- Sep 2, 2024
- 74
مهنا از خوشحالی، در پوست خود نمیگنجید. خوشحالی که تا اینگونه به بدن او سرازیر نشده بود.
- باشه!
شهاب لبخندی زد و نگاهی به چشمهای میشیرنگاش کرد. این دختر را بیشتر از جاناش دوست داشت. حتی دنیایش را با این دختر عوض نمیکرد؛ حتی یک دانه ارزن!
از مهنا روی گرداند و خواست برود که صدایش را از پشتسرش شنید:
- پسرعمو، فردا با همدیگه عمل داریم. یادت که نرفته؟
شهاب از حرف مهنا که به او زد خوشحال گردید. با حس آنکه قرار است با مهنا عمل جراحی انجام دهد، سر از پا نشناخت و به طرف مهنا برگشت. لبخندی گرم حوالهی مهنا کرد و با یک «باشهای» اکتفا کرد و نیز از او دور شد.
مهنا هنوز نیشاش تا بناگوش باز بود. خوشحالی یعنی تا این حد و اینگونه؟
خودش خبر نداشت که قرار است زیادتر از حال کنونیاش، به او چیزهایی اعطاء گردد که تا کنون به او داده نشده است.
با حس دست کسیکه روی شانهی راستاش نهاده بود، به طرفاش برگشت که با شیما مواجه شد.
شیما با لبخند نظارهگر صورت شهلای مهنا شد.
- شعف تو رو از دور دیدم. شما دونفر، تَلازُم همدیگه بودید. سختی فراوونی رو کشیدید. اونم به خاطر عشقی که هردوتون به همدیگه دارید.
مهنا دستهای گرمش را روی دستان شیما گذاشت و با لحنی که از آن نگرانی و مشوش مشهود بود، گفت:
- شیما، به نظرت شهاب عاشق منه یا عاشق سانیا؟
شیما خواست به مهنا بگوید که شهاب تو را دوست دارد نه سانیا را؛ اما جلوی خود را گرفت و به جای آن یه مهنا امیدواری و دلگرمی داد:
- مهنا، نگران هیچی نباش. خدا اونقدر مهربونه که نمیذاره دل بندههاش هیچ آبی تکون بخوره.
از این حرف شیما، مهنا دلاش قرصِقرص گردید و آن را در داخل بیمارستان در آغوش گرفت.
- خیلی ازت ممنونم شیمی جونم.
شیما با دست آزادش، به پشت کمر مهنا مشت زد که خندهی مهنا سر گرفت.
در حینیکه میخندید، مردی همسن شهاب به طرف او قدم برمیداشت. شیما متوجهی حضور آمدن او شد و در گوش مهنا، آهسته گفت:
- مهنا، پشتسرت! داره سمت تو میاد.
- باشه!
شهاب لبخندی زد و نگاهی به چشمهای میشیرنگاش کرد. این دختر را بیشتر از جاناش دوست داشت. حتی دنیایش را با این دختر عوض نمیکرد؛ حتی یک دانه ارزن!
از مهنا روی گرداند و خواست برود که صدایش را از پشتسرش شنید:
- پسرعمو، فردا با همدیگه عمل داریم. یادت که نرفته؟
شهاب از حرف مهنا که به او زد خوشحال گردید. با حس آنکه قرار است با مهنا عمل جراحی انجام دهد، سر از پا نشناخت و به طرف مهنا برگشت. لبخندی گرم حوالهی مهنا کرد و با یک «باشهای» اکتفا کرد و نیز از او دور شد.
مهنا هنوز نیشاش تا بناگوش باز بود. خوشحالی یعنی تا این حد و اینگونه؟
خودش خبر نداشت که قرار است زیادتر از حال کنونیاش، به او چیزهایی اعطاء گردد که تا کنون به او داده نشده است.
با حس دست کسیکه روی شانهی راستاش نهاده بود، به طرفاش برگشت که با شیما مواجه شد.
شیما با لبخند نظارهگر صورت شهلای مهنا شد.
- شعف تو رو از دور دیدم. شما دونفر، تَلازُم همدیگه بودید. سختی فراوونی رو کشیدید. اونم به خاطر عشقی که هردوتون به همدیگه دارید.
مهنا دستهای گرمش را روی دستان شیما گذاشت و با لحنی که از آن نگرانی و مشوش مشهود بود، گفت:
- شیما، به نظرت شهاب عاشق منه یا عاشق سانیا؟
شیما خواست به مهنا بگوید که شهاب تو را دوست دارد نه سانیا را؛ اما جلوی خود را گرفت و به جای آن یه مهنا امیدواری و دلگرمی داد:
- مهنا، نگران هیچی نباش. خدا اونقدر مهربونه که نمیذاره دل بندههاش هیچ آبی تکون بخوره.
از این حرف شیما، مهنا دلاش قرصِقرص گردید و آن را در داخل بیمارستان در آغوش گرفت.
- خیلی ازت ممنونم شیمی جونم.
شیما با دست آزادش، به پشت کمر مهنا مشت زد که خندهی مهنا سر گرفت.
در حینیکه میخندید، مردی همسن شهاب به طرف او قدم برمیداشت. شیما متوجهی حضور آمدن او شد و در گوش مهنا، آهسته گفت:
- مهنا، پشتسرت! داره سمت تو میاد.