پارت اول
مشغول شونه زدن به موهام بودم که توی آینه خودم رو نگاه کردم؛ لب و بینی عروسکی و چشمای درشت قهوهای، رنگ موهام مشکی و صاف بودن. رژ لب صورتی زدم و راضی از صورتم، از اتاقم خارج شدم به آشپزخونه رفتم، یادداشت روی یخچال چسبونده بودن. مادرم نوشته بود:
- ما بیرون رفتیم تا میوه بخریم و خرید کنیم؛ مواظب خودت باش.
پشت میز صبحانه نشستم؛ مقداری کره ومربا رو نونم مالیدم و با چای خوردم. بعد از صبحانه خوردن میز صبحانه رو جمع کردم و ظرفهارو شستم. به اتاقم رفتم، وقت کنکورم بود اونم هشت ماه دیگه! شروع به تست زدن کردم تا اینکه صدای مادرم رو شنیدم که با هول و ولا میگفت:
- مبینا بیا کمک، بدو.
رفتم آشپزخونه، دیدم کلی میوه و سبزیجات خریده اونا رو یخچال گذاشتم. فقط پیاز و سیب زمینی روهم سبد گذاشتم. به مادرم با اشاره گفتم:
- مادر من چه خبره؟ این همه خرید کردی مگه مهمون داریم.
مادرم با بی خیالی گفت:
- مگه باید مهمون داشته باشیم خواستم کم و کسری نداشته باشیم.
به اتاقم رفتم و شروع به خوندن کتابام کردم. تا اینکه پدرم از سرکار اومد، بهش خسته نباشید گفتم که تشکر کرد. با اشاره به پدرم گفتم:
- چه خبر پدر جان؟ کار چجوری پیش رفت؟
پدرم با آرامش گفت:
- سلامتیت دخترم، کار خوب پیش رفت مشتری داشتیم، اونا رو کارشون رو راه انداختم؛ شلوغ بود.
آهانی گفتم، مادرم اومد و با نگرانی گفت:
- حتماً اذیت شدی! کلی میوه خریدم بخوریم. مبینا برو میوهها رو بشور.
رفتم آشپزخونه میوه از یخچال درآوردم و زیر شیر آب شستم. در حین شستن میوهها بودم که صدای آهستهی پدر مادرم رو شنیدم؛ نمیفهمیدم چی میگن. میوهها رو جا میوهایی گذاشتم و به سمت پذیرایی رفتم و روی میز گذاشتم، دوباره آشپزخونه رفتم بشقاب و چاقو برداشتم بردم پذیرایی روی میز گذاشتم. روی مبل نشستم پدرم درمورد چک و سفته که کشیده بود حرف میزد، انگار پدرم بدهی داشت. رفتم اتاقم و به ادامهی درس خوندن رسیدم. ظهر ساعت دو روی تخت خواب رفتم تا کمی استراحت کنم. چشمهام رو بستم و خوابم برد.
***
( عصر روز بعد)
لباسام رو جمع میکردم تا از پدرم اجازه بگیرم برم خونهی داییم اینا. فقط دو دست داخل چمدونم لباس گذاشته بودم. رفتم اتاق کار بابا که بابا رو مشغول کشیدن معماری دیدم، بهش با اصرار و اشاره گفتم:
- بابا میخوام برم خونهی دایی چند روزی بمونم کتابام رو هم با خودم میبرم اونجا درس میخونم.
بابام از عینکش من رو دید زد و گفت:
- زشته خونهی مردم بمونی فقط در حد سر زدن با مادرت برو بیا.
با اشاره و التماس گفتم:
- ولی آخه... .
با تحکم گفت:
- آخه نداریم همین که گفتم.
چشمی گفتم و با مادرم خونهی داییم رفتیم، وقتی خونهی داییم رسیدیم، با داییم که چشمای عسلی رنگ داشت سلام کردم که حالم رو پرسید به سمت زن داییم رفتم با اشاره و لبخند گفتم:
- سلام زن دایی جان خوبین؟ چهخبر؟
با لبخند گفت:
- خوبم دختر جان، سلامتیت خبر دارم کلی بیا بشین.
به سهراب پسر داییم سلام کردم که اونم با خوشحالی گفت:
- خوبی دختر عمه؟ چه کارا میکنی؟
- خوبم، هیچکار، درگیر کنکورم و کمک به مادرم.
با لبخند گفت:
- خوبه منم درگیر کارمم میدونی که چهقدر سخته.
با اشاره گفتم:
- آره میدونم، دختر داییم کجاست؟
با حرص گفت:
- اینجام. چطوری دختر لال؟
سهراب بهش چشم غره رفت که درست حرف بزنه.
با اشاره گفتم:
- خوبم، تو چطوری؟
با سردرگمی گفت:
- نمیفهمم چی میگی؟ سهراب چی میگه؟
سهراب براش ترجمه کرد که دختر داییم آرزو گفت:
- به لطف شما خوبم، هنوزم بهزیستی سالمندان میری؟
- آره میرم چطور؟ خیلی چیزا ازشون یاد میگیرم.