درحال تایپ رمان گیانم|سحر تقی‌زاده کاربر چری بوک

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
كد: 031

نام رمان: گیانم
نام نویسنده: سحر تقی زاده
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: @ISO'

خلاصه:
دختر جوانی که وکیل حرفه‌ای است، پرونده قتلی مشکوک را به دست می‌گیرد؛ اما در راه حل این پرونده با خطراتی مواجه می‌شود که... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
تاييد.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛
|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|

باتشکر
|سرپرست تالار رمان|
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
مقدمه:
می‌دانی، جان‌تر از جان!
من گره کور خورده‌ام به آن لبخندت.
به آن چشمانِ نابت.
به آن صدایت که صدایم می‌زدی جان می‌دادم!
من هر بار که در نگاهم خیره می‌شدی، قلبم از شدت عشق بر تو خودش را به دیواره سینه‌ام آن‌قدر محکم می‌کوبید که گویی قصد شکافتن سینه‌ام را داشت!
حالا که رفته‌ای!
هر بار که این دفترچه خاطراتم را مرور می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که از هزار کلمه‌ام صد هزارتایش تو بوده‌ای.
و منی که الان در این حال در این زمانی که نمی‌دانم در کدام سال در کدام ماه در کدام روز هستم؟!

دلنوشته: سحر تقی‌زاده
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت‌اول:

- حاضر نشدی؟!
- چرا چرا، همه چی حاضره؟!
روی کاناپه توی پذیرایی نشستم و سعی کردم جوراب‌های ساق کوتاهم رو بپوشم که آرینا اومد، کاناپه‌ای که نزدیکی من بود، نشست و گفت:
- فقط سیتاوک، میشه به این پرونده یک نگاهی بکنی؟!
به پرونده صورتی رنگ نگاهی کردم، از دستش گرفتم و مشغول خوندن شدم. " بر طبق نظریه دادگاه شماره هشت منطقه‌ی دو تهران؛ قتل دختر بچه‌ی پانزده ساله توسط پدرش، قتل عمد محسوب می‌شود و مادر از پدر شکایت کرده است. فقط قصاص می‌خواهد. بر طبق نظریه شاهدان قتل با وسیله‌ی چاقوی ساتور انجام گرفته و گلوی دختر سر تا سر بریده شده است. انگیزه قتل هم، شایعات دروغ پشت سر دختر بود. که آن را با پسری دیده‌اند؛ اما برادر مقتول گفته است؛ آن روز او با خواهرش بود، کسی که آن‌ها را دیده، نفهمیده که برادر مقتول بعد از سال‌ها از خارج برگشته و چون پدرش فکر کرده دخترش از اعتمادش سو‌استفاده کرده. با پسری بوده او را به قتل رسانده. "

واقعاً چرا به‌ خاطر حرف مردم، پدری دخترش رو می‌کشت؟ پدر یا بردار فرقی نمی‌کنه، چه‌قدر دیگه ظلم در حق ما باید میشد؟ چه‌قدر دیگه باید تاوان پچ‌ پچ الکی دیگران رو به‌ خاطر بردن آبرومون پس بدیم؟! پفی کشیدم، شال سیاه رنگم رو از کاناپه برداشتم. روی سرم تنظیم کردم و به آرینا‌ که منتظر، بهم چشم دوخته بود گفتم:
- می‌دونم ناراحتی، می‌دونم با این چیزهایی که می‌بینی از این شغل خسته شدی. می‌دونم دیگه دلت نمی‌خواد ادامه بدی و با صحنه‌های بد مواجه بشی؛ ولی وقتی گفتم وکیل بشیم سختی زیاد داره یکی برای این بود؛ پرونده‌ها ناراحت کننده هستن.

آهی کشید. با اون چشم‌های خمار قهوه‌ای که حالا هاله‌ای از غم گرفته بود، به رژ توی دستش نگاه کرد و توی دستش چرخوند. با ناراحتی گفت:

- می‌دونم! عموی دختر هی زنگ می‌زنه میگه نباید بذاری برادرم زندان بره، برادرم کار درستی کرده. آبروی خانوادمون رو خریده. هه، از اون طرف مادر دختر هم برای پرونده طلاقش از پدرش زنگ زده بهم؛ وکیل آشنا می‌خواست که شماره یکی از بچه‌های دانشگاه رو دادم. فقط میگم کاش قاضی با فیلم‌های حیاطشون که گیر آوردم و با نظر شاهدها قصاص بده، وجود همچین موجودی رو زمین اکسیژن حروم کردنه.
با هر حرفی که از دهن آرینا بیرون می‌اومد، احساس می‌کردم هر لحظه بغضم بیشتر میشه و می‌خوام گریه کنم . خدایا چه‌قدر آدم‌های پستی توی دنیا هستن! چه‌قدر دیگه باید ما دخترها قربانی شایعات حرف‌های مردم می‌شدیم؟!
چه‌قدر؟ برای این‌که حواس آرینا رو پرت کنم از روی کاناپه خاکستری رنگ پذیرایی‌مون بلند شدم. با برداشتن کیف یک طرفه سیاهم، دست آرینا رو گرفتم. لب‌هام رو غنچه کردم، از لپش بوسش کردم و لب زدم:

- آرینا بلندشو به دادگستری بریم. پرونده این کامران مونده. امروز وقتشه باید برم ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم؛ ولی من مطمئنم یک کسی قتل رو انداخته زیر سرِ این کامران، قاتل کسی دیگه‌ای هست، معلومه.

لبخندی زد؛ از روی کاناپه بلند شد و طرف آینه رفت. همون‌جور که داشت رژ گلبهی‌اش رو روی لب‌های قلوه‌ایش میزد، گفت:

- آره من هم این پرونده‌ای که خوندی رو دارم، باید بریم.

لبخند گرمی زدم و برگشتم. با برداشتن کیف آرینا هم طرف در رفتم از جا کفشی کتونی‌هایی که ترکیبی از سیاه و سفید بود رو در آوردم، پوشیدم. کیف آرینا رو هم به خودش دادم و منتظر شدم تا کفش‌های پاشنه بلند سیاهش رو بپوشه، وقتی پوشید باهم از خونه بیرون رفتیم. در رو قفل کردم، رفتیم سوار آسانسور شدیم و طبقه پارکینگ رو زدم.
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت‌دوم:

وقتی به پارکینگ رسیدیم، ریموت در رو زدم تا باز بشه، از آرینا پرسیدم:

- آرینا، بیا با ماشین من بریم‌.

باشه‌ای گفت که هر دوتامون سوار ماشین من شدیم، استارت رو زدم و ماشین رو روشن کردم، از پارکینگ در اومدم. با رسیدن به دادگستری دوتامون از ماشین پیاده شدیم و شونه به شونه هم وارد شدیم، آرینا سمت بخش جنایی رفت و من هم سمت بخش جنایی دو رفتم که مخصوص قاتل‌های زنجیره‌ای بود. این قسمت زیادی خوفناک بود. قاتل‌هایی که روی صندلی نشسته و منتظر حکمشون بودن! سربازهایی که ناچار باید ازشون مواظبت می‌کردن. سری از روی تأسف تکون دادم و با خودم گفتم؛ باید کامران یه سرنخی به من بده!
چون من باور داشتم که این همه قتل زیر سر یک پسر بچه هجده ساله که نمیشه، باید حرف می‌زدم چون قبلاً با قاضی درباره‌ی نامه دیدار با کامران صحبت کرده بودم. مستقیم رفتم اول نامه رو از سروان مربوطه گرفتم و بعد از خارج شدن از دادگستری، رفتم زندان و بعد از گذروندن بازرسی، توی محل دیدار رفتم. ناخودآگاه اخم کردم. بدم می‌اومد از این مکانی که نه پنجره داشت نه رنگ و رویی! دیوارهای سرمه‌ای رنگ با میز، صندلی پلاستیکی سیاه؛ متنفر بودم از این‌جا! احساس خفه شدن می‌کردم، خیلی بد بود.

پوفی کشیدم و چشم چرخوندم؛ میزهای پلاستیکی سرمه‌ای با صندلی‌هاشون، خیلی کثیف بود و ناهماهنگ چیده شده بودن. انتظار زیادی که نمی‌رفت ازشون! زندان بود بالاخره.
گوشه‌ای از اتاق کامران رو دیدم. خیلی لاغر شده بود، زیر چشم‌هاش گود افتاده بود. باید یک کاری برا‌ش می‌کردم. وجدانم نمی‌ذاشت تنهاش بذارم، میون این همه گرفتاری و بدبختی! چادر سیاهم رو، روی سرم رو تنظیم کردم تا موهام معلوم نباشه و رفتم، صندلی که رو‌به‌روش قرار داشت نشستم.
به چشم‌های مشکی کامران که هاله‌ای غم و ناراحتی گرفته بود زل زدم. هی داشت پاهاش رو با استرس تکون می‌داد، انگار قصد حرف زدن نداشت، فقط نگاهم می‌کرد. با لحن آرومی گفتم:

- کامران ببین مامانت چقدر بال بال می‌زنه! من این پرونده رو بدون پول قبول کردم چون این‌قدر مامانت التماس کرد دلم نیومد پولی بگیرم، می‌دونم کمی وضعیت مالیتون جور نیست.

سرش رو انداخت پایین و چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و شروع کرد به جویدن لب پاینیش! انگار داشت جواب می‌داد راهکارم، لب‌هام رو از هم فاصله دادم با لحن آرومی گفتم:

- بس خواهرت کامیلیا چی؟ ها؟! اون دوازده سالشه و به تو احتیاج داره! الان تو این سن بلوغ به تو احتیاج داره! می‌دونی بدون تو چه‌قدر شکسته میشه؟! خودت دیدی اون روز که چه‌قدر بی‌تابی می‌کرد، بیا حرف بزن. من قاتل رو پیدا می‌کنم، اون کسی که این قتل رو به گردنت انداخته، پیدا می‌کنم. قول میدم! خانوادت گناه دارن.

سرش رو بلند کرد و با چشم‌های خیس از اشکش و خیره چشمام شد و گفت :

- خانم وکیل، من حرف می‌زنم؛ ولی احتمال این‌که من رو به قتل برسونن خیلیه!

اخمی کردم و چادرمم رو جلوتر کشیدم و گفتم:

- تو حرف بزن. می‌سپارم سلولی ببرنت که هیچ‌کس نتونه اذیتت کنه. جونت در امان باشه!

دست‌هاش رو توی موهاش برد و محکم کشید، انگار به گفتن شک داشت. با رفتارهایی که از خودش نشون می‌داد، می‌فهمیدم هم نگرانه هم استرس داره! یک بار دستش رو می‌کشید به گردنش یک بار ناخون‌هاش رو می‌جوید، خواستم لب باز کنم و باز حرف بزنم که گفت:

- من توی جایی کار می‌کردم که هزار تا خلافکار بود، ولی یک مرد خیلی مرموز بود. یادمه همیشه لباس‌های سیاه می‌پوشید و کمتر حرف میزد و لقبش حرفه‌ای بود یعنی با این اسم صداش می‌زدن.

با اشتیاق روی صندلی‌ام جا‌به‌جا شدم و گفتم:

- خب؟!

پوفی کشید، صاف نشست و گفت:

- من یک بار اتفاقی از کوچه‌ای رد می‌شدم، دیدم که داره با کمربند یکی رو خفه می‌کنه! ولی اون من رو ندید.

دست‌هاش رو قفل هم کرد و با اضطراب ادامه داد:

- خب... خب... ترسیده بودم، رفتم، در واقع فرار کردم. برای بار دوم توی تعمیرگاه اومد و یکی رو گلوله بارون کرد؛ اما هیچ‌ کس از ترسش حرفی نزد و به پلیس هم خبر ندادن. من مطمئنم همه‌ی قتل‌ها زیر سره حرفه‌ای هستش!

چیزهایی که گفته بود رو یادداشت کردم و پرسیدم:

- خب آدرس جایی که کار می‌کردی رو بگو.

سری تکون داد و با دادن آدرس از سر جاش بلند شد و گفت:

- اگه من مردم، لطفاً تو کمک خواهرم و مامانم باش، تنها هستن!

از صندلیم بلند شدم، لبخندی زدم تا به من اطمینان کنه و گفتم:

- مرد حسابی، خودت میای بیرون مواظبشون هم میشی، حالا برو من هم دنبال قاتلمون برم، حرفه‌ای!
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت‌سوم:

بعد از این‌که از زندان در اومدم، مستقیم رفتم به آدرسی که کامران داده بود. وقتی به آدرس درست رسیدم، خوب اطرافم رو آنالیز کردم؛ دو تا آپارتمان و چند تا خونه بود و دو تا مغازه که یکیش لوازم کادویی بود.
اون یکی تعمیرگاه ماشین. بیشتر که دقت کردم؛ دیدم اون کوچه‌ای که کامران ازش حرف میزد، سمت راست تعمیر‌گاه قرار داره. به سمتش حرکت کردم. داخل کوچه که شدم، متوجه شدم هیچ کسی اون‌جا نیست. آروم دوتا قدم برداشتم.

داشتم می‌رفتم جلو که با صدای خشی خشی به عقب برگشتم و یک مرد سیاه پوشی که حتی نقاب هم زده بود رو دیدم.

- این‌جا چی کار می‌کنی؟!

ترسیده قدمی عقب رفتم و با لکنت زبون که وقتی می‌ترسیدم می‌گرفتم، زبون باز کردم:

- م... من؟!

پوزخندی زد و با لحن مسخره‌ای که معلوم بود، گفت:

- نه پس من! زیاد نرو داخل اون کوچه، معتاد‌هاش الان خمارن، یهو دیدی بلایی سرت آوردن.

دستم رو بلند کرد و شال سبز زمردی رنگم رو جلوتر کشیدم. شاید اون بود نه؟! ولی با این حال باز پرسیدم:

- تو کی هستی؟!

هوفی کشید و دست‌هاش رو داخل جیب شلوار کتان سیاهش کرده و گفت:

- من، منم لازم نیست تو بدونی!

ابروی راستم ناخودآگاه بالا پرید، چه خودشیفته و پرو هم تشریف داشت.

- من دنبال کامرانم!

یک دستی بود دیگه شاید، حرفی از مرد مرموز یا همون حرفه‌ای میشد.

- کامران به خاطر قتل توی زندانه!

خودم رو شوکه و ترسیده نشون دادم و گفتم:

- قتل؟

- آره، قتل.

الکی دست‌هام رو به هم مالیدم و لرزششون چون مشخص بود، این مشکی پوش فکر می‌کرد ترسیدم و بیشتر به کارم می‌اومد الان این لرزیدن دست‌هام!

- ب... باشه ممنون.

خواستم از کنارش ردشم که سد راهم شد و گفت:

- بهتره درباره‌ی این موضوع کنجکاوی نکنی.

قدمی عقب رفتم و پرسیدم:

- چرا؟!

پوزخندی زد و گفت:

- به ضرر خودت تموم میشه!

جلو رفتم و بدون این‌که نگاهی بهش بندازم گفتم:

- برو کنار!

با رفتنش، دویدم از کوچه بیرون. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. وقتی رسیدم ریموت در گاراژ رو زدم و ماشینم رو داخل پارکینگ بردم، باز ریمونت رو زدم تا در بسته بشه. از ماشین پیاده شدم، بعد قفل کردنش رفتم سوار آسانسور شدم. وقتی به طبقه خودمون رسیدم، کلید انداختم در رو باز کردم که یکهو آرینا پرید جلوم و گفت:

- پخ.

ترسیدم و بله چیزی که نباید میشد، شد! یک چک زده بودم زیر گوشش.

برگشت با حرص گفت:

- خیلی بی‌شعوری.

شونه‌هام رو بالا انداختم و با بی‌خیالی گفتم:

- مرض! خودت ترسوندیم.

از حرص پاش رو مثل بچه‌ها زمین کوبید و گفت:

- چرا زدی؟

- ناخواسته بود، باور کن!

الکی خودش رو لوس کرد.

- بی‌شعور دستش هم چه سنگینه، حالا ولش! بیا تعریف کن ببینم چی کردی.

رفتیم روی کاناپه‌های سالن نشستیم و از اول تا آخرش بهش گفتم که برگشت فکری که توی ذهن من بود رو گفت:

- من حس می‌کنم این یارو همون حرفه‌ای باشه.

- آره من هم همین حس رو دارم، فردا باز میرم اون‌جا تعقیبش می‌کنم.

- نه سیتاوک خطرناکه!

- برای من خطر معنی نداره.

- ولی...

- ولی نداریم، میرم. الان هم میرم بخوابم خسته‌ام، شب بیدارم کن.

سری تکون داد و داخل اتاقم شدم.
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت چهارم:


نمی‌دونم چه‌قدر خوابیده بودم، که با صدای آرینا که داشت غر- ‌غر می‌کرد بیدار شدم.
یکی از چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:

- چته آرینا باز برای چی غر‌- غر می‌کنی خواهر من؟!

دست‌هاش رو به کمرش زده، از روی حرص یکی از پاهاش رو تکون می‌داد. گفت:

- صد بار صدات زدم تا بیدار بشی، به خرس گفتی برو من جای تو شیفت هستم. اَه دختر هم این‌قدر می‌خوابه؟
سری از تأسف تکون دادم و گفتم:

- هوف، چه‌قدر غر می‌زنی. از صبح یک ذره هم استراحت نکرده بودم، خسته بودم حالا تو هم هی غر نزن بیا بریم چیزی بخوریم من گشنمه.

چشم‌هاش رو تنگ کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.

- برو دست و صورتت رو بشور تا من شام رو بکشم.

سری تکون دادم و رفتم طرف سرویس بهداشتی، صورتم رو با آب شستم و به خودم داخل آیه خیره شدم، چشم‌های خوشگل سیاه با لب‌های قشنگی داشتم. بینی خدا دادی عملی با ابروهای برداشته شده اسپرت، اطرافیانم می‌گفتن؛ ملوس و جذابم ولی آرینا می‌گفت تو عروسک چشم سیاه منی. با یاد آرینا به چهرش فکر کردم، چشم‌های مشکی لب و دهن خوشگل و گونه‌های کاشتی داشت که صورتش رو جذاب‌تر کرده بود.
با صداش که باز دوباره داشت عین پیرزن‌ها غر- غر می‌کرد، از سرویس در اومدم و آروم- آروم رفتم آشپزخونه چون به سرویس بهداشتی دیدی نداشت و آرینا هم یخچال رو باز کرده بود و یخچال هم چون دم در ورودی آشپزخونه بود و درش باز بود فقط کمر آرینا دیده می‌شد.

منم بی‌صدا دست به کمر وایستادم، در رو که بست من رو دید یک جیغی کشید که پرده گوشم کر شد. دستام رو روی گوشام گذاشتم و نالیدم:

- عه! چته دیوونه؟!

- سیتا مرض داری مثل دزدا بی‌صدا میای ها! خواهرم مرض داری؟

جمله آخرش رو با داد گفت که قیافش خیلی با نمک شده بود، نتونستم خودم رو نگه دارم و پقی زدم زیر خنده. حرصی گفت:

- هر- ‌هر روی آب بخندی، سیتا زهرم ترکید.

دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:

- حقته، تا دیگه عین پیرزن‌ها غر- غر نکنی!

- من مثل پیرزن‌ها غر- غر می‌کنم؟!

یک قدم عقب رفتم و دستام رو به نشونه تسلیم، بالا بردم.

- عه چیزه نه همین همسایمون دلبر خانوم دیگه مگه پیرزن نیست!

- اون حیوون گوش دراز و چهارپایی که تو مغزته من رو تصورش کردی خودتی!

- عه خرگوش رو می‌گی؟

خندش گرفته بود و با صدای لرزون که سعی می‌کرد خندش معلوم نشه گفت:

- آره به‌خاطر تو خرگوش باشه، حالا بیا بشین غذا بخوریم.

سرم رو تکون دادم و هر دوتامون نشستیم که دیدم آرینا خانم چی کرده، همه رو دیوونه کرده! زرشک پلو با سالاد اندونزی گذاشته بود.
آب دهنم رو قورت دادم و با چشمایی که حس می‌کردم، چلچراغ توش روشن شده برگشتم رو بهش گفت:

- آخ آری، دستت درد نکنه خیلی وقته هوس کرده بودم.

اونم با خونسردی کامل گفت:

- آری و مرض، اسمم رو کامل بگو.

- آخه تو اسم من رو کامل می‌گی؟!

با ناز خندید و گفت:

- اسم تو درازه، ببین سیتاوک بگم خیلی می‌کشه پس می‌گم سیتا تا راحت‌تر بشم.

- اون‌جوری باشه باید منم بگم اسم تو هم درازه!

شونه‌هاش رو بی‌خیال بالا انداخت و به خوردنش ادامه داد.

- اوهم.

- چی شده؟ از وقتی اومدم توی خودتی؟!


- یه پرونده از طرف دادگاه دادن به من که خوندمش و اعصابم خرد شد.

کنجکاو ازش پرسیدم:

- چی بود مگه؟!

- مردی بود که به‌خاطر مواد زنش رو کشته بود و به دختر خودش مواد داده بود!

دستم رو روی دهن بازم گذاشتم و گفتم:

- هی، چقد آدم‌های پست فطرتی هستن این‌ها آخه؟!

با ناراحتی و بغضی که باعث می‌شد صداش بلرزه و چشم‌های لبالب پر از اشک بود، گفت:

- آره، حالا خانواده زنش قصاص می‌خوان. منم تموم تلاشم رو می‌کنم تا قصاص نشه! ابد بخوره و هر روز زجر بکشه یک بار مردن برای همچنین آدم‌هایی کافی نیست باید روزی هزار دفعه بمیرن!


نوچی کردم و به غذا خیره شدم و اعصابم خورد بود، صد‌ در صد دیگه نمی‌تونستم غذا بخورم، از جام بلند شدم.

- اه! اعصابم به هم ریخت!

- هوم منم، از صبح مثل تو بودم فقط یک چیز توی ذهنم بود، آینده اون دختر چی می‌شه؟!

با حال گرفته و بعضی که باعث می‌شد صدام بلرزه گفتم:

- می‌خوای چی بشه؟ با اون درد بزرگ می‌شه و هر روز آرزوی مرگ می‌کنه!

چشم‌هاش رو روی بست و با دست‌هاش شقیقه‌هاش رو فشار داد. سینوزیت داشت و هر وقت اعصابش خورد ‌می‌شد تیک عصبی می‌گرفت. چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید. سرش رو بلند کرد، گفت:
- هوف، این بحث رو تموم کنیم که بیشتر اعصابم داره خورد می‌شه. شامت رو بخور فیلم ببینیم، یدونه فیلم جدید اومده!

دیگه ادامه ندادم تا ناراحت‌ترش نکنم. خودم می‌دونستم تا الان که این قضیه رو به من بگه چه‌قدر عذاب کشیده!

- ایرانی هستش یا خارجی؟!

به روی میز تلوزیون اشاره کرده. دستمال کاغذی برداشت‌ و دور لبش رو پاک کرد.

- ایرانی، خیلی تعریفش رو شنیدم.

برگشت و نگاهی به بشقابی که دست‌ نخورده بود کرد. اخم کرد، گفت:

- غذات چی بس؟!

- بریم میلم نکشید، شب بیدار شدم چهار یا پنج اینا گرسنم بود می‌خورم.

سری تکون داد که از جام پا شدم، با کمک هم ظرف‌ها رو جمع و جور کردیم. چایی، تنقلات برداشتیم رفتیم نشستیم روی کاناپه نقره‌ای رنگ روبه‌روی تلوزیون، آرینا هم فلش رو زد به تلوریون.
سیستم سینمایی رو روشن کرد و اومد کنارم نشست. ساعت یازده شب بود، تا وقتی فیلم تموم بشه نشستیم نگاه کردیم، خوراکی خوردیم و حرف زدیم. یهو گوشیم رو دستم گرفتم دیدم ساعت چهار صبحه، برگشتم سمت آرینا و با جیغ و داد گفتم:

- وای! آرینا پاشو ساعت چهار صبحه. دیر شد من باید صبح برم، به این‌جاها هم دست نزن برگشتیم یه کاریش می‌کنیم.
از جاش پرید و کلافه‌وار دستی داخل موهای شلخته‌اش کشید.

- وای منم باید باز برم دادگاه، باشه شب بخیر.

رفت سمت اتاقش تا خواست در شیری رنگ اتاقش رو باز کنه، گفتم:

- شب تو هم بخیر.

و زود رفتم طرف اتاقم و بعد از مسواک زدن، گرفتم خوابیدم.
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت پنجم:

صبح، ساعت شش و قبل از صدای زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم. چشم‌هام رو باز کردم، سر جام نشستم، لعنتی! باید برم دنبال اون مرد. بلند شدم و زود رفتم سرویس بهداشتی و از همون جا داد کشیدم:

- آرینا، بلند شو؛ دیرت می‌شه ها.

که همون لحظه صدای نازکش که به آدم آرامش می‌داد، از اتاقش بلند شد.

- بیدارم، دارم حاظر می‌شم!

- باشه بس.

گفتم و رفتم سرویس، کارهای مربوطه رو انجام دادم و برگشتم اتاقم تا حاظر بشم، یه‌ مانتوی کوتاه سیاه، شال و شلوار و کتونی سیاه پوشیدم و کلاه کیپ مشکی کیم رو هم گذاشتم روی سرم و برو که رفتیم، بعد از این‌که با آرینا خداحافظی کردم، باز روندم به همون آدرسی که کامران داده بود.

وقتی ماشین رو پارک کردم و از جاش مطمعن شدم یواشکی رفتم پشت کامیونی که اون‌جا بود وایستادم، یک ساعت، سه ساعت، پنج ساعت شد نیومد، دیگه عصر شده بود و روزها هم کوتاه.
برگشتم رفتم سوار ماشینم شدم و روندم سمت فروشگاه، گرسنم بود و از صبح هیچی نخورده بودم و بعد خونه رفتم. امروز هم چون تنها بودم و آرینا رفته بود پیش خاله‌اش اینا. وقتی رسیدم همه جا تاریک شده بود.
ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت خونه درش رو باز کردم که احساس کردم صبح با آرینا وقتی باهم در اومدیم تا پارکینگ باهم رفتیم من در رو قفل کرده بودم، ولی توجهی نکردم و گفتم شاید یادم رفته.
در رو با پام هل دادم و رفتم تو چون تو راه وسایل‌های خریده شده هم سنگین بود هم حال دست بلند کردن نداشتم، همش رو گذاشتم روی میز غذاخوری داخل آشپز خونه و کلاهم رو در آوردم و موهای بلندم که تا روی زانوهام بود رو از کش آزاد کردم، بیچاره‌ها از صبح تا حالا، محکم بسته بودمشون خواستم برم سمت اتاقم که، صدایی اومد!

- نوچ- نوچ! انگار خیلی منتظرم بودی.

توی جام خشک شدم، لعنتی گفتم! من که‌ به آرینا گفتم در رو قفل کن. برگشتم سمت همون مرد، دیگه مطمعن شده بودم که این مرد مرموز خوشتیپ، حرفه‌ای هستش. خیره نگاهش کردم و بدون ترس گفتم:
- تو چه‌جوری اومدی تو؟!

باز نیشخند اعصاب خورد کنش رو زد، من که حس می‌کردم با نیشخندش طرف رو فوش میده، خیلی بدم می‌اومد. و گفت:

- امنیت خونتون در حد صفره خانم وکیل!

لعنتی تحقیق که صد در صد کرده بود و می‌دونست من کی‌ام دنبال چی هستم. خودش می‌دونست قراره دردسر براش ایجاد بکنم. رو بهش گفتم:

- از خونم‌برو‌‌بیرون. تو حق نداری وارد حریم شخصی من بشی!

نوچی کرد و بلند که شد ناخوداگاه یک قدم رفتم عقب که از چشم‌هاش دور نموند و باز پوزخندی زد و اومد روبه‌روم وایستاد.

- چرا دنبال منی؟!

- من.. من دنبال تو نیستم، من دنبال حرفه‌ایم.

خنده‌ی ترسناکی کرد که شکوفه کردم. واقعاً با اون قیافه‌اش که فک صورتش انگار جراحی شده بود با اون چشم‌های سیاهش که به آدم زل می‌زد تاوان هر کاری رو از آدم می‌گرفت.

- حرفه‌ای منم، خانوم کوچولو! این بازی که راه انداختی فقط به ضرر خودت تموم می‌شه و بس!

و این بار من بودم که نیشخندی زدم. مطمعن به قول خودش توی این بازی که راه انداختم برنده منم.

- هه مطمعن بودم، خجالت نکشیدی واقعا! عذاب وجدان ولت نکرد وقتی کامرانه بی‌گناه رو انداختی تو زندان. تو آدمی؟

با چشم‌های سرخش نگاهم کرد و دستش رو بند کرد. سمت راست صورتم بود که سوخت. به من سیلی زده بود! رو به منی که از شدت ضربه به زمین افتاده بودم گفت:

- اولاً درست با من صحبت کن و دومن خوشم اومد پا پیچم شده بود، بهتره توهم این قضیه رو ول کنی!

به کمک دیوار از روی زمین سرد و خشک پارکتی، بلند شدم دست راستم رو که عادتی بود، به جایی محکم می‌خورد در می‌رفت رو ماساژش دادم تا دردش کمترشه و گفتم:

- عمراً من تا تورو گوشه زندان نندازم دلم خنک نمی‌شه، باید تاوان کارهات رو بدی ‌حرفه‌ای.

تکیه‌اش رو به دیوار داده و دست‌هاش رو داخل جیب شلوار کتان سیاهش گذاشت، نیشخندی زد.

- هه! خودت می‌دونی، ولی عواقبش پای خودت.

منم دستام رو به کمرم زدم؛ محال بود از همچین کسی کم بیارم. من جنگیدم تا حق مردم کشورم پایمال نشه، جنگیدم و باز هم می‌جنگم.

- می‌بینیم!

برگشت و رفت سمت در، برگشت و با نیم‌رخ صورتش، از روی شونه‌اش به من نگاه کرد و گفت:

- موهات خیلی خوش رنگ و قشنگه.
تا خواستم جوابش رو بدم در رو به صورتم بست و رفت.
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت ششم:

همون‌طور، مات و مبهوت وایستاده بودم، لعنتی اون قاتل وارد خونم شده بود. به خودم اومدم و رفتم سمت در و قفلش کردم و بعد برگشتم رفتم طرف اتاقم لباس‌هام رو عوض کردم و یک راست رفتم آشپزخونه و هله هوله‌هایی که خریده بودم رو چیدم جاشون، بی‌خیال بودم چون می‌دونستم دیگه رفته و چیزی نیست.

یه بستنی کاکائو‌یی و تلخ رو برداشتم و بقیش رو تو یخچال گذاشتم، خوبه آرینا نبود وگر نه تو این شب نمی‌زاشت من بستنی رو بخورم!
نشستم روی اپن بعد از این‌که بستنی رو نوش جون کردم و چوبش رو انداختم داخل سینک. والا کی حوصله داشت بلند شه از روی اُپن چهار قدم بره کابینت رو باز کنه؟ سطل آشغال رو درش رو باز کنه و چوب رو بندازه، کار زیادی بود!

پریدم پایین و بدون شامی رفتم، سمت اتاقم و دندون هام رو مسواک زدم و رفتم خودم رو انداختم روی تخت، و تقریباً نیم ساعت گذشته بود و خواستم بخوابم که صدای زنگ خوردن گوشیم اومد. دستم رو دراز کردم و از روی میز کناری تختم برداشتم و بدون نگاه کردن به اسم یا شماره جواب دادم!

- ای خدا لعنت کنه! تو مگه مردم آزاری که این وقت شب زنگ می‌زنی؟!

طرف چند ثانیه مکثی کرد، صدای بم و آشنایی به گوشم خورد.

- ببخشید دیگه، نمی‌دونستم باید برای زنگ زدن به خواهرم اجازه بگیرم!

گیج و خواب‌آلود. توی جای گذمم چرخیدم و زمزمه کردم.

- ها! مگه خواهر تو کیه که؟!

انگار که عاصی شده باشه پفی کشید و بعد صدای داد زدنش بلند شد.

- سیتا خنگ منم! بلند شو باز خواب‌آلود داری حرف می‌زنی.

خواب از سرم پرید، عه نفسم، داداشیم بود. با هیجان گفتم:
- عه داداشی تویی؟!

با صدای خنده داری که سعی می‌کرد نخنده گفت:

- صبح‌ بخیر، خواهر خلم. آره کجایی؟!

خودم رو به پشت روی تخت انداختم و تیکه‌ای از موهای قهوه‌ای رنگم رو توی دستم گرفتم.

- خونه روی تخت دراز کشیده با لباس راحتی و در حاله فک زدن با تو!

- خوبه تنهایی؟!

- آره، آری رفته خونه خالش.

- امم بیا در رو باز کن.

گیج شدم. فکر کردم اشتباه شندیم که گفتم:

- ها؟!

- اولا ها نه، بله. دوما بیا در رو باز کن بيام تو، خوابم میاد.

از هیجان، زرتی گوشی رو، بدون حرفی قطع کردم و بلند شدم که تق خوردم زمین، تف تو روی دنپایی‌ها، اینارو کی این‌جا گذاشته بود؟ با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم و دویدم سمت در و قفلش رو باز کردم و خودم رو انداختم بغل همه کسم، داداشم! و گفتم:

- اخ! قوربونت برم، چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.

اونم نامردی نکرد و انگشتش رو داخل چاله لپم کرد و گفت:

- نگفتم مگه این‌ها رو گودالش نکن، عه! من دلم هوس می‌کنه گازش بگیرم.

و از لپم گاز گرفت، که اشک تو چشم‌هام جمع شد و منم موهاش رو کشیدم، می‌دونستم بیشتر از همه چیز، روی موهاش حساسه. اخم مصنوعی‌ای کرد و گفت:

- اه! دختره‌ی چموش، ولم کن.

نوچی کردم و گفتم:

- لپم درد گرفت.

من رو از بغلش گذاشت زمین و محکم بغلم کرد و گفت:

- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
 

khakestar

مدیر بازنشسته + نویسنده فعال
نویسنده فعال
مقامدار بازنشسته
May 4, 2024
41
قسمت هفتم:

چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. اخه نمیدونی، به خدا

دیوونه شدم اونجا از دست مامان و بابا و ساسان،
نمیدونم چرا هیچ کس تو نمیشه .

و اینها رو سرداری میگفت که تو تخسی لنگه نداشت.
قری به گردنم داده و قیافه‌ای گرفتم. من هیچ وقت مثل اونها‌بی‌احترامی نکرده بودم .

-اولا مرض و دخترم. مگه من دختر توهم؟! بعدش تازه به ایننتیجه رسیدی که هیچ کس من نمیشه؟ هی یک ماه پیش گفتم
نرو گوش نکردی، گفتم بِبُر از اون سنگ دلها رو گوش نکردی. بازچیکار کردن؟

دست راست رو کلافه‌وار به پشت گردنش کشید. کلِ رفتارهاش رو حفظ بودم می‌دونستم یه چیزی داره اذیتش میکنه. خنده غمگینی‌کرد و گفت:

-هه میخواستن رز حامله رو بندازن به من!

چی؟! رزی که خودم دیدم داداشم دنیارو ریخت به پاش آخرش خیانت کرد و با یکی دیگه رفت؟! نتونستم خودم رو کنترل کنم، با عصبانیت گفتم:

-چی؟! رز؟! دختر خاله عملیمون؟ !

-آرومتر، آره اون.

حرصی بدون توجه به حرفهایی که از دهنم خارج میشد و بدون

در نظر گرفتن اینکه سردار میشنوه غریدم .

-خیلی غلط کردن! اصلا مگه من میزارم؟! همین مونده بیاد عروس

سردارم بشه، خیلی لیاقت داشت هیچوقت خیانت نمیکرد. ایش دخترهی نچسب!
سردار قهقه‌ای زد و لپم رو کشید ک چشم غرهای براش رفتم .

-من عاشق این اخلاقتم، سیتاوک می‌دونم هیچ کس نباشه من تو رو دارم. حالا نمی‌خوای بزاری من بیام تو، یا کالا قصد داری من رو جلوی در نگهه داری؟
منم نامردی نکردم. برای اینکه حرصش رو در بیارم شونه‌ای بالا انداختم و همونجور که عقب گردی میکردم گفتم:

-بیا تو بیزحمت درم ببند، من رفتم بخوابم، اتاقت حاظره، تمیز‌ شده هست. برو بخواب صبح کار دارم شب اومدم حرف می‌زنیم!

صدام زد که برگشتم طرفش، چشم هاش رو مظلوم کرد و گفت:

-یعنی مهمونت رو اینجوری ول می‌کنی بری تو؟! نوچ- نوچ .

شونهای با بیخیالی بالا انداختم و دست‌هام رو به کمرم زدم .

-خونه خودته، خودت می‌دونی لازم‌نیست بگم بس بیا برو بخواب‌که الان گیج خوابم، یهو دیدی فحشت دادم !
اخمی مصنوعی کرد و در حالی که سعی میکرد ابهت خودش رو

نگهه داره گفت:
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 26) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا