پریشان خاطر، قدم میزند آن اتاقکِ منحوسِ لعنتیِ سی متری را، که دخترک را مبحوسِ خودش کردهست.
میترسد و لرزیدن دستانش و پر شدن کاسهی چشمانش به واسطهی این حس، تجربهی اولش نیست؛ که او بارها در خودش شکسته و اعتماد بنفسش را از دست دادهست برای همین حسِ منفور؛ ترس!
با احساس دستی روی شانهاش و پرت شدنش از دنیایِ خاکستریِ افکارش به همین دنیایِ مشکی، نفس عمیقی میکشد؛ آرام برمیگردد و در چشمان مهربانِ زنِ نگران خیره میشود.
نگرانیها و دلسوزیهایش، یاد مادرش را برایش تداعی میکند، و چقدر دلش تنگ است برای گریه کردن زیر روسریِ گلگیِ مادرش؛ که قدمتش برمیگردد به زمان کودکیِ دخترک.
- جانم گلنار خانم؟
به ناگاه قهوههای شیرین گلنار تلخ و کمان ابرُوانش به قصد هم آغوشی به یکدیگر نزدیک میشوند. لبهای باریکش را از هم فاصله میدهد:
- هزار بار بهت گفتم منو گلنارِ خالی صدا کن دختر!
دخترک لبخند بیجانی میزند و سری تکان میدهد.
گلنار دستش را پشت کمرش میگذارد و مجبورش میکند با او، همقدم شود.
- بیا برات چای گذاشتم؛ بس کن این همه بیقراریتو!
باز هم خیالش پرت میشود در متروکههای بدبختیاش و آوار میشوند حقایق تلخ این روزها بر سرش. باز هم نگرانی به دلش چنگ میاندازد.
خسته از این همه کشمکش با خودش، جایی نزدیک به دخترانی که قهقهی خندههایشان گوش فلک را میخراشد، مینشیند. گویی کوه که نه، جهان را کول کرده و جابهجا کردهست؛ وگرنه این هجم از خستگی، غیر قابل باور است.
با صدای سمیرایِ بیخیال، سر بلند میکند و خیره میشود در جنگل سبز چشمانش:
- چته باز دختر؟ کشتیات مثل همیشه غرقه که!
مثل همیشه در برابر این ماده پلنگ سکوت میکند؛ زخمیست و توان دریده شدن دوباره را ندارد با کلمات این مردمِ نامرد!
- خوبم که!
سمیرا بلند میخندد؛ گویی میخواهد به خودش و دنیایِ بیرحم این روزها بفهماند، تهیست از هر غمی!
- دآش من خودم یه عمره مردمو سیا میکنما!
باز هم جوابش، لبخند کمجانیست از لبهای دخترکِ همیشه خسته.
و کاش بداند سمیرا، متنفر است از بیجواب ماندن حرفهایش که باز لبهای زیبایش را از هم فاصله میدهد:
- درکت نمیکنم بخدا! همه اینجا یه غلطی کردیم و محض رضای خدا اینجا نیستم! یکی خلافکاره، یکی بدهی داره، یکی مث من رو از کوچه خیابون گرفتن، یکی مثل عاطفه رو از خرابهها پیدا کردن، یکی قاتله، یکی دزده و یکی هم ...
مکثی میکند و با کلافگی ادامه میدهد:
- چمیدونم همه نوعی هست اینجا خلاصه.
گفته بود دیگر؛ سمیرا یک ماده پلنگِ درنده است؛ و درید!
با هر کلمه، قلبش را دردید!
ادامه میدهد و گویی قصد جان ستاندن دارد این دختر زیبای چشم سبز:
- والا هیچکدوم هم مث تو خودمونو خفه نکردیم تو غم! بسه دیگه! خسته نشدی خودت؟
و چقدر حالش بد بوده که حتی سمیرای بیخیال هم متوجه احوالش شدهست.
چیزی ماننده خوره به جان قلب و مویرگهای مغزش میافتد؛ چیزی که یاد آور اینجا بودنش است و کاش سمیرا درک میکرد این دختر تاب و توان مقابله با او را ندارد!
لبخند احمقانهای میزند و بیخیالِ چای خوش عطرش، از جای بلند میشود و به قصد استراحت کردن به سمت سومین تختِ دو طبقهی سلول، قدم بر میدارد... فرار میکند!
میترسد کاسهی صبرِ سکوتش لبریز شود و لب باز کند. حتی مو بر تنش راست میشود از این فکر و غوغای پس از این اتفاق.
گلنار با چشمانِ نگرانش، دخترک را بدرقه میکند و پس از اندکی خیره بودن؛ رو به سمت سمیرا میگرداند و عصبی نگاه میکند این دخترِ زیبایِ سرکش را!
- سمیرا خواهش میکنم دست از سر این دختر بیچاره بردار! اگه تا الانم بهت چیزی نگفته از خوبیِ خودشه!
سمیرا کلافه دستش را تکان میدهد و زیر لب، «برو بابا»یی زمزمه میکند. به گمان، او هم تازه میفهمد قلب و روح دخترک، آبستن غمی عجیب دردناک و بزرگ است. وگرنه اینهمه بیقراری و سرگردانی اندکی زیادیست!
باز هم خیره به سقفِ تخت خود و کف تختِ بالایی، در فکر فرو رفته. کلاف افکارش به هم ریخته و نمیداند چطور و از کجا جمعش کند.
با خودش میگوید:
« باید با بابام حرف بزنم... »
از تصور حرف زدن با پدرش، اشک در چشمانِ میشی رنگش، نمایان میشود.
کاش خدا نگاهش کند؛ که این دختر زیادی خستهست از این همه درد.
چشمانش را میبنند و کاش کمی امشب خواب، خواستارِ به آغوش کشیدن افکارش باشد؛ که او خستهتر از آن است تا جورِ افکارِ درندهای که به جان قلبش افتادهست را بکشد!