درحال تایپ رمان لال مظلوم| رقیه کروشاتی کاربر انجمن چری بوک

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
کد:043

عنوان:لال مظلوم
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نام نویسنده: رقیه کروشاتی
ناظر: @mojgan_a

خلاصه رمان:
بخاطر دروغم رفت پیداش نشد. تا اینکه طلبکارانه شمال دیدمش که رو به دریا ایستاده و دستاش تو جیبشه. می‌خوام یک فرصت بهم بده.
کنارش ایستادم و بهم نگاهی انداخت بعد با تعجب بهم نگاه کرد و گفتم:
- آره خودمم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت اول

مشغول شونه زدن به موهام بودم که توی آینه خودم رو نگاه کردم؛ لب و بینی عروسکی و چشمای درشت قهوه‌ای، رنگ موهام مشکی و صاف بودن. رژ لب صورتی زدم و راضی از صورتم، از اتاقم خارج شدم به آشپزخونه رفتم، یادداشت روی یخچال چسبونده بودن. مادرم نوشته بود:
- ما بیرون رفتیم تا میوه بخریم و خرید کنیم؛ مواظب خودت باش.
پشت میز صبحانه نشستم؛ مقداری کره ومربا رو نونم مالیدم و با چای خوردم. بعد از صبحانه خوردن میز صبحانه رو جمع کردم و ظرف‌هارو شستم. به اتاقم رفتم، وقت کنکورم بود اونم هشت ماه دیگه! شروع به تست زدن کردم تا اینکه صدای مادرم رو شنیدم که با هول و ولا می‌گفت:
- مبینا بیا کمک، بدو.
رفتم آشپزخونه، دیدم کلی میوه و سبزیجات خریده اونا رو یخچال گذاشتم. فقط پیاز و سیب زمینی روهم سبد گذاشتم. به مادرم با اشاره گفتم:
- مادر من چه خبره؟ این همه خرید کردی مگه مهمون داریم.
مادرم با بی خیالی گفت:
- مگه باید مهمون داشته باشیم خواستم کم و کسری نداشته باشیم.
به اتاقم رفتم و شروع به خوندن کتابام کردم. تا اینکه پدرم از سرکار اومد، بهش خسته نباشید گفتم که تشکر کرد. با اشاره به پدرم گفتم:
- چه خبر پدر جان؟ کار چجوری پیش رفت؟
پدرم با آرامش گفت:
- سلامتیت دخترم، کار خوب پیش رفت مشتری داشتیم، اونا رو کارشون رو راه انداختم؛ شلوغ بود.
آهانی گفتم، مادرم اومد و با نگرانی گفت:
- حتماً اذیت شدی! کلی میوه خریدم بخوریم. مبینا برو میوه‌ها رو بشور.
رفتم آشپزخونه میوه از یخچال درآوردم و زیر شیر آب شستم. در حین شستن میوه‌ها بودم که صدای آهسته‌ی پدر مادرم رو شنیدم؛ نمی‌فهمیدم چی میگن. میوه‌ها رو جا میوه‌ایی گذاشتم و به سمت پذیرایی رفتم و روی میز گذاشتم، دوباره آشپزخونه رفتم بشقاب و چاقو برداشتم بردم پذیرایی روی میز گذاشتم. روی مبل نشستم پدرم درمورد چک و سفته که کشیده بود حرف می‌زد، انگار پدرم بدهی داشت. رفتم اتاقم و به ادامه‌ی درس خوندن رسیدم. ظهر ساعت دو روی تخت خواب رفتم تا کمی استراحت کنم. چشم‌هام رو بستم و خوابم برد.
***
( عصر روز بعد)
لباسام رو جمع می‌کردم تا از پدرم اجازه بگیرم برم خونه‌ی داییم اینا. فقط دو دست داخل چمدونم لباس گذاشته بودم. رفتم اتاق کار بابا که بابا رو مشغول کشیدن معماری دیدم، بهش با اصرار و اشاره گفتم:
- بابا می‌خوام برم خونه‌ی دایی چند روزی بمونم کتابام رو هم با خودم می‌برم اون‌جا درس می‌خونم.
بابام از عینکش من رو دید زد و گفت:
- زشته خونه‌ی مردم بمونی فقط در حد سر زدن با مادرت برو بیا.
با اشاره و التماس گفتم:
- ولی آخه... .
با تحکم گفت:
- آخه نداریم همین که گفتم.
چشمی گفتم و با مادرم خونه‌ی داییم رفتیم، وقتی خونه‌ی داییم رسیدیم، با داییم که چشمای عسلی رنگ داشت سلام کردم که حالم رو پرسید به سمت زن داییم رفتم با اشاره و لبخند گفتم:
- سلام زن دایی جان خوبین؟ چه‌خبر؟
با لبخند گفت:
- خوبم دختر جان، سلامتیت خبر دارم کلی بیا بشین.
به سهراب پسر داییم سلام کردم که اونم با خوشحالی گفت:
- خوبی دختر عمه؟ چه کارا می‌کنی؟
- خوبم، هیچ‌کار، درگیر کنکورم و کمک به مادرم.
با لبخند گفت:
- خوبه منم درگیر کارمم می‌دونی که چه‌قدر سخته.
با اشاره گفتم:
- آره می‌دونم، دختر داییم کجاست؟
با حرص گفت:
- این‌جام. چطوری دختر لال؟
سهراب بهش چشم غره رفت که درست حرف بزنه.
با اشاره گفتم:
- خوبم، تو چطوری؟
با سردرگمی گفت:
- نمی‌فهمم چی میگی؟ سهراب چی میگه؟
سهراب براش ترجمه کرد که دختر داییم آرزو گفت:
- به لطف شما خوبم، هنوزم بهزیستی سالمندان میری؟
- آره میرم چطور؟ خیلی چیزا ازشون یاد می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت دوم

آرزو دیگه چیزی نگفت، ضایعش کردم. زن داییم با خوش‌رویی گفت:
- مبینا جان راحت باش دیگه چه خبر؟
با اشاره و لبخند گفتم:
- سلامتی خبری نیست، درگیر کنکورم و کمک دست مادرمم.
زن دایی با معنی به آرزو نگاه کرد، حتماً آرزو به مادرش کمک نمی‌کرد. با اشاره گفتم:
- دیگه چه خبر زن دایی جان؟ چه کارا می‌کنید؟
- سلامتیت دخترم، هیچ‌کار؛ آرزو با دوستاش بیرون میره، سهرابم درگیر کارشه و استخر میره، فقط من تو خونه تنهام.
آهانی گفتم، بعد زن دایی با مادرم حرف می‌زد، مادر هم با شوق گوش می‌کرد. سهراب به من گفت:
- بیا تو حیاط آرزو هم هست.
بلند شدم و به سمت حیاط رفتیم؛ روی تاب داییم اینا نشستم، آرزو کنار تاب ایستاد و سهراب کنارم نشست. آرزو گفت:
- هوای خوبیه، جون میده واسه پیاده‌روی! مبینا جان سختت نیست این‌قدر بی‌زبونی کسی هم مسخرت کرده؟
با اشاره و حرکت دستم گفتم:
- کسی مسخرم نکرده، اگه بخوای به عیب بقیه توجه کنی نه به شخصیتشون یک نوع توهین محسوب میشه.
سهراب با لبخند گفت:
- انگار توپتون از آرزو پُره! خود آرزو می‌دونه مسخره کردن جالب نیست به خاطر گستاخیش تو ببخشش.
با اشاره گفتم:
- کینه‌ایی نیستم که ببخشم، از آرزو دلگیر نیستم.
نفس عمیقی کشیدم و تاب رو به حرکت انداختم. اون روز خونه‌ی داییم خوش گذشت؛ وقتی خونمون رسیدیم به سمت اتاق رفتم و خوابیدم.
با صدای هشدار گوشیم بلند شدم و خدارو بابت زندگی بخشیدنش تشکر کردم. رفتم نماز خوندم، بعد تو خونه ورزش کردم و رفتم آشپزخونه آب جوش درست کردم، داخل فلاسک ریختم و صبحونه خوردم. بعد از صبحونه به پارک رفتم.
پسر بچه‌ایی سمتم اومد و گفت:
- خاله میشه ازم گل بخری؟
باشه‌ایی گفتم و دوتا گل خریدم، پول بهش دادم. رفتم بهزیستی و گل‌ها رو به دختر پسر بچه‌ایی دادم؛ خوشحال شدن و من از خوشحالیشون آرامش به رگم جریان یافت. از دختر بچه با لبخند و زبان اشاره پرسیدم:
- از گل خوشت اومد؟ کاش خانواده داشتی، امّا به نظرم دوستی داشته باشی خوبه.
- آره خوشم اومد، رفیق همه چی آدمه و من به خاطر رفیق داشتن خدارو شکر می‌کنم کسایی هستن مثل شما به فکرمونه.
لبم کش اومد و با اشاره گفتم:
- خوبه که من رو دوستت تلقی کردی و ناراحت نیستی.
بعد از بهزیستی وارد اتوبوس شدم؛ هوا خفه بود، میله‌های اتوبوس رو دستم گرفتم و تا رسیدن به مقصد به فکر بهزیستی‌ها بودم. وقتی به سینما رسیدم، ذرت خریدم و به تماشای فیلم مشغول شدم؛ سینما خلوت بود و کم آدم اومده بودن؛ وقتی فیلم تموم شد از سینما بیرون اومدم و به سمت خونه پرواز کردم. به مادرم سلام گفتم که جواب سلامم رو داد و با لبخند گفت:
- چطوری مبینا؟ بیا کمکم سالاد الویه درست کنیم مهمون داریم.
- مهمون کیه این وقت روز؟
- عمت می‌خواد بیاد؛ بهتره لباس سنگین بپوشی، شوهر عمت هم میاد.
باشه‌ایی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. تونیک آبی رنگ پوشیدم با دامن مشکی. موهام رو شونه زدم و به خودم عطر زدم و روی مبل نشستم، یادم اومد باید به مادرم کمک کنم. رفتم آشپزخونه که دیدم داره سیب زمینی و تخم مرغ رنده می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت سوم

به مادرم با اشاره گفتم:
- مامان برو کنار که دخترت اومد.
مادرم با نگاه پر معنی بهم زل زد. با بی‌تفاوتی گفت:
- بیا مادر که سالاد الویه دستت رو می‌ب*و*سه.
رفتم کنارش و رنده کردم وقتی سس مایونز به سالاد الویه زدیم و آماده شد، بابا وارد خونه شد. رفتم بغلش کردم که سرم رو بوسید با محبت گفت:
- چطوری مبینای بابا؟ کمک مادرت می‌کردی دختر نمونه؟
با اشاره و ذوق گفتم:
- خوبم بابا آره کمک می‌کردم کدبانو شدم. راستی بابا مهمون داریم عمه و شوهر عمه میان.
پدرم گفت:
- خوبه پس برم آماده بشم.
منم به اتاقم رفتم، به خودم عطر زدم و تونیک بلند کرمی رنگ پوشیدم با شلوار بگ. رژ صورتی به لب‌هام مالیدم و از اتاق بیرون اومدم. بابا روی مبل نشسته بود و مامان داشت اسفند دود می‌کرد خونه بوی دود گرفته بود. وقتی زنگ درو زدن، پدرم بلند شد درو باز کرد. عمه و شوهر عمه وارد شدن عمه بغل پدرم رفت و شوهر عمم با پدرم دست داد. بعد با مادرم احوال‌پرسی کردن. عمه تا من رو دید صورتم رو بوسید و گفت:
- ماشالله دختر برادرم خانمی شده واسه خودش، چطوری خوشگل عمه؟
با اشاره گفتم:
- خوبم ممنون.
عمه زبون اشاره بلد نبود، پدرم حرفم رو معنی کرد.
بعد شوهر عمم بهم سلام کرد، جوابش رو با گرمی دادم. روی مبل نشستیم مادرم رفت چای بریزه عمه روبه من گفت:
- خوشگل عمه چیکارا می‌کنی؟
با اشاره گفتم:
- هیچ‌کار درگیر کنکورم و هم بهزیستی و سالمندان میرم.
پدرم حرفم رو معنی کرد.
عمه:
ـ موفق باشی گلم، بهزیستی و سالمندان چه‌کار می‌کنی؟
- واسشون گل می‌خرم، چیپس، پفک می‌خرم دلداریشون میدم.
عمه:
ـ حتماً همش درگیر کنکوری، راستی واست پیراهن و دامن خریدم می‌پسندی؟
عمه پیراهن زرد و دامن سبز بهم داد و گفت:
- برو بپوشش، ببینم تنت چه شکلیه؟
رفتم لباسارو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. مادرم و پدرم لبخند زدن. مادرم گفت:
- رو تنت قشنگ نشسته. مبارک باشه دخترم.
لباسام رو داخل کمد گذاشتم و عمه گفت:
- راستی باشگاه، استخر میری؟
با اشاره سرم رو بالا آوردم که گفت:
- از این به بعد مایو بخر بیا بریم استخر.
چشمی میگم روی مبل کنار پدرم می‌شینم و به ادامه حرف‌هاشون گوش میدم. درمورد گرونی حرف می‌زدن و مادرم و عمه درمورد همسایه‌ها و دستپخت حرف می‌زدن. اتاقم رفتم و به رزیتا زنگ زدم جوابم رو با خواب آلودگی داد:
- چیه؟ ظهرم نمی‌ذاری بخوابم.
بهش گفتم:
- بیا خونمون حوصلم سر رفته.
با خمیازه کشیدنش گفت:
- نمی‌فهمم چی میگی پشت تلفن، اس ام اس بفرست.
گوشی رو قطع کردم و واسش فرستادم که جواب داد:
- الان میام. حوصلت سر رفته پاشو یک کاری کن نه اینکه به من زنگ بزنی.
به پنجره که حیاط رو نشون می‌داد خیره شدم که صدای در زدن اومد سریع از اتاق خارج شدم و در حیاط رو باز کردم. سلام کرد که جوابش رو دادم. باهم به اتاق رفتیم. رزیتا گفت:
- خوب؟ کنکور به کجا رسیدی؟ من که از کنکور خوندن خسته شدم.
با اشاره گفتم:
- کنکور می‌خونم ولی از خونه خسته شدم. همش بی‌حوصلم.
- می‌خوای بریم بیرون؟
با اشاره و ذوق گفتم:
- پایم، بریم.
وقتی لباسام رو پوشیدم، رژ کالباسی روی لبام کشیدم، و بعد از زدن ریمل به مژه‌هام عطر سرد زدم. رزیتا هم رژ لب آجری زد با خط چشم به چشماش زد و بیرون رفتیم. به پارک رسیدیم و روی نیمکت نشستیم مردم در حال رفت و برگشت بودن. رزیتا گفت:
- هوا سرد شده، کاشکی کاپشنم رو می‌آوردم تو هم که عین مجسمه اینجا نشستی.
با اشاره گفتم:
- من رو مسخره نکن، چه کار کنم؟ بیکارم دلم واسه بچگی تنگ شده.
- اوهوم بچگی خاطره انگیزه آدم وقتی بزرگ میشه مشکلاتش هم بزرگ میشن.
هوا سرد بود و من از سرما می‌لرزیدم. از پارک خارج شدیم و به سمت مغازه رفتیم چیپس، پفک و شکلات خریدیم تا تو خونه بخوریم. وارد خونه شدیم عمه و شوهر عمه رفته بودن.
 
آخرین ویرایش:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت چهارم

به اتاقم رفتیم، فیلم خارجی از لپ تاپم انتخاب کردیم و با خوردن چیپس و پفک به تماشا مشغول شدیم. رزیتا با دیدن فیلم به وجد اومد و گفت:
- هنوزم فیلمای بکش بکش می‌بینی؟ فیلم خانوادگی بذار.
با اشاره گفتم:
- این خوبه، ساکت باش و حرف نزن.
تا نیمه شب مشغول فیلم بودیم؛ وقتی فیلم تموم شد، خمیازه کشیدیم و تا ده صبح خواب بودیم. روز بعد رزیتا به خونش رفت و من شروع به خوندن کنکور کردم یک ماه دیگه وقت کنکورم بود، آره وقت زود می‌گذشت. بیرون زدم با کاپشن طوسی رنگ و دستکش‌های ضخیم؛ به سمت بهزیستی راه افتادم، واسشون کتاب خریدم تا خودشون رو با کتاب مشغول کنن. پول بابام بهم داده بود، تو حسابم هم پول بود. به سمت بچه‌های شیش هفت ساله رفتم و بهشون کتاب دادم با خوشحالی قبول کردن. یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود و پنج سالش بود به سمتم اومد و گفت:
- سلام خاله، خوبی؟ چه خبر؟ ممنون از کتاب‌ها.
- خوبم خوشگل خاله، سلامتیت دلم واستون تنگ شده بود.
وقتی کتاب‌ها رو به همه بچه‌ها دادم ذوق کردن و بعضیا با کنجکاوی کتاب رو ورق می‌زدن. فاطمه کنارم اومد و بلبل زبونی می‌کرد فاطمه گفت:
- کلی دوست پیدا کردم؛ با هیچی عوضشون نمی‌کنم، دیگه غصه تنهایی رو نمی‌خورم.
با اشاره گفتم:
- آفرین دختر خوب، من رو هم دوست خودت بدون.
- باشه خاله، خاله ازدواج کردی؟
با اشاره و لبخند گفتم:
- نه، خواستگار ندارم، تازشم کنکور باید بخونم من رو چه به ازدواج.
بعد از چک کردن بچه‌ها که هر کدوم کتاب دستش بود، راهی خونمون شدم. از کمک کردن خوشم می‌اومد وارد اتاقم شدم تا درس بخونم؛ وقت شام ‌‌کنار پدر مادر عزیزم شام خوردم که بابا گفت:
- چه خبر از بهزیستی‌ها؟ کمکشون می‌کنی؟
- آره بابا کمک می‌کنم، سلامتی خبری نیست مامان چه‌خبر از همسایه‌ها؟
مادرم با لبخند گفت:
- والا خونه بغلیمون یک معلم جوون زندگی می‌کنه با پدر مادرش.
آهانی گفتم و سمت اتاقم رفتم چراغ اتاق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم؛ گوشیم رو چک کردم، خبری نبود. چشم‌هام رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. روز کنکور امتحانم رو دادم، کمی سخت بود ولی نتیجش رو به خدا واگذار کردم؛ بعدش با رزیتا رفتیم بازار و کلی لباس خرید کردیم. رزیتا خیلی بازار راه رفت آخم نگفت. رفتیم خونه و لباس‌هام رو چک کردم یک مانتو و روسری به رزیتا دادم با اشاره گفتم:
- مال خودتن. بپوش ببینم سلیقم بهت میاد.
رفت پوشید با دیدنش دستام رو شکل لایک کردم، ذوق زده خونشون رفت، منم لباس‌هام رو تو کمد گذاشتم. کمی ظهر خوابیدم بعد به تمیز کردن خونه پرداختم. وقتی خونه برق زد از خستگی هلاک شده بودم. بعد ناهار فلافل درست کردم و ناهار خوردیم مادرم دستت درنکنه‌ایی گفت، خوشحال شدم از تعریفش. باباهم تشکر کرد بعد ناهار رفتم روی مبل نشستم پدرم گفت:
- امتحان رو چطور دادی؟
با اشاره گفتم:
- خوب، بعد بازار با رزیتا رفتم رزیتا هم امتحان داد‌.
آهانی گفت؛ مامان گفت:
- یکی از همسایه‌ها بچش سرطان داره گفتم کمی واسه درمانش کمک کنم.
بابا با اخم گفت:
- لازم نکرده خودمون کم پول داریم می‌خوای کمک کنی.
مامانم با قهر سمت اتاق رفت، به بابا با اشاره گفتم:
- حداقل دویست تومنی به مامان می‌دادی کمک بچه همسایه شه.
با اخم گفت:
- کم پول بهزیستی سالمندان میدی همینش کافیه.
نمی‌دونمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. لب پنجره ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت پنجم

به هیاهوی پرنده‌ها نگاه کردم، دسته دسته این ور و اون ور می‌رفتن. روی تخت نشستم و به گوشیم زل زدم؛ چکش کردم کسی پیام نداده بود. به خودم تو آینه نگاه کردم، چشم‌هام به طرز غریبی ورم کرده بودن. کتاب برداشتم، کتاب شعر بود، خوندم و محو شعر شدم. بعد از نیم ساعت از اتاقم بیرون اومدم؛ روی مبل پذیرایی نشستم، مادرم داشت هویج رنده می‌کرد، باباهم اخبار می‌دید بابا بهم نگاه کرد و گفت:
- اخبار گوش بده حداقل اطلاعات کسب می‌کنی.
با اشاره گفتم:
- علاقه‌ایی به اخبار ندارم دوست دارم فیلم ببینم.
- فعلاً من دارم اخبار می‌بینم خبری از فیلم نیست.
پوفی کشیدم و به حیاط رفتم، روی سکوی خانه نشستم. به گذشته فکر می‌کردم، به بچگیم که نمی‌دونستم مشکل چیه به بازی‌هامون با بچه‌های همسایه. به عروسک بازی کردنامون مامانم حیاط اومد و گفت:
- چرا این‌جا نشستی مبینا؟ بیا داخل.
با اشاره و غمگین گفتم:
- حوصلم سر رفته این‌جا نشستم نمی‌دونم چکار کنم.
- حیاط خونه رو بشور سرگرم بشی.
چشمی گفتم شلنگ آب رو باز کردم و روی کاشی حیاط پاشیدم خشک کن برداشتم و به شستن حیاط مشغول شدم. بعد از تموم شدن حیاط داخل خونه رفتم سرحال شده بودم. مادرم دستت دردنکنه‌ایی گفت و شروع به لیف بافتن کرد. به اتاقم رفتم یکی از دوست‌هام به اسم سپیده بهم پیام داده بود که:
- مهمونی دخترونه گرفتیم فردا میای؟
بهش پیام دادم:
- میام ساعت چند بیام؟
- ساعت نه صبح.
چشمی میگم خوبه تو خونه حوصلم سر نره میرم مهمونی. آهنگ گذاشتم و از شادی رقصیدم. بعد که نفس نفس زدم روی تخت نشستم به فردا فکر کردم لباس مناسب مهمونی داشتم. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و نمی‌دونم کی خوابم برد. عصر که بیدار شدم صدای مادرم می‌اومد با همسایه حرف می‌زد باباهم تو اتاقش بود روی مبل نشستم و سیب از جا میوه‌ای برداشتم و گاز زدم. فیلم رانت خوار رو گذاشتم به دیدنش مشغول شدم مادرم داخل اومد و گفت:
- همسایه‌ها جلسه گذاشتن باید برم. مواظب خودت باش.
چشمی میگم و به تماشای فیلم محبوبم مشغول میشم. مادرم چادر پوشید و بیرون رفت بابام از اتاق بیرون اومد و گفت:
- مادرت کجا رفت؟
با اشاره گفتم:
- جلسه همسایه‌ها رفت یک ساعت دیگه میاد.
آهانی گفت پدرم چهار تراول صدهزار تومانی بهم داد و گفت لازمم میشه. تشکر کردم و قایمشون کردم، بعد از تموم شدن فیلم به اتاقم رفتم، لپ تاپم رو باز کردم وارد سایت نوشتن شدم درمورد افکارم نوشتم. بعد بازی دانلود کردم و بازی کردم لپ تاپ رو بستم، به سمت حیاط رفتم؛ گل تو باغچه کوچیکمون کاشتم بهش آب دادم گل محمدی کاشته بودم. به بقیه گل‌ها که باغچه رو زیبا کرده بود نگاهی انداختم، بعد داخل خونه رفتم به آشپزخونه رفتم آب جوش دم کردم نسکافه درست کردم و خوردم. یخچال رو باز کردم، دسر موزی مادرم درست کرده بود درش آوردم شروع به خوردن کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت شیشم

از خونه بیرون زدم، یک آقایی از خونه کناریمون بیرون اومد، از کنارش رد شدم ولی صورتش رو ندیدم. صبح ساعت هشت بود، یک ساعت دیگه به مهمونی می‌رفتم. کمی تو خیابون ورزش کردم، بعد رو نیمکت پارک نشستم و ساعت گوشیم رو نگاه کردم، هشت و نیم بود. ساعت نه شد به سمت مهمونی رفتم خونه‌ایی بود بزرگ و شیک تا وارد خونه شدم سپیده برای استقبال دم در ایستاده بود؛ بهش دست دادم و حالش رو پرسیدم و بعد وارد خونه شدم؛ مهمونی شلوغ بود بیشتر دخترای هم سن ما اومده بودن؛ میز پذیرایی پر از خوراکی تدارک دیده بودن روی صندلی نشستم خدمتکار خونه سپیده دستش سینی شربت بود، بهم تعارف کرد؛ یکی برداشتم داشتم شربت رو مزه می‌کردم که یکی از دخترا اومد سمتم و کنارم نشست، بهم زل زد و گفت:
- اومدی خوش بگذرونی یا ساکت یک گوشه بشینی؟
یک چیزی بگو.
با لبخند و اشاره گفتم:
- چکار کنم؟ حرفی ندارم.
دختره خودش رو معرفی کرد با لبخند زیبا گفت:
- من اسمم ستارس تو چی؟
با اشاره گفتم:
- اسمم مبیناست. خوشوقتم.
اظهار خوشحالی کرد و بعد گفت:
- اینجا بیشتر دخترای پولدار هستن فقط تو وضعت متوسطه درسته؟
سرم رو به نشانه آره پایین بردم و سکوت کرد، میوه تعارف کردن، من گلابی و موز برداشتم آروم آروم می‌خوردم ستاره دوستاش رو به سمت من دعوت کرد، اطرافم شلوغ شد؛ یکی از دخترا که اسمش هستی بود گفت:
- دختر چه قدر کم حرفی چند سالته؟
با اشاره گفتم:
- ۲۰سالمه.
آهانی گفت اجبارم کردن کیک بخورم، می‌گفتن خوشمزست و اینا. منم کمی خوردم، سردرد گرفته بودم آهنگ لایت گذاشته بودن و ستاره دستم رو گرفت و برد وسط تا برقصیم آهنگ بندری گذاشتن. منم بدنم رو تکون می‌دادم، زیاد اهل رقص نبودم بعد رقص نوبت شام رسید ستاره کنارم غذا تو ظرفش گذاشت و نشست، منم ماهیچه پلو برای خودم ریختم. در حال خوردن بودم که ستاره در حرف زدن رو باز کرد و گفت:
- دوتا آبجی دارم با یک داداش آبجیم هم سن تو دارم. آبجیام اینقدر مهربونن باید باهاشون دوست شی. راستی شمارت رو بده در ارتباط باشیم یک روز بیای خونه‌ی ما.
شمارم رو بهش دادم، تشکر کرد. ماهیچه پلو همش رو خوردم بعد شام شطرنج دخترا بازی کردن من شطرنج بلد نبودم فقط تماشاگر بودم. ستاره بُرد و هستی باخت به برنده یک کادو دادن کادوش رو باز کرد و دید هدفونه، ستاره از بچه‌ها تشکر کرد. روی صندلی نشستم ستاره اومد کنارم نشست و گفت:
- بهت خوش گذشته نه؟
با اشاره و لبخند گفتم:
- آره، فقط الان نمی‌دونم چکار کنم؟ دلم گرفته.
ستاره با لبخند معنی دار گفت:
- بیا بریم برقصیم دوتایی. و بعد کیک بخوریم.
رفتیم وسط و کمی روبه روی ستاره رقصیدیم؛ نوبت کیک رسید کیک رو با لذت خوردم. بعد مراسم کیک نوشیدنی واسمون آوردن آب انار برداشتم و سر کشیدم ستاره با اخم گفت:
- ببین اون دختره رو، لباسش کوتاه و به شدت چسبناکه. معلوم نیست پارچه رو از کجا خریده.
با سر تکون دادنم گفتم:
- بی‌خیالش، خیلیا اینطور می‌پوشن؛ این که چیزی نیست.
 
آخرین ویرایش:

rogaye23

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 29, 2024
19
پارت هفتم

ستاره سر حرف رو باهام باز کرد. ستاره با غم گفت:
- بعضی وقتا به این فکر می‌کنم که چرا پدرم غیر از سختگیری، محبت و مهربونی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم:
- این‌قدر ناراحت نباش، مادر منم حساسه، نسبت به کارام.
ستاره آهی کشید و رفت تا مانتوش رو بپوشه امّا من از مهمونی سیر نشدم هنوز هیجان بازی شطرنج و رقص از سرم نرفته. ستاره اومد کنارم نشست و با لبخند گفت:
- بهتره زودتر برم خونه، پدرم سختگیره ببینه خونه نیستم واویلا میشه.
ازم خداحافظی کرد و رفت. من با تاکسی اسنپ فوقش برمی‌گردم؛ ساعت ده شب بود که صدای آهنگ دوباره بلند شد، رفتم وسط و قر کمرم رو خالی کردم. یکی از دخترا به اسم سارا اومد روبه‌روم رقصید بعد از رقص روی صندلی نشستم سارا با لبخند اومد و کنارم نشست اسمم رو پرسید گفتم:
- اسمم مبیناست، چند سالته؟
ستاره با لبخند گفت:
- ۲۲سالمه. تو چند سالته؟
با اشاره گفتم:
- ۲۰ سالمه. چه‌خبر؟
- سلامتیت، به جای این حرفا بهم بگو چند خواهر برادر داری؟
- یک برادر دارم خدمته.
- خدا حفظش کنه. خوشگله؟
- آره زیاد خوشگله خوش‌تیپم هست.
- چه خوب، انشالله میام خونتون، برادرتو می‌بینم ممکنه فامیل شیم. راستی شمارمو سیو کن.
شمارم‌رو بهش دادم؛ از شخصیتش خوشم اومده بود باید به برادرم بگم خاطر خواه پیدا کردی. بعد از مهمونی به خونه رفتم تا ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم ناهار آماده بود ناهارمون خورشت سبزی بود. با اشتها خوردم وقتی سیر شدم ظرفام رو شستم. روی مبل کنار پدر مادرم نشستم و به حرف‌هاشون گوش کردم.پدرم رو به من گفت:
- نتایج کنکورت کی اعلام میشه؟
با اشاره و ذوق گفتم:
- فکر کنم یک هفته دیگه.
پدرم آهانی گفت مادرم با لبخند گفت:
- که این‌طور امیدوارم رشته‌ی مورد علاقت قبول شی. راستی همسایمون که معلم جوونه، رفته خواستگاریه دختر عمش. پسره ناراضیه فکر کنم جواب منفی بدن.
آهانی گفتم پدرم با اخم گفت:
- اگه ناراضیه، چرا رفتن خواستگاری؟ نمی‌تونی تشخیص بدی دلیل کارای پسره رو.
مادرم با لبخند گفت:
- ‌چه‌می‌دونم، فقط پسره سخت پسنده. خدا عالمه جوونای امروزی رو نمی‌تونی بفهمی، چطور نظری دارن.
با اشاره گفتم:
- مامان چکار نظر مردم داری؟ مهم اینه که سجاد خدمت سربازی هست و ما نگرانشیم.
بعد به اتاقم رفتم. روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم آهی کشیدم. زندگی سخت می‌گذشت خوبه معلمه راضی به وصلت نیست و گرنه خودشو تباه می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و روی تخت دراز کشیدم افکار متفاوت تو سرم جولان می‌داد. بالاخره به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم عصر شده بود به سمت آشپزخونه رفتم نسکافه برای خودم درست کردم لیوان نسکافه رو تو دستم گرفتم و کم کم خوردم. مادرم به سمت آشپزخونه اومد من رو تکیه روی کانتر دید بهم گفت:
- برو بیرون هوایی بخور همش تو خونه‌ایی. کمی روحیت درست شه.
چشمی گفتم و به سمت کمد اتاقم رفتم. مانتوی جلو بسته‌ی ساده پوشیدم با شلوار نخی شال مشکی روی سرم گذاشتم و از خونه بیرون زدم هوا متعادل بود با اینکه زمستون بود روی نیمکت پارک نشستم؛ زنی کنارم نشست و به بازی بچش نگاه کرد. زن بهم نگاه کرد و سر صحبت رو باز کرد:
- اسمت چیه دختر جون؟
با اشاره و لبخند گفتم:
- مبینا، اسم شما چیه؟
- رها، ازدواج نکردی؟
- نه، دارم درس می‌خونم.
با لبخند گفت:
- آها موفق باشی.
روی نیمکت، دستم رو طراحی می‌کشیدم. پاهام رو تکون می‌دادم و به درخت‌ها نگاه می‌کردم. کمی رو نیمکت نشستم باد ملایمی می‌وزید.از نیمکت بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا