در حال ترجمه رمان لبه‌ی تاریک|به ترجمه ساناز محمدی

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
کد: 06

عنوان: لبه تاریکی
نویسنده: DaoistozAOHL
مترجم: ساناز محمدی
ژانر: ماجراجویی،ترسناک
خلاصه:
دریک کلانشهر جایی که فساد حکم می‌کند کارگاهی به نام ایتان زندگی خود را صرف پیدا کردن ریشه فساد در گوشه های سایه دار شهر زیر نمای ظاهر زندگی روزمره دفن شده اند میکند، وقتی او به پرونده ای که به ظاهر یک خودکشی ساده میاید کشیده می‌شود ودرگیر توطئه های بازارسیاه وکشمکش های قدرت و جنایات می‌شود.​
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
آسمان شهر با چراغ‌های نئون می‌درخشید، زیرا شب سرد خیابان‌ها را فراگرفته بود. ایتان لبه بالکن ایستاده بود، نگاهش در هزارتوی چراغ‌های پایین گم شده بود، ذهنش هنوز از تماسی که تازه دریافت کرده بود، آشفته بود. یک خودکشی. این کلمه خیلی ساده و پیش پا افتاده به نظر می‌رسید، اما ناآرامی‌ او را از درون می‌خورد. انگار چیزی در پرونده درست نبود، چیزی که هنوز نمی‌توانست آن را درک کند.
قربانی لنگلی ، مردی میانسال بود که تنها در یک آپارتمان مجلل زندگی می‌کرد. زندگی‌اش بی‌حاشیه بود، یک کارمند اداری بی‌نام و نشان با ارتباطات اندک و باهیچ کس خصومت شخصی نداشت. پلیس تقریباً بلافاصله آن را خودکشی اعلام کرد و او را حلق‌آویز از یک تیر در اتاق نشیمن‌اش با یک یادداشت ساده در کنارش پیدا کرد. اما یادداشت - که مرتب نوشته شده بود، تقریباً خیلی بی‌نقص - شبیه چیزی نبود که مردی در آستانه ناامیدی از خود به جای بگذارد. و بعد رد ظریفی از چیزی عجیب در صحنه جرم وجود داشت، چیزی که پلیس از آن غافل شده بود، چیزی که ایتان می‌توانست در ته دلش حس کند.
انگشتانش دور نرده سفت شد، نسیم خنک کت او را می‌کشید. او از آن دسته آدم‌هایی نبود که برای مدت طولانی در افکار خودش گم شود. پرونده‌های زیادی، اشتباهات زیادی در جهان وجود داشت که او بخواهد فقط روی یکی از آنها تمرکز کند. با این حال، چیزی در این پرونده او را جذب می‌کرد. شاید پشت این اتفاقات چیز غیر عادی در خودش پنهان کرده بود.
شاید به این دلیل بود که، برای اولین بار در مدت زیادی، احساس می‌کرد واقعاً مجبور به کنکاش بیشتری است.
ایتان از جزوه آن دسته آدم‌هایی نبود که با دیگران کار کند، نه اغلب. اما این پرونده به نقطه‌ای رسیده بود که به کمک نیاز داشت، کسی که بتواند اطلاعات و مهمی را که او نداشت، پیدا کند. به همین دلیل بود که خودش را در دفتر لیلا بنت یافت. او پشت یک میز شلوغ نشسته بود، نور لپ‌تاپش در حالی که روی داده‌ها حرکت می‌کرد، از عینک‌هایش منعکس می‌شد. وقتی وارد شد، او برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد، حالت چهره‌اش ناخوانا بود.
-لنگلی ها؟
-بدون گفتن سلام جواب داد:
-انتظار داشتم دیر یا زود پیدات بشه
ایتان روی صندلی روبروی او نشست، چشمانش را باریک کرد.
-در موردش چی می‌دونی؟
لیلا به صندلی‌اش تکیه داد و دست‌هایش را روی هم گذاشت.
-می‌دونم که لنگلی فقط یک کارمند اداری نبود. او به کسی وصل بود و در چیزی بزرگتر از آنچه تصور می‌کنی، درگیر چیزهای خطرناک بود.
ایتان یک ابرویش را بالا انداخت.
-چیزی در موردش می‌دونی؟
او لحظه‌ای تردید کرد، انگشتانش روی میز ضربه می‌زد. -می‌دونم که مرگ او به چیزی بزرگتر از یک خودکشی ساده مرتبطه. چیزی که شامل یک سازمان به نام فرشتگان سیاه هست.
این کلمات لرزه‌ای به ستون فقرات ایتان فرستاد. او در مورد آنها شنیده بود. شایعات "فرشتگان سیاه" در بازار سیاه زمزمه می‌شد، داستان‌هایی از یک سازمان جنایی گریزان و مرگبار، سازمانی با دامنه نفوذ در سراسر جهان. نوع سازمانی که هیچ اثری، هیچ مدرکی از خود به جای نمی‌گذاشت، و در عین حال همیشه به آنچه می‌خواست می‌رسید.
به جلو خم شد، صدایش پایین بود.
-و این چه ربطی به لنگلی داره؟"
لیلا نگاهش را به او دوخت.
-لنگلی یکی از افراد اونا بود. او اطلاعات، ارتباطات، گاهی اوقات حتی افراد را تحویل می‌داد. و کسی در آن سازمان می‌خواست اون رو بکشه
ایتان چانه‌اش را مالید و غرق در فکر شد.
-پس، تو می‌گویی این اصلاً خودکشی نبوده. لنگلی به قتل رسیده.
او سر تکان داد.
-دقیقاً و بدتر هم می‌شه. افرادی که پشت این قضیه هستند فقط جنایتکار نیستند اونا ارتباطات خوبی با سیاستمداران دارند و خیلی قدرتمندند.
_ هر چیزی که می‌دونی رو بهم بگو.
لیلا نقشه‌ای را روی لپ‌تاپش باز کرد، انگشتانش روی کلیدها می‌چرخید.
_ فرشتگان سیاه در سکوت عمل می‌کنند، اما نفوذشان همه‌جا هست. سلاح، مواد مخدر، مردم. هر چی که بخوای، اونها کنترلش می‌کنن. لنگلی خرده‌پا بود، اما چیزهایی می‌دونست. او قرار بود از برخی از عملیاتشون پرده برداره
ذهن ایتان به سرعت خودکاری کار می‌کرد.
اما بعضی مسائل کاملاً جور در نمی‌آمدند.
- چه کسی پشت این قضیه است؟ چه کسی داره نخ‌ها رو می‌کشه؟
لیلا تردید کرد و به اطراف نگاه کرد، انگار مطمئن می‌شد کسی گوش نمی‌دهد.
_ ویکتور سویل.
این اسم مثل یک مشت به صورت ایتان خورد. سویل یک تاجر بود، بله. اما شایعاتی، داستان‌های زمزمه‌شده‌ای از دست داشتن او در خطرناک‌ترین شبکه‌های جهانی وجود داشت. او آخرین کسی بود که کسی می‌خواست با او دربیفتد، و اولین کسی بود که وقتی جنایتی خیلی تمیز، خیلی بی‌نقص انجام می‌شد، همه به او اشاره می‌کردند.
ایتان احساس کرد گره‌ای در معده‌اش سفت می‌شود. این دیگر فقط مربوط به یک خودکشی نبود. این در مورد چیزی بسیار بزرگتر بود. و چه بخواهد چه نخواهد، او اکنون در وسط آن بود.
لیلا لپ‌تاپش را بست و به او نگاه کرد.
-خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی، تو دردسر افتادی، ایتان. سویل کسی نیست که بخوای باهاش دربیفتیدو نه کسایی که پشت سرش هستن.
ایتان به آرامی بلند شد، تصمیمش از قبل گرفته شده بود.
_ قبلاً هم بیشتر از این تو دردسر افتادم. شانسم رو امتحان می‌کنم.
با این حرف، از دفتر خارج شد. شب شده بود. شهر حالا حس و حال دیگری داشت. تاریک‌تر. خطرناک‌تر. هوا انگار سنگین‌تر بود، مثل اینکه کل شهر نفسش را حبس کرده باشد.
ایتان یک چیز را مطمئن می‌دانست، حقیقت پشت مرگ لنگلی فقط آغاز ماجرا بود. و هرچه بیشتر می‌کَند، بیشتر در مورد نیروهای سایه‌ای که در قلب شهر کمین کرده بودند، کشف می‌کرد. اما حالا دیگر نمی‌توانست برگردد. نه وقتی که اینقدر نزدیک بود.
مه در حال بالا آمدن بود و ایتان در لبه تاریک آن قرار داشت.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
ایتان هرگز به هشدارها اهمیتی نمی‌داد. در کارش، خطر همدمی دائمی بود و ترسش مدت‌ها پیش از آنکه بازدارنده باشد، از بین رفته بود. اما وقتی لیلا اسم ساویل را به زبان آورد، سنگینی آن بیشتر از هر چیزی بود که در سال‌ها شنیده بود.
ویکتور ساویل فقط خطرناک نبود، او سایه‌ای بود، شبحی که بر دولت‌ها و کل جهان سایه افکنده بود. فرشتگان سیاه ابزار او بودند، حکومتی دقیق ساخته شده از نفوذ و قدرت جهانی. اگر لنگلی با آنها در ارتباط بود، پس مرگش چیزی فراتر از یک قتل بود. این یک هشدار بود.
ذهن ایتان مدام به یک سوال برمی‌گشت: چرا؟ چرا لانگلی؟ چه چیزی در مورد او وجود داشت که او را به یک هدف تبدیل کرده بود؟ او فقط یک مهره بود. یا حداقل، این چیزی بود که در ابتدا به نظر می‌رسید.
همانطور که در خیابان‌های شهر قدم می‌زد، هیاهوی معمول زندگی شبانه دور و خفه به نظر می‌رسید. چراغ‌های خیابان مانند آخرین بقایای چیزی رو به زوال، سوسو می‌زدند.
تا زمانی که به آپارتمانش رسید، سنگینی وضعیت واقعاً بر او سایه انداخته بود.
فضای کوچک و تنگ خانه اش معمولاً برایش پناهگاهی بود، جایی که می‌توانست بدون مزاحمت فکر کند. اما آن شب، احساس خفگی می‌کرد، انگار دیوارها به او نزدیک می‌شدند. او به جواب نیاز داشت که او را قانع کند.
تلفن ایتان زنگ خورد. پیام کوتاه بود، با یک خط که باعث شد معده‌اش منقبض شود:
-نیمه شب، اسکله‌های قدیمی همدیگر را ببینیم.
اسمی نبود، اما ایتان می‌دانست چه کسی است.
لیلا روش‌های خاص خودش را برای انجام کارها داشت و واضح بود که او دلایل خودش را برای دخالت در این تحقیقات دارد. اما سهم او چه بود؟ او امیدوار بود از این همه چیز، چیزی به دست آورد؟
علیرغم احساس ناخوشایندی که در سینه‌اش داشت، ایتان ژاکتش را برداشت و از آپارتمان بیرون رفت. اسکله‌ها در حومه شهر بودند، جایی که افراد کمی پس از تاریکی هوا به آنجا می‌رفتند. جایی که سایه‌ها جمع می‌شدند و هوا بوی نمک و پوسیدگی می‌داد.
وقتی رسید، اسکله‌ها به طرز عجیبی ساکت بودند. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای آرام برخورد امواج به چوب‌های پوسیده اسکله‌ها بود. مه غلیظی شروع به خزیدن روی آب کرده بود و کشتی‌ها و انبارها را در آغوش ضخیم خود می‌بلعید. چکمه‌های ایتان در سکوت پژواک می‌کردند زیرا او به سمت محل ملاقات می‌رفت، نفسش به صورت ابرهای قابل مشاهده در هوای سرد شب بالا می‌رفت.
لیلا از قبل آنجا بود، کنار یکی از جرثقیل‌های قدیمی ایستاده بود، صورتش توسط نور سوسوزننده یک چراغ خیابانی دور روشن شده بود. چشمانش با نزدیک شدن او به او گره خورد و برای اولین بار، چیزی را در او دید که کاملاً او را شوکه کرد، چیزی که تقریباً شبیه ترس بود.
-اومدی
صدایش برای کسی که اینقدر به فعالیت در سایه‌ها عادت داشت نرم بود.
-فکر نمی‌کردم بیایی.
ایتان بلافاصله پاسخ نداد. در عوض، او محیط اطراف را بررسی کرد. چیزی در مورد مکان درست نبود، اما او نمی‌توانست دست روی دست بگذارد.
-چرا اینجا؟
بلاخره زبان باز کرد
لیلا مردد بود، نگاهش به افق تاریک چرخید.
- اینجا جایی است که هیچ کس فکرش رو نمی‌کنه فعالیت‌های زیادی انجام میشه که کل شهر از آنها بی‌خبر ه. و... اینجا جایی هست که آخرین معاملات لانگلی انجام می‌شد. باید دقیقاً بدونیم که او به چه چیزی دست داشت.
کنجکاوی ایتان تحریک شد.
-چه نوع معاملاتی؟
چشمان لیلا به سمت انبار مجاور چرخید، پنجره‌های شکسته آن مانند چشم‌های خالی به بیرون خیره شده بودند.
- محموله‌ای قرار بود قبل از مرگ لانگلی تحویل داده بشه فکر می‌کنم قرار بود برای ساویل باشه، اما زمان‌ و ساعتش رو نمیدونم، به همین دلیل من اینجام
لرزه ای به تن ایتان افتاد
- محموله؟ داخلش چی بود؟
لیلا کمی رو برگرداند، لب‌هایش را به خطی نازک فشار داد.
-هنوز نمی‌دونم. فکر میکردم تو چیزایی بدونی و بهم کمی اطلاعات بدی
ایتان دوست داشت بداند این موضوع قرار است به کجا برود. آنها به لانه شیر می‌رفتند و حتی ایده روشنی از آنچه شکار می‌کردند، نداشتند. اما او اکنون خیلی پیش رفته بود که برگردد. علاوه بر این، احساس ناخوشایندی که در دلش داشت، همان چیزی که او را واداشت تا عمیق‌تر در مرگ لانگلی تحقیق کند قرار نبود ساکت شود.
او سری تکان داد.
-بریم
آنها به سمت انبار رفتند، مه با هر قدمی که برمی‌داشتند، غلیظ‌تر می‌شد. هوا سردتر شد و بوی زنگ زدگی و پوسیدگی به نظر می‌رسید که همه چیز را اشباع می‌کند. با نزدیک شدن به ورودی، لیلا به ایتان اشاره کرد که عقب بماند. او محتاطانه به در نزدیک شد، چشمانش منطقه را برای هرگونه نشانه از حرکت رصد می‌کرد.
وقتی مطمئن شد که اوضاع آرام است، سر تکان داد و آنها داخل شدند. فضای داخلی کم نور بود، هوا سنگین از بوی چوب مرطوب و فلز قدیمی. جعبه‌های شکسته در سراسر زمین پراکنده بودند و در گوشه دور اتاق، یک کانتینر حمل و نقل بزرگ انجا بود، درهای آن کمی باز بود.
لیلا به سرعت به سمت کانتینر حرکت کرد و ایتان، با غریزه خود در حالت آماده‌باش، دنبال او رفت. درست زمانی که به آن رسیدند، صدایی شنیده شد، خش خش ضعیفی در تاریکی. دست ایتان غریزی به اسلحه‌اش رفت، اما لیلا از قبل یک قدم جلوتر بود. او دستش را در جیبش برد و وسیله کوچکی را بیرون آورد که از آن برای از کار انداختن چراغ‌های انبار استفاده کرد. اتاق در تاریکی فرو رفت و برای لحظه‌ای، همه چیز ساکت بود.
سپس، صدای بی‌نظیر قدم‌ها از انتهای اتاق به گوش رسید. کسی می‌آمد.
لیلا تردید نکرد. بازوی ایتان را گرفت و او را به سمت دیوار سنگی سرد کشید، به سختی نفس می‌کشیدند. صدای پاها بلندتر می‌شد و ذهن ایتان مسابقه می‌داد و سعی می‌کرد آنچه را که اتفاق می‌افتاد، کنار هم بگذارد.
چه کسی اینجا بود؟ و آنها چه می‌خواستند؟
همانطور که قدم‌ها نزدیک می‌شدند، لیلا زمزمه کرد:
-ساکت باش
چشمان ایتان روی طرح تاریک اندامی که نزدیک می‌شد، قفل شد. تنش در اتاق محسوس بود و برای لحظه‌ای کوتاه، ایتان احساس کرد که انگار همه چیز اطرافش متوقف شده است. او دیگر فقط در حال تحقیق در مورد یک خودکشی نبود. او در آستانه چیزی بسیار بزرگتر، بسیار تاریک‌تر بود.
و هر چه که بود، او یک چیز را مطمئناً می‌دانست، او خیلی فراتر از آن چیزی که خودش فکرش را میکرد درگیر ماجرا شده بود!
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
قدم‌هایشان بلندتر می‌شدند و در فضا طنین می‌انداختند. قلب ایتان در سینه‌اش می‌کوبید، آن لحظه سنگینی بر او فشار می‌آورد. چشمانش به سمت لیلا چرخید، که از قبل خودش را پر تاریکی مخفی کرده بود ، کمرش به دیوار سنگی سرد چسبیده بود. نفسش را حبس کرده بود، حالت چهره‌اش نامعلوم بود، اما چیزی در چشمانش بود به نام احتیاط، انگار خودش را برای چیزی آماده می‌کرد.
ایتان هم دنبال او رفت و خودش را بیشتر در تاریکی فرو برد. شخص نزدیک‌تر می‌شد، صدای قدم‌ها اکنون کاملاً واضح بود، اما به نظر نمی‌رسید که فرد عجله‌ای داشته باشد. آنها با آرامش، تقریباً عمدی، حرکت می‌کردند، انگار که کنترل همه چیز را به دست گرفته بودند.
سپس، همین که شخص وارد فضای کم‌نور از نزدیک‌ترین چراغ شکسته شد، نفس ایتان بند آمد. مردی کت و شلوار تیره پوشیده بود، صورتش زیر لبه‌ی پایین کلاه فدورا پنهان بود. او کیفی در دست داشت چیز غیرمعمولی نبود، جز اینکه حضور مرد در اینجا، در این ساعت، در این مکان، عمیقاً نگران‌کننده بود.
ایتان گوش‌هایش را تیز کرد و با دقت گوش داد. مرد جلوی کانتینر حمل‌ونقل ایستاد و به اطراف نگاه کرد، انگار چیزی یا کسی را بررسی می‌کرد. سپس، با حرکتی دقیق، تقریباً مکانیکی، زانو زد و کیف را باز کرد. داخل آن، چندین پوشه ضخیم مرتب چیده شده بود که هر کدام با نام‌ها، مکان‌ها و تاریخ‌ها برچسب‌گذاری شده بودنداطلاعاتی دقیق، بیش از آنکه تصادفی باشد. غریزه ایتان به او می‌گفت که این یک تحویل معمولی نیست.
مرد چیزی زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش برای ایتان خیلی پایین بود که بشنود. پس از چند لحظه بررسی پوشه‌ها، مرد کیف را بست، ایستاد و به سمت گوشه دور انبار چرخید. او با همان قدم‌های آرام و سنجیده راه می‌رفت، و در آن لحظه، ایتان چیز مهمی را فهمید، این فقط یک چیز معمولی نبود. مرد فقط یک قربانی دیگر در یک معامله سایه‌ای نبود. او شخص مهمی بود. کسی که به اطلاعاتی دسترسی داشت که می‌توانست همه‌چیز را تغییر دهد.
همین که شخص در تریکی ناپدید شد، لیلا به سرعت حرکت کرد، قدم‌هایش تقریباً بی‌صدا روی کف بتنی بود. او قبل از اینکه ایتان بتواند عکس‌العمل نشان دهد، به کیف رسید، از کنار او رد شد و با دقت حرکت کرد، انگار این اولین باری نبود که چنین کاری می‌کرد.
ایتان لحظه‌ای تردید کرد، دستش غریزتاً به اسلحه‌اش رفت. اما چیزی در حرکات لیلا به او گفت که دست نگه دارد.فعلا اوضاع را تحت کنترل داشت. .
لیلا کیف را با دقت باز کرد، انگشتانش روی پوشه‌های داخل آن کشیده شد. او یکی را برداشت و محتویات آن را نگاه کرد. چشمانش روی اسناد چرخید، برق مختصر تشخیص از نگاهش گذشت. سپس کیف را بست و به ایتان نگاه کرد.
- اینجاست
او آرام، با صدایی آهسته اما تیز گفت.
-این همان چیزی است که ما نیاز داریم. این اسناد در مورد محموله‌هایی است که لانگلی در آنها دخیل بود. از آنچه فکر می‌کردم بزرگتره
نبض ایتان تندتر شد.
منظورت چیه، بزرگتر؟ در این پرونده‌ها چیه
لیلا بلافاصله جوابش را نداد. در عوض، او به سرعت کیف را زیر کت خود چپاند و یک بار دیگر به اطراف انبار نگاه کرد.
-باید چیزی رو بهت نشون بدم . نمی‌تونیم اینجا صحبت کنیم
ایتان سری تکان داد، می‌دانست که هر چه باشد، صحبت در فضای باز خیلی خطرناک است. آنها باید از آنجا می‌رفتند قبل از اینکه کسی متوجه کیف گمشده یا ردی که پشت سر خود گذاشته بودند شود.
آنها به سرعت حرکت کردند و با دقت تا خروجی رفتند. درست زمانی که به در رسیدند، صدایی را از پشت سرشان شنیدند
صدای آهسته و ترسناک جیرجیر چوب، و به دنبال آن صدای نفس کشیدن کسی. ایتان خشکش زد، دستش روی در بود، اما دیگر خیلی دیر بود که برگردند. آنها دیده شده بودند.
لیلا از قبل عکس‌العمل نشان داده بود. او به جلو پرید، زبان بدنش تیز و دقیق بود، زیرا ایتان را به داخل کشید. ثانیه‌ها کندتر میرفتند، هر کدام سنگین‌تر از دیگری حس می‌شد. هر کسی که آنها را دنبال می‌کرد، جای جای این مکان را می‌دانست و به سرعت نزدیک می‌شد.
دست ایتان غریزتاً به اسلحه‌ای که در کمرش بود رسید، اما آن را بیرون نیاورد. هنوز نه تنشی در هوا بود، حسی مبنی بر اینکه این فقط یک برخورد تصادفی نیست. شخصی که در آنجا بود او یک اراذل و اوباش معمولی یا یک مزدور نبود. نه، این شخص منتظر آنها بود، منتظر حرکات انها بود
لیلا از قبل جلوتر از او بود و او را به سمت راهروی باریکی در پشت انبار می‌کشید. او نگاهی خاموش، فوری به او انداخت، قبل از اینکه به داخل راهروی تاریک هجوم ببرد. ایتان بدون تردید دنبالش رفت، صدای قدم‌ها پشت سرشان نزدیک‌تر می‌شد.
درست زمانی که به انتهای راهرو رسیدند، لیلا به پشت سرش نگاه کرد. صورتش آرام بود، اما شدت در چشمانش بود. او نمی‌خواست گرفتار شود، و ایتان می‌دانست که او اجازه نخواهد داد که این اتفاق بیفتد.
-تقریباً رسیدیم
او زمزمه کرد، صدایش به سختی بالاتر از صدای قدم‌هایشان شنیده می‌شد.
-فقط با من بمون
راهرو به یک دفتر کوچک باز شد، که با کاغذها، مبلمان قدیمی و جعبه‌های خالی شلوغ شده بود. لیلا به سمت درون اتاق رفت، جایی که یک میز در کنار دیوار قرار داشت و کاغذهای روی آن به طور نامرتب پخش شده بودند. او کیف را روی میز گذاشت، انگشتانش کمی می‌لرزید زیرا دوباره آن را باز کرد.
-انتظار این را نداشتم
او زمزمه کرد و به سرعت محتویات را بررسی کرد.
-این... این می‌تونه همان باشه. این می‌توانه سرنخی باشد که منتظرش بودیم.
ایتان خم شد و به اسناد نگاه کرد. لیست‌هایی از نام‌ها، تاریخ‌ها و اطلاعات کدگذاری شده وجود داشت که در نگاه اول معنایی نداشت. اما یک چیز برجسته بود: نام "ساویل" چندین بار ظاهر شده بود. اما نه فقط به عنوان یک نام. آن به عملیات‌های خاص، تاریخ‌ها و مکان‌ها مرتبط بود همه با کار لانگلی گره خورده بود.
-این بزرگتر از چیزی است که فکر می‌کردم،
، صدای ایتان به سختی زمزمه بود.
-ساویل... او فقط یک تاجر نیست. او در حال هماهنگی یک شبکه جهانی است. این عملیات‌ها خیلی هماهنگ هستند که تصادفی باشند.
لیلا سری تکان داد، حالت چهره‌اش سخت‌تر شد.
-بهت گفتم. فرشته‌های سیاه هیچ چیز رو به شانس واگذار نمی‌کنند. و حالا ما راهی برای اثباتش داریم.
ایتان رو به او کرد، افکارش در حال دگرگون شده بود
-خب حالا چی؟ قدم بعدی چیه؟
نگاه لیلا به سمت در چرخید و سپس دوباره به کیف برگشت. -این رو به دست فرمانده برسونیم. اما باید مراقب باشیم. ما تنها کسانی نیستیم که به دنبال این پرونده‌ها هستیم.
ایتان فکش را به هم فشرد، ذهنش از قبل در حال بررسی احتمالات بود. آنها دیگر با یک پرونده ساده سر و کار نداشتند. آنها در یک بازی خطرناک گرفتار شده بودند و خطرها بسیار بیشتر شده بود.
همین که لیلا شروع به جمع‌آوری پرونده‌ها کرد، دست ایتان به لبه میز برخورد کرد. مکث کرد، انگشتانش روی یک نماد عجیب که روی چوب حک شده بود کشیده شد. کمرنگ بود، اما مشخص، نمادی که از پرونده‌ای قبلی می‌شناخت. پرونده‌ای که به قلب سازمان جنایی که با آن روبرو بودند، برمی‌گشت.
ضربان قلب ایتان تندتر شد. آنها دیگر فقط برای حقیقت نمی‌جنگیدند. آنها برای زندگی خود می‌جنگیدند.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
هوا گروگ و میش بود واین حسی متفاوتی ایجاد میکرد. خیابان‌ها که معمولاً مملو از زندگی بودند، به طرز عجیبی ساکت بودند، انگار کل جهان را گروگ بلعیده بودند. ایتان در کنار لیلا قدم می‌زد، سنگینی کیفی که به دست آورده بودند، روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، یادآوری اینکه دیگر فقط یک پرونده ساده را حل نمی‌کردند برایش وحشتناک بود، چیزی که آنها را فراتر از کنترلشان گرفتار کرده بود.
هوا مملو از تنش بود زیرا آنها در کوچه‌های کم نور حرکت می‌کردند و مراقب بودند از معدود افرادی که هنوز در این ساعت بیدار بودند، دوری کنند. آنها باید فایل‌ها را به مکانی امن می‌رساندند، جایی امن. اما مشکل فقط پیدا کردن مکانی برای پنهان کردن شواهد نبود. مشکل این بود که چه کسی به دنبال آنها بود. ذهن ایتان در حالی که سعی می‌کرد قطعات اطلاعاتی را که کشف کرده بودند کنار هم بگذارد، درحال کنکاش بود نام "ساویل" مدام در ذهنش ظاهر می‌شد. ویکتور ساویل، مردی که فرشتگان سیاه را کنترل می‌کرد، مردی که به آرامی خود را به عنوان عروسک‌گردان یک شبکه وسیع و موذی نشان می‌داد. اما چرا لانگلی؟ چرا او کشته شده بود؟ و چرا فرشتگان سیاه اینقدر ناامید بودند که هر چیزی را که لانگلی در آن دخیل بود، پنهان کنند؟
ایتان بالاخره سکوت را شکست و پرسید:
-حرکت بعدی چیه؟
لیلا بلافاصله پاسخ نداد. او به راه رفتن ادامه داد، چشمانش خیابان تاریک را بررسی می‌کرد، همیشه هوشیار، همیشه در حال آماده باش بود. بالاخره، با صدایی آرام صحبت کرد.
- باید این فایل‌ها رو به یه فرد مورد اعتماد برسونیم. کسی که منابع لازم برای محافظت از اونها رو داشته باشه و بتونه به ما کمک کنه بفهمیم واقعا چه خبره.
ایتان پرسید:
-این فرد کیه؟
چشمانش باریک شد. او به اندازه کافی با لیلا کار کرده بود تا بداند وقتی نمی‌خواهد چیزی را فاش کند، این کار را نمی‌کند. اما این بار، او تردید نکرد.
او با لحنی بریده گفت:
-یکی از دوستام اون یه هکره می‌دونه چطور داده‌های رمزگذاری شده رو باز کنه. اگه قرار باشه این فایل‌ها رو بفهمیم، اون تنها کسیه که می‌تونه این کار رو بکنه.
ایتان مطمئن نبود از اینکه شخص سومی هم به این ماجرا پایش باز شود خوشش بیاید. اما چاره‌ای نبود. بازی‌ای که آنها در آن بودند، خطرناک‌تر شده بود و آنهانیاز داشتن به کسی که کمکشان کنند.
وقتی به شهر نزدیک شدند، جایی که آسمان شروع به محو شدن در سایه‌های مناطق شهر کرد، لیلا رو به او کرد.
- باید بهم اعتماد کنی. اگه مهم نبود، تو رو اینجا نمی‌آوردم.
ایتان گفت:
-بهت اعتماد دارم
اما صدایش او را لو میداد. هنوز نوعی احتیاط در درونش بود، تردیدی ماندگار در مورد انگیزه‌های لیلا. او چیزی را پنهان می‌کرد. و ایتان مطمئن نبود کهخودش را برای فهمیدنش اماده کند یا نه.
آنها به ساختمانی مخروبه که در گوشه‌ای فراموش شده از شهر پنهان شده بود رسیدند. متروکه به نظر می‌رسید فقط یک اثر پوسیده دیگر از گذشته. اما لیلا تردید نکرد. او را از در ترک خورده، که لولاهایش با اعتراض ناله می‌کردند، و به راهروی باریک و کم نور هدایت کرد.
ساختمان بوی گرد و غبار و پوسیدگی می‌داد، هوا مملو از بوی گرد و غبار و تعفن بود. اما ایتان به محیط اطراف توجه نمی‌کرد. تمرکزش روی لیلا بود، روی نحوه حرکت او با هدف، انگار که این کار را بارها و بارها انجام داده بود. او جلوی دری در انتهای راهرو ایستاد و دو بار در زد دو ضربه سریع و به دنبال آن مکثی کوتاه، سپس دو ضربه دیگر.
لحظه‌ای بعد، در باز شد و مردی را در آستانه در نشان داد. قد بلند و لاغر بود، با موهای تیره و نامرتب و حالتی که با تاریکی اطراف همخوانی داشت ترکیبی از احتیاط و کنجکاوی. چشمانش بین ایتان و لیلا چرخید ودر نهایت به نشانه تأیید سر تکان دهد.
مرد گفت:
- او ن مرد رو آوردی
صدایش خشن بود.
-فکر نمی‌کردم این کار روبکنی.
لیلا با لحنی تند پرسید:
-میتونی کاری رو برامون انجام بدی؟
ایتان که هنوز نامش را نشنیده بود.داخل شدند
-بیاین تو منتظرتون بودم.
درون اتاق، ترکیبی آشفته از مانیتورهای کامپیوتر قدیمی، کابل‌ها و فناوری‌های نیمه مونتاژ شده بود. اینجا لانه یک هکر بود، جایی که دنیای با اطلاعات اغلب غیرقانونی وخطرناک زنده می‌شد. مرد به سمت یکی از مانیتورها رفت، انگشتانش روی صفحه کلید می‌چرخید و دستگاهی را که به نظر می‌رسید از قطعات دور ریخته شده مختلف ساخته شده بود، روشن کرد.
لیلا کیف را روی میز گذاشت و مرد بلافاصله شروع به کار کرد، چشمانش بین اسناد داخل می‌چرخید. او زیر لب زمزمه کرد:
-این چیه؟
و کاغذها را با چشمی گشاد شده بررسی کرد.
لیلا گفت:
- در مورد ساویل و فرشتگان سیاهه. باید اطلاعات رو رمزگشایی کنی و بفهمی واقعا چه خبره.
مرد سر تکان داد اما چیزی نگفت. تمرکزش کاملا روی صفحه بود، انگشتانش سریعتر حرکت می‌کردند ، . ایتان عقب ایستاده بود و تماشا میکرد. این دنیای او نبود. دنیای او در مورد یافتن سرنخ‌ها، تعقیب و حل معماها بود. اما این؟ این چیزی متفاوت بود. این دنیایی از راز الود، از ارواحانی بود که خودشان را پشت سایه ها قایم میکردند.
بعد از چند دقیقه، مرد به صندلی خود تکیه داد، صورتش میدرخشید و صفحه نمایش کامپیوتر رنگ پریده بود. او با صدایی گرفته گفت:
-این فقط در مورد محموله‌های غیرقانونی یا معاملات مواد مخدر نیست این اسناد بزرگتر از اونه خیلی بزرگتر.
شکم ایتان منقبض شد.
-منظورت چیه؟
صفحه را به سمت آنها چرخاند و مجموعه‌ای از فایل‌ها و کدهای رمزگذاری شده را نشان داد که برای ایتان بی‌معنی بود، اما لیلا به نظر می‌رسید آنها را تشخیص داده باشد.
او به آرامی گفت:
-این، این در مورد سیاسته. گروه ساویل فقط یه امپراتوری جنایی نیست. یه گروه سیاسی هست. دولت‌ها رو کنترل می‌کنه، روی انتخابات تأثیر می‌ذاره و جنگ‌ها رو سازماندهی می‌کنه. این فقط در مورد سود نیست. این در مورد قدرته. قدرت مطلق.
ایتان احساس کرد که لرزشی از ستون فقراتش پایین می‌رود. او می‌دانست که با چیز خطرناکی سروکار دارند، اما این؟ این کاملا چیز دیگری بود. ساویل فقط مردی نبود که یک سازمان جنایی جهانی را اداره می‌کرد. او یک رهبر پرقدرت بود که در تخت پادشاهی خودش نشسته بود و حکومت میکرد.
ایتان با صدایی آرام پرسید:
-حالا چی میشه؟
لیلا رو به او کرد، صورتش حالات عزم راسخ به خود گرفته بود.
-حالا ما به دنبالش میریم. ما شواهد رو داریم. و مطمئن میشیم که حقیقت رو اشکار میکنیم
اما همانطور که او صحبت می‌کرد، ایتان نمی‌توانست حسی که به او میگفت چیزی اشتیاه است را از بین ببرد. آنها بیشتر و بیشتر به تاریکی فرو می‌رفتند و با هر قدمشان، خطر بیشتر می‌شد. هرچه بیشتر کشف می‌کردند، بیشتر بخشی از بازی می‌شدند. و در این بازی، هیچ قانونی وجود نداشت.
ایتان نمیدانست که چگونه این ماجرا پایان خواهد یافت، اما یک چیز مسلم بود، دیگر راه بازگشتی برایشان وجود نداشت.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
جو حاکم بر اتاق کم‌نور، مملو از انتظار بود. مرد، هم‌چنان قوز کرده پشت کامپیوترش، به جستجوی فایل‌های رمزگذاری‌شده ادامه می‌داد، چشمانش به سرعت روی صفحه می‌چرخید، انگار به دنبال چیزی می‌گشت که سکوت سنگین فضا را بشکند. ایتان و لیلا، پشت به دیوارهای سرد و ترک‌خورده ایستاده بودند، سنگینی اطلاعاتی که کشف کرده بودند، هر دو را تحت فشار قرار داده بود.
ایتان نمی‌توانست جلوی فکر کردن به اینکه خودشان را در چه دردسری انداخته‌اند، بگیرد. فایل‌هایی که بازیابی کرده بودند، چیزی بیشتر از اسناد بود، نقشه‌ای برای یک امپراتوری جنایی وسیع که شاخه‌هایش در سراسر جهان گسترده شده بود. چشم‌انداز وحشتناکی بود و همانطور که مرد کار می‌کرد، ایتان می‌توانست صدای تیک تاک ساعت را در پس ذهنش حس کند. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، تنش بینشان بیشتر میشد.
به نظر می‌رسید لیلا از تنش به وجود آمده بی‌تفاوت بود. دست به سینه ایستاده بود، صورتش نقابی از عزم راسخ داشت. از وقتی وارد مخفیگاه آن مرد هکر شده بودند، ساکت بود، رفتار تند و تیز همیشگی‌اش با آرامشی تقریباً غیرطبیعی جایگزین شده بود. ایتان در طول چند هفته گذشته، او را بلد شده بود و این چهره جدید و آرام او، شبیه هیچ چیزی جز آرامش ظاهری نبود، این موضوع او را ناراحت می‌کرد.
- اینجاست
مرد زمزمه کرد و ایتان را از افکارش بیرون آورد. سمتش چرخید، صورتش رنگ پریده بود ، چشمانش از شوک گشاد شده بود.
- آخرین مورد را هم رمزگشایی کردم.
لیلا قدمی جلوتر گذاشت، چشمانش صفحه را کنکاش می‌کرد، انگشتانش لبه میز را می‌گرفت.
- چی می‌گه؟
لیلا پرسید.
هکر لحظه‌ای مردد ماند، انگشتانش می‌لرزیدند وقتی صفحه نمایش را تنظیم می‌کرد گفت:
- این... این یه لیست از اسامیه. افراد قدرتمند سیاستمداران، رهبران نظامی، تاجران هست، و این فایل‌ها همه اونها رو به عملیات‌های ساویل مرتبط می‌کنه. این فقط یه سند جنایی نیست. یه دولت سایه پشت تمام اینهاست
ایتان قدمی جلوتر برداشت، نبضش تندتر می‌شد.
- دولت سایه؟ منظورت چیه؟
مرد با سختی آب دهانش را قورت داد، مشخص بود که از چیزی که می‌بیند، آشفته است.
- منظورم اینه که ساویل به دولت‌ها، سازمان‌های نظامی، شرکت‌های چندملیتی نفوذ کرده. او داره افرادی رو در بالاترین مقام کنترل می‌کنه بهشون دستور می‌ده، پشت پرده همه کار میکنه، این... این فقط مربوط به پول نیست. مربوط به کنترل یه حکومته!
ذهن ایتان به سرعت کار می‌کرد. این بزرگتر از هر چیزی بود که تصور می‌کرد. چیزی که با آن سر و کار داشتند، فقط یک سازمان جنایی نبود یک گروه سیاسی بود، نیرویی که اگر مهار نشود، می‌تواند جهان را به فساد بکشاند.
صدای لیلا سکوت را شکست.
- چطور جلوش رو بگیریم؟
مرد به آرامی سرش را تکان داد.
- نمی‌دونم. افرادی که در این کار دخیل هستن، قدرت زیادی دارن، ما داریم در مورد گروهی صحبت می‌کنیم که بیشتر کشور ها رو در بر می‌گیره. شما نمی‌تونید فقط با چند تا فایل و چند تا اسلحه اون رو از بین ببرید. این یه عملیات خطرناکیه
لیلا قاطعانه گفت:
-باید تلاش کنیم
چشمانش پر از عزم راسخ بود، او رو به ایتان کرد.
- باید اینو به دست کسی برسونیم که مورد اعتماد باشه و چهره واقعی ساویل رو افشا کنیم.
ایتان بلافاصله پاسخ نداد. ذهنش در حال چرخیدن بود و همه زوایا را بررسی می‌کرد. او قبلاً با جنایتکاران خطرناک روبرو شده بود، اما نه چیزی شبیه به این. ساویل دست‌نیافتنی بود. افرادی که از او حمایت می‌کردند، دست‌نیافتنی بودند. اما باید راهی برای رسیدن به قلب آن وجود داشته باشد. باید راهی برای متوقف کردن آنها وجود داشته باشد.
ایتان پرسید:
- چطور شروع کنیم؟
لیلا به سمت میز رفت، نگاهش روی صفحه متمرکز بود.
- از اسامی شروع می‌کنیم. این افراد نمی‌تونن برای همیشه پنهان بمونن. ما اونها رو پیدا می‌کنیم، افشا می‌کنیم و به دنبال ساویل می‌ریم. مجبورش می‌کنیم که خودش رو نشون بده.
ایتان پرسید:
- چطور بهش نزدیک بشیم؟ شما فایل‌ها رو دیدید ساویل رو نمیتونیم به همین راحتی دستگیر کنیم.
لیلا پاسخ ایتان را داد:
- ما مستقیماً به دنبالش نمی‌ریم، اول باید بدونیم چطور آسیب‌پذیر هست، سرنخ ها رو دنبال کنیم تا چیزی رو پیدا کنیم که اون رو سرنگون کنه.
ایتان به آرامی سرش را تکان داد. منطقی بود. اگر نمی‌توانستند ساویل را مستقیماً شکست دهند، باید او را گول می‌زدند. نقاط ضعفش را پیدا می‌کردند، از آنها سوء استفاده می‌کردند و به آرامی تاری را که او خیلی با دقت ساخته بود، باز می‌کردند.
اما همینطور که این فکر در ذهنش جا می‌گرفت، نگرانی جدید و به وجود آمد. به چه کسی می‌توانستند اعتماد کنند؟ مرد، اگرچه مفید بود، غریبه بود. لیلا، در بهترین حالت مانند معما میماند. آنها بازی خطرناکی می‌کردند و هر حرکتی که انجام می‌دادند، زیر نظر بود. نفوذ ساویل بسیار گسترده بود او می‌توانست تمام حرکات آنها را ردیابی کند و منتظر لغزش آنها باشد.
ناگهان، صدای انفجار بلندی از راهروی بیرون اتاق به گوش رسید و به دنبال آن صدای واضح چکمه‌های سنگین روی زمین شنیده میشد،انگار کسی داشت میامد.
چشمان لیلا گشاد شد و به سرعت حرکت کرد، کیف را از روی میز برداشت و ایتان را به سمت در پشتی هل داد.
-برو!
قلب ایتان تند زد و به دنبالش از راهروی باریک گذشت. او نمی‌دانست چه کسی می‌آید، اما واضح بود که دیگر ماندن در آن ساختمان خطرناک است. مرد هنوز در جای خود نشسته بود، فلج به نظر می‌رسید، دستانش روی صفحه کلید معلق بود، انگار از ترس یخ زده بود.
-برو
لیلا فریاد زد، صدایش خشن بود.
-وقت نداریم منتظر بمونیم.
بدون هیچ حرف دیگری، ایتان به دنبال او از در پشتی به داخل کوچه پشت ساختمان رفت. هوای سرد مثل یک سیلی به صورتش خورد، اما وقت واکنش نشان دادن نبود. باید میرفتند.
آنها به نزدیکترین کوچه پناه بردند، قدم‌هایشان از دیوارهای باریک منعکس می‌شد، ایتان نمی‌توانست احساسی را که درونش را میخورد را انکار کند.چه کسی می‌دانست که آنها آنجا بودند، کسی به دنبال آنها بود و آنها نمی‌توانستند حتی یک اشتباه کنند.
لیلا ناگهان ایستاد و ایتان را متوقف کرد. او به اطراف نگاهی انداخت، چشمانش خیابان‌ها را قبل از اینکه به او برگردد کنکاش میکرد.
- باید از هم جدا بشیم.
ایتان اخم کرد.
- چی؟ نه. ما با هم می‌مونیم.
لیلا سرش را تکان داد.
-خیلی خطرناکه. اونها از قبل دنبالمونن. اگه با هم بمونیم، پیدا کردنمون آسون می‌شه. از هم جدا می‌شیم و دوباره تو خونه امن همدیگه رو می‌بینیم.
ایتان می‌خواست بحث کند، اصرار کند که با هم بمانند، اما چیزی در چشمان لیلا به او گفت که حق با اوست. چاره‌ای نداشتند. نمی‌توانستند دستگیر شوند.
-خیلی خب
او گفت، صدایش گرفته بود.
- اما مراقب باش.
-مراقبم
صورت لیلا منقبض شد و روبه ایتان کرد و گفت:
- نذار دستشون بهت برسه
با این حرف، لیلا در شب ناپدید شد
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
وقتی ایتان در شهر حرکت می‌کرد، ذهنش آشفته بود، هر قدمش پر از اظطراب و عجله بود. نفسش کوتاه و بریده میشد، هوای سرد پوستش را می‌گزید، هیجان فضا قلبش را به تپش می‌انداخت. زمان کمی داشتند و از همه مهم‌تر دیگر جایی برای پنهان شدن نداشتند. فردی دنبال انها بود، و این یعنی دیگر نمیتوانستند به اعتماد کنند.
لیلا ناپدید شده بود، و اگرچه او دلیلی برای تردید نداشت، اما یک ناآرامی عمیق بر او غلبه شده بود. او برای مدت طولانی تنها کار کرده بود، همیشه به غرایز و عقل خود تکیه کرده بود. اما این، این چیزی فراتر از یک تحقیق معمولی بود. هرچه بیشتر عمق ماجرا پیش میرفتند، لایه‌های بیشتری از فریب و خطر را کشف می‌کردند،
ایتان متوجه می‌شد که افرادی که پشت آن هستند فقط جنایتکار نیستند. آنها نیروهایی بودند که حکومت جدیدی درست میکردند.
قدم‌های ایتان تندتر شد وقتی به ساختمان کوچک و بی‌نام و نشانی که به عنوان خانه امن موقتشان عمل می‌کرد، نزدیک شد. تابلوی نئون سوسوزننده بالای در، نور وهم‌آلودی را در خیابان می‌تاباند. او به در رسید، و با نگاهی به پشت سرش انداخت وارد شد، برای احتیاط دستش از قبل به سمت اسلحه‌اش دراز شده بود.
آپارتمان کوچک خالی بود. اما این باعث آرامش خاطر او نشد. خالی بودن خانه او را آزار نمی‌داد. این سکوت بود که اذیتش میکرد. هیچ اثری از لیلا و هیچ یادداشت، هیچ پیامی در آنجا نبود، قرارشان اینجا بود. فقط صدای زمزمه یخچال و صدای بیرون به گوش میرسید. ایتان در را پشت سرش قفل کرد، کیف را روی میز کوچک گذاشت و یک بار دیگر اتاق را بررسی کرد.
او داشت به سمت کامپیوتر گوشه اتاق می‌رفت که تلفنش زنگ خورد، صدایی تیز و مزاحم در اتاق ساکت جانش را خراشید.
ایتان یخ زد.
تلفن روی میز کوچک کنار پنجره بود، یک مدل چرخشی قدیمی، سیم آن به شکلی تقریباً گره خورده و پیچیده شده بود. این نوع تلفنی بود که فقط در فیلم‌های هیجان‌انگیز جاسوسی قدیمی می‌دیدید، نه در زندگی واقعی. موهای پشت گردنش سیخ شد محتاطانه به دست دراز کرد تا تلفن را بردارد.
-ایتان.
صدای آن طرف خط آرام بود، خیلی آرام.
-کی هستی؟
صدای ایتان پایین بود،غرایزش فریاد می‌زدند که تلفن را قطع کند، از اتاق بیرون برود، اما او به هیچ عنوان از ترسش اطاعت نمیکرد.
-تو من رو نمی‌شناسی
صدای پشت خط ادامه داد، لحنی هیجان د آن بود.
_اما من تو رو می‌شناسم. می‌دونم که به دنبال حقیقت هستی و فکر می‌کنی داری نزدیک‌تر می‌شوی!
انگشتان ایتان دور تلفن محکم‌تر شد، ضربان قلبش بالا رفت.
-کی هستی؟
این بار با ولت بیشتری تکرار کرد.
-چی می‌خوای
پاسخش را نداد. در عوض خنده نرمی کرد، انگار همه چیز را به شوخی گرفته بود.
- می‌خوای ساویل رو پیدا کنی و فرشته‌های سیاه را سرنگون کنی. اما خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کنی درگیر شدهی، ایتان چیزی بزرگتر از آنچه متوجه‌اش هستی وجود داره. چیزی که درکش نمیکنید.
خون ایتان یخ زد.
-منظورت چیه؟
- تو تنها کسی نیستی که دنبال او هستی
ادامه داد:
-عده‌ای هم هستند که دنبال ساویل هستن، افرادی بسیار خطرناک‌تر از شما. و اگر به این راه ادامه بدی، خودت رو گم میکنی.
صدا برای لحظه‌ای ساکت شد، و ذهن ایتان به سرعت کار کرد زیرا سعی می‌کرد آنچه را که گفته شده بود را کنکاش کند. افراد دیگری هم بودند؟ افراد خطرناکی که آنها نیز به دنبال ساویل و گروهش بودند؟ ترسناک بود.
-از من چی می‌خوای؟
اتان پرسید.
صدایش اکنون به سختی شنیده میشد
-کی هستی؟
صدا مکث کرد، سکوت مانند مه سنگینی در هوا آویزان بود. سپس دوباره صحبت کرد، این بار نرم‌تر، تقریباً توطئه‌آمیز.
-من کسی ام که می‌تونه بهت کمک کنه، باید بفهمی که هیچ قهرمانی اینجا نیست، ایتان اگر فکر می‌کنی می‌تونی ساویل و فرشته‌های سیاه را متوقف کنی، دچار توهم شدی. اما اگر به اندازه کافی باهوش باشی که با من همکاری کنی.. شاید شانسی داشته باشی.
ذهن ایتان به سرعت کار کرد و سعی کرد منظورش را بفهمد. آیا این نوعی بازی بود؟ یک تله؟ یا این یک پیشنهاد واقعی برای کمک بود؟ او در حال حاضر نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. این فقط در مورد سازمان‌های جنایی یا فرشته‌های سیاه نبود. این بزرگتر بود. دامنه نفوذ ساویل وسیع بود، شاید حتی جهانی و اگر بازیگران دیگری درگیر بودند، پس هر چیزی که ایتان در حال بررسی آن بود، پیچیده‌تر شده بود.
-بهت اعتماد ندارم
ایتان قاطعانه حرفش را گفت و تلفن را میخواست زمین بگذارد. او خیلی وقت بود که در این بازی بود.
اما درست زمانی که انگشتانش قصد قطع کردن را داشتند، زن دوباره صحبت کرد، این بار با قاطعیتی که لرزه‌ای را در ستون فقراتش فرستاد.
-شریکت در خطره ایتان.
قلب اتان ایستاد.
تلفن را محکم فشرد،اما خط مشغول بود،سکوت وهم انگیزی همه جارا گرفت، برای لحظه‌ای نمی‌توانست حرکت کند. لیلا.
فکر اینکه در خطر بود، او را از فلج میکرد. او تنها کسی بود که ایتان بهش اعتمادمیکرد. و حالا کسی او را تهدید می‌کرد.
باید او را پیدا می‌کرد. او باید مطمئن می‌شد که جایش امن است.
«دو ساعت بعد»
خیابان‌های شهر اکنون تاریک‌تر، بیشتر خفقان‌آور به نظر می‌رسید. چراغ‌های آسمان‌خراش‌ها سایه‌های بلندی را روی کوچه‌ها می‌انداختند، و صداهای ترافیک خفه شده بود، انگار که خود جهان نفسش را حبس کرده بود. ذهن ایتان درگیر پیدا کردن لیلا بود. اما او کجا می‌تواند باشد؟
به او زنگ زده بود ولی هیچ جوابی از جانب او نرسیده بود. او به هیچ یک از پیامک‌هایش نیز پاسخ نمی‌داد. می‌دانست که لیلا باهوش است. او بدون برنامه وارد خطر نمی‌شد، اما دشمنانی داشت، بیشتر از آنچه او بفهمد.
ماشین ایتان به پارکینگ زیر منطقه انبار قدیمی سر خورد. این آخرین جایی بود که او می‌دانست لیلا ممکن است به آنجا رفته باشد، یک نقطه ملاقات قدیمی که قبلاً از آن استفاده می‌کردند. این مکان اکنون متروکه بود، هزارتویی از فولاد زنگ‌زده و بتن.
او ماشین را پارک کرد و بیرون آمد، دستش غریزی به سمت اسلحه‌ای که زیر ژاکتش پنهان شده بود، حرکت کرد. هوای سرد جانش را میلرزاند، او با احتیاط حرکت کرد، هر قدمش محتاطانه، هر صدایی در سکوت بلند میشد مانند پتک درسرش کوبیده میشد.
هیچ کس در پارکینگ نبود. هیچ نشانه‌ای از زندگی نبود. انگار که کل جهان به خواب رفته باشد.
انبار ساکت بود. خیلی ساکت.
ایتان در زنگ‌زده را باز کرد، صدای جیغ فلز در تاریکی طنین‌انداز شد. چشمانش با تاریکی سازگار شد، و او با احتیاط حرکت کرد، هر قدمش دقیق تر و حساب شده تر بود.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
نبض ایتان در حالی که در کنار لیلا زانو می زد در حال تپش بود و خون او بتن سرد را لکه دار می کرد. چشمانش برای مدت کوتاهی باز شد، اما کم نور بود، گویی زندگی به آرامی از او دور می شد. صدای ضعیف آژیرها از دور می نالید اما در سکوت انبار احساس می کرد کیلومترها دورترند. او میتوانست سنگینی لحظهای را که بر او فشار میآورد احساس کند، این احساس طاقت فرسا که زمان رو به اتمام است.

- لیلا... لیلا
صدایش محکم بود. ژاکتش را در آورد و روی زخمش فشار داد و سعی کرد جلوی خونریزی را بگیرد. پوستش رنگ پریده بود، نفسش کم بود، اما هنوز زنده بود. فقط به سختی.

- ایتان.
صدایش ضعیف بود.
-تو... باید به من گوش کنی.

دستهای ایتان میلرزید، ذهنش به شدت نبض میزد. "
-نمیذارم بمیری لیلا

-نه
دستان ظریف سردش را گرفت که لیلا به سختی گفت:
- برای من خیلی دیر شده... اما تو... هنوز فرصت داری.

ایتان سرش را تکان داد، حاضر نبود حرفش را بپذیرد.
- تو جایی نمیری، لعنتی. فقط صبر کن.

اما چنگ لیلا شل شد و چشمانش دوباره بسته شد. قلب ایتان به تپش افتاد و وحشت در او موج زد.و بلافاصله گوشی خود را از جیبش بیرون آورد و شماره یک تیم فوریت های پزشکی را گرفت. اما تماس انجام نشد. سیگنال مسدود شده بود.

- لعنتي
وقتی برای تلف کردن نداشت. مجبور شد او را از انجا بیرون ببرد.

همچنان که لیلا را در آغوش خود بلند میکرد، طنین قدمها در دور دست میشنید. یکی داشت می آمد. و آنها تنها نبودند. موهای تنش سیخ میشد و تمام غریزه بدنش اورا وادار به حرکت کردن میداد.

چشمان ایتان دور انبار تاریک چرخید و به دنبال راه فرار بود. پنجره ها خیلی بالا بود و تک دری که از آن وارد شده بودند خیلی دور بود. اگر قرار بود بیرون بیایند، باید از خروجی پشتی می گذشت، کوچه ای باریک که به خیابانی متروکه منتهی می شد.

درست زمانی که شروع کرد به سمت خروجی پشتی برود، صداها به گوشش رسید. آنها نزدیکتر میشدند، اما یک کلمه را به خوبی بین گفتگوهایشان شنید سویل.

نفس ایتان در گلویش حبس شد. به دنبال آنها اماده بودند.
او به سرعت حرکت کرد، او از راهروی باریک به سمت پشت ساختمان رفت، هر قدمی که برمیداشت. لیلا در آغوشش بیهوش بود، بدنش می لنگید و خون هنوز در ژاکتش نفوذ می کرد. آنها باید حرکت می کردند.
ناگهان چهره ای در انتهای راهرو ظاهر شد. صورتش درتاریکی پوشیده شده بود، چیزی که باعث شد خون ایتان سرد شود.
مرد در حالی که صدایش آهسته و ثابت بود گفت:
-نباید اینجا میومدی .
چنگ ایتان روی لیلا محکم شد
- تو کي هستي؟
مرد لبخند زد.
-اسمم ویکتوره تو روی لبه پرتگاه ایستادی جوان

قلب ایتان تندتر شد.
-چي ميخواي؟

ویکتور بلافاصله جواب نداد. او یک قدم نزدیکتر شد، چشمانش صورت ایتان را کنکاش می کرد،
- تو و شریکت درمورد چیزایی تحقیق میکنی که بزرگتر از یک پرونده جنایی هست اگه فکر میکنی اسم ساویل درتمام اینها است سخت در اشتباهی ساویل فقط یک عروسک خیمه شب بازی هست نیروهای قدرتمند دیگری پشت این قضایا هست.

ایتان به او اعتماد نداشت. سخنان این مرد مبهم، رمزآلود و برای گیج کردن او بود. اما چیزی در نحوه صحبت ویکتور وجود داشت که نشان می داد او بیشتر از آنچه فکر میکرد می دانست.
ایتان با خونسردی گفت:
- من علاقه ای به همکاری شما ندارم فقط میخوام از اینجا برم
چشمان ویکتور به سمت لیلا چرخید و سپس به سمت ایتان برگشت.
- نمیتونی به همین سادگی از اینجا خلاص بشی
باید سریع فکر می کرد. او نمیدانست این ویکتور کیست یا چه میخواهد، اما به هیچ وجه اجازه نمیداد لیلا را ببرند.
در یک لحظه، او اسلحه خود را از غلاف بیرون کشید و مستقیماً به سمت ویکتور نشانه رفت.
- من نمیدونم شما کی هستید اما اگر سعی کنید جلوی من رو بگیرید تضمین نمیکنم زنده بمونید
ویکتور تکان نخورد.
- فکر میکنی با این اسلحه میتونی من رو تهدید کنی ؟
اتان تفنگش رو پايين نياورد.
- اگر باهوش باشی بهم اجازه میدی از اینجا برم دلم نمیخواد کسی رو در این موقیعت بکشم اگه مجبورم کنی همین کارو میکنم
برای یک لحظه ویکتور چیزی نگفت. او به سادگی آنجا ایستاده بود و ایتان را با دقت تماشا می کرد، گویی گزینه هایش را می سنجید.
ویکتور گفت:
- برمیگردی شما دوتا پا روی لبه ای گذاشتید که قرار است طوفانی بشه
قبل از اینکه ایتان بتواند پاسخ دهد، ویکتور برگشت و رفت و قدم هایش محو شد.
چنگ ایتان روی اسلحه سفت شد، چشمانش تنگ شد. حرف های مرد در ذهنش طنین انداز شد، اما اکنون توان فکر کردن به آن ها را نداشت. مجبور شد لیلا را از اینجا بیرون ببرد.
او به سرعت از طریق خروجی باریک، به داخل کوچه حرکت کرد. بیرون به طرز وحشتناکی ساکت بود، نوعی سکوت که باعث می شد هر صدایی شبیه یک تهدید به نظر برسد. و چشمانش را به جاده پیش رو دوخته بود.
همین طور که به راه خودش ادامه میداد یکدفعه صدایی او را متوقف کرد.
-ایتان.
یخ کرد. صدا آشنا بود، آهسته چرخید، دستش هنوز روی تفنگ بود، آماده شلیک با کوچکترین حرکتی.
زنی قدبلند، با موهای تیره که به دم اسبی تنگ کشیده شده بود، بیرون آمد. صورت او تا حدی پوشیده شده بود، اما ایتان بلافاصله او را شناخت.
متعجب پرسید.
-گریس
گریس ویلیامز یک دوست قدیمی بود که در گذشته با چند مورد پیچیده به او کمک کرده بود. او یک روزنامه نگار، تیزبین، زودباور بود .
گریس در حالی که چشمانش کوچه را میکاوید که انگار به دنبال چیزی می گشت،
فوراً گفت:
-من وقت توضیح دادن ندارم اونا دنبالتون هستن باید سریع برین

-اونا کي هستن
ایتان همچنان که لیلا را در آغوش داشت گریس گفت:
- با ندونم کاری که داشتید اونا همونایی که درموردش تحقیق میکنین دنبالتون هستند

ایتان درنگ نکرد. گريس قبلا يه بار جونش رو نجات داده بود و اگه اينجا بود به يه دليلي داشت.
ایتان گفت:
-مارو تعقیب میکنن
گریس سری تکان داد.
- میدونم به همین دلیل وسیله ای با خودم اوردم
دستش را داخل کیفش برد و وسیله کوچکی را بیرون آورد.
- این هر دستگاه ردیابی را به هم میکند و هر فیلم نظارتی را در شعاع یک مایلی پاک می کند.
ایتان سرش را تکان داد.
- خب بهتره بریم
با پیشروی گریس، آنها در خیابان های تاریک ناپدید شدند و سایه هایی را پشت سر گذاشتند که هنوز آنها را تعقیب میکردند.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
وقتی ایتان، لیلا و گریس حرکت می کردند، به نظر می رسید که خیابان های شهر نفس خود را حبس کرده بودند. باران سنگین شروع به باریدن کرده بود، قطرات سرد با عرق روی پیشانی ایتان می آمیخت. می‌توانست سنگینی شب را حس کند که بر او فشار می‌آورد و هر قدم آن‌ها را به اعماق ناشناخته می‌برد. اضطراب در صدای گریس یک حس ترس را در او ایجاد کرده بود که نمی توانست آن را تکان دهد، و با این حال، او چاره ای جز پیروی از او نداشت.
آنها به سرعت، اما بی سر و صدا حرکت کردند، از خیابان های اصلی دور زدند و به کوچه های باریک پناه بردند. گریس، وقت گذاشته بود تا مطمئن شود که کسی دنبالشان نیست. هر از گاهی از پشت نگاه می‌کرد . ایتان به او اعتماد داشت او مجبور بود، اما این بدان معنا نبود که او احساس امنیت می کرد.
نفس های لیلا کم عمق تر شده بود و بدنش در آغوشش سنگین تر می شد. فک ایتان سفت شد. هر دقیقه ای که آنها تأخیر می کردند نفس ایتان حبس میشد. آنها باید او را به جایی امن می رساندند، جایی که می شد او را معالجه کرد. و با این حال، هیچ مکان امن واقعی در این شهر وجود نداشت.
گریس در حالی که صدایش در زیر باران به سختی شنیده می شد، زمزمه کرد:
-تقریباً رسیدیم.
ایتان پاسخی نداد.مکانی بی ادعا بود، بین دو ساختمان فرسوده، بدون هیچ نشانه ای که آن را به عنوان چیزی غیر از یکی دیگر از قسمت های فراموش شده شهر نشان دهد. اما ایتان بهتر می دانست. امن ترین مکان ها اغلب معمولی ترین به نظر می رسیدند.
گریس دستش را در جیبش برد و یک کلید کوچک آورد. آن را داخل قفل در گذاشت و به راحتی آن را چرخاند. در با صدای جیر جیر باز شد و راه پله ای کم نور را نمایان کرد که به سمت بالا به سمت تاریکی می رفت. ایتان به سرعت به داخل حرکت کرد و هنوز لیلا را حمل می کرد. گریس از پشت سرشان حرکت کرد و در را با یک کلیک آرام بست.

آنها در سکوت از پله ها بالا رفتند و تنها صدایی که از لباس های خیس شده شان چکه می کرد. گریس آنها را به طبقه سوم، به دری در انتهای راهرو هدایت کرد. او درر زد، و یک آپارتمان کوچک اما خوب را نشان داد. نورها کم بودند و سایه‌های بلندی روی دیوارها ایجاد می‌کردند، اما یک احساس امنیت غیرقابل انکار در اینجا وجود داشت، چیزی که ایتان مدت‌ها بود احساس نمی‌کرد.

گریس با لحن کاری به او گفت:
- اون رو روی مبل بذار زمان زیادی نداریم.

ایتان از او سوالی نکرد. لیلا را به آرامی روی کاناپه دراز کرد و عقب رفت و قلبش در گلویش بود و در حالی که گریس را با کارایی آرام تماشا می کرد. او قبلاً چنین چیزی را به وضوح دیده بود. او به سرعت کار کرد، زخم لیلا را تمیز کرد و بانداژ کرد، دستانش با وجود این وضعیت ثابت بود.

ایتان کنار ایستاده بود و احساس بی مصرفی می کرد. او می‌خواست کمک کند، اما می‌دانست که در این لحظه، بهترین کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که دور بماند. ذهنش چند ساعت گذشته را مثل یک رکورد شکسته تکرار می کرد. نمی توانست تصویر چشمان سرد ویکتور را از سرش بیرون کند. آن مرد خطرناک بود و این واقعیت که به آنها اجازه داده بود به راحتی فرار کنند فقط باعث مشکوک شدن ایتان شد. ویکتور چه بازی ای انجام می داد؟ و چه کسی دیگر درگیر بود؟

گریس گفت:
- ایتان
او را از افکارش بیرون کشید.
- ما باید صحبت کنیم.
با تندی به او نگاه کرد.
- تو از اینا چی میدونی؟ درباره ساویل، فرشتگان سیاه... همه چیز؟"
گریس بلافاصله با نگاه او روبرو نشد. او هنوز به لیلا توجه می کرد، چهره اش قابل خواندن نبود. او در نهایت به بالا نگاه کرد و گفت:
- من به اندازه کافی می دونم که تو در مسیری قرار گرفته ای و اگر به من اعتماد نکنی، نمی‌تونی جان سالم در ببری.

ابروی ایتان درهم رفت و ناامیدی درونش جوشید. او قبلا به مردم اعتماد کرده بود، اما به او خیانت شد. او مطمئن نبود که بتواند دوباره این کار را انجام دهد.

- چرا باید بهت اعتماد کنم، تو از ناکجاآباد ظاهر شدی، میگی برای کمک اومدی اما حتی به من نمگی که واقعاً چه خبر است. من قبلاً در چیزی بزرگ‌تر از توانم درگیر شدم. به کس دیگری در این بازی نیاز ندارم.

قیافه گریس سفت شد، اما او عقب نشینی نکرد.
- تو باید چیزی رو بفهمی ایتان. تو فقط با ساویل نمی‌جنگی. او فقط بخش کوچکی از ماجرا هست، فرشتگان سیاه - یک گروه کامل از مردم پشت سرشان هست، افرادی که برای پنهان نگه داشتن اسرارشان دست به هر کاری میزنن.

قلب ایتان به تپش افتاد.
- این افراد چه کسانی هستند؟
گریس بلافاصله جواب نداد. نگاهی به لیلا انداخت که اکنون بیهوش بود، سپس به ایتان برگشت.
- در حال حاضر نمی‌تونم همه جواب هات رو بهت بدم. اما چیزی که می‌تونم بگم، افرادی که با آنها سر و کار دارید بی‌رحم هستن. آنها در حذف هر کسی که سر راهشان قرار می‌گیرد دریغ نمی‌کنند."
ذهن ایتان در حال تپیدن بود. احساس می کرد که زمین زیرش در حال جابجایی است. او فکر می کرد که کشف حقیقت در مورد مرگ لنگلی پایان کار است، اما اکنون بیش از هر زمان دیگری مطمئن بود که این فقط آغاز چیزی است بسیار تاریک تر از آن چیزی که تصور می کرد.
صدای گریس افکارش را شکست.
- شما نمی تونید به تنهایی به مبارزه با این موضوع ادامه بدین. حقیقت این است که تحقیقات شما بیشتر از ساویل و فرشتگان سیاه وجود دارد. آنها به یک قدرت بزرگتر متصل هستند، قدرتی که در همه چیز دست دارد. دولت. امور مالی. حتی پلیس
ایتان احساس کرد شکمش تکان می خورد. این همان چیزی بود که از آن می ترسید، چیزی که از لحظه ای که شروع به کشف راز مرگ لنگلی کرد، در پس ذهنش کمین کرده بود. هیچ پاسخ آسانی وجود نداشت. نه آدم های خوب و هم آدم های بد ساده. فقط گروهی از فساد، فریب، و طمع که فراتر از آن چیزی که او تصورش را می کرد امتداد یافت.
-حالا چیکار کنیم؟
ایتان با صدای آهسته پرسید.
گریس برخاست و به سمت پنجره حرکت کرد و از پرده به بیرون نگاه کرد.
او به آرامی گفت:
- هر کاری که لازم باشد انجام می دهم. اما ما باید برای هر چیزی که در آینده رخ می دهد آماده باشیم.

گریس با چشمانی تیز به سمت او چرخید.
-بهتره آماده باشی ایتان. چون وقتی پا به این ماجرا گذاشتی دیگه راه برگشتی نیست.
 
آخرین ویرایش:

Sisi

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul 25, 2024
69
باران متوقف شده بود، اما سنگینی طاقت فرسای شب باقی مانده بود، مه غلیظی هوا را گرفته بود. ایتان در آپارتمان کوچک و کم نور ایستاده بود و در حالی که ذهنش با حرف های گریس درگیر بود آرام و قرار نداشت.
لیلا همچنان بیهوش روی کاناپه بود و نفسش آرام اما کم عمق بود. گریس هر کاری که می توانست انجام داده بود، اما نمی توانست انکار کند که وضعیت لیلا وخیم نیست.
اگر آنها به زودی کمکی پیدا نمی کردند، این احتمال وجود داشت که لیلا را از دست بدهند.
ذهن ایتان درحال جنگیدن بود از طرفی حرف های گریس ذهنش را درگیر میکرد از طرفی هم وضیعت بد لیلا حالش را بد میکرد.
ایتان تکه‌های پازل را شروع به چیدن میکرد. اما هنوز از هم گسیخته بودند، تکه‌های ناراحت‌کننده‌ای که به توطئه‌ای بسیار شوم‌تر از آنچه که او تصور می‌کرد، اشاره داشت.
گریس به او قول داده بود، کمکش کند اما هر کلمه ای که او به زبان می آورد، به نظر می رسید که این راز را عمیق تر می کرد. افراد پشت فرشتگان سیاه فقط جنایتکار نبودند، آنها با شخصیت های قدرتمند در سیاست، تجارت و حتی اجرای قانون در ارتباط بودند. آنها یک نیروی سازمان یافته بودند، یک گروه سایه که بسیار فراتر از دسترس هر کارآگاه یا سازمانی عمل می کرد.
صدای گریس افکارش را شکست:
- ایتان!
با نگاهی تیز به سمت او چرخید.
- چیه؟
گریس کنار پنجره ایستاده بود و انگشتانش به آرامی به طاقچه می‌کوبیدند و به خیابان پایین خیره می‌شد. او در حالی که صدایش آرام بود، گفت:
- من چند تماس گرفتم، فرشتگان سیاه تنها گروهی نیستند که شما نگران آنها باشید. کسای دیگری نیز در این کار دخیل هستند.
ایتان احساس کرد که لرزی بر ستون فقراتش جاری شده است. او به همان اندازه مشکوک بود، اما شنیدن آن با صدای بلند آن را واقعی تر کرد. فکر یک قدرت پنهان در پشت صحنه عصبی‌اش میکرد. اما این تنها توضیح منطقی بود.
- سازمان جهانی؟
ایتان دستی روی صورتش کشید:
چه کسی پشت همه اینهاست؟
گریس قبل از پاسخ دادن لحظه ای تردید کرد.
- سندیکا.
ایتان اخم کرد، نامش ناآشنا بود، اما از بیان گریس می‌توانست بفهمد که این یک نیروی قدرتمند هست. او ادامه داد و صدایش زمزمه مانند شد:
- سندیکا یک گروه جهانی است - بسیار بزرگتر و خطرناکتر از فرشتگان سیاه هست. آنها در هر شهر بزرگ، هر کشوری فعالیت می کنند. آنها همه چیز رو از قاچاق اسلحه گرفته تا قاچاق انسان تا فناوری بازار سیاه کنترل می کنند. و وحشتناک ترین بخش آنها در تمام سطوح جامعه نفوذ کرده اند. آنها در همه جا مردم دارند، شرکت ها، دولت ها، پلیس ها... .
ایتان احساس کرد شکمش سفت شده است. این بزرگتر از هر چیزی بود که او تا به حال با آن روبرو شده بود. بزرگتر از پرونده هایی که حل کرده بود، اینطور که بنظر میرسید سندیکا فقط یک سازمان جنایتکار نبود.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 10) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا