آسمان شهر با چراغهای نئون میدرخشید، زیرا شب سرد خیابانها را فراگرفته بود. ایتان لبه بالکن ایستاده بود، نگاهش در هزارتوی چراغهای پایین گم شده بود، ذهنش هنوز از تماسی که تازه دریافت کرده بود، آشفته بود. یک خودکشی. این کلمه خیلی ساده و پیش پا افتاده به نظر میرسید، اما ناآرامی او را از درون میخورد. انگار چیزی در پرونده درست نبود، چیزی که هنوز نمیتوانست آن را درک کند.
قربانی لنگلی ، مردی میانسال بود که تنها در یک آپارتمان مجلل زندگی میکرد. زندگیاش بیحاشیه بود، یک کارمند اداری بینام و نشان با ارتباطات اندک و باهیچ کس خصومت شخصی نداشت. پلیس تقریباً بلافاصله آن را خودکشی اعلام کرد و او را حلقآویز از یک تیر در اتاق نشیمناش با یک یادداشت ساده در کنارش پیدا کرد. اما یادداشت - که مرتب نوشته شده بود، تقریباً خیلی بینقص - شبیه چیزی نبود که مردی در آستانه ناامیدی از خود به جای بگذارد. و بعد رد ظریفی از چیزی عجیب در صحنه جرم وجود داشت، چیزی که پلیس از آن غافل شده بود، چیزی که ایتان میتوانست در ته دلش حس کند.
انگشتانش دور نرده سفت شد، نسیم خنک کت او را میکشید. او از آن دسته آدمهایی نبود که برای مدت طولانی در افکار خودش گم شود. پروندههای زیادی، اشتباهات زیادی در جهان وجود داشت که او بخواهد فقط روی یکی از آنها تمرکز کند. با این حال، چیزی در این پرونده او را جذب میکرد. شاید پشت این اتفاقات چیز غیر عادی در خودش پنهان کرده بود.
شاید به این دلیل بود که، برای اولین بار در مدت زیادی، احساس میکرد واقعاً مجبور به کنکاش بیشتری است.
ایتان از جزوه آن دسته آدمهایی نبود که با دیگران کار کند، نه اغلب. اما این پرونده به نقطهای رسیده بود که به کمک نیاز داشت، کسی که بتواند اطلاعات و مهمی را که او نداشت، پیدا کند. به همین دلیل بود که خودش را در دفتر لیلا بنت یافت. او پشت یک میز شلوغ نشسته بود، نور لپتاپش در حالی که روی دادهها حرکت میکرد، از عینکهایش منعکس میشد. وقتی وارد شد، او برای لحظهای سرش را بالا آورد، حالت چهرهاش ناخوانا بود.
-لنگلی ها؟
-بدون گفتن سلام جواب داد:
-انتظار داشتم دیر یا زود پیدات بشه
ایتان روی صندلی روبروی او نشست، چشمانش را باریک کرد.
-در موردش چی میدونی؟
لیلا به صندلیاش تکیه داد و دستهایش را روی هم گذاشت.
-میدونم که لنگلی فقط یک کارمند اداری نبود. او به کسی وصل بود و در چیزی بزرگتر از آنچه تصور میکنی، درگیر چیزهای خطرناک بود.
ایتان یک ابرویش را بالا انداخت.
-چیزی در موردش میدونی؟
او لحظهای تردید کرد، انگشتانش روی میز ضربه میزد. -میدونم که مرگ او به چیزی بزرگتر از یک خودکشی ساده مرتبطه. چیزی که شامل یک سازمان به نام فرشتگان سیاه هست.
این کلمات لرزهای به ستون فقرات ایتان فرستاد. او در مورد آنها شنیده بود. شایعات "فرشتگان سیاه" در بازار سیاه زمزمه میشد، داستانهایی از یک سازمان جنایی گریزان و مرگبار، سازمانی با دامنه نفوذ در سراسر جهان. نوع سازمانی که هیچ اثری، هیچ مدرکی از خود به جای نمیگذاشت، و در عین حال همیشه به آنچه میخواست میرسید.
به جلو خم شد، صدایش پایین بود.
-و این چه ربطی به لنگلی داره؟"
لیلا نگاهش را به او دوخت.
-لنگلی یکی از افراد اونا بود. او اطلاعات، ارتباطات، گاهی اوقات حتی افراد را تحویل میداد. و کسی در آن سازمان میخواست اون رو بکشه
ایتان چانهاش را مالید و غرق در فکر شد.
-پس، تو میگویی این اصلاً خودکشی نبوده. لنگلی به قتل رسیده.
او سر تکان داد.
-دقیقاً و بدتر هم میشه. افرادی که پشت این قضیه هستند فقط جنایتکار نیستند اونا ارتباطات خوبی با سیاستمداران دارند و خیلی قدرتمندند.
_ هر چیزی که میدونی رو بهم بگو.
لیلا نقشهای را روی لپتاپش باز کرد، انگشتانش روی کلیدها میچرخید.
_ فرشتگان سیاه در سکوت عمل میکنند، اما نفوذشان همهجا هست. سلاح، مواد مخدر، مردم. هر چی که بخوای، اونها کنترلش میکنن. لنگلی خردهپا بود، اما چیزهایی میدونست. او قرار بود از برخی از عملیاتشون پرده برداره
ذهن ایتان به سرعت خودکاری کار میکرد.
اما بعضی مسائل کاملاً جور در نمیآمدند.
- چه کسی پشت این قضیه است؟ چه کسی داره نخها رو میکشه؟
لیلا تردید کرد و به اطراف نگاه کرد، انگار مطمئن میشد کسی گوش نمیدهد.
_ ویکتور سویل.
این اسم مثل یک مشت به صورت ایتان خورد. سویل یک تاجر بود، بله. اما شایعاتی، داستانهای زمزمهشدهای از دست داشتن او در خطرناکترین شبکههای جهانی وجود داشت. او آخرین کسی بود که کسی میخواست با او دربیفتد، و اولین کسی بود که وقتی جنایتی خیلی تمیز، خیلی بینقص انجام میشد، همه به او اشاره میکردند.
ایتان احساس کرد گرهای در معدهاش سفت میشود. این دیگر فقط مربوط به یک خودکشی نبود. این در مورد چیزی بسیار بزرگتر بود. و چه بخواهد چه نخواهد، او اکنون در وسط آن بود.
لیلا لپتاپش را بست و به او نگاه کرد.
-خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی، تو دردسر افتادی، ایتان. سویل کسی نیست که بخوای باهاش دربیفتیدو نه کسایی که پشت سرش هستن.
ایتان به آرامی بلند شد، تصمیمش از قبل گرفته شده بود.
_ قبلاً هم بیشتر از این تو دردسر افتادم. شانسم رو امتحان میکنم.
با این حرف، از دفتر خارج شد. شب شده بود. شهر حالا حس و حال دیگری داشت. تاریکتر. خطرناکتر. هوا انگار سنگینتر بود، مثل اینکه کل شهر نفسش را حبس کرده باشد.
ایتان یک چیز را مطمئن میدانست، حقیقت پشت مرگ لنگلی فقط آغاز ماجرا بود. و هرچه بیشتر میکَند، بیشتر در مورد نیروهای سایهای که در قلب شهر کمین کرده بودند، کشف میکرد. اما حالا دیگر نمیتوانست برگردد. نه وقتی که اینقدر نزدیک بود.
مه در حال بالا آمدن بود و ایتان در لبه تاریک آن قرار داشت.