در حال ضبط دفتر آزادنویسی رویاهای سرگردان| Dark dreamer

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
برف سبکی درحال بارش بود و هوا بسیار سرد بود چون اینجا فاصله زیادی تا قطب شمال نداشت.

پرده ها کنار کشید تا از ورود سرما به خانه جلوگیری کند و چند هیزم داخل شومینه انداخت تا خانه گرم شود.

چوب ها داخل شومینه می‌سوختند و صدای ترق تروق آن ها به گوش می‌رسید.

روی مبل تک نفره زرشکی رنگش نشست.

ویولن‌سل قدیمی‌اش را برداشت و مشغول نواختن موسیقی شد.

هم‌زمان الا در آشپزخانه بعداز شست شوی ظرف ها به سمت فر رفت.

با باز کردن فر بوی خوش کیک همه جا را فرا گرفت.

آن را از داخل فر بیرون آورد و روی کمد گذاشت.

مثل همیشه کیک بافت نرمی داشت و کاملا پخته بود و خبری از سوختگی یا خامی نداشت.

آن را از قالب دایره‌ای رنگ بیرون آورد و روی سینی گذاشت.

با چشمک زدن چراغ نگاهی به لامپ انداخت

چراغ خانه گه گاهی چشمک میزد اما خیالش راحت بود که اگر موتور برقی خراب شود آنان یک موتور برقی دیگری در زیر زمین دارند‌.

از یخچال مربای آلبالو را بیرون آورد و شیره آن را روی کیک ریخت و چند دانه آلبالو روی آن گذاشت.

سپس دو لیوان کنار سینی گذاشت و قهوه‌ای که دم کرده بود را داخل آنان ریخت.

الا عاشق موسیقی هایی بود که فئودور می‌نواخت نه می توانست آن موسیقی غمگین خوشایند را قطع کند نه می توانست صبر کند که او کارش تمام شود نمی‌خواست لذت خوردن کیک داغ همراه با قهوه‌ گرم در این روز سرد از دست بدهد.

سینی لیوان ها را به سمت اتاق هال برد و آن را روی میز گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت تا کیک را بیاورد.

در همان لحظه‌ که چشم فئودور به کیک افتاد به کل ریتم موسیقی که درحال نواختن ان بود را فراموش کرد و ویولن سل را کنار گذاشت و مست بوی خوش کیک شد.

زمزمه وار درحالی که به کیک الا خیره شده بود :

- عجب عطر و بویی باورم نمیشه تو فقط با تخم مرغ و آرد و شیر همچین شاهکاری می‌سازی.

الا که درحال بریدن کیک ها بود لبخندی زد و گفت:

- نوش جونت عزیزم

سپس با لبخند شیرینی که بر لب داشت بشقاب کیک را به او داد.

در همین حین الا متوجه زخم های روی دست فئودور شد.

برای همین بشقاب را کنار گذاشت و از مبل رو به رویی بلند شد به سمت او رفت.

رو به روی او بر زمین نشست و دستش را گرفت و با نگرانی گفت:

- چرا دستات به این روز افتادن کی این قدر کبود شدند.

فئودور دستی روی سر الا کشید و گفت:

- نگران نباش درد نمی‌کنه اینا برا یه نوازنده عادیه چیز خاصی نیست.

الا که قلبش راضی نشده و نمی توانست کبودی های انگشتانش را ببیند از روی زمین بلند شد و به سمت آشپزخانه برگشت و با جعبه کمک های اولیه پزشکی برگشت و...

فلش بک به آینده

باد از پنجره شکسته به داخل خانه می وزید.

جنازه ها به صف شده بودند و در زمین جویبار خون به راه افتاده بود و تکه های شکسته ویالون‌سلش را به خون آغشته کرده

چاقویش غلاف را روی زمین انداخت و تن خسته‌اش را روی مبل تک نفره رها کرد و با کمک فندکش سیگار ارزان روسی خودش را روشن کرد.

کام عمیقی از آن گرفت و دودش را از دهانش خارج کرد.

از جیب کتش بانداژ های قدیمی که دور انگشتانش می‌پیچید را بیرون آورد.

آن را به صورتش نزدیک کرد هیچ زخمی در جسمش نبود اما نبود الا شمار زخم های روحش از دستش در رفته بود.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
چندماه است که خود را فریب دادم که دختر داخل رمان من نیستم، چون از خودم الهام نگرفتم و سعی کردم شخصیت خودش را با کمک الهامات شکل دهد اما هر چقدر در ویرایش جلو می‌روم توان انکار این قضیه را از دست می‌دهم.





دنیا و الهه شاید دو دختر در دو عالم متفاوت هستند دخترانی محکومند استعدادشان را به خاطر جهالت بقیه بروز ندهند و در تاریکی هنرنمایی کنند.





دنیا بسیار ساده است و بویی از حیله گری و سیاست زنانه نبرده است، همان طور که من چیزی از آنان سر در نمیاورم.



دنیا آرزوی برگشت به خانه دارد همان آرزویی که من دارم آرزوی برگشت به خانه چون با اهالی این مسافر خانه نمیتوانم یک درد و دل ساده کنم



منم نیازمند یک خانه هستم برای پناه گرفتن داخل برای اشک ریختن داخل آن و پاک شدن گریه ام توسط افراد داخل خانه
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
به عنوان نویسنده جنایی و ترسناک سابق راه های زیادی برای خلاص شدن از این دنیا می‌دانست.

چیز زیادی برای زدن رگهایش لازم نداشت.

همین دستبندی که دور دستش زده بودند بهترین وسیله برای کشتن خود بود.

یک نفس عمیقی بیرون می‌دهد و سپس دستانش را با تمام قدرت به سمت طرفین می‌کشد و آرام آرام آهن دور دستبند شروع به بریدن رگ های دستش می‌کند.

درد آهن تا به مغز استخوانش می‌رسید و از شدت درد چیزی نمانده بود جیغ بکشید با اینکه چشمانش پر از اشک بود اما دست از این کار نمی‌کشید قلب و عقلش با هماهنگی هم او را به این کار دعوت می‌کردند.

برای چه زنده بماند دست هنر برداشته بود چیزی که کل نوجوانی‌اش برای آن زحمت کشیده بود و سخت کار کرده بود تا خرج شوهرش را در بیاورد و اجازه ندهد که کار باعث افت تحصیلی او شود.

چندین سال دو شیفت کار کرد و نتیجه‌اش چیزی جز این که شوهرش او را در لندن غیابی طلاق دهد و رهایش کند چیزی نداشت.

با احساس گرمای خون در دستانش لبخند بی جانی روی لبش نشست و دستان زخمی و خون آلودش را رها کرد سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست و با خوشحالی به استقبال جهنم رفت
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
سربازان امپراتوری از دروازه‌ عقب وارد قلعه شده و پخش جنوبی را محاصره کردند و منتظر دستور امپراتور هستند عده ای از آنان هم درحال نبرد در جلوی دروازه اصلی هستند خود امپراطور در آنجا حضور دارد، با زره طلایی و شمشیر باستانی اجدادی خود به جنگ شورشیان آمده است تا شاهدخت عزیزش را نجات دهد.

جنگ ظاهراً به نفع امپراطور است شاید قلعه قبل از غروب آفتاب فتح شود و رهبر شورشیان دستگیر شوند اما کلمه خانواده دیگر برای امپراطور معنایی ندارد.

سران شورشی پسران او هستند و شایعات به همکاری شاهدخت با برادرانش شهادت می‌دهند، ملکه نیز از شدت شرم و خشم دیگر جانی در بدن ندارد و دچار بیماری سختی شده است.

دیگر هیچ سربازی در دیوار های قلعه نمانده است یک حمله کافیت تا دروازه فتح شود اما اگر ناگهانی حمله می‌کرد احتمال زخمی شدن یا مرگ پسرانش زیاد بود به همین علت پادشاه از میدان جنگ دور شد.

شاهدخت مارین درحالی که با استرس زیاد ناخون هایش را می جوید به آینده وحشتناکش می اندیشید به عنوان شورشی شاید در بهترین شرایط به یک اردوگاه اجباری تبعید شود و در یک جای سرد مشغول انجام کارهای سخت شود و احتمال بیمار شدن در همچین جایی بسیار بالاست.

مورنه(moorne) برادر بزرگ و ولیعهد که تمام و کمال نقشه شورش را طرح کرده بود و با کمک برادرش سربازان زیادی دور خود جمع کرده بود و خواهرش با کمال میل حاضر شده بود وانمود کند که توسط شورشیان دزدیده شده است و نحو احسن به پدرش ضربه زده بود هیچ گمان نمی‌کرد که سپاه پدرش در این حد قوی باشد.

چیزی به فکرش نمی آمد هیچ راه فراری برایش نمانده بود.

رو به برادر کوچکش کرد و گفت:

- آوید، اگه این در باز بشه اگه واقعاً شانس بیاریم همین جا ما رو بدون درد و خفت سرمون رو بزنن ولی...

آوید شمشیرش را روی زمین انداخت و گفت:

- من دیگه نیستم ادامه دادن بی فایده‌ هست کارمون احمقانه بود پدر رو دست کم گرفته بودیم.

و درحالی که عرق سرد روی پیشانی اش بود روی زمین نشست.

مورنه به سمت برادرش رفت و گفت:

- درسته اما یه راه هنوز برای نجات هست این اتاق یه راه خروجی داره می‌تونیم دوتایی از اینجا فرار کنیم

مارین از روی صندلی اش برخواست و گفت:

- این عالیه چرا زودتر نگفتی باید عجله کنیم اون در خروجی کجاست.

مورنه رو به خواهرش کرد و شمشیرش را بیرون آورد و گفت:

- نشنیدی چی گفتم ؟ من فقط به دو نفر اشاره کردم من به جنازه ات جهت تضعیف روحیه بابام نیاز دارم.

سپس شمشیر را بالا برد تا ضربه ای به خواهرش بزند اما آوید در کسری از ثانیه دست خواهرش را گرفت و آن را پشت خودش هل داد و جلوی برادرش ایستاد و سیلی روی صورتش زد:

- قیام رو باختی، شرافتت رو حداقل نگهدار.

مورنه درحالیکه به زور خشمش را کنترل کرده بود فریاد زد:

- سوگندی که یاد کردی رو فراموش کردی؟ مگه قرار نبود در حد مرگ برام بجنگی برادر.

آوید با لحنی آرام پاسخ داد:

- به شرطی که هیچ خونی از خانواده ریخته نشه.

در همین حین صدای نگهبانان جلوی در بلند شد.

مارین درحالی که از شدت ترس می لرزید روی زمین افتاد و با صدای بلندی شروع به اشک ریختن کرد.

مورنه با خشم فریاد زد:

- باشه پس هردوتون رو میکشم.

شمشیرش را بالا برد خواست ضربه بزند آوید به سمت عقب خم شد و سریعا بلند شد و مشتی روی صورت برادرش زد.

در همین حین که مورنه مشغول نوازش بینی مشت خورده‌اش بود آوید شمشیرش را برداشت و میان خواهر و برادرش ایستاد، به هیچ عنوان حاضر نبود که به مورنه اجازه دهد که جان خواهرش را بگیرد.

در همین حین در باز شد امپراطور با شمشیر طلایی به سمت آن دو هجوم آورد.

با یک ضربه سریع و قدرتمند با شمشیر اسلحه مورنه را روی زمین انداخت و با یک لگد او را به زمین زد و در کسری از ثانیه چرخید شمشیرش را زیر گلوی آوید گذاشت.

آوید شمشیرش را دوباره روی زمین انداخت همه سربازانی که در آنجا حضور داشتند مات و مبهوت درحال تماشای این صحنه اعجاز انگیز بودند مردی که در حوالی پنجاه سالگی است زیر یک دقیقه دو جوان تنومند را شکست داد.

اما فرمانده سپاهش که پشت او ایستاده بود آرام آرام اشک می‌ریخت به حال امپراتور، که دوست عزیزش بود، از احوال قلب آشفته دوستش خبر داشت، این سلطنت چیزی جز نفرین نصیبش نکرده بود.

هیچ خوشحالی درون قلبش نبود به عنوان کسی که همیشه جلو دار نبرد ها بود سر فرماندهان را هدیه می‌داد اما در این نبرد بسیار کم کار بود اما برای نجات کشورش از حکومت یک پسر جوان بیست ساله که چیزی جز غرور جوانی ندارد و بویی از حکمت و شجاعت پدر را ندارد چاره‌ای جز شرکت در این مبارزه نداشت

امپراطور با صدای بلندی گفت:

- هر دوشون رو دستگیر کنید و به قصر بیارید بعداز چند ماه در موردشون تصمیم میگیریم.

مارین درحالی که روی زمین نشسته بود به حالت سجده در آمد و درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده بود با صدای بلند گفت:

- امپراطور، من گناهکارم من به شما ضربه...

امپراطور روی زمین نشست و دستش را روی دهان دخترش گذاشت و گفت:

- آروم بگیر، تو رو نمی‌تونم نمی‌تونم من بهت نیاز دارم، حال مامانت خوب نیست باید باهام بیای قصر، واقعاً اگه دوستم داری به خاطر منم یه بار دروغ بگو، بگو دزدیدنت.

قلبش به سختی می‌توانست این صحنه را تحمل کند دستان هر دو پسرانش را به طناب می‌بستند و یک چشم‌بند روی صورت‌هایشان می‌گذاشتند نمی‌توانست اجازه دهد نوک انگشت یک سرباز به تن دخترکش برخورد کند با آنکه حتی خودش اعتراف می‌کرد که با برادرانش همکاری میکرد اما قلبش همه چیز را رد می‌کرد و دستور می‌داد با تمام وجود او را در آغوش بگیرد.

آرام ب*و*سه‌ای روی گونه دخترش زد و او را در آغوش گرفت و به آرامی از آن اتاق کوچک بیرون آمد.

همه سربازان با دیدن شاهزاده خانم در آغوش امپراطور و شورشیانی که دستانش را بسته بودند و جلوی امپراطور به زانو در آمده بودند با خوشحالی فریاد زدند و یک صدا گفتند:

- زنده باد امپراطوری زنده باد امپراطوری

فریاد زنده باد امپراطور را برای کسی نثار می‌کردند که توانسته بود پسرانش را شکست دهد و آنان را زندانی کند، و دخترش را نجات دهد، کاش کسی هم پیدا می‌شد او را از بند سلطنت نجات دهد
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
بریده داستان



وقتی عقل و منطق شکست می‌خورد شیطان به کمک انسان می‌آید.

جنایات مکافات_فئودور داستایوفسکی

انگلستان_در حوالی لندن

پلیس ها دور تا دور منطقه ای که در آن قتل صورت گرفته بود نوار زرد کشیده بودند.

هوا مه الود بود و باران نم نم می‌بارید تا چشم کار می‌کرد درخت بود.

زمین گل آلود بود و راه رفتن برای افراد پلیس کمی سخت کرده بود.

کارآگاه جوان کنار جنازه نشسته بود و درحال بررسی جنازه بود.

جنازه متعلق به یک بانوی جوان حدوداً ۲۰ ساله بود موهای بلوندش با خون قرمز شده بود.

با بلند شدن صدای ماشین در آن اتوبان خلوت تعجب همه را برانگیخت.

ماشین شولت آمریکایی در کنار اتوبان جنگی ایستاد.

مرد جوانی که کت شلوار سرمه‌ای به تن داشت و یک بارانی مشکی رنگ بلند به تن کرده بود از ماشین پیاده شد و به سمت پلیسی که کنار نوار زرد ایستاده بود رفت.

کاغذ اجازه نامه را به آن مرد زرد پوش نشان داد و از پایین نوار زرد وارد شد.

به سمت جنازه که روی زمین افتاده بود رفت و نگاهی به اوضاع جنازه انداخت.

کاراگاه جوان با تعجب پرسید:

- شما کی هستید؟

آن مرد دست مقتول را گرفت و گفت:

- کسی که اجازه‌نامه ورود به اینجا رو داره.

سپس با چشمان کشیده ترسناکش نگاهی به او کرد و گفت:

- بهتره به جای سوال پیچ کردن من که اصلا به نفع شما نیست سعی کنید قاتل رو پیدا کنید.

مچ دستش را بررسی کرد کبودی که در سطح مچ دستش بود نشان می‌داد که دستان این دختر را بسته بودند.

پیراهن مشکی رنگی به تن داشت و می‌توانست با چاقو علامت صلیب را به صورت برعکس در بدنش هک شده بود را حس کند.

هر اطلاعاتی که لازم داشت را به دست آورد و از روی زمین بلند شد و بدون توجه به سخنان کاراگاه راهی ماشینش شد و سوار آن شد.

خطاب به راننده شخصی و منشی‌اش گفت:

- هرچی بخوام ببینم دیدم بریم کلیسا.

منشی‌اش تام که یک مرد جوان بلوند با موهای کوتاه بود و عضلات قوی داشت با گفتن چشم راه افتاد.

این ششمین قتلی بود که در این هفته شاهد آن بود.

فک نمی‌کرد که این قتل همانند باقی قتل های قبلی باشد خودش آن را جمع جور کند. باید دوباره زنجیر آن سگ وحشی خانوادگی‌اش را باز کند تا درباره شیاطین را به دام بیاندازد.

غرق فکر بود که با ایستادن ماشین دوباره به دنیای خودش بازگشت باران شدت گرفته بود.

خطاب به توماس گفت:

- ممکنه کارم یکم طول بکشه، برگرد به خونه وقتی زنگ زدم بیا.

سپس از آن ماشین پیاده شد و در را بست .

چتر شیشه ای بی رنگش را باز کرد و به سمت کلیسا حرکت کرد‌.

این کلیسا که در خارج از شهر واقع شده بود با آنکه تک طبقه‌ بود ولی بسیار بزرگ بود.

بعداز مرگ ناهنگام پدر و مادرش راهبه ای به نام خواهر ماریا او را در اینجا بزرگ کرده بود.

شاید از بیرون شبیه یک کلیسای معمولی باشد اما تمام شیشه های رنگی صلیب های تزعین شده و مجسمه های مسیح و مریم مقدس و تابلو های نقاشی از فرشتگان مقرب پوشش برای انجام کارهاست.

در را باز کرد و چترش را بست را در دستش گرفت

سپس به سمت آب مقدس رفت دستش را داخل آن آب کرد و مقداری دستش را با آن خیس کرد و سپس علامت صلیب روی خودش کشید و با قدم های آهسته از میان صندلی ها رد شد.

در آن سکوت صدای گام هایش در آن کلیسای نیمه تاریک تداعی می‌شد خودش را به مجسمه بزرگ مسیح که به صلیب کشیده شده بود رساند.

روی زمین کنار خواهر ماریا زانو زد و دستانش را بهم گره زد و مشغول دعا کرد شد.

ماریا با گفتن آمین زیر لب دعایش را پایان داد و گفت:

- فئودور امیدوارم که با خبر های خوبی اومدی.

فئودور چشم هایش را باز کرد و گفت:

- خبر خوش با آدمی مثل من همخوانی نداره.

ماریا رو به او کرد و با لحن جدی گفت:

- چه اتفاقی افتاده که به اینجا اومدی تو آدمی نیستی که برای اعتراف بیای

فئودور پاسخ داد:

- اومدم که امانتی که پدرم به شما داده رو برای مدتی پس بگیرم.

این یک جمله کافی بود تا حال خواهر ماریا کاملا دگرگون شود. دیگر خبری از آرامش در آن چهره ملکوتی نبود فقط نگرانی بود که از چشمانش موج می‌زد.

از روی زمین برخواست و گفت:

- دنبالم بیا بهتره یه جای دیگه باهم حرف بزنیم.

فئودور بدون هیچ اعتراضی دست از دعا برداشت.

از دری که در ضلع شرقی کلیسا بود از آنجا خارج شدند.

ماریا به آرامی از پله ها بالا رفت و به یک اتاق نسبتا کوچک که در آن یک میز و شش صندلی بود رسیدند، گویا از این اتاق برای صرف غذا استفاده می‌کردند.

ماریا پشت یکی از این صندلی ها نشست نفسی گرفت و گفت:

- می‌دونم که سنت به اون حدی که پدرت خواسته رسیده ولی...

به قدری آشفته بود که توان ادامه دادن جملاتش را نداشت دستش را روی شقیقه هایش مالید

او با لحنی قاطع گفت:

- درسته پس علت تعلیل و نگرانی شما چیه؟ می‌خواین دندون هایی که شکار کردم رو نشونتون بدم.

خواهر ماریا با لحنی آشفته گفت:

- می‌دونم که کارت درسته، ولی این کار خطرناکه ممکنه صدمه ببینی

فئودور با لحنی جدی گفت:

- ترس از زخمی شدن و صدمه دیدن بهانه مناسبی برای عقب کشیدن نیست، برید اون امانت رو برام بیارید.

ماریا که هنوز نگران فئودور بود و تلاش می‌کرد قانعش کند گفت:

- ولی کنترل اون واقعا مشکله، اگه رهاش کنی ممکنه تو رو به کشتن بده لطفاً بیشتر در موردش فکر کن.

فئودور پاسخ داد:

- من دوسال هست که اجرای وصیت پدرم رو عقب افتادم تا خودمو آماده کنم.

خواهر ماریا که قانع نشده بود گفت:

- واقعاً به نظرت این همه زمان برای کنترل همچین سلاحی کافیه.

فئودور پاسخ داد:

- نه، من قصد داشتم وقتی که تبدیل به مرد بالغ سسغ ساله شدم بهش دست بزنم حتی اگه بهاش توهین و عدم تعهد وصیت پدرم باشه.

نفسی گرفت و گفت:

- خودمم اعتراف میکنم زمان آماده شدنم کافی نیست ولی دیگه صبر هم جایز نیست

- باشه من اون رو بر می‌گردونم اما صبر کنید پدر ابراهام الان برای شرکت در یک جشنواره خیریه در لندن مشغول سخنرانی هستش وقتی برگشت انجامش می‌دیم

فئودور پاسخ داد:

- مشکلی نیست هرچقدر لازم باشه صبر می‌کنم.

خواهر ماریا برخواست و پرسید:

- چیزی میل داری

فئودور نگاهی به او انداخت و گفت:

- مگه پرسیدن داره عشقم به قهوه‌هایی که شما دم میکنید ثابت نشده.

خواهر ماریا تک خنده‌ای کرد و از آنجا خارج شد.

او نگاهی به پنجره کوچکی در رو به رویش قرار داشت انداخت‌.

قطرات باران روی شیشه بخار آلود می‌لغزیدند.

هیبت درخت کاج بزرگی که در کنار کلیسا کاشته شده بود را می‌دید.

حالش به طرز ناگهانی خراب شده بود. گویا طلسمی در گوشش زمزمه کرده بود و اختیار از کف داده بود و فقط به آن درخت خیره شده بود.

عرق سردی روی پیشانی اش نشست لرزش عصبی دستش مشخص بود.

قلبش دیوانه وار دچار تپش شده بود که ناگهان دوباره به خود مسلط شد.

ترس یک دیوی که از خاطره بد کودکی او تغذیه می‌کرد دوباره بر او او غالب شده بود.

بلند شد و جلوی پنجره نشست و پشتش به را به پنجره کرد و سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست

احساس خستگی داشت، جسمش خسته نبود، بلکه روحش خسته شده بود.

تمام روز را می اندیشید و توان یافتن پاسخ صحیح را نداشت تا اینکه امروز دیگر تردید را کنار گذاشت.

می‌خواست از سلاحی استفاده کند که عمویش را به قتل رسانده بود و پدرش را سخت مجروح کرده.

اما چاره‌ای جز استفاده‌ از آن را نداشت، چون او تنها کسی بود که توان پایان دادن به این قتل های شبانه می‌داد.

تعلل و تردیدش باعث جان باختن انسان های زیادی می‌شد.

در همین حین ماریا دوباره وارد آن اتاق شد لیوان قهوه را کنارش روی میز گذاشت.

عطر تلخ قهوه ترک در فضا پیچید

متوجه حال ناخوش آن پسر شد کنارش نشست و به آرامی موهای مشکی رنگش را نوازش کرد و گفت:

- ترس به دلت راه نده من لحظه ای از تو جدا نمی‌شم.

او برخواست و نگاهی به چهره مهربان و معصوم خواهر ماریا انداخت و گفت:

- ممنون بابت دلگرمی.

سپس یکی از استکان های چینی و قدیمی را برداشت و نگاهی به محتوای داخل آن انداخت و گفت:

- بیست ساله که از اینا استفاده می‌کنید.

خواهر ماریا با لحنی جدی گفت:

- دور انداختن وسیله‌ای که هنوز کار می‌کنه من رو در رده ناشکران و اسراف کنندگان قرار می‌ده.

در همین حین پدر ابراهام وارد شد و سلامی داد.

فئودور نیز از روی صندلی برخواست و سلامی به او داد و ابراهام دستش را محکم فشرد و گفت:

- از اینکه دوباره می‌بینمتون خوشحالم.

فئودور با لبخندی که بر لب داشت پاسخ داد:

- من همین طور پدر.

پدر ابراهام با لحنی مودبانه گفت:

- با اجازتون من لباسام خیس شده برم عوض کنم زود به جمع‌ شما می‌پیوندم.

فئودور با همان لبخندی که داشت گفت:

- مشکلی نیست.

بعداز رفتن پدر ابراهام سکوت سنگینی حاکم شد.

رعد برق آسمان را روشن کرد و صدایش در همه جا پیچید.

خواهر ماریا گفت:

- می‌خوای حرفت رو پس بگیری.

با آنکه خود فئودور چندان علاقه ای به آن سلاح نفرت انگیز نداشت گفت:

- نه.

سپس رو به او کرد و گفت:

- شاید قویه ولی نکته ضعف قوی هم داره دست از پا خطا کنه اشتباهی که پدرم انجام داده رو تکرار نمی‌کنم، شاید نتونم برای همیشه نابودش کنم اما می‌تونم اون به راحتی نفس کشیدن رو زندانی کنم.

با آمدن پدر آبراهام سخنش را تمام کرد.

او درحالی که ردای بزرگ کشیشان را به تن کرده بود و درحال درست کردن یقه‌اش بود گفت:

- چه کمکی از من بر میاد؟

فئودور پاسخ داد:

- یک مراسم شیطانی درحال برگزاریه از سه روز پیش هر شب جنازه شش زن پیدا میشه که حدس می‌زنم تا سه شب دیگر که ماه کامل هست دست به این قتل ها میزنند.

ابراهام با تعجب پرسید:

- از کجا مطمئنی که اونا قربانی یه مراسم شیطانی شدن

فئودور نیز پاسخ داد:

- شاید ظاهراً این زن ها قربانی هیچوقت همدیگه رو ندیده باشن اما همه‌شون تا الان میشه ۱۸ نزدیک هشتاد درصد مورد دخترهایی بودند که به گفته خانواده هاشون هر روز یکشنبه توی کلیسا بودند و میشه گفت دخترای سر به راهی بودند و الباقی میشه گفت راهبه بودن.



نفسی گرفت و با ناراحتی ادامه داد:

- وقتی جنازه ها رو بررسی میکردم جای کبودی کاملی روی هر دو مچ دست ها و گردن و ساعد که حدس می‌زنم این قربانی ها رو به صلیب می‌کشیدن و پاهای همه‌شون تا مچ آتیش میزدن و صلیب برعکس توی تن اونا کشیده می‌شد.

پدر ابراهام درحالی که سرش را پایین انداخته بود نفسی گرفت و گفت:

- این اصلا خوب نیست. امیدوارم که روح آن دختران پاکدامن در بهشت آرامش بگیرد.

فئودور همراه خواهر ماریا آمین گفتند.

سپس خواهر ماریا پرسید:

- پدر حدس شما چی هستش، علت این کشتار ها ممکنه چی باشه.

پدر ابراهام پاسخ داد:

- اونا دارن یک شیطان باستانی رو احضار می‌کنند.

فئودور سخنش را ادامه داد:

- در کتاب کلید سلیمان نام شصت و ششمین اهریمن، ناکراس هست من حدس میزنم دارن برای ناکراس ملعون قربانی می‌دن.

خواهر ماریا با ناراحتی لب زد:

- واقعا نمی‌فهمم وقتی که در کلیسا برای همه باز هست چرا مردم به شیطان پناه می‌برن، علت رغبت این مردم رو برای جلب توجه شیطان نمی‌دونم.

پدر ابراهام پاسخ داد:

- حماقت، ریشه این عمل چیزی جز حماقت نیست، تنها یک احمق می‌تونه کار آسونی مثل دعا کردن رو ول کنه چاقو بگیره توی دستش و بره توی شهر گشت بزنه تا قربانی پیدا کنه.

سپس رو به فئودور کرد و گفت:

- چه نقشه ای داری.

فئودور نفسی گرفت و با ناراحتی پاسخ داد:

- می‌خوام شیطانمو بفرستم براشون.

پدر ابراهام با شنیدن این سخن جا خورد اما تسلطش را از دست نداد و گفت:

- ایا به عواقب این کارت به اندازه کافی فکر کردی.

فئودور پاسخ داد:

- کاملا فکر کردم و برای جلوگیری از هر نوع مشکلی که ممکنه به وجود بیاد برنامه ریزی کردم.

دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:

- من بهت ایمان دارم و بدون که همیشه دعای من پشت تو هست.

سپس نگاهی به آن پنجره انداخت و گفت:

- بارون بند اومده بهتره تا زمین نرمه کارمون رو انجام بدیم.

ماریا نگاهی نگران به پدر ابراهام انداخت و دستش را گرفت و گفت:

- نمی‌شه بیشتر فکر کنیم.

ابراهام نفسی گرفت و گفت:

- چاره‌ای نیست این تنها راهمونه انجامش می‌دیم.

چند دقیقه بعد فئودور همراه پدر ابراهام در محوطه پشت کلیسا درحال قدم زدن بودند

باران بند آمده بود و بادی نمی‌وزید اما همچنان هوا سرد بود.

یک کاج قدیمی در آن محوطه خالی قرار داشت، پدر ابراهام کنار آن ایستاد و بیلش را روی زمین کوباند گفت:

- اون رو اینجا دفن کردم.

فئودور لبخندی زد و گفت:

- خوبه، بهتره قبلش به تام اطلاع بدم تا مقدمات ورود رو که آماده کردم رو بیاره.

سپس گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع به تایپ کرد.

وارد فاز نهایی نقشه شدم آماده باش.

سپس علامت صلیب را بر روی خودش کشید و بیل را روی زمین زد و همراه پدر ابراهام مشغول کندن زمین شد.

بعداز چند دقیقه که هر دو تا یک متر پایین رفته بودند و خورشید در آمده بود پدر ابراهام دچار کمر درد شده بود گفت:

- نفرین به این قدرت ابلهانه جوانی حالا لازم بود این همه پیش برم یه تابوت بود دیگه نیم متر براش کافی بود.

فئودور درحالی که به زمین با بیل ضربه می‌زد گفت:

- مشکلی نیست برید استراحت کنید تام تا چند دقیقه دیگه میاد کمک.

خستگی که طاقتش را بریده بود بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و با صدای نسبتاً بلند گفت:

- خواهر ماریا میشه کمکم کنید.

خواهر ماریا خودش را به چاله رساند و دست پدر ابراهام را گرفت و پدر درحالی که دستش را روی کمرش گذاشته بود غرغر کنان از آنجا دور شد.

چند دقیقه گذشت و فئودور بالاخره توانست آن تابوت چوبی که روی آن علامت صلیب هک شده بود را پیدا کند.

طنابی که با خود آورده بود را دور آن تابوت بست و سپس خودش از ان چاله بیرون جهید و باقی کارها را برای تام نگهداشت.

به قدری خسته شده بود که گردن و کمرش را حس نمی‌کرد روی زمین ولو افتاد.



در همین حین تام همراه پدر ابراهام وارد محوطه شدند تام با دیدن فئودور که روی زمین دراز کشیده است دستش را پشت کمرش کرد و کلتش را سریعا بیرون آورد و به سمت فئودور رفت و گفت:

- قربان قربان حالتون خوبه.

فئودور چشمان سبزش را گشود و یقه مشکی رنگش را گرفت درحالی که نفس نفس میزد گفت:

- لطفاً هر وقت خل شدم گفتم بیا چیزی دفن کنم باهمین کلت بزن دستمو بشکن.

خواهر ماریا با لحنی آرام گفت:

- حالا لازم نبود یه نفس کار کنی که این طوری خسته بشی بلند زمین سرد و خیسه ممکنه سرما بخوری.

تام دست فئودور را گرفت و از روی زمین بلند شد.

پالتوی مشکی رنگش که گلی شد بود را در آورد و به خواهر ماریا داد تا آن را نگهدارد.

تام و پدر ابراهام با هم آن تابوت را بیرون کشیدند.

خواهر ماریا با لحنی نگران گفت:

- من طاقت ماندن ندارم لطفاً نبود من رو بی احترامی تلقی نکنید من نیاز دارم با خدا خلوت کنم.

سپس به سمت کلیسا رفت.

فئودور نگاهی به تابوت انداخت. پوسته آن از جنس درخت گردو بود و از استحکام خاصی برخوردار بود.

دستی روی صلیب کشید، این صلیب نقره ای سالها زیر خاک مدفون بود اما همچنان درخشندگی خودش را حفظ کرده بود.

قفل و باقی وسایل این تابوت نیز درخشش خاصی داشتند که نشان می‌داد که از نقره ساخته شدند.

قطعا پدرش برای ساخت همچین تابوتی هزینه زیادی پرداخته بود.

کلیدی که دور گردنش انداخته بود را بیرون آورد و کنار تابوت نشست.

در همین حین تام گلوله های نقره‌ای را در کلتش جا انداخت و آماده شد.

فئودور در تابوت را باز کرد و تام اسلحه‌اش را محکم‌تر از قبل به دست گرفت

صلیب بزرگ نقره‌ای که روی آن جسد بود را برداشت و با صدای نسبتاً گفت:

- بیدار شو شیطان خانگی، دیگه وقتشه که به خواب زمستانیت پایان بدی.

آن جسد مرموزش با شنیدن صدای اربابش چشمانش را باز کرد.

صدای رعد پیچید آسمان با رعد برق های پی در پی بی باران مخالفتش را اعلام کرد.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
بالآخره زمان موعود می‌رسد به دستور خدا، صبا در فلوت جادویی‌اش می‌دمد و ابرها با صدای نغمه فلوتش حرکت می‌کنند .

رعد برق با فریادی که از سر ذوق و خوشحالیست رسیدن لحظه موعود را به همگی اعلام می‌کند و در آسمان نور افشانی می‌کند تا اینکه بالاخره باران شروع می‌شود.

اما انگار نه انگار که رحمت خدا درحال نزول است. مردم چترهایشان را باز می‌کنند تا از قطرات باران در آمان بمانند.

مادران فرزندانشان را محکم در آغوش می‌گیرند و زیر چادرشان پنهان می‌کنند با قدم‌های سریع قبل از آنکه خیس شوند به سمت خانه‌هایشان می‌روند.

این پارک کوچکی که تا چند دقیقه پیش مملو از صدای خنده کودکانه بود در سکوتی مرگ‌بار فرو می‌رود

فرشتگان کاغذ و قلم به دست در کوچه پس کوچه‌های شهر دنبال آرزو برای ثبت و بردن به درگاه خداوند هستند.

اما همه به خانه‌هایشان فرار کرده‌ و در و پنجره‌ها را بسته‌اند و پرده‌ها را کشیده‌اند گویا با یک بلای طبیعی رو به رو هستند.

کل شهر خاموش هست هیچ صدایی به‌گوش نمی‌رسد که این باران شهر را می‌کشد.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
قد قامت بلندی دارد به قدری بلند است که ظرافت دخترانه‌اش را از دست داده است. موهایش را زیر کلاهش پنهان کرده بود و نقابی آهنین بر صورتش گذاشته

سیگاری قدیمی که بوی بدی داشت لای لباش قرار داده کامی عمیق از آن گرفت و دودش سفید رنگش را با آهی عمیق بیرون داد و گفت:

- شما احمقا از پس نگهداری از یک تیکه سفال قدیمی رو ندارید بعد برامون کلی آسمون ریسمون می‌بافید که قوم برترید! چه عقب مونده‌هایی

نیش خندی می‌زند و هم‌زمان پنجره پشت سرش با شلاق رعد آسمان روشن دیده می‌شود صدای غرش ابرها شنیده می‌شود

مرد جوانی که در آنجا بود با ترس گفت:

- بهتر نیست بحث به بیراهه نکشه.

صدای ان دختر مرموز دوباره در آن خرابه طنین انداز شد:

- هیسسس بارون شروع شده الان بهترین زمان برای دعاست مسلمونا میگن بهترین زمان برای استجابت دعا زمانی هست که بارون میباره یا لشکر کفر و اسلام باهم رو در رو میشن الان جفتش باهم مقارن شدن.

از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت و زمزمه هایش به زبان عربی در فضا طنین انداز شد.

بعداز مدتی مکث و سکوت دوباره رعد برق در مهیبی در آسمان پیچید.

صدای غرش رعد قلب آن دختر را نوازش می‌داد عاشق صدای مهیب آسمان بود به او آرامش وصف نشدی می‌داد

پیرمردی که صورتش پر از ریش بود گفت:

- بانوی جوان درسته در گذشته رویداد های زشتی رخ داده ولی گذشته برای گذشته هست بهتر نیست الان همه چیز رو فراموش کنیم و سعی کنیم...

او پاسخ داد:

- از قضا گذشته برای آینده هست، ما برای چی تاریخ می‌خونیم؟ تا بتونیم از اشتباهات اجدادمون عبرت بگیریم و اونا رو تکرار نکنیم.

سپس به سمت صندلی اش رفت و آن را برداشت گفت:

- اون هیولای خانوادگی شما کدوم گوری مونده،

سپس تیغه آن را بیرون کشید و خطاب به پیرمرد پر از ریش گفت:

- گویا قصد داره بزرگ خاندانشون همین طوری بمیره.

شمشیر به دست به سمت پیرمردی که به صندلی بسته شده بود رفت .

دوباره صدای غرش رعد در فضا پیچید و ولی این بار صدای فریاد موجودی انسان مانند کلفتی نیز هم همراه با رعد در تمام فضا طنین انداز شد.

او لبخندی زد و برگشت و نگاهی به دور بر انداخت و گفت:

- گولم جان اینجایی؟ بیا بیرون خاله می‌خواد بکشتش

شمشیرش را بالا آورد و آماده رویارویی با آن هیولا شد
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
قد قامت بلندی دارد به قدری بلند است که ظرافت دخترانه‌اش را از دست داده است. موهایش را زیر کلاهش پنهان کرده بود و نقابی آهنین بر صورتش گذاشته

سیگاری قدیمی که بوی بدی داشت لای لباش قرار داده کامی عمیق از آن گرفت و دودش سفید رنگش را با آهی عمیق بیرون داد و گفت:

- شما احمقا از پس نگهداری از یک تیکه سفال قدیمی رو ندارید بعد برامون کلی آسمون ریسمون می‌بافید که قوم برترید! چه عقب مونده‌هایی

نیش خندی می‌زند و هم‌زمان پنجره پشت سرش با شلاق رعد آسمان روشن دیده می‌شود صدای غرش ابرها شنیده می‌شود

مرد جوانی که در آنجا بود با ترس گفت:

- بهتر نیست بحث به بیراهه نکشه.

صدای ان دختر مرموز دوباره در آن خرابه طنین انداز شد:

- هیسسس بارون شروع شده الان بهترین زمان برای دعاست مسلمونا میگن بهترین زمان برای استجابت دعا زمانی هست که بارون میباره یا لشکر کفر و اسلام باهم رو در رو میشن الان جفتش باهم مقارن شدن.

از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت و زمزمه هایش به زبان عربی در فضا طنین انداز شد.

بعداز مدتی مکث و سکوت دوباره رعد برق در مهیبی در آسمان پیچید.

صدای غرش رعد قلب آن دختر را نوازش می‌داد عاشق صدای مهیب آسمان بود به او آرامش وصف نشدی می‌داد

پیرمردی که صورتش پر از ریش بود گفت:

- بانوی جوان درسته در گذشته رویداد های زشتی رخ داده ولی گذشته برای گذشته هست بهتر نیست الان همه چیز رو فراموش کنیم و سعی کنیم...

او پاسخ داد:

- از قضا گذشته برای آینده هست، ما برای چی تاریخ می‌خونیم؟ تا بتونیم از اشتباهات اجدادمون عبرت بگیریم و اونا رو تکرار نکنیم.

سپس به سمت صندلی اش رفت و آن را برداشت گفت:

- اون هیولای خانوادگی شما کدوم گوری مونده،

سپس تیغه آن را بیرون کشید و خطاب به پیرمرد پر از ریش گفت:

- گویا قصد داره بزرگ خاندانشون همین طوری بمیره.

شمشیر به دست به سمت پیرمردی که به صندلی بسته شده بود رفت .

دوباره صدای غرش رعد در فضا پیچید و ولی این بار صدای فریاد موجودی انسان مانند کلفتی نیز هم همراه با رعد در تمام فضا طنین انداز شد.

او لبخندی زد و برگشت و نگاهی به دور بر انداخت و گفت:

- گولم جان اینجایی؟ بیا بیرون خاله می‌خواد بکشتش

شمشیرش را بالا آورد و آماده رویارویی با آن هیولا شد
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 6) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا