رفتارای اون نیست
شما باید طوری نگارش کنید که اینا یا هر احساس دیگه جزوی از شخصیتش باشه
مثلا میگیم فلانی چقدر مهربونه
فلانی خیلی زود عصبی میشه


برای عمل شما باید ظاهر و پوشش دختر توصیف کنید
اینکه فضا اومده توصیف کردید خیلی عالی بود یعتی فضاسازی شما عالیه جدا میگم
ولی باید ظاهر فیزیک دختر نوع پوشش قدش و.. اینارو هم یکم بگی ازشون
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
خب

بعد عمل:
✅ دمپایی خز

بعد احساس:
-

بعد اندیشه:

میتونیم اون درد و ترسی که اون موقع درگیرش هست در نظر بگیریم

ببینید احساساتی که شما تو متنتون بکار بردید اینان:
✅ تنگی نفس
✅ ذوق زدگی
✅ لرزش دستاش
✅ خستگی
✅ ترس و وحشت

اینا احساساتی ان که اون لحظه به دختر دست یعنی جزوی از شخصیت و رفتارای اون نیست
شما باید طوری نگارش کنید که اینا یا هر احساس دیگه جزوی از شخصیتش باشه
مثلا میگیم فلانی چقدر مهربونه
فلانی خیلی زود عصبی میشه


برای عمل شما باید ظاهر و پوشش دختر توصیف کنید
اینکه فضا اومده توصیف کردید خیلی عالی بود یعتی فضاسازی شما عالیه جدا میگم
ولی باید ظاهر فیزیک دختر نوع پوشش قدش و.. اینارو هم یکم بگی ازشون
خسته نباشید تشکر، خب حقیقتا به‌دلیل اینکه خیلی زیاد نباشه خیلی توضیح ندادم گعتین ۱۰ خط، می‌تونم یه بار دیگه این رو بنويسم؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا