آزادنویسی دفتر آزادنويسي شبی در روئیا | اميراحمد

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
اميراحمد | شبی در روئیا
@امیراحمد عزیز ممنون از شركت شما در اين طرح
مشاور نويسندگي : @.DocToR.

در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
چنانچه تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی داشتید، از این تاپیک اقدام نمایید.
اعلام امادگي دفتر آزادنويسي

|تيم مديريت تالار كتاب|
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
تانک‌های کهنه با روکشی خزه‌مانند در دور و اطراف شهر به حال خود رها شده‌اند، ماشین‌ها و کامیون‌های باری سوخته و آتش‌گرفته بخش اعظم محیط شهر را در اختیار دارند. سیل عظیمی به جان ساختمان‌ها و خیابان‌های شهر افتاده و نیمی از بدنه آن‌ها را تسخیر کرده است. چیزی جز صدای مهیب رعد و برق و بارش قطرات باران در محیط اطرافم طنین نمی‌اندازد. از پنجره آپارتمان فاصله می‌گیرم، به نزدیکی شومینه و آتش گرم می‌روم و بر روی مبل کهنه و فرسوده‌ای می‌نشینم. گیتار را در دست می‌گیرم و شروع به نواختن و آواز خواندن می‌کنم:
- آواز گیتارم گریه دلم را می‌خواند/ با هر نتی که می‌نوازد درد و غصه‌هایم را می... .
ناگهان صدایی دو‌رگه و خشن توجهم را به خود جلب می‌کند:
- اون صدای لعنتی رو خفه کن دِنور ، می‌خوام یه دیقه تو آرامش کبه مرگم رو بزارم.
از شدت ناراحتی آهی می‌کشم و به آرامی ادای او را در می‌آورم:
- می‌خَم کبه مرگم رَ بزا... .
صدای دورگه و خشنش من را از ادامه این کار منصرف می‌کند:
- نشنیدم... چی بلغور کردی؟ جرئت داری یه بار دیگه بگو!
- ه... ه... هیچی... من چیزی نگفتم.
گیتار را کنار پایم می‌گذارم، تصویر یادگاری زن و فرزندانم را به همراه دیگر اعضای خانواده از روی میز کوچک و دایره‌ای شکلی که در کنارم قرار دارد بر می‌دارم و با نگاهی به آن به فکر فرو می‌روم.
***
( سینزده سال پیش)
- همه چیز رو برداشتید؟چیزی را جا نذارید.
- آره دِنوِر، حالا می‌شه زودتر حرکت کنیم؟
بی‌توجه به حرفش ماشین را روشن می‌کنم، دنده را بر روی یک قرار می‌دهم و با بالا آوردن کلاج گاز را فشار می‌دهم. به محض این کار ماشین شروع به حرکت می‌کند. با احتیاط از پارک خارج می‌شوم و مسیر جاده را با عوض کردن دنده و بیشتر کردن سرعتم در پیش می‌گیرم. از کنار کامیون‌ها و ماشین‌های در حال حرکت رد می‌شوم و با رسیدن به چراغ قرمز به مانند بقیه ماشین‌های دور و اطرافم با فشار دادن ترمز توقف می‌کنم. صدای داد و فریاد‌های بلند و دعوای بچه‌ها اعصابم را به هم می‌ریزد:
- ابی رو پس بده.
- نمی‌خوام... مال خودمه!
- بابا! بابا ببینش... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
صدای جیغ‌های بلند و گوش‌خراش ایزابِل به مانند شیئ تیزی پرده گوش‌هایم را پاره می‌کند، در حالی که به چراغ راهنمایی و دور و اطراف چشم دوخته‌ام با صدای بلند و کلفتی فریاد می‌کشم:
- کافیه... با هر دو‌تاتون هستم... .
نگاهی به اِوا که با صورتی اخم کرده به خواهر کوچک‌ترش زل زده و عروسک خرس‌مانند را در زیر مشت‌هایش پنهان کرده است می‌اندازم و با عصبانیت به او می‌گویم:
- زود عروسک خواهرت را بهش بده.
- اما پدر... .
نگاه تندی به او می‌اندازم و با صدای خشن و جدی فریاد می‌کشم:
- الان اِوا.
به محض شنیدن سخنم با کینه و عصبانیت دست‌هایش را مشت می‌کند، عروسک در زیر فشار دست‌هایش به ناله می‌افتد طوری که انگار می‌خواهد از شدت درد بدنش پاره شود. اوا عروسک را با ناراحتی به نزدیکی صورت خواهرش پرتاب می‌کند و با حالتی مظلوم و بغض کرده به پنجره ماشین که در سمت راستش قرار دارد زل می‌زند و با تنفر از خواهرش فاصله می‌گیرد. ایزابل در حالی که عروسک را در دست گرفته است با دست دیگرش مو‌های طلایی‌رنگ آشفته‌اش را که بر روی صورتش سرازیر شده‌اند مرتب می‌کند و به آرامی مشغول بازی با آن می‌شود.
نگاهم را از آن‌ها می‌گیرم و با نگاهی به چراغ سبز‌رنگ راهنمایی با گاز‌ دادن ماشین حرکت می‌کنم و به مسیرم ادامه می‌دهم، همسرم در حالی که آینه کوچکی را در دست گرفته است و صورتش را مرتب می‌کند با لحن آرام و زنانه‌ای می‌گوید:
- کی می‌رسیم دِنوِر؟
- تا یکی دو ساعت دیگه اِمیلی... زیاد راهی نمونده.
- راستی فراموش که نکردی، امروز تولد مادر‌بزرگته... امیدوارم هدیه‌ای گرفته باشی تا... .
با ناراحتی دستی به مو‌های مشکی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- چی تولد؟
- آره... یعنی یادت نیست دِنوِر؟
- چی؟ نه چی یادم باشه؟
امیلی در حالی که اخم‌هایش با تعجب بالا رفته‌اند می‌گوید:
- همین دیشب در موردش صحبت کردیم!
اخم‌هایم بالا می‌روند... من که دیشب اصلاً حرفی در این باره نزدم، اگر زدم چرا آن را به خاطر نمی‌آورم؟ اصلاً... تازه یادم آمد، برای تولد مادرم قرار بود گردنبند سفیدی را خریداری کنم... لعنتی... حال چه کنم؟ باید همه راهی که رفته‌ام را برگردم تا... اما نه خیلی دیر شده است، همه مغازه‌ها بسته هستند. چرا اکنون باید همه چیز را به خاطر بیاورم؟ شاید... صدای بوق ماشین مقابل من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند، با عجله و صدای گوش‌خراشی ترمز می‌کنم، درست در لحظه آخر در نزدیکی‌اش متوقف می‌شوم. شخص در حالی که مشغول داد و فریاد و ناسزا گفتن است با سرعت از مقابلم به سمت راست حرکت می‌کند و از من دور می‌شود. آب دهانم را با نگرانی به پایین قورت می‌دهم، پوفی می‌کشم و با روشن کردن رادیو ماشین به راهم ادامه می‌دهم:
- به خبری که هم‌اکنون از اداره پلیس به دستمان رسیده توجه کنید، طی چند روز گذشته اغتشاشاتی در محله‌های مختلف شهر صورت گرفته است، کارشناسان اعلام کرده‌اند که ویروسی نا‌ش... شن‌... اخته در سطح کشور پخش شده است و... .
با تک‌خنده‌ تمسخر آمیزی رادیو را خاموش می‌کنم و در حین رانندگی به محیط اطرافم نگاهی می‌اندازم. امیلی در حالی که چشمانش گرد شده‌ است با لحنی که نگرانی و تردید در آن موج می‌زند می‌گوید:
- منظورش از ویروس ناشناخته چی بود؟
با بی‌خیالی می‌گویم:
- چِ می‌دونم؟ خبر مهمی که ندارن می‌خوان با این اراجیف توجه مردم رو جلب کنن، اهمیت نده عزیزم... این‌ها فقط... .
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- اما فک می‌کنم که کاملاً حرفش جدی بود.
در حالی که یک تای ابرویم بالا رفته است نگاهی به او می‌اندازم و سریع نگاهم را می‌دزدم، سپس با لحن سوالی می‌گویم:
- منظورت چیه که جدی بود؟ اون‌ها فقط می‌خوان با این کار مردم رو بترسونن تا دست به اعتراض دولتی نزنن همین. تازش هم اگه هم‌چین چیزی حقیقت داشته باشه اون‌وقت... .
ناگهان طنین صدای انفجار مهیب و گوش‌خراشی توجه همگی‌مان را به خود جلب می‌کند، با عجله به تقلید از تعدادی از راننده‌های دیگر ماشینم را به گوشه جاده هدایت می‌کنم، سر جایم متوقف می‌شوم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم.
کامیون بار‌بر بزرگی در اثر واژگونی به طرزی وحشتناک منفجر و دود غلیظی از آن به هوا بلند شده است. همراه با او تعداد زیادی ماشین، موتور و کامیون دیگر در دور و اطراف جاده مقابلم چپ شده‌اند، و داد و فریاد و آه و ناله شدیدی از اشخاصی که در اثر این اتفاق زخمی و مجروح هستند به هوا بلند شده است، تعدادی افسر پلیس و نیرو‌های امدادی در نزدیکی محل حادثه ایستاده‌اند و به زخمی‌ها کمک می‌کنند. در را باز می‌کنم، از ماشین پیاده می‌شوم و در حالی که در نزدیکی ماشینم ایستاده‌ام به یکی از راننده‌هایی که در نزدیکی‌ام با وحشت و تعجب به حادثه مقابلش زل زده است نگاهی می‌اندازم و او را صدا می‌زنم. شخص به محض شنیدن فریاد‌هایم سرش را به جهتی که در آن قرار دارم می‌چرخاند و با صورت مچاله‌شده و نگرانی می‌گوید:
- چی شده؟ با من بودی؟
با لحن سوالی که نگرانی در آن موج می‌زند می‌گویم:
- این‌جا چه خبره؟ یهو چه اتفاقی افتاد؟ چرا؟
- منم مثل خودت بی‌خبرم. نمی‌دونم... فک کنم تصادف شده.
- آهان تصادف... ببخشید وقتتون رو گرفتم.
- ایرادی نداره.
بی‌توجه به او سرم را می‌چرخانم و وارد ماشینم می‌شوم، در ماشین را محکم می‌بندم، پدال گاز را با بالا آوردن کلاج و تعویض دنده به پایین فشار می‌دهم و در حالی که با احتیاط از کنار ماشین‌های مقابل عبور می‌کنم می‌گویم:
- دیدید گفتم چیزی نشده، فقط یه تصادف عادی بود همین. حالا با خیال راحت سر جاتون بشینید عزیزانم و از منظره زیبا و بهت‌آور شهرمون لذت ببرید تا... .
ناگهان جسد خونینی محکم به شیشه جلوی ماشینم برخورد می‌کند و بر روی زمین می‌افتد، هم‌زمان با این اتفاق صدای جیغ‌های گوش‌خراش و بلندی در گوش‌هایم طنین می‌اندازد.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
اوا و ایزابل به همراه امیلی هر سه با چشمانی بزرگ و از حدقه درآمده که ترس و نگرانی در آن موج می‌زند به شیشه خون‌آلود و کثیف ماشین زل می‌زنند و با تردید به دور و اطرافشان نگاهی می‌اندازند. ناگهان ماشین با ضربه محکمی از پشت سر به طرف جلو حرکت می‌کند و با برخورد به چراغ‌های عقب ماشین مقابلم صدای بلند دزد‌گیر فعال می‌شود و اعصابم را به هم می‌ریزد. با تحمل درد و سوزش گردنم سرم را از کیسه امنیتی سفید‌رنگ و مچاله شده‌ای که از داخل فرمان بیرون آمده‌ است دور می‌کنم و با نگرانی به بچه‌ها و همسرم نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- همه حالشون خوبه؟
امیلی در حالی که با دستش سر و صورتش را محکم گرفته است و از شدت درد آه و ناله می‌کند نگاهی به من و بچه‌ها می‌اندازد و می‌گوید:
- آ... آ... آره... آره حالمون خوبه دِنوِر... .
نگاهی به ایزابل و اوا می‌اندازم، هر دوی آن‌ها در حالی که سر یا دماغشان را گرفته‌اند در حال گریه و آه و ناله هستند:
- درد داره... درد دا... آخ دماغم... .
با نگرانی و ضربات کوتاهی در ماشینم را باز می‌کنم، از ماشین پیاده می‌شوم و در عقب ماشین را باز می‌کنم. ایزابل و اوا را از ماشین خارج می‌کنم و همراه با آن‌ها به طرف در شاگرد‌ راننده می‌روم، در را باز می‌کنم و به امیلی کمک می‌کنم تا از ماشین پیاده شود. در حالی که اخم‌هایم بر روی هم رفته‌اند به راننده‌ای که به چراغ عقب ماشینم آسیب زده است نگاه تندی می‌اندازم و با فریاد‌های بلندی او را به ناسزا می‌گیرم:
- هی مرتیکه عوضی مگه کوری؟ این چه طرز رانندگیه؟ هِی مگه با تو نیستم؟ هوی مردک دیوونه... .
چند‌بار او را صدا می‌‌زنم اما واکنشی از او نمی‌بینم، پیشانی‌اش درست بر روی فرمان راننده افتاده و با حالت نگران‌کننده‌ای بر روی کیسه ضدتصادف فرمان ماشینش سر خم کرده است. صدای شلیک گلوله و پرواز بالگرد توجه همگی‌مان را به خود جلب می‌کند،
سرم را بر می‌گردانم و به منبع صدا نگاهی می‌کنم.
***
تصویر را با آه و حسرت به سر جایش بر می‌گردانم، با دست‌هایم چشم‌ها و گونه‌های خیسم را پاک می‌کنم و با عصبانیت از جایم بلند می‌شوم، بغضم را با زحمت به پایین قورت می‌دهم و با نزدیک شدن به پنجره شکسته‌شده و سوخته مقابلم به محیط بیرون آپارتمان نگاهی می‌اندازم. باران رادیو‌اکتیوی و رعد و برق هم‌چنان برقرار است. تعداد زیادی از تابلو‌های راهنمایی و رانندگی با حالتی شکسته بر روی آب شناور هستند و همراه با وسایل نقلیه دیگر بی‌هدف به سمت مسیر نا‌مشخصی حرکت می‌کنند.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
خزه‌ها سراسر بدنه خراب و سوخته ساختمان‌های بلند و مغازه‌های غارت شده را تسخیر کرده‌اند. رعد و برق محیط بیرون را با جرقه‌های آبی‌رنگ مهیب و بزرگی مدام و پشت سر هم روشن و خاموش می‌کند. صدا‌های حشره‌مانند و غرش‌های وحشتناکی از دور و اطراف شهر بلند می‌شود. آن‌ها در همه‌جا حضور دارند، هر جایی که فکرش را بکنم هستند. بی‌توجه به آن‌ها نگاهی به آسمان که در ابر‌ها و تاریکی مطلق ناپدید شده است می‌کنم. از وقتی که تاریکی سراسر پهنه وسیع آن را تسخیر کرده است سینزده‌سالی می‌گذرد. نه تنها تغییری نکرده بلکه حتی از قبل هم تاریک‌، شوم و ترسناک‌تر شده است. نگاهم را از آسمان می‌گیرم و به ساعت شکسته و رنگ و رو رفته‌ام نگاهی می‌اندازم. هنوز چند‌ساعتی تا صبح باقی مانده. نگاهم را از ساعت می‌دزدم و به طرف مبل خاک‌خورده می‌روم. دستی به سر تاس و کبود شده‌ام می‌کشم و بر روی مبل می‌نشینم. به محض این کار شخصی اسلحه‌ به دست در حالی که چهره‌اش را در زیر ماسک ضد‌رادیو‌اکتیو پنهان کرده است از کنارم رد می‌شود، به گوشه دیوار خاک‌خورده و ترک‌برداشته‌ای تکیه می‌دهد و بر روی زمین می‌نشیند. بی‌توجه به او چاقوی تیز، باریک و خیسم را از پشت شلوارم بیرون می‌کشم و در حالی که با پارچه پاره‌ای آن را خشک می‌کنم روبه‌ او می‌گویم:
- خب خوابیدی اَلِکسیا؟
شخصی که او را الکسیا خطاب کردم بی‌توجه به من به لوله اسلحه‌اش ور می‌رود و با صدای سرد، بی‌روح و زنانه‌اش می‌گوید:
- نه اون آهنگ و صدای مسخرت خواب رو از چشام پروند.
اخم‌هایم به چشمانم نزدیک می‌شود، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و خشمگینانه می‌گویم:
- بله؟! صدای من؟! مگه صدام چشه؟!
- وادارم نکن دوباره شروع کنم دِنوِر ... یه بار بهت گفتم!
- واقعاً که... هر چی باشه از صدای اون سایمون عوضی که خیلی بهتره، بعدشم من... .
الکسیا با چشم غره و خشم شدیدی به من نگاه می‌اندازد و فریاد می‌کشد:
- حواست به حرف زدنت باشه دِنوِر، اون هم مثل تو جزوی از خانوادمه، فک نکن چون به خاطر خیانت به گروه طردش کردم پس یعنی کاملاً ازش متنفرم، اون کار‌هایی می‌تونست بکنه که تو بی‌عرضه فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی!
با زحمت خشم و عصبانیتم را پنهان می‌کنم و با نیشخند تمسخر‌آمیزی می‌گویم:
- باشه خواهر... هر طور می‌خوایی فکر کن... به هر حال تو که مرگ عزیزات رو تجربه نکردی، کردی؟!... من... .
- دِنوِر ... دوباره شروع نکن... پسرم شاید دروغ‌گو و قلدر باشه اما قاتل نیست... سایمون تو مرگ همسر و بچه‌هات هیچ نقشی نداشته... بعدش هم تو که جسد دخترهات رو ندیدی شاید همسرت مرده باشه اما ممکنه اون‌ها هنوز زنده باشن!
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سخنش قلب و روحم را به درد می‌آورد، برای لحظه‌ای صحنه سوختن همسرم در آتش و زجه و ناله‌های مرگ‌بارش جلوی چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت محو می‌شود. از روی مبل بلند می‌شوم و در محیط اطرافم مدام قدم می‌زنم، نگاهی به قاب‌عکس‌ها و گلدان‌های شکسته شده بر روی زمین می‌‌اندازم و می‌گویم:
- چندین ساله تمومه که دنبالشون می‌گردم... هر بار سعی کردم این واقعیت لعنتی رو از ذهنم بیرون کنم اما... هر چی زمان می‌گذره فقط نا‌امید و نا‌امید‌تر می‌شم. هر جایی که فکرش را بکنی گشتم اما چیزی پیدا نکردم... این قضیه حسابی رفته تو اعصابم، اگه واقاً اون‌ها... .
الِکسیا بی‌توجه به حرف‌هایم گردن‌بند کهنه‌ای را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشد و در حالی که به آن زل زده است با صدای سرد و بی‌حسی می‌گوید:
- نگران و وراج! درست مثل پدرمون شدی!
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم و با تعجب می‌گویم:
- چی؟! ببینا مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم... جای این که دل‌داریم بدی داری از پدر مردمون صحبت می‌کنی!
- پس از کی صحبت کنم؟ اون موقعی که می‌خواست با چوب آدمت کنه رو یادته دِنوِر؟!
برای لحظه‌ای آن صحنه درد‌آور در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، خنده کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:
- آره... اون موقع هفت‌سالم بود... فقط یه بچه بودم... به خاطر پنهون کردن چند‌تا نخ سیگار زیر تشکم با چوب می‌خواست روزگارم رو سیاه کنه... تو هم مثل الان فقط نشسته بودی یه گوشه و... .
- خب چون من اون نخ‌های سیگار رو لای تشکت قرار داده بودم!
با خوش‌حالی و خنده کوتاهی می‌گویم:
- آره تو.... .
ناگهان لبخند از صورتم محو می‌شود و برای لحظه‌ای با صورت اخم کرده به او نگاه تندی می‌اندازم، با دهانی باز شده و بهت و حیرت به او زل می‌زنم و با صدای خشن و کلفتم فریاد می‌کشم:
- چ... چ... چی؟ تو چیکار کردی؟ جدی که نمی‌گی؟
- مگه من باهات شوخی دارم دِنوِر؟
- تو... من به خاطر تو حسابی سیاه و کبود شدم، چند شب رو تو هوای سرد زمستون بیرون خونه تو حیاط خوابیدم اون وقت تو... .
- درسته... بعدم کی گفته سیاه و کبود شدی؟ من ضمانتت‌رو کردم که دیگه این کار رو نمی‌کنی!
خشمگینانه چند قدم به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم:
- ضمانت؟! تو... تو خودت تو نحوه تنبیه شدنم به پدر مشاوره دادی لعنتی!
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
- درسته... ازش خواستم به جای سیاه و کبود کردنت چند‌شب رو بیرون خونه بخوابی... تو مجازاتت تخفیف دادم!
- تخفیف؟!
- آره تخفیف... چه اهمیتی داره؟! گذشته‌ها گذشته... وقتی تویی که پدرشون هستی چند شب رو تو هوای به اون سردی و استخون‌سوز پشت‌سر گذاشتی چرا اون‌‌ها نتونن؟! پدر که انقدر واسه ما دوتا نگرانی نشون می‌داد اون زمان اصلاً براش مهم بود که تو توی چه شرایطی هستی؟!
به قصد مخالفت با او دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم:
- درسته... اما... .
- اما چی؟! این همه سال خودت‌رو درگیر پیدا کردنشون کردی، گیریم که پیداشون کردی... فکر می‌کنی به خاطر این که نتونستی تو هم‌چین وضعیتی ازشون محافظت کنی اون‌ها تو رو می‌بخشن... مسلماً نه! مطمئنم به حدی ازت متنفرن که اگه پیدات کنن به بدترین شکل بازخواستت می‌کنن! همون‌طور که تو همش پدرمون رو بازخواست می‌کردی!
- من؟! منظورت چیه؟!
الِکسیا چشم‌قره کوتاهی به من می‌رود و در حالی که لوله اسلحه‌اش را تمیز می‌کند بی‌توجه به سوالم می‌گوید:
- فقط می‌خوام بگم انقدر لازم نیست براشون دلسوزی کنی و نگران باشی... بگذریم به جای این حرف‌ها بیا غذا بخور، صبح که بشه راه می‌افتیم و برای پیدا کردن بچه‌هات به مسیر ادامه می‌دیم.
***
غباری وسیع پهنه آسمان خونی را تسخیر کرده است، ماشین‌های فرسوده یا متلاشی شده در کنار تاک‌های زرهی غول‌پیکر در هر دو طرف به طور نامنظمی به صف شده‌اند، شیشه مغازه‌ها در راستای خیابان همگی شکسته شده جز وزش باد سرد پاییزی چیزی توجه‌ام را به خود جلب نمی‌کند.
الکسیا در حالی که محتاطانه لوله اسلحه‌اش را به دور و اطرافمان نشانه گرفته است قدم‌های کوتاهی روبه جلو بر می‌دارد، سپس در حین عبور از کنار چیپ نظامی فرسوده و خزه‌زده‌ای به پارک و وسایل بازی آن نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- این‌جا رو یادته دِنوِر؟ مادر، خواهر و برادر کوچیک‌ترمون همین‌جا جونشون رو از دست دادن.
ماسک رادیو‌اکتیوی اجازه نمی‌دهد تا احساسات و حالت چهره‌اش را بتوانم به خوبی تشخیص دهم اما از نوع صدایش مشخص است که با به یاد آوردن آن خاطره دردناک شدیداً غمگین و از درون شکسته شده است.
طاقت فکر کردن به آن اتفاق وحشتناک را ندارم، سریع نگاهم را از پارک متروکه و وسایل خزه‌زده می‌دزدم و با صدایی که ناراحتی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- نمی‌خوام در مورد اون اتفاق چیزی بشنوم.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
الکسیا نگاهش را از پارک متروکه می‌دزدد، اسلحه‌اش را روی دستانش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- بر خلاف پدرمون خیلی زود ما رو ترک کردن.
با صدایی که به نفرت و بی‌خیالی شباهت دارد می‌گویم:
- اون‌ها مبتلا شده بودن الکسیا، نمی‌شد واسشون کاری کرد. با خواست خودشون مجبور به این کار شدیم.
الکسیا به آسمان ابری نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- شبی که از دستشون دادیم رو خوب یادمه، همشون بدون هیچ ترسی بهمون لبخند زده بودن. خواهر کوچیک‌ترم قبل از این که ازم بخواد دست به همچین کاری بزنم گردنبندش رو بهم داد. ازم خواسته بود که هیچ‌وقت فراموشش نکنم.
از کنار تاکسی فرسوده‌ای رد می‌شوم و با لحن غم‌انگیزی می‌گویم:
- قبل از مرگش چی بهت گفت؟
مدتی سکوت می‌کند، سپس دستی به آستین لباسش می‌کشد و با لحن تند و غم‌بارش می‌گوید:
- باید سازمان رو ترک می‌کردم و همون موقعی که فرصتش رو داشتم با افشا کردن حقیقت جلوی اون دانشمند دیوونه و جونورای آزمایشگاهیش رو می‌گرفتم.
با صدایی که سعی دارم به دلسوزی شبیه باشد می‌گویم:
- اون حادثه تقصیر تو نبود، هر دو اشتباه کردیم. نباید تو رو برای موندن توی سازمان ترغیب می‌کردم.
الکسیا لحظه‌ای کوتاه سر جایش می‌ایستد، نگاهی به مسیر و ساختمان‌های پوسیده و تاریک می‌اندازد، به‌ داخل چهار‌راه بزرگی که توسط ماشین‌ها و کامیون‌های نظامی زنگ‌زده تسخیر شده است وارد می‌شود و با اشاره دست از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم.
در حین عبور از کنار کامیون چپ شده و غول‌پیکری می‌گوید:
- جالبه، حالا که دیگه کار از کار گذشته از اشتباهت داری ابراز پشیمونی می‌کنی.
دستی به ماسک رادیو‌اکتیوی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- انگار قانون سازمان رو فراموش کردی، هر کسی تصمیم به جدایی از سازمان می‌گرفت چیزی جز مرگ نسیب خودش و اعضای خونوادش نمی‌شد. من روحمم خبر نداشت که بعد از استخدام کردنت تو و هممون رو وادار به امضای اون فرم و پذیرفتن قانون مزخرفشون می‌کنن وگرنه اصلاً اجازه نمی‌دادم پات رو توی اون سازمان لعنتی بزاری. چیزی که برام تعجب‌آورِ اینِ که چرا پدرمون با این که خودش از این مسئله آگاه بود چیزی به هیچ‌کدوممون نگفت و خیلی راحت هممون رو قربانی خواسته‌های احمقانه خودش کرد.
الکسیا با شنیدن این حرف‌ها خشمگین می‌شود و می‌گوید:
- چون اون حروم‌زاده اصلاً پدرمون نبود!
متعجبانه به محض شنیدن حرف‌هایش سر جایم می‌ایستم.
ناباورانه پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- چی؟! منظورت چیه که پدرمون نبود؟! اون... .
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
الکسیا سرجایش می‌ایستد و روبه من با لحن کینه‌ورزانه‌ای می‌گوید:
- موقعی که وارد اون فاضلاب و آزمایشگاه زیر‌زمینیش شدیم رو یادته؟
می‌گویم:
- آره یادمه، همون جایی که اجساد سوخته داخل یه گودال عمیق دفن شده بودن... چطور مگه؟
الکسیا نفسش را محکم بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- قبل از ترک اون‌جا من چند‌تا پرونده که مربوط به آزمایشاتشون بود پیدا کردم، پرونده‌هایی که مربوط به من، تو و بقیه اعضای خانواده بود.
لحظه‌ای سکوت می‌کند، سپس می‌گوید:
- داخل یکی از اون پرونده‌ها یه نوار سیاه‌رنگ بود که برای ضبط فیلم ازش استفاده می‌کردن. وقتی اون رو وارد دستگاه کردم چیز‌های زیادی دیدم. از آزمایش‌های موفق و ناموفقی که روی قربانی‌هاشون می‌کردن تا هر کثافت‌کاری دیگه. توی همه اون‌ها پدرمون رو می‌دیدم. یه مرد قد‌بلند با لباس، شلوار و کفش‌های سیاه و موهای تراشیده شده. اون مثل یه ربات قاتل دستورات رو اجرا می‌کرد، هر کسی رو که می‌گفتن بکشه می‌کشت، هر طوری که دلش می‌خواست قربانی‌ها رو شکنجه می‌کرد... .
بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- وقتی مشخصات روی پرونده رو خوندم متوجه شدم که پدر و مادر واقعیم بعد از به دنیا اومدنم به قتل رسیدن! توسط کسی که تمام مدت اون رو پدر خودم می‌دونستم! نه تنها من بلکه هزار‌تای دیگه شبیه به من و تو بودن که بعد از تولد والدین واقعی‌شون رو از دست داده بودن!
حرف‌هایش به مانند پتکی مغزم را متلاشی می‌کند، نمی‌توانم باور کنم. تمام این مدت گمان می‌کردم شخص خشن و دیوانه‌ای که یک قاتل روانی بوده پدرم است.
طلبکارانه نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- الان داری این رو بهم میگی؟! چرا همون‌جا چیزی بهم نگفتی؟!
- گفتش فایده‌ای نداشت!
مدتی در فکر فرو می‌روم، سپس نگاهی به پای چپش که در حین فرار از آن مکان زخمی شده بود می‌اندازم و می‌گویم:
- یعنی چی که فایده‌ای نداشت تو خودت گفتی که... وایسا ببینم، اون‌جا موقع فرار... کسی که فکر می‌کردم پدرمون هست رو تو کشتی؟! یعنی توسط اون مبتلا‌ها و افرادش... .
به نشانه تایید حرفم سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، چاره‌ای نداشتم. اگه این کار رو نمی‌کردم الان هیچ کدوممون زنده نبودیم. اون از قبل برنامه‌ریزی کرده بود تا بعد از خروج از اون‌جا طبق دستوری که بهش داده شده کار ما رو هم یک‌سره کنه!
 
بالا