درحال تایپ رمان افسون چپ‌دست | محیا دشتی کاربر انجمن چری بوک

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
کد067
نام اثر: افسون چپ دست
نویسنده: محیا دشتی
ژانر: فانتزی، درام، عاشقانه
ناظر: @پناه

خلاصه:
قبل از شروع این ماجرا، بذارید یه داستان براتون تعریف کنم، که البته در آینده بیشتر درموردش می‌فهمید. سال‌ها قبل، جادوگر بزرگی وجود داشت؛ اما اون با بقیه متفاوت بود. اون یه جادوگر چپ‌دست بود. تقریباً از صفر شروع کرد؛ درواقع، اون یه یتیم بی‌هویت بود. نوادگان اون جادوگر، چپ‌دست بودن، و به این نژاد «چپ‌دست» لقب داده شد، که تبدیل به نام خانوادگی‌شون شد که چه دختر و چه پسر، نسل‌به‌نسل به ارث می‌رسید. داستان ما، همین‌طوری شروع میشه؛ از اتفاقات و اسراری که در گذشته نهفته...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg



نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
مقدمه: من یه برادر دارم و تو یه خواهر، ما خانواده‌ایم. ما با هم بزرگ شدیم، با هم گریه کردیم، و با هم خندیدم! هردومون تنها یک آرزو و یک هدف داریم، محافظت از این خانواده، از مهم‌ترین دارایی زندگیمون. پس ما انتقام می‌گیریم، انتقام خانواده‌ای که از دست دادیم. این پیوند بین ما رو محکم نگه می‌داره، و هیچ‌کس نمی‌تونه حتی ذره‌ای شلش کنه!
آرمین، وقتی که تو می‌خندی، برام گران‌بها‌ترین لحظاته. آرمین، وقتی که تو اشک می‌ریزی، برام دشوارترین لحظاته.
آرمین، تو مثل مرواریدی هستی که توی پوسته صدفی پنهان شده؛ زیبایی باطن تو، خودش رو تو ظاهر نشون نمی‌ده... . روزی می‌رسه، که صدف تو می‌شکنه و مروارید توی خودش رو به همه نشون میده! تا اون روز، من این صدف رو به گردن‌ می‌اندازم، تا کسی نتونه بهش آسیب بزنه... . مثل صدف محکم باش، مثل مروارید لطیف، برادر من!

فصل اول: خانواده
«اِما»
آسیاب روستا جایی بود که همیشه برای نقاشی به اونجا می‌رفتم؛ اما همین آسیاب آغاز تمام بدبختی‌هام شده بود. سه‌تا نوجوون قلدر روستا که کل کارشون حسودی بود، استعدادم تو نقاشی رو تبدیل به بهونه‌ای برای آزار دادن من کرده بودن.
دوباره! بازم اون سه‌تا بالای سرم ایستاده بودن و من از شدت لگدی که به شکمم وارد شده بود، جلوش به زانو افتاده بودم. آریادنی، دختر نسبتاً پولدار روستا با پوزخند دفترم رو دستش گرفت و تکون‌تکون داد. خنده‌ی کوتاهی کرد و دفتر رو توی دستش تکون داد و نزدیکم آورد.
- چیه می‌خوایش؟ خب بیا بگیرش.
تا دستم رو برای گرفتن دفتر دراز کردم، این بار با پاشنه‌ی پاش لگدی به کتفم زد که از شدت درد نالیدم و اشک تو چشمام حلقه زد. با درد چشمام رو باز کردم که نگاهم به دفتر پرت شده بین کیسه‌های آرد دوخته شد. صدای منفور آریادنی رو شنیدم.
- برو برش دار. مشکلی پیش نمیاد اِما، فقط کافیه دفتر رو برداری و فوری از اتاق خارج شی.
اون دفتر برام باارزش بود؛ چون هدیه‌ای از معلمم بود. اونا حق نداشتن مثل آشغال باهاش رفتار کنن. از جام بلند شدم و لنگ‌لنگان رفتم دفتر رو برداشتم و تا خواستم از اتاق خارم بشم، سنگی به پشت سرم خورد و ناله‌ام بلند شد.
