- Jan 16, 2025
- 208
پریزاد میان حرف ما دو نفر پرید:
- پارمیسجون! برای عذرخواهی از اینکه باعث تأخیرت شدیم بیا تو رو هم برسونیم، گفتی هنوز ماشینت آماده نشده.
لبخندش را بیشتر کرد.
- نه ممنون عزیزم! باعث زحمت نمیشم.
پریزاد نامحسوس با آرنج به پهلویم زد و مرا وادار به اصرار کرد.
- زحمتی نیست، بفرمایید برسونیمتون.
مهرانی نگاه از پریزاد گرفت و رو به من کرد.
- نه ممنونم، واقعاً لزومی نداره، پدر اومدن دنبالم.
نگاهی به پریزاد افسرده انداختم.
- پس با اجازهتون ما مرخص میشیم، خدانگهدار!
همین که «خدانگهدار» مهرانی را شنیدم به سرعت به طرف خروجی رفته، پلهها را بالا رفتم و به ناخودآگاهم اجازه دادم مهری را با مهرانی مقایسه کند. من دختری چون مهری میخواستم که با آرایش کردن غریبه باشد، زیبایی ذاتی داشته و موهایش را احدی نبیند. زنی که زیباییاش فقط متعلق به چشمان من باشد، همچون مهری که تا آن زمانی که به اجبار مقنعهاش را بیرون آوردم نمیدانستم او صاحب آن خرمن جادوییست.
با لبخندی که از تصور مهری و آبشار موهایش روی لبم آمده بود، در را باز کرده و سوار ماشین شدم. تا سوییچ را چرخاندم پریزاد هم وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و روی صندلی کمک نشست. ماشین را که روشن کردم. متوجه مهرانی شدم که از آموزشگاه خارج شد و در را قفل کرد. پریزاد با لب و لوچهی آویزان گفت:
- چقدر بد شد که باباش اومده بود دنبالش.
ماشین را از پارک خارج کردم.
- اصلاً هم بد نشد، من که نپسندیدمش.
پریزاد یکدفعه به طرفم چرخید.
- چرا خب؟!
لحظهای به او نگاه کردم و به روبهرو برگشتم. اگر میگفتم از موهای آزاد و شال ول و آرایش صورتش خوشم نیامد، دوباره بهانهی مسخره کردن خودم و افکارم را به دست پریزاد میدادم. گرچه خودش خوب میدانست نظر من در این مسائل چیست، چون خوب میفهمیدم این صورت بیآرایش و مقنعهای که بر سر دارد مخصوص زمانهایی است که من خانهام؛ اما نمیخواستم باز آن طعنههای همیشگیاش را بشنوم. باید بهانهای دیگر تحویلش میدادم. بیاختیار گفتم:
- موهاش فر نیست.
خودم هم از حرفی که زدم متعجب شدم؛ اما پریزاد ذوق کرد.
- پس خانداداش فرفری دوست داره! ایراد نداره برات دختر فرفری پیدا میکنم.
انگشتانم را روی فرمان سفت کرده و در دلم گفتم:
- لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!
و زمانی این لعنت غلیظتر شد که یک ساعت بعد سر میز شام، پریزاد دهان باز کرد و به مادر گفت:
- مامان! مهرزاد دختر موفرفری دوست داره.
- پارمیسجون! برای عذرخواهی از اینکه باعث تأخیرت شدیم بیا تو رو هم برسونیم، گفتی هنوز ماشینت آماده نشده.
لبخندش را بیشتر کرد.
- نه ممنون عزیزم! باعث زحمت نمیشم.
پریزاد نامحسوس با آرنج به پهلویم زد و مرا وادار به اصرار کرد.
- زحمتی نیست، بفرمایید برسونیمتون.
مهرانی نگاه از پریزاد گرفت و رو به من کرد.
- نه ممنونم، واقعاً لزومی نداره، پدر اومدن دنبالم.
نگاهی به پریزاد افسرده انداختم.
- پس با اجازهتون ما مرخص میشیم، خدانگهدار!
همین که «خدانگهدار» مهرانی را شنیدم به سرعت به طرف خروجی رفته، پلهها را بالا رفتم و به ناخودآگاهم اجازه دادم مهری را با مهرانی مقایسه کند. من دختری چون مهری میخواستم که با آرایش کردن غریبه باشد، زیبایی ذاتی داشته و موهایش را احدی نبیند. زنی که زیباییاش فقط متعلق به چشمان من باشد، همچون مهری که تا آن زمانی که به اجبار مقنعهاش را بیرون آوردم نمیدانستم او صاحب آن خرمن جادوییست.
با لبخندی که از تصور مهری و آبشار موهایش روی لبم آمده بود، در را باز کرده و سوار ماشین شدم. تا سوییچ را چرخاندم پریزاد هم وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و روی صندلی کمک نشست. ماشین را که روشن کردم. متوجه مهرانی شدم که از آموزشگاه خارج شد و در را قفل کرد. پریزاد با لب و لوچهی آویزان گفت:
- چقدر بد شد که باباش اومده بود دنبالش.
ماشین را از پارک خارج کردم.
- اصلاً هم بد نشد، من که نپسندیدمش.
پریزاد یکدفعه به طرفم چرخید.
- چرا خب؟!
لحظهای به او نگاه کردم و به روبهرو برگشتم. اگر میگفتم از موهای آزاد و شال ول و آرایش صورتش خوشم نیامد، دوباره بهانهی مسخره کردن خودم و افکارم را به دست پریزاد میدادم. گرچه خودش خوب میدانست نظر من در این مسائل چیست، چون خوب میفهمیدم این صورت بیآرایش و مقنعهای که بر سر دارد مخصوص زمانهایی است که من خانهام؛ اما نمیخواستم باز آن طعنههای همیشگیاش را بشنوم. باید بهانهای دیگر تحویلش میدادم. بیاختیار گفتم:
- موهاش فر نیست.
خودم هم از حرفی که زدم متعجب شدم؛ اما پریزاد ذوق کرد.
- پس خانداداش فرفری دوست داره! ایراد نداره برات دختر فرفری پیدا میکنم.
انگشتانم را روی فرمان سفت کرده و در دلم گفتم:
- لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!
و زمانی این لعنت غلیظتر شد که یک ساعت بعد سر میز شام، پریزاد دهان باز کرد و به مادر گفت:
- مامان! مهرزاد دختر موفرفری دوست داره.