عادت داشت کنار پنجره و در نور طبیعی کتاب بخواند. کتابهایش همه قدیمی بودند و سنش به آخرین سال چاپشان هم قد نمیداد! شعر خواندن را دوست داشت. شعر سرودن را هم. میگفتم: ایکاش میدانستم اشعار از کجا میآیند. بدون هیچ معطلی میرفتم همانجا! تاکید میکرد و میگفت اگر مقصد را یافتی من را هم ببر! مقصد او شعر بود، مقصد من او..
من لبخندش را دوست داشتم. نگاه کردن به لبخندش را هم. وقتی میخندید چشمانش هم میخندیدند. پُر نور بودند، پُر نور تر میشدند. متوجه خندههای ریزش شدم، فهمیده بود ساعتهاست به او زل زدهام. او شاه بیت احساساتم بود..
زخمهایم ترمیم نمیشوند..
فقط خاموش میشوند، موقتی..
حتی دیگر به دنبال ترمیم هم نیستم، سازگارم بیشتر..
مثلِ صدای همهمه موقعیکه در جستجویِ مکانی مسکوتم یا مثلِ چایی که قندی برایش پیدا نمیشود و باید تلخ نوشیدش یا غذاییکه شور است و از سر گرسنگی مجبور به خوردنش هستم، بعد مدتی رنج کشیدن با دردِ آن سازگار میشوم..
میدانم به تدریج ریشهی احساسم خواهد خُشکید ولی میارزد به ترمیمهای موقتی و ناپایدار و پوچ و عذابآور..
وقتی با شوخیِ همهی دخترها میخندد، دیگر خندهاش به چشمم نمیآید..
وقتی همه را "عزیزم" خطاب میکند،
میانِ خودم و آنهاییکه نمیشناسمشان، تفاوتی احساس نمیکنم..
زمانیکه دلواپس همهی زیبارویان میشود،
چگونه میتوانم به محبتش دل ببندم؟
مسئله این است باید در اوج معمولی بودن احساس کنی
"متفاوت و منحصر به فردی"
باید بدانی وجودت، دنیایش را رنگیتر میکند!
وگرنه چه لطفی دارد
حرفهای تکراری را از زبان دیگری شنیدن...؟ فاطمه اندربای
تو تموم شدی..
من بالاخره یه پایان تدریجی رو به پایانش رسوندم!
تو تموم شدی..
آخرین ریشهی احساسم نسبت به تو همین چند لحظه پیش خشکید و محو شد..
تو تموم شدی..
از ناگفتههام..
از رویاهام..
از موسیقیام..
از نوشتههام..
تو برای همیشه تموم شدی و فصل جدیدی قراره توو زندگیم ظهور کنه.. ولی فقط یه حقیقت هست که تا ابد پایداره!.. : "احساسی که نسبت به تو داشتم، تکرار نشدنیه.." [پریناز خرسند]
روزهایم همان روال همیشگی را دارند! خاکستری و گاها بارانی..
هنوز از همان پنجرهی قدیمی خورشید خاموشم طلوع میکند
زندگی را بیمیلتر از دیروز شروع میکنم و
کلاغها و گنجشکهای خاطرم هم مدتهاست که مُردهاند و صدایشان مدفون است..
میانهی راه و مسیرم، ناگهان هوا طوفانی میشود و باران فلاکت بر سرم میبارد..
با همان لباسهای خیس شده به خانهی تنهایی خود میرسم و سریع میروم سمت گلدانهای شکستهی احساسات....
با آنکه گُلی نمانده اما من همچنان مراقبشان هستم..
شب که میشود،
ماه دلگیرم طلوع میکند..
با چشمانیکه در کوچهی بیخوابیها گم شدهاند، تنهایی جانسوزم را در آغوش میگیرم و هردو غرق میشویم در اقیانوس خشکشدهی گذشتهها...
هر چه بود، تمام شد آخر این قصه هم فرا رسید
آنچه ماند، کالبدیست با راههایی که پیموده، گاهی به بنبست رسیده و گاهی به شکوفایی..
کالبدیست با اشتباهات اجتنابناپذیر..
احساساتیکه گاه خندیدند و گاه گریستند..
و آغوشی باز برای پذیرش این کالبد با همهی خوبیها و بدیهایش.. آغوشی گرم از جنس محبت..
آسمانش ابریست و نمنم باران بر روی صورتش حس میشود..
فریاد میزند، به بلندای سکوتهایش؛
" ابرهای بغض آلود! برای چه گریه میکنید؟ خوشحال باشید! خورشید جدیدی در راه است..."