مقدمه: به فردای سیاه و خاکستری روزهایم نظر میکنم که چه ساده از دست خواهم داد. چه ساده قدمی به فنا نزدیک میشوم و چه ساده دلم را به خاک میسپارم؛ با دستهای خودم!
بسم تعالی
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛ |قوانین تالار ادبیات|
پس از گذشت 5 پست از دلنوشتهی خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید |درخواست جلد آثار|
سپس پس از گذشت 15 پست از دلنوشتهی خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید |درخواست نقد آثار|
پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح آثار خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|
چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط آثار|
چنانچه تمایلی به ادامه دادن دلنوشته خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید |انتقال به متروکه/ بازگردانی|
و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید |اعلام اتمام آثار ادبيات |
باتشکر
مدیریت تالار ادبیات
حس میکنم به اندازهی کافی، برایت کافی نیستم. حسی به تمثیل حس جوجه اردک زشت داستان کودکیام. همانقدر درمانده، همانقدر غمگین و همانقدر مجبور به پذیرش خود ننگینَش!
فرصتی برای عزاداری برای مَنِ آینده ندارم. فقط میتوانم به آغوشت پناه ببرم، ببوسَمَت و بوی تنت را در سلولهای تنم ذخیره کنم. برای تمام روزهایی که برایم نخواهی ماند!
درمانده بودم، حسی در چشمهایت نمیدیدم، آغوشت بوی جدایی میداد و دستهایت لطافت همیشگی را نداشت. میخواستم بپرسم، «آیا آنقدر مرا دوست داری که از منطق احمقانهات بگذری؟» اما نگفتم. حرف زدن فایدهای برای آیندهی پیش رویم نداشت. آیندهای که از همان ابتدا، در انتهای سرنوشتمان نوشتیاش.
میشود مرا ببوسی، برایم گل بگیری و خفهام کنی در آغوشت؟ بگویی نگران آینده نباش، برای همیشه متعلق به وجود کوچکت هستم؟ میشود بغض چشمهایم را از میان خندههای احمقانهام ببینی؟ میشود ببینی چقدر محتاج بودنت در زندگی تاریکم ماندهام؟ اما انگار شدهام همان مرد محکم قصه. همان که دردهایش را تاب میآورد، اشک نمیریزد و با خودش همه چیز را حل میکند و مرد بودن عجیب صبر میطلبد.
خیلی وقتها از هرآنچه که قلبم میخواست، به سادگی گذشتم؛ اما حسرت احمقانهاش وجودم را ذرهذره به تاراج برد. این روزها اما تو را میخواهم. هنوز دارمت؛ اما حسرت آینده مرا یه یغما میبرد؛ به سادگی. میدانم همه چیز تمام میشود و باید در صومعهی تنهاییام به سوگواری بنشینم و اینبار پناهی که از تمام جهان به سویش میدویدم، خود آوار جانم میشود.
به خودم که آمدم دیدم تکتک لحظاتم بوی تو را گرفتند، دستهایم هر دم در طلب دستهایت و آیندهام را با تو ساخته بودم؛ در همان کوچههای تنگ و تاریک ذهنم! من با تمام ناکامیها و سیاهیهای جانم، روشنیات را طلب کردم و چه حیف منی که باز هم به قعر سیاهی فرستاده خواهم شد!
تو لبخند کودک آسیب دیدهی ذهنم شدی، به بازی دعوتش کردی و برایش خوراکیهای مورد علاقهاش را خریدی و حال، قدمهایت را برای دوری برگزیدی. چه مظلوم کودک بیپدر و مادری که باز هم به تاریکی کشیده میشود.
حالا که فکر میکنم هیچوقت مرا آدم امن زندگیات ندیدی، هیچوقت مرا مأمن تنهاییات ندیدی و هیچگاه غمهایت را به دوش شانههای کوچکم نگذاشتی. خطی که بینمان بود، همیشه به چشم مینشست و چه احمقانه همهاش را نادیده گرفتم. انگار که تمامی سرنخها، نماندنت را فریاد میزنند.