کارگاه آموزش داستان نویسی | تاپیک همگانی دفترکار تمرین

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
سلام
تمرين اول: طرح ايده

- درمورد دختري كه با شيفت كردن سعي داره وارد خوابي بشه كه مدت هاست اونو ميبينه .شخصيتي كه سعي داره توي خواب يه چيزو بهش بگه ولي هيجوقت متوحهش نميشه و نميدونه كيه

@.DocToR.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سلام.
تمرین اول: طرح ایده
ایده‌ها:
۱) شخصی در یک جهان مرده، جنگ‌زده و پسارستاخیزی که در گذشته شخص مهمی بوده، بنا به دلایل و اتفاقات تلخی توی ماموریت مهمی در اثر ضربه مغزی یا هر چیزی دچار فراموشی میشه و حافظش را از دست می‌ده و سعی داره هویتش را به دست بیاره( این که کی بوده، در گذشته چه اهدافی داشته و...)
کلاً تا یه بخشیش را هم نوشته بودم اما به خاطر بی‌تجربگی و عدم مشخص کردن پیرنگ، حوادث و اتفاقات و هدف شخصیت‌ها تو ادامه دادنش به مشکل برخوردم و متاسفانه همین‌طور نیمه کاره رها شد.

۲) شخصی که پولدار و فاسد بوده. بعد طی اتفاقی کشته میشه و سر از برزخ در میاره و مدتی میوفته توی جهنم اما بعدش با کمک شیطان و یا با نقشه‌ای فرار می‌کنه و جبرئیل برای دستگیر کردنش میوفته دنبالش. ( البته قرار بود طنز باشه اما من تو ژانر طنز مهارتم چندان بالا نیست.)

۳) یک ملکه یا شاهدخت در یک جهان فانتزی، با دسیسه وزیر، خواهر بزرگ‌تر و عده‌ای از درباریان در اثر تزریق ماده‌ خاصی تبدیل به هیولا بشه، وزیر و خواهرش در جهت رسیدن به قدرت حافظه شخصیت اصلی و احساساتش را نابود و اون را وادار به کشتن همه اعضای خاندانش می‌کنن( پدر، مادر، پدر‌بزرگ و غیره) و وقتی کارش را به طور کامل انجام داد باقی مانده حافظش را از بین می‌برن و وسط جنگل زیر خاک دفنش می‌کنن یا سرگردون رهاش می‌کنن به حال خودش. بعد از گذشت چند سال شخصیت اصلی با کمک عده‌ای کم‌کم در طول داستان به هویتش پی می‌بره، اتفاقات گذشته را به خاطر میاره و تصمیم به انتقام می‌گیره، از اون‌جا که بدن هیولا‌مانندش یا مایعی که به بدنش تزریق شده توانایی‌های خاص و منحصر به فردی مثل کنترل کردن یا هدایت و رهبری کردن موجودات جنگل و غیره را بهش میده لشکری جمع می‌کنه و خب با مخالفاش درگیر میشه( البته دارم هنوز روش کار می‌کنم، بیشتر با الهام گرفتن از فیلم مرد تاریکی و بازی خدای جنگ این ایده به ذهنم اومد.)
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۴۶۰۲_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۴۷۰۰_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۴۷۵۴_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۴۰۱۵_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۳۶۲۵_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۲۹۲۷_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۰۱۴۲۰۱_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۱۱۲۶۱۱_Chrome.jpg

Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۵-۰۱۴۳۲۲_Chrome.jpg


یه چیزی شبیه به این تصاویر.

۴) یه گانگستر یا آدم‌کش که دختری داره، زنش را طی حادثه بدی از دست داده، در گذشته آدم‌کش و جزو مافیا بوده اما بعد از مدتی سعی می‌کنه راهش را از قتل و این موارد جدا کنه( کلاً برای خودش و دخترش زندگی جدیدی به دور از قتل و جنایت را به وجود بیاره) و به همین دلیل با بیشتر قاتل‌ها، رئیس سابقش، پلیس‌ها و... درگیر میشه. یه همکار هم داره که اون رو تو این راه همراهی می‌کنه البته گاهی اوقات بهش نارو می‌زنه یا بر اساس رسم خودشون مدام خیانت می‌کنه.( کلاً ژانر بیشتر طنز‌آمیز هست اما من تو این ژانر نیاز به تمرین دارم و مهارتم بالا نیست)

۵) یه سرباز و یه سرخ‌پوست که توی جنگ باهام آشنا میشن و برای رسیدن به هدف مشترکی به ماجراجویی خطر‌ناکی پا می‌زارن.( در آغاز دشمن هم هستن اما بعد‌ها باهم برای رسیدن به هدفشون متحد میشن)
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود تمرین اول: طراحی ایده
ایده‌ای اول:
زنی که سال‌ها از پشت پنجره‌ی اتاقِ عمارتِ پدریش منتظر یارش بوده. حالا در آستانه‌ی چهل سالگی به سر می‌بره و هر روز نحیف‌تر و بیمارتر از قبل میشه. چون تنها وارث اموال پدریش بوده و خودش هم فرزندی نداشته تصمیم می‌گیره قسمتی از اموالش رو به نام خدمتکار باوفاش بزنه و بعد یک بچه رو به سرپرستی بگیره و بقیه‌ی اموالش رو به نام اون بزنه. اون یک دخترِ ۱۵ ساله رو به سرپرستی می‌گیره و اون دختر میشه همدمِ جدیدش. با گذشت زمان کم کم این زن از خاطراتش با یار بی‌وفاش می‌گه و پایان داستان همراه میشه با مرگش.
این دختر در پرورشگاه از بچگی با پسری دوست بوده و کم‌کم علاقه‌ای بینشون شکل می‌گیره و فکر ازدواج در آینده رو در سر می‌پرورونند اون پسر ۱۷ سالشه و قرار بود بعد از ۱۸ سالگی دختر با هم ازدواج کنند. دختر این موضوع رو با مادر خوندش در میون می‌ذاره و ازش می‌خواد که هرچند وقت یکبار به دیدنش بره. بعد از مدتی خانواده واقعی دختر بوی پول به مشامشون می‌رسد و ادعای دوست داشتن دختر و پشیمانی می‌کنند و ازش می‌خوان که بهشون کمی کمک مالی بکند در گیرودار این اتفاق یار سابق شخصیت اصلی داستان در حالی که دو فرزند داره و به تازگی همسر خودش رو از دست داده میاد پیشش و ازش طلب بخشش می‌کنه و می‌خواد که کمکش کنه؛ اما اون مرد تنها هدفش دست یافتن به ارثیه که به این زن رسیده.
ایده‌ای دوم:
قصه‌ی دختری کتابدار که سال‌های زیادی از عمرش رو تو کتابخونه گذرونده سعی کرده بیشتر کتاب‌های اونجا رو بخونه. بعد از مرگ صاحب اصلی کتابخونه مدیریتش به دست این دختر میفته. صاحبش براش یه نامه‌ای رو بین کتاب مورد علاقه‌اش گذاشته که وصیتِ زندگی شخصیش و همچنین اسم و محل مهم‌ترین کتاب کتابخونه رو گفته. اون کتاب یه کتاب جادوگریه و مدت زمان زیادی نمی‌گذره که جادوگران نقشه‌ی به دست آوردنش رو می‌کشن و سعی می‌کنن به هر طریقی راهشون رو به کتابخونه باز کنند. و حالا وظیفه‌ی این دختر اینه که از اون کتاب به نحو احسن مواظبت کنه...
 

طنین

مدیر بازنشسته طراحی
مقامدار بازنشسته
Jun 14, 2024
111
خب ایده های من برای داستان:
۱_گونه ای بیگانه که روی زمین فرود می آید اما فقط از طریق ادبیات قابل تشخیص است.
۲_شخصیتی که به دنبال عدالت برای قتلی است که مرتکب شده اند اما نمی توانند آن را ثابت کنند.
۳_یک ماده مخدر افسانه ای که در ریشه شجره خانوادگی یک نفر است.
۴_شخصیتی که وسواسش با حشره شناسی تهدیدی برای ایجاد طاعون در ابعاد کتاب مقدس است.
.
۵_گروهی از باستان شناسان که ویرانه های آتلانتیس را در یک جزیره آتشفشانی تازه شکل گرفته کشف می کنند
۶_شوالیه ای که پنج سال را صرف تلاش برای شکستن طلسمی می کند که توسط یک جادوگر بر او ساخته شده است، اما به آرامی عاشق او می شود.

۷_نقاشی که در جستجوی یک رنگدانه کمیاب به سیاره دیگری سفر می کنند

۸_بافنده ای که یک گلوله نخ را باز می کند و متوجه می شود که آغشته به خون است و به پلیس کمک می کند تا یک قتل احتمالی را بررسی کنند
۹روانشناسی که سعی دارد آگورافوبیا خود را پنهان کند.

۱۰پزشکی که در حال بررسی بیماری نادری است که در آن تخصص دارند و متوجه می شود که این بیماری به طور مصنوعی مهندسی شده است، درست زمانی که خودشان علائم را نشان می دهند.
 

آفرودیت؛

مدیر بازنشسته ویرایش
کاربر VIP
نویسنده رسمی
Aug 1, 2023
393
ایده‌ی من برای نوشتن:
درمورد دختریه که دچار اختلال شخصیتی دو قطبی شده که برای درمان این بیماری از هیپنوتیزم ‌درمانی کمک می‌گیره.
دختر اختلال دوقطبی شخصیتی داره و هم خودش و هم خانواده‌ش اسیب‌های زیادی میبینن، بعد خود هیپنوتیزم‌درمانی هم در کنار اینکه می‌تونه برای دختره مثل یه درمان باشه این وسط به واسطه‌ی این درمان اتفاقات زیادی میوفته چون که باعث فراموش شدن یه‌سری اتفاقات میشه، از هیپنوتیزم‌درمانی برای شستشو دادن ذهنش استفاده می‌کنند تا بتونه اون‌یکی شخصیتش رو درمان کنه... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
درود؛ خسته نباشید!
تمرین اول: ایده پردازی.
در مورد یه پسری هستش که پدر و مادرش رو بعد از بمب باران سال ۶۶ از دست میده و به خاطر وضع مالی مجبور میشه با خواهرش کولبر بشن و خواهرش با ویژگی ظاهری پسرانه با برادرش کولبری انجام میدن و با گروه مردان میرن کولبری...
 

Faraz

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun 23, 2024
22
نفس‌نفس زنان خود را به بالای تپه‌ای که سرتاسرش پر از گل‌های شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خال‌دار و چابک بود، ایستاد. با این‌که تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضله‌ای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق می‌وزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیده‌اش عرق از پیشانی‌اش گرفت. تفنگش را به‌حالت آماده به‌سوی شکار گرفت. یکی از چشم‌های سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
‌- خان‌زاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیده‌ش را درهم کشید و به‌سمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوخته‌اش کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و آرام زمزمه‌وار لب زد:
- خان‌زاده، آقا خان منو فرستادی پی‌تون... .
بند تفنگ را روی دوشش انداخت. می‌دانست آقاخان چرا احضارش کرده است. حتماً باز هم او را برای شرکت نکردن در جمع بزرگان که او همیشه از آن‌جور جمع‌ها فراری بود، بازخواست خواهد کرد. اویی که برخلاف بردارش هاتف هرگز به جا و مقام فکر نکرد و دوست داشت آزاد و به دور از دغدغه‌هایی که او را از زندگی طبیعی دور می‌کنند، باشد. او هیچ‌وقت از این‌که پسر ارشد خان بود، راضی نبود و میلی به جانشینی پدرش نداشت. @.DocToR.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تکلیف دوم: مشخص کردن یک شخصیت خیالی و قرار دادنش توی یه موقعیت خاص بر اساس سه بعد مورد نظر.
**********************************************
با توقف اسب‌ها صدای زنانه و خشنی را می‌شنوم که خطاب به نگهبان می‌گوید:
- وقتشه، بیاریدش بیرون.
پس از مدتی کوتاه صدای باز شدن قفل دریچه درشکه با سرعت در محیط تاریک داخل آن طنین می‌اندازد.
به محض خاموش شدن صدای قیژ‌قیژ درب مقابلم بارکه ضعیفی از نور کف زمین را تسخیر و حدقه چشمانم را آزار می‌دهد.
دستان شلاق‌خورده، سفت، خشکیده و زخمی‌ام را سپر چشمان ضعیف و خواب‌آلودم می‌کنم، پا‌هایم که در زیر قل‌ و زنجیر‌های طناب‌‌مانندی گرفتار شده‌اند را در هم جمع و آن‌ها را به شکمم نزدیک می‌کنم، دستی به لباس و دامن مندرس و خونینم می‌کشم و با صورت سرخ، اخم‌کرده و بر‌افروخته‌ام به شخص مقابلم که اعضای بدنش در زیر زره‌ و کلاه‌خود فولادین، سفید و براقی پنهان شده‌ است نگاه تندی می‌اندازم.
گیجی شدید و سیاهی چشمانم گاهی اوقات تصاویر مقابل را گنگ و نا‌مفهوم نشان می‌دهند.
به سختی می‌توانم دست‌ها و بدنم را تکان بدهم. انگار با ضربات پتک سر و بدنم را خرد کرده‌اند.
با وجود ضعف شدید بدن خونین و زخمی‌ام به آسانی صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌های شخص مقابلم را می‌توانم احساس کنم‌!
نعره هیولا‌مانندی می‌کشم، برای لحظه‌ای حسی وحشی من را وسوسه می‌کند که گردنش را پاره کنم اما قُل و زنجیر‌های فولادین و براق بسته شده به دست و پا‌هایم من را از انجام این کار دل‌سرد و منصرف می‌‌کنند.
شخص با حالتی خشمگینانه و تمسخر‌آمیز شمشیر بلند و براقش را از داخل غلافی که به پهلویش متصل است بیرون می‌کشد، سپس با حالتی تدافعی نوک دراز و تیز شمشیر را به طرفم می‌گیرد و با صدایی که بی‌رحمی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشد:
- زود باش حیوون! راه بیفت... زمانش رسیده تقاص پس بدی!
با حالتی سرد و خنثی به او زل می‌زنم، شخص مدتی تعلل می‌کند، سپس سیب گلویش را صاف و سخنش را با لحنی تنفر‌آمیز‌تر و خشن‌تر از قبل تکرار می‌کند.
زمانی که بی‌توجهی و تعلل من را می‌بیند با حالت گارد گرفته‌اش به من نزدیک می‌شود، زنجیر‌های دراز قلاده‌ای که به گردنم متصل شده است را از روی زمین بر می‌دارد و آن را محکم به طرف خودش می‌کشد.
بی‌اراده به سمتش کشیده می‌شوم و بدن نیمه‌جانم با آه و ناله کف زمین خیس، گل‌آلود، خاکی‌رنگ و کثیف را لمس می‌کند.
صدای خشن و تمسخر‌آمیز نگهبان را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی شده حیوون؟! مثل این که یادت رفته این‌جا رئیس کیه؟! شاید بهتر باشه یکم بهت یاد‌آوری کنم تو چه جایگاهی هستی شاهدخ... آا یادم رفت... تو دیگه شاهدخت نیستی! نه بعد از کاری که با پدر و مادرت کردی!
مگر من پدر و مادر داشتم؟! او از چه چیزی سخن می‌گوید؟ شاید بهتر باشد... حرف‌های نیش‌دارش اعصابم را بیشتر از قبل به هم می‌ریزد:
- واقعاً حیف شد! اگه سعی نمی‌کردی انقدر ادای آدم‌های ساده‌لوح و مهربون رو در بیاری شاید به هم‌‌چین اتفاقی دچار نمی‌شدی! دلم به حال مادر بد‌بختت می‌سوزه! اون بیچاره واقعاً بد آورد! می‌دونستم که براش بد‌شانسی میاری و ... .
دیگر تحمل توهین‌ها و حرف‌های احمقانه‌اش را ندارم، با صدای بلندی او را به نا‌سزا می‌گیرم و به قصد پاره کردن گلویش به او حمله‌ور می‌شوم اما قُل‌ و زنجیر‌ها سرعتم را کم و حمله‌ام را دفع می‌کنند.
صدای گز‌گز دست و پا‌هایم به آرامی در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازند، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که از داخل درشکه بیرون افتاده‌ام، صورت و چشم‌هایم روبه آسمان تاریک و ابر‌های سیاه قرار دارد.
صدای باز شدن قل و زنجیر‌های دست و پا‌یم به همراه صدای رعد و برق و چکیدن قطرات باران به آرامی در گوش‌های زخمی و خاک‌آلودم تکرار می‌شوند.
شخص با دستانش گلویم را محکم فشار می‌دهد، مشت‌ محکمی به صورتم می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش! با از بین رفتنت مردم هم نفس‌ راحتی می‌کشن! اصلاً... .
صدای خشن و زنانه او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند:
- کافیه هنری! به جای وراجی گمشو قبرش رو آماده کن!
شخصی که هنری خطاب شد دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- بله قربان!
صدای دو‌رگه و خشن زن را می‌شنوم که خطاب به هنری با صدایی که خشم و هشدار شدید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من قربان نیستم احمق! نکنه یادت رفته با کی حرف می‌زنی؟! وقتی مَلَکه بهت دستور میده باید در جوابش بگی اطاعت ملکه من! دفعه دیگه اشتباه بگی به روش دیگه‌ای جایگاهت رو بهت یاد‌آوری می‌کنم!
هنری گلویم را رها می‌کند و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با صدای پشیمانی می‌گوید:
- معذرت می‌خوام... دیگه تکرار نمی‌شه ملکه... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید زنی که خودش را ملکه خطاب کرد بلند سرش فریاد می‌کشد، او را به ناسزا می‌بندد و می‌گوید:
- زود از جلوی چشم گمشو!
هنری با مشت‌های گره‌کرده‌اش از من دور می‌شود، به محض نا‌پدید شدن صدای قدم‌هایش در میانه تاریکی شبه زنی ۲۵ ساله که صورتش را در زیر نقاب سیاه‌رنگی پنهان کرده است جلوی دیدگانم پدیدار می‌شود.
نمی‌توانم چهره‌اش را تشخیص بدهم، با این وجود صدایش برایم آشنا است! انگار این صدا را جایی شنیده‌ام! اما هرچه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم.
زن خشمگینانه خنده‌های شیطانی و تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، سپس یقه‌ام را می‌گیرد و در حالی که من را روی زمین همراه خود می‌کشد با صدای تحقیر‌آمیزی می‌گوید:
- باید ازت تشکر کنم خواهر! تو راه رو برای رسیدنم به چیزی که سال‌ها دنبالش بودم باز کردی! کسی بهتر از تو نمی‌تونست تو این کار بهم کمک کنه!
با شنیدن کلمه خواهر جرقه‌ای ذهنم را تکان می‌دهد و اتفاقات چند روز پیش جلوی چشمانم رژه می‌روند، شکنجه‌هایی که کشیدم، شلاق‌هایی که خوردم و دارو‌هایی که به زور به خوردم دادند و به بدنم تزریق کردند! بریدن سر پدر و مادرم و... نه... نه... نمی‌توانم... نمی‌‌توانم باور کنم که انقدر راحت فریب خو‌ردم!
حسی عجیب بدنم را مور‌مور می‌کند، شکمم مدام بالا و پایین می‌شود و شدیداً درد می‌گیرد، انگار چیزی می‌خواهد از داخل بدنم بیرون بیاید... برای لحظه‌ای با مشاهده کف دستم شوکه می‌شوم، انگشت‌ها و پوست درخت‌شکل، قهوه‌ای، خشک و خزه‌مانند دلم را خالی می‌کند! کف دستم با لرزش‌های شدیدی به آرامی تغییر شکل می‌دهد! انگشتان دست‌هایم به آرامی بلند و هم‌زمان با آن پوست دست و دیگر اعضای بدنم سیا‌ه رنگ می‌شوند، رگه‌های قهوه‌ای و چیزی شبیه به گل خیس در لای انگشتان خشکیده دستم جولان می‌دهند!
به جای خون سرخ‌رنگ مایعی شبیه به آب از لای زخم‌های بدنم به بیرون سرازیر می‌شوند! چه اتفاقی دارد می‌افتد! چرا بدنم؟!
ناگهان محکم به داخل چاله‌ای پرتاب می‌شوم، از شدت درد و سوزش بدنم پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و فریاد غضبناکی می‌کشم.
با زحمت و سرفه‌های خفیفی گل و لای و آب خیس را از دهنم بیرون می‌کنم، گلو و سینه‌ام خز‌خز کنان به آه و ناله می‌افتد، حس عجیبی دارم، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد!
بدنم را با آه و ناله به سمت چپ می‌چرخانم و با افتادن نگاهم به شبه سیاه زن که بالای چاله و در نزدیکی آن ایستاده است بلند و غمگینانه فریاد می‌کشم:
- ت... ت... تو... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با لحن غمگین و خشنی می‌گویم:
- تو من رو... .
پیش از آن که حرفم تمام شود زن با نگاه تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- درسته عزیزم! من تو رو به این روز انداختم! امیدوارم تو بدن جدیدت با دید باز‌تری به آدم‌ها نگاه کنی!
ارتعاش صدا برای لحظه‌ای در گلویم خفه می‌شود، نمی‌توانم باور کنم... کسی که او را خواهر خود می‌دانستم انقدر راحت برای رسیدن به اهداف شومش از من سوئ‌استفاده کرده باشد!
در حالی که سعی دارم بدنم را تکان بدهم بغضم را داخل گلویم خفه می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم:
- ا... ا... اما... اما آخه چرا؟! من بهت اعتماد کردم! چطور تونستی؟!
زن با کمک بیل دراز و فلز‌مانندی خاک و گِل خیس را به آرامی به درون چاله‌ای که داخل آن گرفتار شده‌ام می‌ریزد.
با پر شدن چاله حس خفگی و تنگی نفس شدیدی به جانم می‌افتد، زن لبخند تلخی به من می‌زند و می‌گوید:
- چون من از دیگران برای رسیدن به نقشه‌ها و اهدافم استفاده می‌کنم خواهر عزیزم! و تو... دیگه جایی تو نقشه‌ها یا اهدافم نداری! امیدوارم این برات عبرتی بشه که راحت به دیگران اعتماد نکنی!
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، دلم می‌خواهد گلویش را پاره کنم و زبان درازش را از دهانش بیرون بکشم، با عجله دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم تا خودم را از داخل خاک و گل و لای خیس بیرون بکشم اما فایده‌ای ندارد!
در آخرین لحظات بلند و خشمگینانه با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج‌ می‌زند فریاد می‌کشم:
- آشغال عو... عوضی... بیارم بیرون... نمی‌تونی این کار رو بکنی لعنتی... شنیدی چی گفتم؟ نمی‌تونی با من این کار رو بکنی... یه روز میام سراغت! مطمئن باش! نمی‌تونی قسر در بری! وقتی سراغت بیام حسابی از کاری که باهام کردی پشیمون میشی!
زن بی‌توجه به اِختار‌ها، زجه‌ها و داد و فریاد‌هایم پوزخند کوتاهی می‌زند و با خنده‌های تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- باشه... هر چی تو بگی! هم‌نشینی با مرده‌ها بهت خوش‌ بگذره خواهر... .
با افتادن آخرین ذرات خاک به روی دهان و صورتم تصاویر تاریک و خاموش می‌شوند... .
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
تكليف شماره 2

با توده سنگيني كه به شدت به گلويش چنگ مي‌انداخت، به سقف كناف‌شده رو به رويش چشم دوختت. آن شب درست مثل شب‌های دیگر زندگیش بود، تاریک، مبهم، پر از اشکال نامفهومی که وقتی چشمانت را محکم میبندی میبینی، همانقدر پر از هیچ! هربار صفحه‌ي نقاشي شده ذهنش را خالي از هرچيزي ميكند تا بلكه اين خواب لعنتي راهش را بكشد؛ ولي انگار سر سخت‌تر از اين حرفاست؛ با سماجت بيشتري دنبال راه حل ديگري مي‌رود كه با شنيدن قدم هاي كسي رشته‌ي افكارش پاره مي‌‌شود. به حالت اوليه خودش برميگردد و ساق دستش را روي صورتش مي‌‌گذارد، بلكه يه كم حالت طبيعي بگيرد!
رنجيده خاطر از خودي بود كه قرار بود امروز هم دير به محل كارش برسد.
اشك، حرص، عذاب‌ وجدان همه و همه به يك‌باره ريشه از وجودش سر در آوردند؛ ولي صداي مادرش هشداري بود كه الان وقت احساست نيست. نمی‌دانم درست است یا نه اما شاید می‌توان گفت، همه چیز از آن نیمه شب شروع شد... .
- ملودي؟ داره ديرت ميشه‌ها !
- اومدم مامان، اومدم.
قبل از هرچيزي با چند تا قفل كتابي، درِ گرداب خواب هر شبم را غل و زنجير كردم تا مبادا مانع روند كارم شود؛ به زحمت زلفاي پف دار خرمايي‌‌م را زير مقنعه بردم و ساعت رولكس طلايي رنگمو به دست انداختم؛ به طرف قفسه رمان‌‌هايم رفتم و عشقي كه بهشون دارم را در انبار مورد علاقه‌هاي ذهنم ذخيره كردم.

***
قدم هاشو با اقتدار بر زمين گذاشت، با اينكه قد متوسطي داشت ولي هيچوقت عادت به كفش‌هاي پاشنه داري كه بقيه مي‌پوشن نداشت؛ طبق عادت هميشگيش با لبخندي كه ناخوداگاه بر روي صورتش نقش مي‌بست، رو به آبدارچي شركت كرد و گفت:
- سلام اقا غلام حالتون چطوره؟ خسته نباشيد!
-سلام از ماست خانم مهندس سلامت باشين.
با خانم دهقان منشي اتو كشيده و خوش زبون سلام داد و در اتاق رياست رو زد؛ با شنيدن صداي بفرماييد در را باز كرد و وارد اتاق شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا