- Nov 6, 2024
- 15
کنار بار ایستاد و بیتوجه به مرد و زنهایی که یکبهیک میآمدند و جامهایشان را از نوشیدنیهای روی بار پر میکردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمیخواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعهی قبل برایشان تکرار شود. او را دید که کنار زن جوانی ایستاده بود و صحبت میکرد؛ کمی آنطرفتر در پیست رقص هم سودی مشغول رقصیدن با مرد نسبتاً مسنی بود و لبخند پت و پهنی که روی لبش بود، نشان از رضایتش میداد.
- چرا تنهایی خانومی؟
متعجب سر برگرداند و به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. مردی با قدی متوسط و جثهای نسبتاً درشت و پوشیده در پیراهنی سفید که دکمههای یقهاش تا روی سینهاش باز بود و پوست سفیدش را به نمایش گذاشته بود. چشمان لجنی رنگش سرخ بود و از همان فاصله هم بوی الکل دهانش توی ذوق میزد. باخیرگی به صورت شش تیغ شدهی مرد که از عرق خیس شده بود، قدمی عقب رفت. نزدیکی به مردان بدمست همیشه میترساندش!
- اسمت چیه خانوم خانوما؟
از لحن کشدار و سرخوش مرد چهره درهم کرد و خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که دست مرد دور مچش پیچید.
- کجا خوشگله؟ بودی حالا!
دستش را کشید.
- ول کنید دستم رو!
دستش را تکانی داد، اما دست مرد دور مچش محکم بود و باز نمیشد.
-کجا میخوای بری از اینجا بهتر، هوم؟
همچنان در حال کلنجار رفتن بود تا دست مرد را از دور مچش باز کند که دستش کشیده شد و در آغوش مرد فرو رفت. تقلا کرد که از او فاصله بگیرد، اما نمیشد و بازوهای مرد محکم در برش گرفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود. بوی الکل و بوی عطرش که با سیگار ترکیب شده بود؛ حالش را به هم میزد و نزدیکیِ مرد به وحشتش انداخته بود. سر بلند کرد و با تنفر به چهرهی برافروختهی مرد نگاه کرد و جیغ خفیفی کشید:
- ولم کن آشغال!
مرد هوم کشداری کشید.
- چه دختر سرسختی، من عاشق رام کردن آهوهای خوشگل و چموشم!
تقلاهایش تأثیری نداشت و فقط باعث میشد دستان مرد بیشتر دور تنش بپیچد. حالش داشت بد میشد؛ خاطرات داشتند به ذهنش هجوم میآوردند و این اصلاً خوب نبود و صدای بلند موسیقی انگار ناقوس مرگش شده بود! سر مرد در گودی گردنش فرو رفت؛ نمیدانست آن همه آدم که کنار بار ایستاده بودند، در آن لحظه کدام گوری رفته بودند که به داد او نمیرسیدند! لبش را زیر دندانش فشرد، تنش لمس شده بود و مغزش فرمان حرکت به دست و پایش را نمیداد. سعی کرد کمی تکان بخورد، ممکن بود دوباره یکی از آن حملههای عصبی سراغش بیاید. دستان مرد روی کمرش سر خورد، نفسش بالا نمیآمد و چیزی نمانده بود از حال برود که در یک لحظه مرد به سمت عقب کشیده و از او جدا شد. نفسش را که تا آنموقع در سینهاش حبس شده بود عمیق بیرون داد و قلبش تپش از سر گرفت. نفس عمیق دیگری کشید تا به حال بدش مسلط شود.
- ببخشید خانم؛ این رفیق من یه خورده زیادهروی کرده حالیش نیست چیکار داره میکنه!
چشمان نمزده از اشکش را باز کرد و به مرد جوان و قدبلندی که نجاتش داده بود نگاه کرد. لبش را به دندانش گرفت؛ هنوز هم بدنش از ترس میلرزید. آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد و لرزان گفت:
- خ...خواهش میکنم!
مرد بانگرانی نگاهش کرد و پرسید:
- حالتون خوبه؟!
کمکم دست و پایش از کرختی در میآمد؛ نگاه بیحواس و گیجاش روی چشمان مشکی و ابروهای پر و خوشفرم مرد خیره مانده بود. دستی به صورت خیس از عرقش کشید، همچنان مصِر بود که نگاهش به آن مردک مست که توسط دوستش مهار شده بود نیفتد.
- ب...بله خوبم، شما بهتره به دوستتون برسید!
پاهای بیجانش را حرکتی داد تا سمت سودی برود؛ با وضعی که پیش آمده بود دیگر نه میخواست و نه میتوانست یک لحظه هم در این مهمانی مزخرف بماند!
- چرا تنهایی خانومی؟
متعجب سر برگرداند و به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. مردی با قدی متوسط و جثهای نسبتاً درشت و پوشیده در پیراهنی سفید که دکمههای یقهاش تا روی سینهاش باز بود و پوست سفیدش را به نمایش گذاشته بود. چشمان لجنی رنگش سرخ بود و از همان فاصله هم بوی الکل دهانش توی ذوق میزد. باخیرگی به صورت شش تیغ شدهی مرد که از عرق خیس شده بود، قدمی عقب رفت. نزدیکی به مردان بدمست همیشه میترساندش!
- اسمت چیه خانوم خانوما؟
از لحن کشدار و سرخوش مرد چهره درهم کرد و خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که دست مرد دور مچش پیچید.
- کجا خوشگله؟ بودی حالا!
دستش را کشید.
- ول کنید دستم رو!
دستش را تکانی داد، اما دست مرد دور مچش محکم بود و باز نمیشد.
-کجا میخوای بری از اینجا بهتر، هوم؟
همچنان در حال کلنجار رفتن بود تا دست مرد را از دور مچش باز کند که دستش کشیده شد و در آغوش مرد فرو رفت. تقلا کرد که از او فاصله بگیرد، اما نمیشد و بازوهای مرد محکم در برش گرفته و قدرت تکان خوردن را از او گرفته بود. بوی الکل و بوی عطرش که با سیگار ترکیب شده بود؛ حالش را به هم میزد و نزدیکیِ مرد به وحشتش انداخته بود. سر بلند کرد و با تنفر به چهرهی برافروختهی مرد نگاه کرد و جیغ خفیفی کشید:
- ولم کن آشغال!
مرد هوم کشداری کشید.
- چه دختر سرسختی، من عاشق رام کردن آهوهای خوشگل و چموشم!
تقلاهایش تأثیری نداشت و فقط باعث میشد دستان مرد بیشتر دور تنش بپیچد. حالش داشت بد میشد؛ خاطرات داشتند به ذهنش هجوم میآوردند و این اصلاً خوب نبود و صدای بلند موسیقی انگار ناقوس مرگش شده بود! سر مرد در گودی گردنش فرو رفت؛ نمیدانست آن همه آدم که کنار بار ایستاده بودند، در آن لحظه کدام گوری رفته بودند که به داد او نمیرسیدند! لبش را زیر دندانش فشرد، تنش لمس شده بود و مغزش فرمان حرکت به دست و پایش را نمیداد. سعی کرد کمی تکان بخورد، ممکن بود دوباره یکی از آن حملههای عصبی سراغش بیاید. دستان مرد روی کمرش سر خورد، نفسش بالا نمیآمد و چیزی نمانده بود از حال برود که در یک لحظه مرد به سمت عقب کشیده و از او جدا شد. نفسش را که تا آنموقع در سینهاش حبس شده بود عمیق بیرون داد و قلبش تپش از سر گرفت. نفس عمیق دیگری کشید تا به حال بدش مسلط شود.
- ببخشید خانم؛ این رفیق من یه خورده زیادهروی کرده حالیش نیست چیکار داره میکنه!
چشمان نمزده از اشکش را باز کرد و به مرد جوان و قدبلندی که نجاتش داده بود نگاه کرد. لبش را به دندانش گرفت؛ هنوز هم بدنش از ترس میلرزید. آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد و لرزان گفت:
- خ...خواهش میکنم!
مرد بانگرانی نگاهش کرد و پرسید:
- حالتون خوبه؟!
کمکم دست و پایش از کرختی در میآمد؛ نگاه بیحواس و گیجاش روی چشمان مشکی و ابروهای پر و خوشفرم مرد خیره مانده بود. دستی به صورت خیس از عرقش کشید، همچنان مصِر بود که نگاهش به آن مردک مست که توسط دوستش مهار شده بود نیفتد.
- ب...بله خوبم، شما بهتره به دوستتون برسید!
پاهای بیجانش را حرکتی داد تا سمت سودی برود؛ با وضعی که پیش آمده بود دیگر نه میخواست و نه میتوانست یک لحظه هم در این مهمانی مزخرف بماند!