دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
207
در اتاقم روی تخت دراز کشیده و درحالی‌ که دستانم را زیر سرم گذاشته‌بودم به سقف خیره شده و در فکر مهری، موهای سحرانگیزش، چشمان جادویی‌اش و خنده‌های زیبایش فرو رفته‌بودم. من برای بدست آوردن مهری باید به روستا می‌رفتم، اما‌ کسی نباید دلیل واقعی رفتنم را می‌فهمید. باید در روستا زندگی می‌کردم تا بتوانم‌ از نزدیک مراقب مهری باشم. کافی بود سه‌ سال آینده هم شاگردم باشد، این‌گونه می‌توانستم مهری را همان‌طور که می‌خواهم تربیت کنم. اکنون چهارده‌ساله بود و سه‌ سال دیگر هفده‌ساله می‌شد، در آن صورت همان‌ موقعی که ششم را تمام‌ می‌کرد من می‌توانستم از او‌ برای همسری خودم خواستگاری کنم. همسری که خودم‌ تربیت کرده و از همه لحاظ دلخواه خودم باشد.
غرق در افکار لذت‌بخشم بودم که مادر بدون در زدن وارد اتاق شد و پشت سرش هم پریزاد. حدس اینکه پریزاد به مادر گفته باشد که قصد رفتن به روستا را دارم اصلاً سخت نبود. بلند شدم و روی تخت نشستم. قبل از اینکه مادر عصبانی‌ام حرف بزند پرسیدم:
- چیه مامان؟
- مهرزاد، تو واقعاً می‌خوای بری روستا؟
- آره.
عصبانیتش به آنی به نگرانی تبدیل شد.
- آخه چرا؟
- خب می‌خوام‌ اونجا زندگی کنم.
مادر ناراحت روی صندلی میز تحریرم نشست.
- یعنی چی پسرم؟
کمی دستانم را از هم باز کردم.
- یعنی چی نداره مامان! من دوست دارم‌ بقیه عمرمو برم‌ روستا زندگی کنم همین.
مادر سعی کرد با لحن ملایم‌تری با من حرف بزند.
- این چه تصمیمیه که تو گرفتی؟ ببین اگه زن نمی‌خوای، باشه، دیگه حرفشو نمی‌زنم، لازم نیست به خاطر حرف من تارک‌دنیا بشی.
نگاه حرصی‌ام را روی پریزاد که یک‌طرفه با دستان جمع شده به دیوار تکیه داده بود، گرداندم و رو‌ به مادر کردم.
- تارک‌دنیا چیه؟ من می‌خوام‌ برم‌ روستا زندگی کنم.
مادر کمی خودش را جلو‌ کشید.
- عزیزم! همه از روستا میان شهر زندگی‌ کنن، بعد تو از شهر میری روستا؟
لحن دلخور کلامم بیشتر‌ شد.
- ایراد رفتن به روستا چیه مامان؟ همه شاید بخوان بپرن توی چاه، من هم باید بپرم؟
مادر عصبی دستش را به طرف من گرفت و تکان داد.
- الان این کاری که تو‌ می‌خوای‌ بکنی‌ پریدن توی چاهه.
آنقدر روی تخت عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم و بی‌خیال جواب دادم:
- از نظر من اونایی که آلودگی و‌ شلوغی شهر رو‌ به تمیزی و سکوت روستا ترجیح میدن دیوونگی می‌کنن.
مادر‌ از کوره‌ در رفت.
- اونجا‌ چی داره که می‌خوای بری؟
لحظه‌ای تصویر مهری‌ مقابل‌ چشمانم‌ آمد و لبخند زدم.
- اونجا زندگی داره.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
207
مادر که دید بحث با من فایده‌ای ندارد با آرامش گفت:
- پسرم! عزیزم! روستا برای چند روز‌ اون هم‌ تفریحی‌ جای خوبیه، اما‌ نه برای همیشه و زندگی.
- ولی من تصمیمو گرفتم‌ و‌ حتماً برای‌ زندگی‌ میرم‌ روستا.
مادر چند لحظه با اخم نگاهم کرد و بعد یک‌دفعه بلند شد.
- پس حرف آخرت همینه؟
خودم‌ را روی تخت جلو‌ کشیدم و دوباره لبه‌ی تخت نشستم.
- نه یه حرف دیگه هم دارم.
ابروهای مادر‌ از هم‌ باز شد و‌ کاملاً به‌ طرفم‌ چرخید:
- چی؟
- می‌خوام‌ سهممو از کارگاه بابا بفروشم.
ابروهای مادر‌ دوباره‌ درهم‌ رفت و‌ با حال زاری گفت:
- اونو‌ دیگه برای چی می‌خوای؟
نگاهی به‌ پریزاد انداختم که تکیه از دیوار گرفته و‌ به‌ ما‌ نزدیک‌ میشد.
- برای خونه زندگیم توی‌ روستا پول‌ لازم‌ دارم.
مادر کلافه دستی به‌ صورتش کشید.
- دست از کارگاه بکش، اجاره‌ی اونجا‌ کمک‌خرج‌ زندگی‌ من و‌ پریزاده.
اخم به ابروهای من هم هجوم آورد.
- مامان! درسته من حقوق آن‌چنانی‌ ندارم، اما‌ همیشه اول‌ برج نصف‌ حقوقمو ریختم‌ به حساب شما، درضمن وقتی‌ فروختمش شما و‌ پریزاد سهمتونو بذارید بانک سودشو بگیرید. من به سهمم نیاز دارم.
مادر‌ دوباره‌ رو به من روی صندلی میز تحریر نشست.
- می‌دونم پسرم! حقته، کارگاه هم مثل این‌ خونه مال پدریته، اما‌ به‌ من و‌ پریزاد هم‌ فکر‌ کن، ما‌ راضی نیستیم سهممونو از کارگاه بفروشیم، هیچ خریداری هم ملک اشتراکی ازت نمی‌خره.
کلافه از حرف‌ مادر خودم را جلو‌ کشیدم‌ تا حرف‌ بزنم‌ که‌ پریزاد گفت:
- من راضیم‌ کارگاهو‌ بفروشیم.
مادر‌ عصبی به طرف پریزاد برگشت.
- تو دیگه‌ چته؟
نگاهم را به پریزاد دوختم. با صدای کمی بلند شده‌ای گفت:
- من هم سهممو می‌خوام‌ بدم ماشین بخرم، مگه داداش نمی‌گفت هیجده سالم‌ تموم شد برم گواهینامه بگیرم؟ خب به فکر ‌ماشین هم باید باشم.
مادر دستش را به طرف پریزاد گرفت با حرص گفت:
- تو هنوز بچه‌ای برای رانندگی.
پریزاد کمی به مادر نزدیک شد.
- اِ مامان! مهرزاد که معلومه دیگه موندنی نیست پیش ما، من و تو نباید به خودمون فکر کنیم؟ خب داشتن ماشین توی این شهر لازممون میشه، تازه با فروش کارگاه از دست اون زمانی بی‌وجود هم راحت میشیم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
207
زمانی کسی بود که سال‌ها کارگاه جوشکاری پدر را در اجاره‌ی خود داشت. از حرف پریزاد اخم کردم.
- زمانی کاری کرده؟ حرفی زده؟
مادر و‌ پریزاد هر دو به طرفم برگشتند و قبل از پریزاد مادر گفت:
- نه پریزاد شلوغش می‌کنه.
پریزاد دستش را عصبی تکان داد.
- چی‌چی رو‌ شلوغش می‌کنه؟ اجاره کم میده، بعدش هم کلی منت می‌ذاره، این کارگاه قدیمیه، برقش اِله، آبش بِلِه.
پریزاد کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- کارگاه که فروش‌ بره هرکی سهم خودشو برمی‌داره هر کاری خواست باهاش می‌کنه.
پریزاد رو به مادر کرد.
- مهرزاد که حقوق بگیره، تازه نصف حقوقشو هم می‌ریزه به حساب شما، من هم که دیگه کم‌کم می‌خوام برم‌ سر کار.
من و‌ مادر‌ هر دو با هم گفتیم:
- سر کار؟
و من ادامه دادم:
- از کی تا حالا؟
پریزاد کمی خود را عقب کشید.
- پارمیس‌جون یه پروژه زیباسازی گرفته، پونزده شونزده روز دیگه شروع میشه، به من هم گفته‌ برم کمکش، روزمزد بهم دستمزد میده.
متعجب و کمی دلخور گفتم:
- تو می‌خوای بری سر کار؟ اون هم‌ توی‌ خیابون؟ زیر چشم همه؟
- وای داداش! مگه چیه؟ کی دیگه به دوتا زن نگاه می‌کنه که دارن دیوار رنگ می‌کنن.
خواستم چیزی بگویم که مادر گفت:
- اگه می‌خوای خواهرت سر این کار نره، کارگاهو نمی‌فروشی، روستا هم‌ نمیری، می‌مونی‌ بالا سر خواهرت، وگرنه که من هیچ مشکلی با کار کردنش ندارم.
نگاه نگران پریزاد روی‌ من افتاد و من دقیق به مادرم نگاه کردم. مادر می‌خواست مرا در تنگنا بگذارد که به روستا نروم. لحظه‌ای از روستا رفتن پشیمان شدم، اما نگاه مهری در پس ذهنم به من توان داد. رو به پریزاد کردم.
- کارت چقدر طول می‌کشه؟
- شاید بیست روز.
انگشتم‌ را به طرفش گرفتم.
- این یه‌ بارو ندید می‌گیرم، اما دیگه نبینم بری برای رنگ کردن خیابونا ها؟
پریزاد خواست به طرفم هجوم بیاورد که با دست مانع شدم.
- قربونت برم داداش!
- عقب وایسا! فکر‌ نکن رفتم روستا ازت غافل میشم، اومدم دیدم حرفمو گوش نکردی باید نقاشی رو‌ برای همیشه ببوسی بذاری کنار.
- فدات خان داداش! پارمیس‌جون یه آشنا داره کارهای داخلی انجام میده، مثل مدرسه و فرهنگسرا و این‌جور جاها، میگم منو معرفی کنه به اون.
- این که گفتی مرد نیست که؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
207
پریزاد سرخوش عقب رفت.
- نه بابا... زنه... اصلاً هروقت این کارم تموم شد خواستم برم پیش اون، میگم خودت بیا ببینش، خوبه؟
با خیال راحت نگاه از پریزاد گرفتم.
- این خوبه!
مادر معترض گفت:
- خواهر برادری بریدید و دوختید، من هم که هیچ کاره.
پریزاد به‌ طرف مادر برگشت و‌ دست روی‌ شانه‌ی مادر گذاشت.
- قربون مامان خوشگلم‌ برم‌! شما‌ که‌ گفتید راضی هستید برم‌ سرکار، بعد هم من و شما واقعاً به چندرغاز پول اجاره‌ی اونجا نیاز نداریم، اصلاً شما‌ سهمتو ببر بذار تو‌ی کارگاه عمو، مگه‌ پارسال نمی‌گفت کارگاهو بفروشیم‌ تو‌ی مبل‌سازیش شریک‌ شیم؟
مادر شانه‌اش را از دستان پریزاد آزاد کرد.
- شما‌ دوتا چتون شده؟ دستی‌دستی دارید پشتوانه‌ی آینده‌تونو به باد می‌دید، مگه من پیرزن چقدر خرج دارم‌ که فکر می‌کنید دارم شور‌ خودمو می‌زنم؟ مال پدری شما فقط اون کارگاهه و این خونه، چیز دیگه‌ای ندارید که فردا روز خواستید عروسی کنید دستتونو بگیره، مهرزاد! من گذاشته بودم اونجا رو‌ موقع عروسی تو بفروشم‌ خرج عروسیت کنم، پریزاد! تو جهیزیه نمی‌خوای؟
پیش رفتم و‌ دست مادر را گرفتم.
- مادرجان! من همین‌جا قول میدم اگه خواستم عروسی کنم صفر تا صد هزینه‌شو خودم بدم، من الان که می‌خوام برم روستا زندگی کنم خونه لازم دارم.
پریزاد هم از طرف دیگر دستش را از روی شانه‌های مادر رد کرد.
- مامانی! موافقت کن، من که نمی‌خوام‌ شوهر کنم که جهیزیه بخوام، اگر هم یه زمانی خواستم شوهر کنم خودم برای جهیزیه‌ام یه فکری می‌کنم.
مادر دلخور خودش را از حصار ما دو نفر نجات داد و بلند شد.
- شما دو نفر پاک زده به سرتون! باشه، برید هر کاری دوست دارید بکنید، اما فردا روز‌ نگید نگفتم ها.
پریزاد سریع روی سر مادر پرید. دست پشت گردنش انداخت و محکم گونه‌ی مادر را بوسید.
- قربونتون بشم‌ مامانی جونم! من هم قول‌ میدم زود گواهینامه رو‌ بگیرم تا وقتی ماشین گرفتم دم به دقیقه ببرمت روستا شاخ شمشادتو ببینی.
مادر با «ولم کن» پریزاد را از خودش جدا کرد و از اتاق بیرون رفت.
پریزاد هم با دستش بوسی به طرف من فرستاد.
- فدایی داری داداش!
پوزخندی به او‌ زدم و او هم از اتاق بیرون رفت.
دوباره‌ روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به مهری فکر کردم. مهری جفت من بود و اگر به او نمی‌رسیدم تا آخر عمرم در صورت همه‌ی دخترها دنبال مهری می‌گشتم. من باید به روستا برمی‌گشتم تا از عشقم‌ مراقبت کنم که به سن مناسب ازدواج برسد. من برای زندگی فقط مهری را می‌خواستم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 27) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا