رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
بنام تعالی
کد: 06
ناظر: @KIAN
نام نویسنده: رُگآ
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه: بهین دخترکی شکست خورده و زخم دیده که به دلایلی، درگیر سلول‌های بی‌رحمِ زندان می‌شود.
باید با وکیلی که هیچ شناختی از او ندارد دیدار کند، و همین دیدار خودش تحولی عظیم به دنبال دارد.
 
آخرین ویرایش:

.khani.

مدیر بازنشسته کپیست
کاربر VIP
Apr 5, 2023
302
بسم تعالی
1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg


نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر

مدیریت تالار رمان​
 
آخرین ویرایش:

رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
پریشان خاطر، قدم میزند آن اتاقکِ منحوسِ لعنتیِ سی متری را، که دخترک را مبحوسِ خودش کرده‌ست.
می‌ترسد و لرزیدن دستانش و پر شدن کاسه‌ی چشمانش به واسطه‌ی این حس، تجربه‌ی اولش نیست؛ که او بارها در خودش شکسته و اعتماد بنفسش را از دست داده‌ست برای همین حسِ منفور؛ ترس!
با احساس دستی روی شانه‌اش و پرت شدنش از دنیایِ خاکستریِ افکارش به همین دنیایِ مشکی، نفس عمیقی می‌کشد؛ آرام برمی‌گردد و در چشمان مهربانِ زنِ نگران خیره می‌شود.
نگرانی‌ها و دلسوزی‌هایش، یاد مادرش را برایش تداعی می‌کند، و چقدر دلش تنگ است برای گریه کردن زیر روسریِ گلگیِ مادرش؛ که قدمتش برمی‌گردد به زمان کودکیِ دخترک.
- جانم گلنار خانم؟
به ناگاه قهوه‌های شیرین گلنار تلخ و کمان ابرُوانش به قصد هم آغوشی به یکدیگر نزدیک می‌شوند. لب‌های باریکش را از هم فاصله می‌دهد:
- هزار بار بهت گفتم منو گلنارِ خالی صدا کن دختر!
دخترک لبخند بی‌جانی می‌زند و سری تکان می‌دهد.
گلنار دستش را پشت‌ کمرش می‌گذارد و مجبورش می‌کند با او، هم‌قدم شود.
- بیا برات چای گذاشتم؛ بس کن این همه بی‌قراریتو!
باز هم خیالش پرت می‌شود در متروکه‌های بدبختی‌اش و آوار می‌شوند حقایق تلخ این روزها بر سرش. باز هم نگرانی به دلش چنگ می‌اندازد.
خسته از این همه کشمکش با خودش، جایی نزدیک به دخترانی‌ که قهقه‌ی خنده‌هایشان گوش فلک را می‌خراشد، می‌نشیند. گویی کوه که نه، جهان را کول کرده و جابه‌جا کرده‌ست؛ وگرنه این هجم از خستگی، غیر قابل باور است.
با صدای سمیرایِ بیخیال، سر بلند می‌کند و خیره می‌شود در جنگل سبز چشمانش:
- چته باز دختر؟ کشتیات مثل همیشه غرقه که!
مثل همیشه در برابر این ماده پلنگ سکوت می‌کند؛ زخمی‌ست و توان دریده شدن دوباره را ندارد با کلمات این مردمِ نامرد!
- خوبم که!
سمیرا بلند می‌خندد؛ گویی می‌خواهد به خودش و دنیایِ بی‌رحم این روزها بفهماند، تهی‌ست از هر غمی!
- دآش من خودم یه عمره مردمو سیا می‌کنما!
باز هم جوابش، لبخند کم‌جانی‌ست از لب‌های دخترکِ همیشه خسته.
و کاش بداند سمیرا، متنفر است از بی‌جواب ماندن حرف‌هایش که باز لب‌های زیبایش را از هم فاصله می‌دهد:
- درکت نمی‌کنم بخدا! همه اینجا یه غلطی کردیم و محض رضای خدا اینجا نیستم! یکی خلافکاره، یکی بدهی داره، یکی مث من رو از کوچه خیابون گرفتن، یکی مثل عاطفه رو از خرابه‌ها پیدا کردن، یکی قاتله، یکی دزده و یکی هم ...
مکثی می‌کند و با کلافگی ادامه‌ می‌دهد:
- چمیدونم همه نوعی هست اینجا خلاصه.
گفته بود دیگر؛ سمیرا یک ماده پلنگِ درنده‌ است؛ و درید!
با هر کلمه‌، قلبش را دردید!
ادامه می‌دهد و گویی قصد جان ستاندن دارد این دختر زیبای چشم سبز:
- والا هیچ‌کدوم هم مث تو خودمونو خفه نکردیم تو غم! بسه دیگه! خسته نشدی خودت؟
و چقدر حالش بد بوده که حتی سمیرای بیخیال هم متوجه احوالش شده‌ست.
چیزی ماننده خوره به جان قلب و مویرگ‌های مغزش می‌افتد؛ چیزی که یاد آور این‌جا بودنش است و کاش سمیرا درک می‌کرد این دختر تاب‌ و توان مقابله با او را ندارد!
لبخند احمقانه‌ای می‌زند و بی‌خیالِ چای خوش عطرش، از جای بلند می‌شود و به قصد استراحت کردن به سمت سومین تختِ دو طبقه‌ی سلول، قدم بر می‌دارد... فرار می‌کند!
می‌ترسد کاسه‌ی صبرِ سکوتش لبریز شود و لب باز کند. حتی مو بر تنش راست می‌شود از این فکر و غوغای پس از این اتفاق.
گلنار با چشمانِ نگرانش، دخترک را بدرقه می‌کند و پس از اندکی خیره بودن؛ رو به سمت سمیرا می‌‌گرداند و عصبی نگاه می‌کند این دخترِ زیبایِ سرکش را!
- سمیرا خواهش می‌کنم دست از سر این دختر بیچاره بردار! اگه تا الانم بهت چیزی نگفته از خوبیِ خودشه!
سمیرا کلافه دستش را تکان می‌دهد و زیر لب، «برو بابا»یی زمزمه می‌کند. به گمان، او هم تازه می‌فهمد قلب و روح دخترک، آبستن غمی عجیب دردناک و بزرگ است. وگرنه اینهمه بی‌قراری و سرگردانی اندکی زیادی‌ست!
باز هم خیره به سقفِ تخت خود و کف تختِ بالایی، در فکر فرو رفته. کلاف افکارش به هم ریخته و نمی‌داند چطور و از کجا جمعش کند.
با خودش می‌گوید:
« باید با بابام حرف بزنم... »
از تصور حرف زدن با پدرش، اشک در چشمانِ میشی رنگش، نمایان می‌شود.
کاش خدا نگاهش کند؛ که این دختر زیادی خسته‌ست از این همه درد.
چشمانش را می‌بنند و کاش کمی امشب خواب، خواستارِ به آغوش کشیدن افکارش باشد؛ که او خسته‌تر از آن است تا جورِ افکارِ درنده‌ای که به جان قلبش افتاده‌ست را بکشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
آرام آرام قدم برمی‌دارد؛ و چه ساده فکر می‌کند که شاید با منتظر نگه داشتنش؛ برود!
برخلاف همیشه دوست دارد این راه‌رو‌های تنگ، کش بیاییند و تمام نشوند؛ دلش می‌خواهد همین‌جا بماند و بمیرد ولی نگهبان، در را باز نکند و او را به آن اتاق روانه نکند.
با صدای ناخوش باز شدنِ در؛ قلبش لحظه‌ای می‌ایستد... خدا می‌داند چقدر سخت است دیدن آن هیبت مردانه.
- برو تو!
با کشیده شدن دستش و باز شدن دستبند؛ از زمین چشم می‌گیرد و به نگهبان بد خلق خیره می‌شود. سری تکان می‌دهد و اولین قدم را برای نزدیک‌تر شدن به آن اتاق برمی‌دارد؛ وارد می‌شود.
ای‌کاش بتواند فرار کند و نیایید و نبیند؛ که این چشم‌ها دیگر توان باریدن ندارند!
نفسی میگیرد و دلش را به بودنِ آن نگهبانان غریبه خوش می‌کند! کارش به کجا رسیده بود؟
با قدم‌هایی آرام، به صندلی نزدیک می‌شود؛ می‌نشیند و دست‌آخر سر بلند می‌کند و خیره می‌شود به چشمان یخیِ مردِ مقابلش! به چشمانِ پدرش!
مثل همیشه، آراستگی و محترم بودن از سر و رویش می‌بارد، اما چشمانش لبریز است از خستگی؛ چه کرده بود این دختر با پدرش؟
با بلند شدن دستان پدرش به سمت آن گوشیِ مضحک، نفسی میگیرد و از پدرش پیشی می‌گیرد و با دستان لرزان گوشی را برمی‌دارد.
ولی گویا می‌ترسد از شنیدن صدایش که بی‌هیچ حرکتی، خیره به پدرش گوشی را در دست نگهه می‌دارد.
با اشاره‌ی سر پدرش، به ناچار گوشی را به گوشش می‌چسباند و چشم می‌بندد؛ ای کاش می‌شد فرار کند!
صدای نفس‌های پدرش را می‌شنود اما، الان چه وقت تجزیه و تحلیل است؟
لب‌های خشک و ترک خورده‌اش را تر می‌کند و لب باز می‌کند:
- سلام بابا.
- سلام!
و گاهی آدم، از شنیدن صدای کسی؛ می‌تواند تا عمق وجودش یخ بزند!
چشم باز می‌کند و خیره می‌‌شود در چشمانِ یخیِ مردِ مقابلش.
- مامانم خوبه؟
گویی این مرد، هیچ بویی از محبت‌ نبرده که زهر خندی می‌زند و می‌گوید:
- فکر نمی‌کنم جایِ مناسبی رو برای احوال پرسی انتخاب کرده باشی بابا جان!
هر آدمی، کاسه‌ی صبری دارد... لبریز شده بود کاسه‌ی صبرش و هقِ کوچکی از گلویش خودش را بیرون پرت می‌کند. و همین برای نقاشی کردن سیل بر چهره‌اش و طوفان در قلبِ مرد روبه‌رویی‌اش کافی‌ست.
اشک‌هایش تمام نمی‌شود چرا؟
خدا حواسش کجاست؛ این دختر را می‌بیند؟
با شنیدن اسمش، آرام سر بلند می‌کند و دلخور خیره می‌شود به مردی که پدر بود و هیچ‌گاه بلد نبوده‌ست پدری کردن را!
- با وکیل صحبت کردم؛ احتمالا یکی دو روز دیگه بیاد و باهم صحبت کنین. زیاد وقت نداریم؛ دو هفته دیگه دادگاه تشکیل میشه... .
پدرش صحبت می‌کرد و او، فقط یک چیز را می‌شنید و برایش تداعی میشد؛
«باهم صحبت کنین!»
میان حرف‌های پدرش می‌پرد:
- اما من نمی‌خواهم با کسی...
- اما و اگر نداره! ازت نظر نپرسیدم بهین؛ تا همین الانشم کم بی‌آبرویی نبوده بودنت اینجا!
مرد روبه‌رویی‌اش عصبی‌ست و مخالفت با این مرد جایز نیست؛ که اون توان دوباره در افتادن با هیچ کسی را ندارد.
- باشه بابا... ممنون.
سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- کاربلده، هرچی که باید بگی رو بهش بگو زودتر از اینجا خلاص شی.
- چشم.
بی‌ هیچ حرف دیگری، از جایش بلند می‌شود و گوشی را همان‌جا روی میز رها می‌کند. خسته‌تر از این حرف‌هاست که به غرغر‌های نگهبان گوش دهد.
بیرون می‌رود و دوباره‌ دست‌هایش است که اسیر دستبندِ کوفتی می‌شود.
خسته‌است و کاش؛ تمامِ این‌ها خواب باشد... یک کابوسِ تلخ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
دوباره وارد سلول‌های سرد و سخت می‌شود و زندگی سخت‌تر از پیش خودش را نشان می‌دهد. بی‌رمق، به سمت تختش قدم بر‌می‌دارد. زیر لب می‌شمارد:
- یک، دو، سه، چهار... سی و پنج.
سی و پنج قدم، از در سلول تا تختش فاصله هست. از تختش تا سرویس هم؛ چهل و هفت قدم. دو هفته کافی بود تا گوشه به گوشه‌ی این خفقان را با احساسش لمس و با پاهایش، متر کند.

رو تختش می‌نشیند. بی‌رمق دستانش را به زیر بالشتش می‌کشد و با حس لمس عکسی، چشمانش را می‌بندد.
همه مثل او هستند؟ بعید می‌داند، کدام یک از آدم‌های این سلول اینگونه بیقرار هستند؟ شاید هم عادت کرده‌اند. تلخ و مزخرف است، عادت به سختی و دردها.
بیقرار عکس را بیرون می‌کشد. زیر لب رو به عکس زمزمه می‌کند:
- چیکار کردم، کدوم کار خوبم باعث شده تو بیایی تو زندگیم؟
دلش تنگ است، آنقدر زیاد که دیوار‌های سلول به اون نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. حتی ابعاد استخوان‌‌هایی که احاطه‌اش کرده‌اند، کم و کم‌تر می‌شوند. گویا قرار است، این تن، این جسم که متعلق به اوست؛ مدفنش شود. از دلتنگی قرار است در خودش بمیرد و دیگر زنده نشود.
سخت است در این‌جا ماندن، شاید حق با پدرش است، بهتر است هرچه زودتر با وکیلی که پیدا کرده بودند صحبت کند. هر ثانیه‌ی در اینجا و دور از او، سال که نه اندازه‌ی یک قرن می‌گذرد.
دوباره رو به عکس لب می‌زند:
- زود میام، نمی‌ذارم به نبودنم عادت کنی. هیچ وقت.
با صدای عاطفه، عکس را به جای همیشگی‌اش سُر می‌دهد.
- بهین جان، بیا شام.
سعی می‌کند بغضش را قورت بدهد:
- میل ندارم عزیزم، بعد شام میام کمکت.
عاطفه با لبخندی سر تکان می‌دهد و می‌گوید نیازی نیست.
می‌خواهد بخوابد و فرار کند، اما اگر بخوابد!
چون هر شبش با کابوس همراه است.
آهی می‌کشد و زیر ملافه‌ی کهنه‌ی تختش می‌خزد و چشمانش را می‌بندد. و باز هم تصویری همیشگی پشت پلکانش نقش می‌بندد؛ تصویر او.
 

رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
خسته از تلاش بیهوده برای خوابیدن، چشم باز میکند. از همان دریچه‌ی کوچکِ در، همانی که سمیرا، «سوراخ موش» می‌خواندش و شرور می‌خندد؛ روزنه‌ی بی‌جان نور، سلول را از تاریکی مطلق نجات داده‌ست. کلافه «هوفی» می‌کشد. روی تختی که، محکم و سفت بودنش، روی سنگ را هم کم کرده‌ست می‌نشیند. کلافه چنگی در موهایش میبرد و با کنده شدن چندین تار مو، خیره به انگشت شستش می‌ماند‌. ناخنش شکسته و چنگ به گلوی موهایش انداخته‌‌ست. با دست دیگرش ناخنش را جوری می‌کند که درد به تمام انگشتش می‌پیچد. زیر لب فحشی زمزمه می‌کند و بیخیال خون‌مردگی کنار انگشتش می‌شود. بیقرار است. از سر شب که خوابیده، بار‌ها با صدای گریه‌ی کودکی از خواب پریده و با یادآوری جایی که گرفتارش شده، بغض محکم تر، به گلویش پاشیده شده‌‌. نمی‌داند ساعت چند است ولی، چیره شدن همان روزنه‌ی کوچک نور به تاریکیِ ضعیفِ اتاق، نشان از این است چیزی تا صبح نمانده.
برخلافِ تمامِ روزها، نمی‌خواهد صبح شود. می‌خواهد همینجا چشمانش را ببندد و بمیرد.
نمی‌داند چند ساعت می‌گذرد که نگهبان محکم به در می‌کوبد و با صدای بلند می‌گوید:
- ساعت خواب خانما!
همانطور که صدایش دور تر می‌شود، ادامه میدهد:
- خانم چخبره؟ پاشین خانم، پاشین (با صدایی که رنگ و بویی از خنده یه خودش می‌گیرد ادامه می‌دهد) وقت نرمش صبگاهیه.
شاید اگر دو هفته پیش بود، باز هم با شنیدن«ساعت خواب» آن هم راس ساعت ۶:۳۰ صبح چشمانش گرد می‌شد. اما بهین خیلی زود عادت کرده بود.
زیر لب با خودش می‌گوید:
- خیلی زود عادت کردی به اینجا بهین خانم. مثل همیشه. که زود عادت کردی به بدبختی... به غم، به درد.
محکم سرش را تکان می‌دهد تا از دستِ افکاری که هر لحظه مسلح‌تر به سمت او حمله ور می‌شدند نجات پیدا کند. امروز روز مهمی بود برایش.
پدرش خبر داده بود، وکیل امروز برای برسی پرونده، به دیدنش می‌آید. و فقط خدا حال دخترک را می‌فهمد که اون خودش هم سرگردان مانده از بازی روزگار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رُگآ

کاربر VIP
کاربر VIP
مقامدار بازنشسته
Jan 22, 2023
462
مضطرب پا به راه‌روهای تنگ و خفقان آورِ زندان می‌گذارد. بی‌توجه به «بدبخت بیچاره‌ی احمق» درون چشمان نگهبان؛ پا تند می‌کند. دلش آشوب است و حالت تهوع و پیچش معده از صبح رهایش نکرده‌ است. لب‌هایش پوسته پوسته؛ ناخن انگشتانش یکی در میان به طرز فجیعی شکسته و لباس‌هایش چروک و نامرتب است. چه اهمیتی دارد؟ یک «هیچ» بزرگ!
- میگن وکیلت اومده!
نگاهی به نگهبان می‌کند و سری تکان می‌دهد. این را کجای دلش بگذارد؟!
- می‌دونم.
- حالا چرا اینجایی؟
دلش می‌خواهد یک تو دهنی محکم نثار نگهبان کند. " بعدش بیشتر بمونی اینجا؛ آب خنک بخوری!"با این تصور لبخندی روی‌ لب‌هایش شکل می‌گیرد. نگهبان سقلمه‌ای به پهلویش می‌کوبد:
- چیه؟ کجا سیر می‌کنی؟
تا می‌خواهد جوابش دهد؛ نگهبان دیگری، در اتاق ملاقات خصوصی را باز می‌کند.
خوش و بش خودش با خودش، در ذهنش به اتمام می‌رسد و باز دست‌هایش لرز می‌شوند از ترس و اضطراب. نگهبان با سر به داخل اشاره می‌کند و دستبندش را باز می‌کند. با سری افتاده، پا به داخل می‌گذارد. یک میز و دوصندلی. یک صندلی خالی. مردی پشت میز نشسته و تند تند پوشه‌ی روی میز را ورق می‌زند. آرام سلام می‌دهد و سعی می‌کند از اضطراب صدایش کم کند. مگر می‌شود اصلا؟
مرد سر بلند می‌کند و به احترامش بلند می‌شود.
- سلام خانم دهِش.
با دستش صندلی روبه‌روی خودش را نشان می‌دهد:
- بفرمایید.
همین که بهین می‌نشیند، شروع می‌کند:
- بهداد راد هستم. وکیل پایه یک دادگستری.
"آروم صحبت می‌کنه. زیادی لفتش می‌ده. رو مخه!" .
بی‌خیال افکارش، دم عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند بر اعصابش مسلط باشد.
- خوشبختم.
مرد سری تکان می‌دهد. و... همین!
بهین دستانش را بهم پیچ می‌دهد و مرد روبه‌روی‌اش، با تمرکز و خونسردی، به او خیره شده است. "معذبم می‌کنه! انگار می‌خواد از چشام مغزمو بخونه! ". سکوتِ حاکم، آزارش می‌دهد.
- نمی‌خوایین در مورد پرونده‌تون حرفی بزنین خانم دهش؟
سر بلند می‌کند. به فریم عینکِ مرد خیره می‌شود. به چشمانش!
- همه چی اونجا نوشته شده.
سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دارم می‌بینم خانم. ولی برای اینکه بتونم کمکتون کنم، باید خودتون یه بار دیگه تمام اتفاقات رو برام بگین.
مسلما این کار را نمی‌کند!
در ذهنش دنبالِ فامیلیِ مرد مقابلش، حافظه‌ی کوتاه مدتش را بالا پایین می‌کند. چیزی دستگیرش نمی‌شود و لب می‌زند:
- آقای.... اوم. ببخشید آقایِ؟
مرد به راحتی می‌تواند بفهمد دختر روبه‌رویی‌اش، پر از اضطراب است. وگرنه کمتر از پنج دقیقه پیش، خودش را معرفی کرده بود! حواسش کجا بود؟ شاید حوالی پوشه‌ای که ورقه‌هایش را بلا پایین میکند.
- راد هستم. بهداد راد.
دخترک سری تکان داد:
- بله آقای راد. من... هرچی که لازم بود رو گفتم. همه چی رو گفتم... بدون کم و کاست.
مرد روبه‌رویش، کلافه سری تکان می‌دهد.
- پس خودم میگم.
پوشه را ورق می‌زند و لب باز می‌کند:
- شما به جرم قتل الان بازداشتین و در بازجویی ادعا داشتین... .
به چشمانش خیره می‌شود. خونسردی از حرکاتش می‌بارد! گویی برایش اهمیتی ندارد، دختر روبه‌رویی‌اش با هر کلمه؛ جان می‌دهد!
- ادعا داشتین که، دفاع از خودتون بوده. همچنین؛ ذکر کردین... .
کاسه‌ی صبر دخترک لبریز می‌شود و اجازه.ی پیشرویی را نمی‌دهد. یک آن طوری از جای بلند می‌شود که، صندلی با صدای بدی به زمین برخورد می‌کند. پلک سمت راستش می‌پرد و کف دستانش خیس می‌شوند. صدای خش دارش را از گلو به بیرون پرتاب میکند:
- من... من خودم اینارو می‌دونم!
به چهره‌ی خونسرد مرد مقابلش نگاهی می‌اندازد و بیشتر کفری می‌شود!
- من خودم می‌دونم برای چی اینجام آقای... .
خونسرد لب باز می‌کند:
- راد هستم. بهداد راد!
کلافه پلک می‌بندد. دستانش را بهم می‌پیچد و می‌غرد:
- نیازی به وکیل ندارم!
می‌چرخد و به سمت در، قدم برمی‌دارد. مرد به خودش می‌جنبد و صدایش را بلند می‌کند:
- تا نخوای با واقعیت روبه رو شی، نه من نه هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه کمکت کنه خانم!
نمی‌ایستد که بیشتر بشنود و محکم به در می‌کوبد.
همین که نگهبان در را باز می‌کند؛ برمی‌گردد و می‌گوید:
- همین‌طوری، بدون روبه رو شدن با واقعیت‌ها خوبم.
و می‌رود... .
می‌داند این رفتن عاقبت خوبی ندارد. باید توضیح دهد. باید جواب پس بدهد... هزار باید دیگر. ولی چه کند که خودش هم نمی‌داند با چه کسی لج کرده‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 19) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا