- Dec 28, 2024
- 1,187
میسی که بوی آشنای نریمان را حس کرده بود، با پارسی کوتاه به سوی او شتافت. روی دو پا ایستاد و دستانش را روی شانههای نریمان گذاشت و زبانش را به نشانهی خوشحالی بیرون آورد. نریمان هم سرخوش از دیدار با میسی، مشغول نوازش و سخن گفتن با او شد:
- خوشگل دخترم چهطوره؟
میسی صدایی از خود درآورد که نریمان را خنداند.
- میبینم که خوبی... خوش گذشت؟
باز هم میسی زوزهی کوتاهی کشید که نریمان بیشتر به نوازشش پرداخت.
- بعداً با همدیگه بازی میکنیم خب؟... اجازه میدی بریم پیش نیاز؟
او فوراً دستانش را برداشت و روی چهارپا قرار گرفت و به سمت نیاز دوید. خوب تربیت شده بود و عکسالعملهای درستی از خود نشان میداد. نریمان با دیدن خواهر، دریافت که لاغرتر از قبل شده و چشمانش سوسوهای نهایی را میزنند؛ ولی با این حال، جذابیت چشمان به رنگ شبش بر هیچکس پوشیده نیست. قربان صدقهاش رفت و در آغوشش کشید، پیشانیاش را بوسید و رفع دلتنگی کرد.
- پارسال دوست، امسال آشنا!
نیاز دست نریمان را در دست گرفت و از گرمایش، حمایت و برادری را به جان خود تزریق کرد.
- آشناهای دورافتاده به مرور زمان فراموش میشن، از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
سپس چشمکی حوالهی برادر کرد.
- غلط کردی، هر جای دنیا هم که باشی جات توی قلبمه.
و ب*و*سهای دیگر را نثار پیشانی خواهر کرد. سامیار که در کنارشان ایستاده بود و رفتار آن دو را زیر نظر داشت، به احوالات تمام این روزهایش لعنتی فرستاد. ناخواسته بوی عطر نیاز را با عمق جان، به رگهای نوظهور و ناکام عشق تزریق کرد. شقیقهاش نبض میزد و قلبش دیوانهوار خود را به قفسهی سینه میکوبید. تپشهایش با هم مسابقه گذاشته بودند. یکی پس از دیگری، به سرعت و بدون رحم. روا نبود که قلبش بعد از سی سال برای کسی بتپد و آن فرد، از آن ِ دیگری باشد.
با صدای نیاز که مخاطبش قرار داد به خود آمد. با لبخندی که به سوگ نشسته بود پاسخ داد:
- متأسفم! متوجه نشدم.
نیاز نگاهش را تیز و عمیق به سامیار دوخت.
- گفتم: هر دو دیدارمون غیرمنتظره بودن، اونطور که باید به هم معرفی نشدیم جناب.
- خوشگل دخترم چهطوره؟
میسی صدایی از خود درآورد که نریمان را خنداند.
- میبینم که خوبی... خوش گذشت؟
باز هم میسی زوزهی کوتاهی کشید که نریمان بیشتر به نوازشش پرداخت.
- بعداً با همدیگه بازی میکنیم خب؟... اجازه میدی بریم پیش نیاز؟
او فوراً دستانش را برداشت و روی چهارپا قرار گرفت و به سمت نیاز دوید. خوب تربیت شده بود و عکسالعملهای درستی از خود نشان میداد. نریمان با دیدن خواهر، دریافت که لاغرتر از قبل شده و چشمانش سوسوهای نهایی را میزنند؛ ولی با این حال، جذابیت چشمان به رنگ شبش بر هیچکس پوشیده نیست. قربان صدقهاش رفت و در آغوشش کشید، پیشانیاش را بوسید و رفع دلتنگی کرد.
- پارسال دوست، امسال آشنا!
نیاز دست نریمان را در دست گرفت و از گرمایش، حمایت و برادری را به جان خود تزریق کرد.
- آشناهای دورافتاده به مرور زمان فراموش میشن، از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
سپس چشمکی حوالهی برادر کرد.
- غلط کردی، هر جای دنیا هم که باشی جات توی قلبمه.
و ب*و*سهای دیگر را نثار پیشانی خواهر کرد. سامیار که در کنارشان ایستاده بود و رفتار آن دو را زیر نظر داشت، به احوالات تمام این روزهایش لعنتی فرستاد. ناخواسته بوی عطر نیاز را با عمق جان، به رگهای نوظهور و ناکام عشق تزریق کرد. شقیقهاش نبض میزد و قلبش دیوانهوار خود را به قفسهی سینه میکوبید. تپشهایش با هم مسابقه گذاشته بودند. یکی پس از دیگری، به سرعت و بدون رحم. روا نبود که قلبش بعد از سی سال برای کسی بتپد و آن فرد، از آن ِ دیگری باشد.
با صدای نیاز که مخاطبش قرار داد به خود آمد. با لبخندی که به سوگ نشسته بود پاسخ داد:
- متأسفم! متوجه نشدم.
نیاز نگاهش را تیز و عمیق به سامیار دوخت.
- گفتم: هر دو دیدارمون غیرمنتظره بودن، اونطور که باید به هم معرفی نشدیم جناب.