- آخ!
درد داشت. خیلی درد می‌کرد. سرم رو برگردوندم و به سنگ روی زمین نگاه کردم. نگاهم رو بالاتر بردم که با آریادنی که از خنده دستش رو روی شونه‌ی آلیا گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود، رسیدم. آلیای که با لب‌های درشتش پوزخندی زده بود و چندتا قلوه سنگ دیگه هم تو دست راستش داشت. آریادنی بهش گفت:
- کارت خوب بود آلی!
و سکه‌ای که مطمئن بودم حداقل بیست پوند می‌ارزه رو دست آلیا انداخت. آلیا با پرخاش یقه‌ی آریادنی رو گرفت و گفت:
- ولی این کافی نیست. تو گفتی حداقل سی پوند بهم میدی.
لگدی که آریادنی به شکم آلیا زد، باعث شد آلیا یقه‌اش رو ول کنه. آلیا دوباره نزدیکش رفت؛ ولی آریادنی مغرور که بچه‌ی خیلی خونسردی بود، پیچ‌وتاب موهای آلیا رو به بازی گرفت و خیره بهش گفت:
- بیخیال آلی! تو از سه‌تا سنگت فقط با یکیشون اونو زدی و این یعنی من دو برابر بهت اضافه دادم. بقیش می‌مونه واسه شرط بعدیمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
به بقیه‌ی دعواشون گوش ندادم و خواستم از فرصت استفاده کنم و در برم که این‌ دفعه قلوه سنگی که به شونه‌ام خورد، باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیُفتم. درد داره. نمی‌تونم تحملش کنم. بغض کرده بودم؛ ولی سعی می‌کردم خودم رو نگه دارم. خدایا کمکم کن هرچه زودتر از این مخمصه رها بشم. خدایا خواهش می‌کنم. می‌خواستم گریه کنم؛ ولی حالا وقت گریه نبود.
درحالی‌که از درد ناله می‌کردم، عرقی که از پیشونیم روی چشمام سرازیر میشد، باعث شد اشکم در بیاد. دستم رو روی چشمام گذاشتم و در حال مالش دادنشون همزمان صدای کال، اون یکی چاپلوس احمق آریادنی رو می‌شنیدم.
- تو به‌خاطر یه ضربه به آلیا بیست پوند دادی، پس الآنم به من میدی دیگه؟
- باشه بیا.
- ولی این‌که ده پونده.
- گفته بودم یه ضربه فقط ده پوند ارزش داره.
- ولی تو به آلیا بیست تا دادی.
صدای آلیا رو هم از پشت سر شنیدم.
- پسره‌ی احمق! چه‌طور با اون چهره‌ی زشت و کک‌مک دارت جرئت می‌کنی منو با خودت مقایسه کنی؟
- تو لبای قلوه‌ای و موهای فر خودت رو خیلی زیبا حساب می‌کنی؟ به نظرم خیلی شبیه سیاه‌پوستایی!
شدت توجه به صداها درحالی‌که دفترم رو توی بغلم نگه داشته بودم، سعی کردم از جام بلندشم که لگدی به پام خورد و روی کیسه‌های آرد پخش شدم.
صدای جیغم بلند شد که باعث شد صدای خنده‌ی آریادنی رو از پشت سر بشنوم. صدای قدم‌هاش با کفش‌های پاشنه دارش روی زمین چوبی رو می‌شنیدم و با این وجود که سرم پایین بود، پاهاش رو می‌دیدم که به روبه‌روش رسیده بود. آریادنی خم شد و چونه‌ام رو بالا آورد و درحالی‌که لباش رو غنچه کرده بود با لحن تحقیرآمیز گفت:
- حالت خوبه کوچولو؟ معلومه که خوب نیستی، چون خیلی راحت دوتا قلوه سنگ بیست پوندی بهت اصابت کرده.
صدای کال تأکید کرد.
- در واقع دوتا ده پوندی.
لحن تحقیرآمیزش باعث میشد بغضم بیشتر برای جریحه‌دار شدن تقلا کنه. من هیچ گناهی نکرده بودم که گیر این زورگوها افتاده بودم. کرده بودم؟ اگه کردم هم گناهم بیشتر از اونا نبوده.
آریادنی موهام رو کشید که باعث شد جیغ بکشم و به هق‌هق بیفتم. درحالی‌که سعی داشتم موهام رو از آریادنی آزاد کنم با صدای بغض‌آلودم جیغ کشیدم.
- ولم کن.
آریادنی کف دستش رو روی لپش گذاشت و گفت:
- آخی! داری گریه می‌ک‍نی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
همین‌طور بود. من داشتم گریه می‌کردم. مگه این کاری نبود که همه‌ی بچه‌ها می‌کردن؟ مگه الان نباید با گریه مامانم رو صدا می‌زدم؟ هق‌هقم بیشتر شد.
- می‌خوای کمکت کنم؟ فقط بذار دفترت رو با خودم ببرم. قول میدم فردا برش گردونم.
امکان نداره. امکان نداره دفترم رو بهش بدم. اون تا حالا به هیچ کدوم از قول‌هاش عمل نکرده و نمی‌کنه. در حالی که آب بینیم رو بالا می‌دادم، گفتم:
- نمی‌دمش.
فریاد عصبانی آریادنی باعث شد سرم رو بالا بیارم و بهش نگاه کنم.
- پس هرچی سرت بیاد حقته!
آریادنی دستش رو به قصد زدن من بالا آورد. نمی‌تونستم تکون بخورم. سرم نبض میزد و پاهام خشکشون زده بود. دست آریادنی بالاتر رفت و خواست محکم رو صورتم فرود بیاد که ناباور با صدای بلند گفتم:
- آرمین!
مشت آرمین محکم روی شکم آریادنی فرود اومد و جیغ آریادنی بلند شد. روی زمین افتاد که با برخورد پاهاش به قلوه سنگ‌هایی که روی زمین افتاده بودن، زانوهاش زخم شده بود. می‌تونستم صورت درهم رفته‌ی آریادنی رو ببینم که از شدت درد اشکش در اومده بود و سعی داشت بغضش رو کنترل کنه. با صدای بغض کردش جیغ زد.
- آی! زود باشین کمک کنین احمقا. آخ! کال چرا نگاه می‌کنی؟
ناله کرد.
- کال بهت ده پوند دیگه رو میدم. زود باش بیا کمکم!
آلیا با صدای جیغش گفت:
- ده پوندم به من بدهکاری!
- باشه میدم حالا زوتر بیا. مگه نمی‌بینی زانوم داره می‌سوزه؟
کال دستی روی بینی کک‌ومک‌دارش کشید و گفت:
- به من بیست پوند و به اون سی پوند کامل؟ تازه من چهار تا سنگ داشتم.
از دیدن ادامه‌ی بحثشون بیخیال شدم و نگاهم رو برگردوندم. با بهت به برادرم خیره شدم. نمی‌دونستم چی بهش بگم. زبونم بند اومده بود.
- می‌تونی راه بیای اِما؟
- آ... آره می‌تونم، داداشی... .
نمی‌دونم چرا داداشی خطابش کردم. من و اون توی یه روز به دنیا اومدیم و اون ازم بزرگ‌تر نبود؛ ولی نمی‌دونم چرا به اندازه‌ی برادر بزرگ‌تر بهش تکیه می‌کردم.
آرمین عطسه‌ای کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و با لحن بانمکش گفت:
- بیا بریم خونه. باید برای مامان تعریف کنم که چه‌جوری برادر شجاعت تونست مثل کتابای رمانتیک نجاتت بده.
از این حرفش خندیدم و به سختی بلند شدم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
«آرمین»
مقابل شومینه، به بالشت قرمز مخملی تکیه داده بودم. صدای ترق‌ترق سوختن چوب‌های سرخ توی شومینه به گوشم می‌رسید و گرمای لذت‌بخشی پوست صورتم رو نوازش می‌کرد. داشتم مشق‌های ضرب و تقسیمم رو می‌نوشتم و مامان هم توی آشپزخونه، در حال شستن ظرف بود. هنوز تو فکر اتفاقی که برای اِما رخ داده بود، بودم. درست نبود که از استعدادش تو نقاشی این‌طوری استقبال می‌کردن.
با شنیدن صدای شکستن ظرف، جا خوردم و با ترس سرم رو بالا آوردم. مادرم رو دیدم که نفس‌زنان با لباس بلند و آبی رنگش، روی کف آشپزخونه زانو زد و سرش رو بین دست‌هاش گرفت.
موهای بلندش رو به پشت سرش فرستاد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
با نگرانی نیم‌خیز شدم و خیره به چشم‌های فیروزه‌ایش که ترس و ناباوری از اون‌ها می‌بارید، پرسیدم:
- چیزی شده مامان؟
مامان ناله‌ای کرد و گفت:
- آخ! یک‌دفعه سرم درد گرفت. از صبح تا الان احساس بدی دارم. نمی‌تونم تمرکز کنم.
- چیزی نگرانتون کرده؟
مامان از جا بلند شد و گفت:
- خودمم گیج شدم پسرم، با این حال اشکالی نداره.
و مشغول جمع کردن تکه‌های شکسته ظرف شد.
من آرمین، پسر خانواده چپ‌دستم. لابد می‌گید فامیل عجیبیه، نه؟ خب به‌ خاطر نفرینه! البته به‌ نظر من که نفرین نیست. فقط به‌خاطر عجیب بودنش بهش میگن نفرین. جریان این نفرین هم اینه که جادوگر بزرگی بود که تنها جادوگر چپ‌دست شناخته میشد. هویت و خانواده‌ی اون مجهول بود. واسه همین فقط به اسم جادوگر چپ‌دست می‌شناسیمش. در واقع من و اهالی دیگه‌ی این روستا، نوادگان اون جادوگر بودیم و انگار چپ‌دست بودنمون تنها چیزیه که اون جادوگر برامون به جا گذاشته؛ اما من به این نفرین اعتقادی ندارم و به‌نظرم این فقط یه افسانه‌ی مسخره‌ست که پدر و مادرا سرهمش کردن تا به بچه‌هاشون فرق بین چپ و راست رو یاد بدن. اصلاً مگه جادو وجود داره؟ اگه داشت و اون واقعاً یه جادوگر بود، پس چرا ما هیچی جز چپ‌دست بودنمون رو ازش به ارث نبردیم؟
نوشتن تکالیفم رو که تموم کردم، از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. به تخت خالی اِما نگاه کردم. حتماً برای جمع کردن تمشک وحشی به روستا رفته بود و باید به زودی برمی‌گشت. اما خواهر دوقولوی منه! من و اون توی یه اتاق با دو تخت‌خواب هم اتاقی هستیم. مادر و داییم هم خودشون توی یه اتاق دیگه می‌خوابن. نمی‌دونم مادر امروز چی حس کرده بود که من نفهمیدم. چون حس ششم خاندان چپ‌دست اشتباه نمی‌کنه؛ ولی بازم اگه خطری تو راه بود، منم باید حسش می‌کردم.
* * *
با صدای سهمگینی از خواب پریدم. با ترس نگاهم رو توی اتاق تاریک چرخوندم و آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم. با دست‌های لرزون، دمپاییم رو پوشیدم. دستم رو روی میز اتاقم چرخوندم تا تونستم فانوس رو لمس کنم. هنوز روشن بود و کمی نور داشت. اطراف اتاق رو نگاه کردم. اما روی تختش نبود.
حس بدی داشتم. در اتاق رو باز کردم و لخ‌لخ‌کنان بیرون اومدم. از این‌که تنها بودم، نگران شدم. دوباره اون صدای سهمگین اومد. صدایی که شبیه صدای انفجار بود و بعدش هم صدای‌ جیغ! از شنیدن این صدای مهیب، دست و پاهام به لرزه افتادن و نگرانی جاش رو به وحشت داد. خونه خیلی‌ گرم شده بود و دمای بدنم لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌رفت. با آستین دستِ چپم، عرق پیشونیم رو پاک کردم و رطوبت زبونم رو روی لب‌های خشک شده‌ام کشیدم. همه جا رو زیر نظر گرفتم. مامان هم توی خونه نبود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
بازم اون صدای مهیب و وحشتناک اومد. یک‌باره یاد حرفای دایی افتادم.
«درحالی‌که چهار زانو رو زمین نشسته بودم با کنجکاوی به دایی خیره بودم.
- دایی این چیه؟
دایی که به صندلی چوبی تکیه داده بود، وسیله‌ی عجیبش رو دستمال می‌کشید و در همون حالت جوابم رو داد:
- این یه تفنگه.
- تفنگ چی‌کار می‌کنه؟
- بهتره در موردش ندونی.
با لجبازی اصرار کردم.
- خواهش می‌کنم. قول میدم به اِما نگم.
دایی ژست متفکر به خودش گرفت:
- هوم خب، باشه.
با ذوق گفتم:
- مرسی دایی!
دایی تفنگ رو دستش گرفت و رو بهم گفت:
- این وسیله‌ای برای شکاره که یه گلوله رو با سرعت خیلی زیاد پرتاب می‌کنه و توی گلوله سمی داره که باعث خطرناک‌تر شدنش میشه. کسی که آموزش استفادش رو ندیده، حتی زورش به بلند کردنش هم نمی‌رسه.
- واقعاً؟ میشه بلندش کنم؟
دایی هم وسیله درازش که اسمش تفنگ بود رو نزدیک دستام آورد و با خنده گفت:
- اگه زورت رسید.
منم تفنگ رو از دستش گرفتم؛ اما فوری انداختمش زمین و صدای بلندی داد. خیلی سنگین بود. دایی تفنگ رو برداشت. گفت:
- دیدی زورت نمی‌رسه؟
سرم رو با خجالت تکون دادم. دایی هم آروم بهم گفت:
- دوست داری ببینی چه‌جوری کار می‌کنه؟
سرم رو بالا آوردم و با هیجان گفتم:
- آره.
- پس بیا بریم بیرون.
بلند شدیم و از کلبه شکارگاه بیرون اومدیم. از کلبه که خارج شدم، نسیم ملایمی صورتم رو نوازش کرد و به دشت روبه‌روم نگاه کردم. دایی با تنفنگش یه آهو که دورتر داشت علف می‌خورد رو هدف گرفت و بعد، آخ! گوشم خیلی درد می‌کنه. به آهویی نگاه کردم که حالا روی زمین افتاده بود. اون قدر سریع بود که اصلاً نفهمیدم کی تیر بهش خورد. توی یه چشم بهم زدن این اتفاق افتاد.
دایی این‌بار با لحن جدی بهم خیره شد و گفت:
- حواست باشه و یادت نره که تفنگ وسیله‌ی شکاره آرمین! هیچ‌کس نمی‌تونه برای کار دیگه‌ای ازش استفاده کنه.
زیر لب باشه‌ای گفتم و به اتفاقی که افتاد، فکر کردم. لحن دایی مستقیماً داشت بهم هشدار می‌داد.
صدای دایی توی گوشم تکرار شد.
- هیچ‌کس نمی‌تونه برای کار دیگه‌ای ازش استفاده کنه.
خدای من! این صدای تفنگ بود؛ ولی چرا صدای جیغ آدم‌ها باهاش بلند میشد؟! یعنی یه عده داشتن انسان شکار می‌کردن؟! از این فکر بیشتر نگران و وحشت‌زده شدم. اگه بلایی سر خانوادم بیاد، چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

محیـا با حـ وسـطـش

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Top Poster Of Month
Feb 23, 2025
19
بدوبدو از خونه رفتم بیرون. حرارت خونه هر لحظه بیشتر میشد. تا این‌که به بیرون رسیدم. صداهای مختلف توی گوشم می‌پیچیدن و انگار هیچی حس نمی‌کردم. خونه‌ها آتیش گرفته بودن و صدای ترسناک شلیک گلوله می‌اومد. با چشم‌هام تک‌تک افرادی رو که روی زمین افتاده بودن رو از نظر گذروندم. از نونوای روستا گرفته تا... .
- آقای کریس، خانوم کایلا، نونوا، لیان، لوسیَن.
یه نفر منو هدف گرفت. تمام تنم بی‌حس شده بود و ناامید سر جام میخکوب شده بودم. صدای ترسناک گلوله رو شنیدم؛ اما تا به خودم اومدم، توی بغل دایی بودم. صدای اما توی گوشم اکو شد.
- مامان!
خودم رو از دایی جدا کردم و سمت اِما دویدم و با دیدن منظره‌ی روبه‌روم کل وجودم متلاشی شد. چه بلایی سرش اومده بود؟ روی قفسه‌ی سینش پر از خون بود. موهای بورش به سرخی آغشته شده بودن. چشماش کاملاً باز! صورتش رنگ پریده و لب‌هاش کبود شده بود. اِما روی دو زانو نشسته بود. گریه‌اش گرفته بود. گریه‌هاش بند نمی‌اومد و مداوم کلمه‌ی «مامان» رو جیغ میزد.
- مامان! مامان چرا پلک نمی‌زنی؟ تو رو خدا.
اون قدر گریه کرده بود که به سرفه افتاده بود و هی نفس‌نفس میزد.
می‌لرزیدیم و نمی‌تونستم باور کنم. امکان نداره. با صدای بغض کرده و لرزیده زمزمه می‌کردم:
- امکان نداره. امکان نداره. امکان نداره. ممکن نیست. ممکن نیست. ممکن نیست. ممکن نیست.
دستام رو روی سرم گذاشتم. فشارش دادم. نه نه نه، نه.
داییم جلوتر اومد. عینکش رو توی دستش گرفته بود و در حال سوگواری بود. رو به دایی کردم و فریاد زدم:
- دایی! چرا فقط منو نجات دادی؟ چرا مامان رو انتخاب نکردی؟ چرا؟
دایی با صدای بغض‌آلود گفت:
- متأسفم آرمین، من نمی‌تونستم یه فرد بالغ رو از رگبار گلوله نجات بدم.
- چرا؟
بغض صدام بیشتر شد:
- چرا؟
گریه‌ام گرفته بود. نیمی از صورت دایی پوشیده از خون بود. می‌خواستم کل احساستم رو خالی کنم؛ اما تا دایی سرش رو بالا آورد، هرچی که توی ذهنم بود از بین رفت. وحشت سراسر وجودم رو پر کرده بود و فقط تونستم با من‌من بگم:
- د...دا...دایی! چ...چشمت!
و هق‌هقم شّدت گرفت و دایی تنها سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اِما با دیدن دایی فوری سمتش دوید و بغلش کرد. بریده‌بریده با نفس‌نفس زدن حاصل از گریه‌های زیادش به دایی گفت:
- دایی...خوش...حالم...که زنده‌ای... اگه شما هم مرده بودی... من و آ...آرمین کل خانوادمون رو از دست داده بودیم.
دایی که یه چشمش گلوله خورده بود و یک چشمش سالم مونده بود، سر اما رو نوازش کرد و با صدای پر از دردی که میشد، بغضش رو تشخیص داد. گفت:
- واقعاً خدا رو شکر که زنده‌ام و فقط یک چشمم کور شده. متأسفم که نتونستم مادرتون رو... .
اما حرفش رو نصفه گذاشت.
- این حرف رو نزن دایی، تقصیر تو نیست.
سرخ و سیاه! تنها رنگ‌هایی بودن که ما اون شب دیدیم. یه عده سیاه‌پوش، صدای گلوله، حرارت شعله‌های آتش و پلک‌هایی که هیچ‌وقت دوباره باز و بسته نمی‌شدن. این تنها یه اسم داشت. قتل‌عام!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 7) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا