- Dec 8, 2023
- 371
با قدمهایی آهسته به او نزدیک میشوم، به محض رسیدنم به چندقدمیاش وحشتزده و در حالی که کف دست راستش را نشان میدهد کوله پشتیاش را در میآورد و آن را با تمام قدرت به نزدیکی پایم پرتاب میکند. سپس با صدایی آمیخته به خواهش و التماس سرفهزنان میگوید:
- جز اون کو...له... پشتی... چی...زی... ندارم که بهتون بدم. هر چی داشتم داخل اون کوله پشتیه که الان مال شماست.
سر جایم میایستم و نگاهی به کوله پشتی سبزرنگ میاندازم.
نگاهم را از آن میدزدم و روبه زن میگویم:
- واسه تصاحب کوله پشتیت نیومدم، قصد هم ندارم بهت آسیبی بزنم فقط... .
ناگهان الکسیا محکم به شانهام میکوبد، مرا کنار میکشد و با خوشحالی به طرف کوله پشتی میرود.
سریع زیبهای آن را باز میکند، وسایل داخلش که یک قوطی حلبی کهنه، بطری آب، عروسک خرگوشمانند و چراغ قوه سیاهرنگ است را از داخل آن بیرون میریزد و با دقت جیبهای کوله پشتی را بررسی میکند اما پس از مدت کوتاهی طوری که انگار ناامیدی و عصبانیت بر چهره و صدایش غلبه کرده باشد آن را به نزدیکی صورت زن پرتاب میکند و روبه او خشمگینانه میگوید:
- لعنتی! توی این که چیز به دردبخوری نیست! انگار الکی گلولههام رو برای توئه مردنی هدر دادم!
زن گونههای خیسش را با کف دستهای زخمیاش پاک میکند و روبه او با لحن مظلومانهای میگوید:
- تنها وسایل ارزشمندی که داشتم همینها بودن، چیزی جز اینها همراهم ندارم تا لطفت رو جبران کنم.
الکسیا با لحن تمسخرآمیزی میگوید:
- ارزشمند؟! ببین چی میگه این احمق! ارزشمند... لطف... .
قهقهه بلندی سر میدهد و میگوید:
- فکر کردی به خاطر لطف و علاقه نزاشتم اون جونورای وحشی تو رو بکشن؟!
زن خون سرخرنگ را از داخل دهانش بیرون میریزد و سرفهزنان میگوید:
- پس... چ... را... من رو از دست اون... وح...شی...ها نجات دادید؟!
نگاهی به بطری آب و وسایل داخل کوله پشتی که روی زمین پخش و پلا شدهاند میاندازد و با لگد محکمی عروسک خرگوش مانند، خیس و گِلآلود را به نزدیکی پایم پرتاب میکند، روبه زن میایستد و در حالی که لوله اسلحهاش را روی شکم او تنظیم کرده است با لحن تهدیدآمیزی میگوید:
- شاید برای این نجاتت دادم تا بیشتر عذاب بکشی! بعید میدونم کسی مثل تو جز این وسایل چیز باارزشی نداشته باشه!
زن به آه و ناله میافتد و در حالی که سعی دارد بغضش را خفه کند با لحن و صدای غمگینی میگوید:
- من که هر چیزی داشتم را بهتون دادم، تمام وسایلم داخل اون کوله پشتی بود که الان همشون دست شماست. آخه دیگه چی از جونم میخوایید؟!
به محض صاف کردن عروسک و دیدن کلمه ابی که انگار با نخ و سوزن روی شکم آن حکاکی شده است لحظهای کوتاه یکه میخورم، سریع آن را از روی زمین بر میدارم و ناباورانه با دقت بررسیاش میکنم. شکل و شمایل آن بسیار شبیه به همان عروسکی است که دست یکی از دخترهایم بود! همان عروسکی که هر دو دخترم برای تصاحبش مدام با یکدیگر سر جنگ و دعوا داشتند.
- جز اون کو...له... پشتی... چی...زی... ندارم که بهتون بدم. هر چی داشتم داخل اون کوله پشتیه که الان مال شماست.
سر جایم میایستم و نگاهی به کوله پشتی سبزرنگ میاندازم.
نگاهم را از آن میدزدم و روبه زن میگویم:
- واسه تصاحب کوله پشتیت نیومدم، قصد هم ندارم بهت آسیبی بزنم فقط... .
ناگهان الکسیا محکم به شانهام میکوبد، مرا کنار میکشد و با خوشحالی به طرف کوله پشتی میرود.
سریع زیبهای آن را باز میکند، وسایل داخلش که یک قوطی حلبی کهنه، بطری آب، عروسک خرگوشمانند و چراغ قوه سیاهرنگ است را از داخل آن بیرون میریزد و با دقت جیبهای کوله پشتی را بررسی میکند اما پس از مدت کوتاهی طوری که انگار ناامیدی و عصبانیت بر چهره و صدایش غلبه کرده باشد آن را به نزدیکی صورت زن پرتاب میکند و روبه او خشمگینانه میگوید:
- لعنتی! توی این که چیز به دردبخوری نیست! انگار الکی گلولههام رو برای توئه مردنی هدر دادم!
زن گونههای خیسش را با کف دستهای زخمیاش پاک میکند و روبه او با لحن مظلومانهای میگوید:
- تنها وسایل ارزشمندی که داشتم همینها بودن، چیزی جز اینها همراهم ندارم تا لطفت رو جبران کنم.
الکسیا با لحن تمسخرآمیزی میگوید:
- ارزشمند؟! ببین چی میگه این احمق! ارزشمند... لطف... .
قهقهه بلندی سر میدهد و میگوید:
- فکر کردی به خاطر لطف و علاقه نزاشتم اون جونورای وحشی تو رو بکشن؟!
زن خون سرخرنگ را از داخل دهانش بیرون میریزد و سرفهزنان میگوید:
- پس... چ... را... من رو از دست اون... وح...شی...ها نجات دادید؟!
نگاهی به بطری آب و وسایل داخل کوله پشتی که روی زمین پخش و پلا شدهاند میاندازد و با لگد محکمی عروسک خرگوش مانند، خیس و گِلآلود را به نزدیکی پایم پرتاب میکند، روبه زن میایستد و در حالی که لوله اسلحهاش را روی شکم او تنظیم کرده است با لحن تهدیدآمیزی میگوید:
- شاید برای این نجاتت دادم تا بیشتر عذاب بکشی! بعید میدونم کسی مثل تو جز این وسایل چیز باارزشی نداشته باشه!
زن به آه و ناله میافتد و در حالی که سعی دارد بغضش را خفه کند با لحن و صدای غمگینی میگوید:
- من که هر چیزی داشتم را بهتون دادم، تمام وسایلم داخل اون کوله پشتی بود که الان همشون دست شماست. آخه دیگه چی از جونم میخوایید؟!
به محض صاف کردن عروسک و دیدن کلمه ابی که انگار با نخ و سوزن روی شکم آن حکاکی شده است لحظهای کوتاه یکه میخورم، سریع آن را از روی زمین بر میدارم و ناباورانه با دقت بررسیاش میکنم. شکل و شمایل آن بسیار شبیه به همان عروسکی است که دست یکی از دخترهایم بود! همان عروسکی که هر دو دخترم برای تصاحبش مدام با یکدیگر سر جنگ و دعوا داشتند.
آخرین ویرایش: