آزادنویسی دفتر آزادنويسي شبی در روئیا | اميراحمد

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
با قدم‌هایی آهسته به او نزدیک می‌شوم، به محض رسیدنم به چند‌قدمی‌اش وحشت‌زده و در حالی که کف دست‌ راستش را نشان می‌دهد کوله پشتی‌اش را در می‌آورد و آن را با تمام قدرت به نزدیکی پایم پرتاب می‌کند. سپس با صدایی آمیخته به خواهش و التماس سرفه‌زنان می‌گوید:
- جز اون کو...له... پشتی... چی...زی... ندارم که بهتون بدم. هر چی داشتم داخل اون کوله پشتیه که الان مال شماست.
سر جایم می‌ایستم و نگاهی به کوله پشتی سبز‌رنگ می‌اندازم.
نگاهم را از آن می‌دزدم و روبه زن می‌گویم:
- واسه تصاحب کوله پشتیت نیومدم، قصد هم ندارم بهت آسیبی بزنم فقط... .
ناگهان الکسیا محکم به شانه‌ام می‌کوبد، مرا کنار می‌کشد و با خوش‌حالی به طرف کوله پشتی می‌رود.
سریع زیب‌های آن را باز می‌کند، وسایل داخلش که یک قوطی حلبی کهنه، بطری آب، عروسک خرگوش‌مانند و چراغ قوه سیاه‌رنگ است را از داخل آن بیرون می‌ریزد و با دقت جیب‌های کوله پشتی را بررسی می‌کند اما پس از مدت کوتاهی طوری که انگار نا‌امیدی و عصبانیت بر چهره و صدایش غلبه کرده باشد آن را به نزدیکی صورت زن پرتاب می‌کند و روبه او خشمگینانه می‌گوید:
- لعنتی! توی این که چیز به دردبخوری نیست! انگار الکی گلوله‌هام رو برای توئه مردنی هدر دادم!
زن گونه‌های خیسش را با کف دست‌های زخمی‌اش پاک می‌کند و روبه او با لحن مظلومانه‌ای می‌گوید:
- تنها وسایل ارزشمندی که داشتم همین‌ها بودن، چیزی جز این‌ها همراهم ندارم تا لطفت رو جبران کنم.
الکسیا با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- ارزشمند؟! ببین چی میگه این احمق! ارزشمند... لطف... .
قهقهه بلندی سر می‌دهد و می‌گوید:
- فکر کردی به خاطر لطف و علاقه نزاشتم اون جونورای وحشی تو رو بکشن؟!
زن خون سرخ‌رنگ را از داخل دهانش بیرون می‌ریزد و سرفه‌زنان می‌گوید:
- پس... چ... را... من رو از دست اون... وح...شی...ها نجات دادید؟!
نگاهی به بطری آب و وسایل داخل کوله پشتی که روی زمین پخش و پلا شده‌اند می‌اندازد و با لگد محکمی عروسک خرگوش مانند، خیس و گِل‌آلود را به نزدیکی پایم پرتاب می‌کند، روبه زن می‌ایستد و در حالی که لوله اسلحه‌اش را روی شکم او تنظیم کرده است با لحن تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- شاید برای این نجاتت دادم تا بیشتر عذاب بکشی! بعید می‌دونم کسی مثل تو جز این وسایل چیز با‌ارزشی نداشته باشه!
زن به آه و ناله می‌افتد و در حالی که سعی دارد بغضش را خفه کند با لحن و صدای غمگینی می‌گوید:
- من که هر چیزی داشتم را بهتون دادم، تمام وسایلم داخل اون کوله پشتی بود که الان همشون دست شماست. آخه دیگه چی از جونم می‌خوایید؟!
به محض صاف کردن عروسک و دیدن کلمه ابی که انگار با نخ و سوزن روی شکم آن حکاکی شده است لحظه‌ای کوتاه یکه می‌خورم، سریع آن را از روی زمین بر می‌دارم و ناباورانه با دقت بررسی‌اش می‌کنم. شکل و شمایل آن بسیار شبیه به همان عروسکی است که دست یکی از دختر‌هایم بود! همان عروسکی که هر دو دخترم برای تصاحبش مدام با یک‌دیگر سر جنگ و دعوا داشتند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با دقت بیشتری عروسک را بررسی کردم تا مطمئن شوم که خواب نمی‌بینم.
سپس سرم را بالا آوردم، نفسم را محکم بیرون دادم و با عجله به میان هر دویشان رفتم.
به محض این اتفاق الکسیا متعجبانه نگاهی به من می‌اندازد و با لحن تندی می‌گوید:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ زود باش بکش کنار! باید کارم رو تموم کنم.
در حالی که با نشان دادن کف دستم به الکسیا سعی دارم او را از شلیک کردن منصرف کنم عروسک را به زن نشان می‌دهم و روبه او با عجله و لحن امیدوارانه‌‌ای می‌گویم:
- اسمت، زود باش بگو اسمت چیه؟
زن با چشمانی از حدقه درآمده و ترسیده به من، سپس به عروسک کهنه و خیس نگاهی می‌اندازد و دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما سرفه‌های شدید اجازه نمی‌دهد تا چیزی از زبانش جاری شود.
در حین این اتفاق صدای کنجکاو و متعجب الکسیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- اسم این مردنی رو برای چی می‌خوایی بدونی؟! چیزی شده که من ازش بی‌خبرم؟!
خطاب به الکسیا بی‌تابانه می‌گویم:
- به زودی خودت می‌فهمی خواهر فقط صبر داشته باش.
بی‌تابانه‌تر از قبل نگاهی به زن می‌اندازم، به او نزدیک می‌شوم و در حالی که محکم یقه‌اش را گرفته‌ام و صورتش را به چهره‌ام نزدیک کرده‌ام بلند‌تر از قبل می‌گویم:
- هِی با تو‌ام لعنتی! گفتم اسمت چیه؟
زن در میان خِس‌خِس‌های گلو و سینه‌اش بریده بریده می‌گوید:
- اِری... نا... اسمم اِریناست... اِرینا بَکرِید... از آزم...ایش...گاه منطقه ۵۰۱... .
سرفه و خِس‌خِس گلو و سینه‌اش اجازه نمی‌دهد تا حرفش را کامل بزند.
برای لحظه‌ای خوش‌حالی سپس غم و ناراحتی به چهره‌ام نفوذ می‌کند. خوش‌حال از این که شخص مقابلم که این چنین ناتوان و زخمی در حال جان دادن است یکی از دخترانم نیست و ناراحت از این که او تنها کسی است که شاید با کمکش بتوانم دخترانم را پیدا کنم اما با وضعیتی که دارد گمان نمی‌کنم بتواند در حدی دوام بیاورد تا مرا در رسیدن به دو دختر گم‌شده‌ام یاری دهد.
زخم‌های بدنش چندان عمیق به نظر نمی‌رسند، شاید بتوانم او را درمان و از مرگی که در یک قدمی‌اش قرار دارد نجات دهم.
در حالی که عروسک را به او نشان داده‌ام با لحنی نگران می‌گویم:
- این عروسک، این عروسک رو کجا پیدا کردی؟ کسی اون رو بهت داده؟ هِی زودباش حرف بزن، گفتم این عروسک رو کجا پیدا کردی؟
ناگهان دهانش لحظه‌ای کوتاه از حرکت باز‌می‌ایستد و پلک‌هایش به آرامی بسته می‌شوند اما هنوز می‌توانم نفس‌های ضعیفش را که با خروج از دهان خون‌آلودش به صورتم برخورد می‌کند احساس کنم.
مثل این که از شدت درد و ناتوانی بی‌هوش شده است، نگران‌تر از قبل او را تکان می‌دهم، با کف دست ضربات کوتاهی به صورتش می‌زنم و می‌گویم:
- هِی الان وقت خوابیدن نیست... زود‌باش بیدار شو لعنتی... لعنتی بیدار شو... .
مضطرب و نگران چهره‌ و بدن زخمی‌اش را بررسی و گوش‌ راستم را به سینه‌اش نزدیک می‌کنم، تپش قلبش هر چند ضعیف اما هم‌چنان فعال است، با این وجود به آرامی دارد ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود.
باید تا از دست نرفته برای نجاتش کاری کنم، او تنها کسی است که می‌تواند به من کمک کند تا دخترانم را پیدا کنم.
اسلحه‌ام را غلاف و عروسک را پشت جیب شلوارم قرار می‌دهم، با یک دست زیر شانه‌اش را می‌گیرم و دست دیگرم را زیر پا‌هایش قفل می‌کنم.
سپس با فریاد کوتاهی او را از روی زمین بلند می‌کنم و روی شانه‌ام می‌اندازم.
وزن بدنش چندان سنگین نیست و مثل پر سبک است.
نگاهی به آسمان ابری و تاریک که در حال غرش است می‌اندازم و روبه الکسیا که متعجبانه لوله مسلسلش را پایین آورده و به من زل زده است می‌گویم:
- انگار دوباره می‌خواد بارون بیاد، باید یه سرپناه پیدا کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
الکسیا نگاهی به من و زنی که خودش را اِرینا خطاب کرد می‌اندازد، سپس با صدایی آمیخته به تعجب و کنجکاوی می‌گوید:
- برای چی اسمش رو پرسیدی؟ اون عروسک... .
مضطربانه نگاهی به او می‌اندازم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- وقت تنگه، بعداً همه چیز رو برات توضیح میدم اما الان باید خیلی سریع یه جان‌پناه پیدا کنیم و این زن رو نجات بدیم.
الکسیا با علامت سر حرفم را تایید می‌کند و می‌گوید:
- باشه.
سریع پشت به من می‌کند، دوان‌دوان به سمتی می‌رود و در حالی که از من می‌خواهد تا او را همراهی کنم و اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته است می‌گوید:
- یه جا رو می‌شناسم، سریع دنبالم بیا.
***
( چند ساعت بعد)
در حالی که نگاه مضطرب و نگرانم را روی زن و عروسک گرفته‌ام خطاب به الکسیا می‌گویم:
- مطمئنی که اون دارو سریع حالش رو خوب می‌کنه؟
الکسیا در حالی که پانسمان را روی بازوی چپ ارینا قرار داده است با صدایی آمیخته به تردید روبه من می‌گوید:
- با اطمینان نمی‌تونم بگم اما آره اگه زخم‌های بدنش زیاد عمیق نباشن احتمال داره خیلی زود‌تر حالش خوب بشه.
روی صندلی که کنار تخت و نزدیک به ارینا قرار دارد می‌نشینم و می‌پرسم:
- حالش چطوره؟
الکسیا دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید:
- به نظر نمیاد حالش وخیم باشه اما با این زخم‌های کهنه‌ای که به بدنش نشسته مطمئنم که بد‌جور شکنجه شده.
نگاهی به شکمش که زیر باند سفید‌رنگ و تعدادی پانسمان پنهان شده است می‌اندازم، سراسر شکم، پهلو، گلو، گردن و صورتش را زخم‌های کهنه‌ای تسخیر کرده‌اند.
بعضی‌جاها شدت عفونت و زخم‌ها به قدری بالاست که برای لحظه‌ای مرا از زنده ماندنش نا‌امید می‌کند.
انگار شخصی دیوانه و روانی به جانش افتاده و او را تا سرحد مرگ شکنجه کرده است.
آثار فرو رفتن شیئ تیز یا کشیده شدن چاقو روی صورت و گوش چپش به آسانی قابل مشاهده است.
در تعجب هستم که چگونه هنوز با این مقدار زخم و جراحات توانسته دوام بیاورد.
الکسیا کف دستش را به پیشانی ارینا نزدیک می‌کند و می‌گوید:
- تبش یکم پایین اومده اما هنوز به استراحت احتیاج داره.
سرتاپای او را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- فکر نکنم این زن به خاطر زخم بدنش انقدر ضعیف شده باشه، احتمالاً به خاطر سوءتغذیه شدید این‌طوری ناتوان شده. دارویی که بهش تزریق کردم شاید بتونه برای مدت کوتاهی ضعف ناشی از سوءتغذیش رو متوقف کنه.
ناباورانه زخم‌های بدن ارینا را بررسی می‌کنم و می‌گویم:
- یه جای کار درست نیست، هر کس این زخم‌ها را داشت یا این‌طوری دچار سوءتغذیه می‌شد اصلاً زنده نمی‌موند، شک دارم این زن یه انسان معمولی باشه.
الکسیا به طرف پنجره خاک‌خورده و نیمه‌ شکسته می‌رود، به محیط بیرون که توسط قطرات باران رادیو‌اکتیوی مورد حمله قرار گرفته است نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌خوای بگی که ممکنه این زن یه‌جور موجود آزمایشگاهی باشه؟ راستی اسمش چی بود؟ اری... .
از جایم بلند می‌شوم، سپس در حالی که عروسک را در دست گرفته‌ام و به آن زل می‌زنم می‌گویم:
- ارینا، اسمش اریناست.
نگاهی به دیوار‌های خاکی‌رنگ و خزه‌زده می‌اندازم و می‌گویم:
- شاید، خودش گفت از آزمایشگاه منطقه ۵۰۱ اومده این‌جا.
الکسیا در فکر فرو می‌رود و می‌گوید:
- تا حالا اسمش رو نشنیده بودم، من همه‌جای این شهر و شهر‌های دیگه رو گشتم اما جز اون آزمایشگاهی که داخل فاضلاب بود یا آزمایشگاه قدیمی محل کارم چیزی پیدا نکردم. یعنی ممکنه جدا از این دوتا، آزمایشگاه‌های دیگه‌ای هم توسط سازمان ایجاد شده باشه؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- شاید، چطور مگه؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
الکسیا برگه آچار کوچک و تا شده‌ای را از پشت جیب شلوارش بیرون می‌کشد، آن را کامل باز می‌کند و با دقت به نوشته‌های روی آن که داخل جدول کوچکی ایجاد شده است نگاهی می‌اندازد.
سپس با لحن تفکر‌آمیزی می‌گوید:
- وقتی توی سازمان کار می‌کردم به طور کلی بیشتر از پنج‌تا منطقه که توش آزمایشات بیولوژیکی انجام میشدن آزمایشگاه دیگه‌ای نداشتیم‌. من به خوبی نام‌های مستعار اون پنج‌تا منطقه را به یاد دارم، حتی اون‌ها رو روی این برگه هم یادداشت کردم.
به ترتیب اسامی مناطق مورد نظر را می‌خواند:
- منطقه ۲۱، منطقه ۱۸، منطقه ۵۰۸، منطقه ۳۰۱ و منطقه ۶۴.
سپس می‌گوید:
- هیچ‌وقت به من چیزی در مورد منطقه ۵۰۱ نگفته بودن! عجیبه، چرا باید یکی از مناطق را پنهان کنن و نامی ازش نبرن؟!
پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- شاید، خب شاید چیز مهمی توی اون منطقه بوده که نمی‌خواستن کسی از اعضای سازمان متوجهش بشه.
الکسیا برگه را تا می‌کند، آن را به سر جایش بر می‌گرداند و با لحن جدی می‌گوید:
- اگه قرار بود چیز مهمی توی اون مناطق باشه کسی مثل من که مسئول ضبط آزمایشات و نگه‌داری از اسرار بود هم باید متوجهش می‌شد. به جز مردم عادی و عده کمی از اعضا کسایی مثل من که تو رده‌های متوسط یا بالای سازمان بودن از هر چیزی آگاه بودن و باهاشون در این مورد از قبل هماهنگی‌های لازم رو ایجاد می‌کردن.
یعنی چه چیز مهمی در آن منطقه وجود داشته که آن را از اعضای رده بالای سازمان هم مخفی کرده بودند؟
نگاهی به یکی از روزنامه‌های نیمه‌پاره که روی بخشی از شیشه‌های خزه‌زده چسبیده شده است می‌اندازم.
تصاویر بشقاب‌پرنده‌ و ساختمان‌های ویران شده‌ای که روی بخشی از آن روزنامه قرار دارند باعث می‌شود تا با لحنی طنز‌آمیز که به شوخی کردن شباهت بالایی دارد بگویم:
- شاید آدم‌فضایی‌ها رو اون‌جا نگه می‌داشتن.
الکسیا بی‌توجه به من دفتر‌‌چه یادداشت کوچکی را از داخل جیب لباسش بیرون می‌کشد، چند‌بار با باز کردنش آن را ورق می‌زند و با تمرکز روی نوشته‌ها و تصاویر خاصی روبه من می‌گوید:
- شاید اما فک نکنم چیزی که اون‌جا نگه می‌داشتن آدم‌فضایی بوده باشه، به احتمال اون یه فرامرگ بوده!
متعجبانه با صدایی آمیخته به کنجکاوی می‌گویم:
- فرا‌مرگ؟! فرامرگ دیگه چیه؟
مدتی سکوت می‌کند و مشغول خواندن نوشته‌ها می‌شود، سپس شمرده‌شمرده می‌گوید:
- داستانش طولانیه.
نگاهی به ارینا می‌اندازم، به صندلی که کنار اوست نزدیک می‌شوم و روی آن می‌نشینم، سپس بی‌توجه به صدای بارش باران و رعد و برق روبه الکسیا با لحنی که به درخواست شباهت دارد می‌گویم:
- خب خلاصش کن.
الکسیا تن صدایش را بلند‌تر می‌کند، صندلی چوبی که نزدیک به پنجره قرار دارد را سمت خودش می‌کشد، روی آن می‌نشیند و با بستن دفترچه یادداشت می‌گوید:
- خب خلاصه بخوام بگم یه جور موجود شدیداً باهوشه، در ظاهر شکل و شمایل انسانی داره و اغلب اوقات نامیرا هم هست. منظور از نامیرا این نیست که هیچ‌وقت نمیمیره. بدنش طوری برنامه ریزی شده که موقع خراش برداشتن، برخورد گلوله و شیئ تیز درد رو تا زمان طولانی احساس نکنه و به ندرت به آب و غذا نیاز داشته باشه. هر نوع خوراکی مصرف کرد تا چند هفته نیازی به آب و غذا نداشته باشه و بدنش بتونه مدت زمان بیشتری شاید برای چند ماه یا حتی یک سال مواد غذایی رو برای زنده موندنش زخیره کنه.
نگاهم را روی ارینا قفل می‌کنم و می‌گویم:
- خب این چیز‌هایی که گفتی خیلی به مشخصات این زن شباهت داره.
الکسیا خودش را روی صندلی چوبی جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- چند سال پیش، برای ایجاد چنین موجودی قبل از ورود رسمی من به سازمان اجرای پروژه‌ای که بهش مربوط بود را آغاز کرده بودن. پروژه‌ای که هدف اصلیش از بین بردن یا کند کردن مرگ در بدن سرباز‌ها بود اما خب از طرفی جنگ شروع شد و از طرف دیگه هم به خاطر افشا شدن اطلاعات سری و ناموفق بودن نتایج آزمایشاتشون پروژه رو متوقف کردن و برای همیشه کنارش گذاشتن.
متفکرانه می‌گویم:
- اگه حالا به هر دلیلی، شروع جنگ، ناموفق بودن نتیجه آزمایش‌ها یا افشا شدن اطلاعات سری کنارش می‌ذاشتن مدارکی که بهش مربوط می‌شد را هم باید از بین می‌بردن.
با علامت سر حرفم را تایید می‌کند و می‌گوید:
- درسته.
لحظه‌ای کوتاه مکث می‌کنم، سرم را روبه الکسیا می‌چرخانم، سپس با لحن کنجکاوانه‌ای می‌گویم:
- تموم آزمایشگاه‌هایی که توی اون پنج‌تا منطقه به وجود اومدن احتمالاً مثل آزمایشگاهی که توی محل کار تو یا توی اون فاضلاب متروکه قرار داشتن وسط درگیری بمبارون شدن و از بین رفتن اما این آزمایشگاه شاید چون مخفی بوده و کسی هم ازش خبر نداشته از آسیب جنگ یا اتفاقات دیگه در امان مونده.
با صدایی جدی ادامه می‌دهم:
- پس اون پروژه در خفا ادامه داشته و تا به امروز هم به موفقیت‌هایی رسیده.
هر دو ناباورانه نگاهی به ارینا می‌اندازیم، ناگهان پلک‌هایش آهسته و به سختی باز می‌شوند و لحظه‌ای کوتاه موفق می‌شود سرش را به چپ و راست تکان دهد. به محض این اتفاق الکسیا سریع از جایش بلند می‌شود و در حالی که کلت کمری‌اش را در دست گرفته است با صدایی آمیخته به تمسخر و بی‌اعتمادی روبه او می‌گوید:
- عجب، ظاهراً موش آزمایشگاهیمون به هوش اومده. انتظار نداشتم تو هم‌چین شرایطی با یکیشون مواجه بشم. اونم کسی که... .
ارینا گیج و منگ نگاهی به او می‌اندازد و بی‌توجه به سرفه‌ها و خِس‌خِس‌های گلویش با صدایی که غم و نفرت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- درست صحبت کن! من... من مو...شِ... آزمای...شگاهی نیستم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
الکسیا چند قدم به او نزدیک می‌شود و با لحن تمسخر‌آمیزش می‌گوید:
- پس چی صدات بزنم؟ اسکلت فلزی چطوره؟ فکر می‌کنم این لقب برات مناسب‌تر باشه.
ارینا گیج و ناله‌کنان سعی می‌کند از روی تخت چوبی بلند شود اما ضعف شدید بدنش به او چنین اجازه‌ای نمی‌دهد.
پس از مدتی نا‌امید از توانایی انجام این کار سر جایش آرام می‌گیرد و با لحن تنفر‌آمیزی خطاب به الکسیا می‌گوید:
- من موش آزمایشگاهی یا اسکلت فلزی نیستم، مثل خودتون یه انسانم.
الکسیا خنده‌ کوتاهی سر می‌دهد و با لحنی تمسخر‌آمیز‌تر می‌گوید:
- پس میشه بگی چرا با این بدن داغون و ضعیفت هنوز داری نفس می‌کشی؟ یا این که چرا حالت و شکل دندون‌هات با دندون‌های یه انسان معمولی تا حد زیادی متفاوته؟!
وقتی برای اولین بار به دندان‌های ارینا نگاه کردم نمی‌توانستم چنین چیزی را باور کنم. تمام دندان‌هایش به مانند اره تیز و برنده هستند و زبانش نوک‌تیز به نظر می‌رسد.
ارینا بی‌خبر و طوری که انگار از این قضیه آگاه نباشد یکه می‌خورد، با انگشتان دستانش تعدادی از دندان‌هایش را بررسی می‌کند و زبانش را روی آن‌ها می‌کشد.
سپس با چشمانی از حدقه درآمده به آینه نیمه شکسته‌ای که درست کنارش قرار دارد چنگ می‌زند و به کمک آن داخل دهانش را بررسی می‌کند.
به محض مشاهده دندان‌هایش جیغ بلندی سر می‌دهد و آینه با سرعت، صدایی مهیب و آزار دهنده از کف دستانش روی زمین سقوط می‌کند.
به او نزدیک می‌شوم، دستم را روی شانه‌اش قرار می‌دهم و با لحن و صدایی آمیخته به دلسوزی می‌گویم:
- هِی... هِی آروم با... .
سریع و خشمگینانه دستم را پس می‌زند و در حالی که سعی دارد فاصله‌اش را با من حفظ کند خشمگینانه و با صورتی اخم‌آلود فریاد می‌کشد:
- به من دست نزن آشغال! ازم فاصله بگیر!
تن صدای بلند و آزار دهنده‌اش ترکیبی از خشم و نفرت را به بدن گر گرفته‌ام تزریق می‌کند. چیزی نمانده پرده گوشم پاره شود.
سریع کف دست‌هایم را نشان می‌دهم، چند قدم از او فاصله می‌گیرم و با لحنی که به خواهش و درخواست شباهت بالایی دارد می‌گویم:
- خیلی خب، خیلی خب آروم باش، آروم باش لعنتی... ازت دور شدم فقط آروم بگیر!
ارینا در حالی که سعی دارد بغضش را خفه کند با صدایی که کینه و نفرت از آن موج می‌زند روبه هر دویمان می‌گوید:
- باهام... باهام چیکار کردید؟! چه بلایی سرم آوردین؟! آخه چرا... .
الکسیا با حالتی متعجب مدتی به او نگاه می‌کند، سپس ناباورانه با صدای تردید‌آمیزش می‌گوید:
- وا...یعنی خودت از اولش نمی‌دونستی که دندون‌هات این شِکلیَن؟!
ارینا با علامت سر حرفش را رد می‌کند و می‌گوید:
- نه من هیچ وقت این شکلی نبودم، هیچ وقت شبیه به یه هیولای زشت با صورت سوخته و خونی نبودم! شما من رو به این روز انداختید!
الکسیا متعجبانه نگاهی به من می‌اندازد، سپس با چرخاندن نگاهش روی ارینا با لحن جدی می‌گوید:
- خب به حرفام گوش کن موش آزمایشگاهی... .
ارینا از کوره در می‌رود و بلند فریاد می‌کشد:
- من موش آزمایشگاهی نیستم!
الکسیا بی‌توجه به فریادش در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند می‌گوید:
- منم نگفتم هستی، ممکنه چیزی بدتر از این باشی اما اگه بخوام صادقانه بگم تنها چیزی که من و برادرم می‌دونیم اینه که هر بلایی سرت اومده مقصر یا مسبب اصلیش کسه دیگه‌ای هست و اون شخص ما نیستیم.
ارینا طلبکارانه فریاد می‌کشد:
- پس کار کیه؟ اگه کار شما نیست پس کار کی بوده؟!
الکسیا خشمگینانه نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- صدات رو بیار پایین، من چه می‌دونم کار کی بوده؟ حتماً... .
ارینا ناباورانه پانسبام‌های چسبیده به شکم و صورتش را بررسی می‌کند، سپس خشمگینانه‌تر از قبل می‌گوید:
- این‌ها دیگه چین؟! چرا به بدنم این چیزای سفید رو چسبوندید؟! باهم چیکار کردین لعنتیا؟! آخه برای چی... .
الکسیا از کوره در می‌رود و دست مشت شده‌اش را بالا می‌آورد تا او را به باد کتک بگیرد، سریع به میان‌شان می‌روم و در حالی که سعی دارم خواهرم را از این کار منصرف کنم خطاب به ارینا می‌گویم:
- بهشون دست نزن، اون‌ها پانسبام هستن. زخم‌های بدنت رو درمان می‌کنن.
پشت سر هم فریاد می‌کشد:
- باهام چیکار کردین؟ با‌هام چیکار کردین؟
کلافه فریاد می‌زنم:
- ما کاری باهات نکردیم، بعد از این که اون جونورا بهت حمله بردن و زخمیت کردن تو رو به این‌جا آوردیم و درمانت کردیم. عفونت زخم‌های بدنت بالا بود و داشتی ازسوءتغذیه شدید می‌مردی. اگه کمک من و خواهرم نبود الان زنده نبودی که بخوایی کسی رو بی‌دلیل مقصر جلوه بدی.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ارینا دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و در حالی که به خاطر ترس از رفتار تهاجمی الکسیا نیم خیز شده و به خود گارد گرفته است با لحن تندی می‌گوید:
- فکر کردید با احمق طرفید؟ من... .
ناگهان طوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد نگران و مضطرب می‌گوید:
- راستی آلفرد کجاست؟ برادرم کجاست؟
در حالی که سعی دارم مانع نزدیک شدن الکسیا به او بشوم می‌گویم:
- چی میگی؟ آلفرد دیگه کیه؟
بی‌توجه به حرفم نام برادرش را پشت سر هم زیر لب تکرار می‌کند، انگار چیزی از وقایع چند ساعت قبل به یاد نمی‌آورد.
الکسیا با لحن نیشداری می‌گوید:
- عجب، پس موش آزمایشگاهیمون انگار تنها نیست. خب تعریف کن چندتای دیگه مثل تو هم توی اون منطقه هستن؟
ارینا مدتی سکوت می‌کند، نگاه کینه‌‌ورزانه‌ای به الکسیا می‌اندازد و با صدایی آمیخته به نفرت می‌گوید:
- دیگه شورش رو درآوردی، این دفعه هزارمه که می‌گم من رو با این اسم صدا نکن! طور دیگه‌ای باید برات توضیح بدم؟!
الکسیا در حالی که دست‌های مشت شده‌اش از شدت خشم می‌لرزند و سعی دارد تا مرا کنار بزند و خودش را به او برساند با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- اوه اوه، انگار خانم از دستم عصبانی شدن. اگه دوباره این طوری صدات کنم مثلاً می‌خوایی چه غلطی بکنی؟! با دندونات گازم بگیری؟! بعید می‌دونم توان انجام کاری رو با این وضع خرابت داشته باشی. تو حتی نمی‌تونی روی پاهات وایسی چه برسه به این که... .
ارینا از کوره در می‌رود و جیغ‌زنان او را به باد ناسزا می‌گیرد.
بلند فریاد می‌کشم:
- کافیه! تمومش کنین!
هر دو برای لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کنند و خشمگینانه یک‌دیگر را تحت نظر می‌گیرند. الکسیا نخست به ارینا سپس به من نگاه تندی می‌اندازد و در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند به آرامی از هر دویمان فاصله می‌گیرد.
با نزدیک شدنش به لبه پنجره خزه زده‌ای که پشت سرش قرار دارد کف هر دو دستش را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه، باشه برادر. هر چی تو بگی.
خطاب به ارینا با لحنی که به شوخی و تمسخر شباهت دارد می‌گوید:
- صلح؟
ارینا در سکوت مطلق به او می‌نگرد، سپس با سرفه‌های کوتاهی سرش را روی بالشت کهنه و نیمه‌ پاره می‌گذارد و جملات نا‌مفهومی را زیر لب تکرار می‌کند.
چند قدم به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم:
- اون مردی که دیروز توسط اون حشره‌ها کشته شد... .
لحظه‌ای درنگ می‌کنم، سپس با صدای تردید‌آمیزی می‌گویم:
- برادرت بود؟
نگاه غم‌بارش را روی چهره‌ام قفل می‌کند و در سکوت به من زل می‌زند. درون چشمانش چیزی جز غم، نفرت و سیاهی دیده نمی‌شود. انگار رنج‌های بسیاری را در طول زندگی‌اش تحمل کرده است. رنج‌هایی دردناک اما بی‌پایان.
سوالم را دوباره و با لحن آرام‌تر و دوستانه‌تری تکرار می‌کنم اما او پاسخی به من نمی‌دهد. وقتی تلاشم را بی‌فایده می‌بینم عروسکی که داخل کوله پشتی‌اش بود را به او نشان می‌دهم و با لحنی آمیخته به خواهش و درخواست می‌گویم:
- این عروسک، این عروسک رو کجا پیدا کردی؟ کسی اون رو بهت داده؟
چیزی جز سکوت در اطرافم پرسه نمی‌زند، مصرانه‌تر از قبل می‌گویم:
- بدون کمکت نمی‌تونم چیزی که دنبالش هستم رو پیدا کنم، می‌دونم بهم اعتمادی نداری اما اگه می‌خوایی باهات صادق باشیم باید باهامون همکاری کنی. دوباره می‌پرسم، این عروسک رو از کجا گیر آوردی؟
بی‌توجه به من در افکارش غرق می‌شود و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند.
تن صدایم را صاف می‌کنم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- درک می‌کنم به خاطر رفتار خواهرم ممکنه ازمون دلخور و متنفر باشی، اون فقط یکم زیادی درباره دیگران محتاطه واسه همین... .
لحظه‌ای کوتاه سرش را بالا می‌آورد و روبه من با نفرت شدیدی می‌گوید:
- خواهرت یه عوضیه به تمام‌معناست! درست مثل خودت که یه آشغالی!
صدای تند الکسیا را می‌شنوم که می‌گوید:
- چی گفتی؟ درست صحبت کن زنیکه بیشعور، از دست یه مشت جونور وحشی نجاتت دادیم اون وقت این‌طوری پاسخ خوبی‌مون رو میدی، اصلاً باید همون موقع که فرصتش رو داشتیم تو رو... .
با علامت دست از او می‌خواهم تا از ادامه حرفش منصرف شود، الکسیا دست‌های مشت شده‌اش را محکم روی هم فشار می‌دهد، سپس خودش را به آتش گرمی که با فاصله نسبتاً زیاد کنار کمد لباسی قرار دارد نزدیک می‌کند و پشت به من روبه‌روی آتش گرم و روی زمین خاکی‌‌رنگ می‌نشیند.
در حین این کار طوری که قصد داشته باشد با من به طور خصوصی و به دور از چشم ارینا صحبت کند با علامت سر از من می‌خواهد تا به او نزدیک شوم.
آه حسرت آمیزی می‌کشم، با قدم‌هایی آرام از ارینا دور می‌شوم و خودم را به الکسیا نزدیک می‌کنم.
به محض این اتفاق ارینا سرش را روی بالش می‌گذارد و در حالی که پلک‌هایش را بسته است به زمزمه کردنش ادامه می‌دهد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
به محض آنکه چهار‌زانو روی زمین می‌نشینم الکسیا با صدایی آرام و طوری که ارینا چیزی نشنود می‌گوید:
- بهتره زودتر از شرش خلاص شیم، یه جایی رو می‌شناسم، جای خوبی واسه دفن کردن جسده! باید همین‌ امشب... .
به نشانه مخالفت با نظرش چشم‌غره می‌روم و می‌گویم:
- فکرش رو هم نکن الکسیا، ارینا تنها کسیه که می‌تونه تو پیدا کردن دختر‌هام بهم کمک کنه پس باید زندش بزاریم تا... .
الکسیا نگاه تمسخر‌آمیزی به ارینا، سپس به من می‌اندازد. دستی به بازویش می‌کشد و با اشاره سر به ارینا یواش و آرام می‌گوید:
- واقعاً حرفاش رو باور کردی؟
شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و متعجبانه می‌گویم:
- مشکلت باهاش چیه؟
مدتی سکوت می‌کند، سپس با لحن تندی می‌گوید:
- یه نگاه بهش بنداز، اون مال این دنیا نیست. با این وضعی که داره نمی‌تونه زیاد دووم بیاره.
- خب؟
الکسیا به خود کلنجار می‌رود و با تردید می‌گوید:
- حسم میگه یه جای کارش می‌لنگه، چرا باید اون منطقه رو ترک کنه در صورتی که خودش می‌دونسته چیزی جز مرگ نسیبش نمیشه؟!
کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- شاید به این خاطر که دنبال برادرش می‌گرده، مثل من که دنبال دخترام هستم.
الکسیا بزاق دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- واقعاً؟! یعنی به نظرت واقعاً دنبال برادرشه یا ماموریت مهم‌تری بر عهده داره؟ مثلاً پیدا کردن و کشتن ما دوتا!
لحظه‌ای کوتاه سکوت بین‌مان حکم‌فرما می‌شود.
الکسیا می‌گوید:
- با توجه به این که پدر قلابی‌مون رو کشتم، با توجه به این که با نقض قوانین به جای خود‌کشی همراه با تو از اون آزمایشگاه زیر‌زمینی که داخل فاضلاب بود فرار کردم و از اسراری خبر دارم که دونستنشون برام حکم مرگ و حذف فیزیکی از طرف سازمان رو داره پس دلم نمی‌خواد مثل یه احمق توی تلشون گرفتار بشم. باید اون زن رو بکشیم! هر طور شده اون باید امشب بمیره تا ما زنده بمونیم وگرنه... .
کلافه‌تر از قبل می‌گویم:
- بس کن الکسیا، شاید حرفت درست باشه. من نمی‌تونم با اطمینان بگم زنی که پشت سرم روی تخت چوبی خوابیده و مثل دیوونه‌ها زیر لب با خودش حرف می‌زنه خائن یا جاسوس نیست اما اینم نمی‌تونم انکار کنم که در حال حاضر فقط من و تو و اون زن تنها موجودات زنده‌‌ای هستیم که روی این کره خاکی دارن نفس می‌کشن. این کشور، شهر‌ها و روستا‌هاش به همراه کشور‌های دیگه از بین رفتن. آخه کی جز من و خودت و ارینا هست که با افشا شدن حقایق برای سازمان خطری به همراه داشته باشه؟ تو گفتی که... .
الکسیا وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- منظور من این نبود دِنوِر، من با اطمینان نگفتم که ارینا یه جاسوسِ فقط می‌گم باید محتاط باشیم. شاید دنیا به آخر رسیده باشه اما جانی‌هایی که توش پرسه می‌زنن هنوز راه زیادی دارن تا با پایانشون مواجه بشن. ارینا هم می‌تونه یکی از اون جانی‌ها باشه، شک نکن! من در مورد هر چیز دروغ بگم در مورد این یه مورد دروغ نمی‌گم پس... .
نگاهی به گردنبند خواهر کوچک‌ترم که به گردنش آویزان است می‌اندازم و غمگینانه می‌گویم:
- بکشیمش؟! مثل کاری که با مادر، خواهر و برادر کوچیکمون کردیم؟! بکشیمش و بعدش هم هیچی؟!
نگاه تندی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- اون قضیش فرق می‌کرد دِنوِر، تو خودت اون‌جا بودی. ما چاره‌ای جز این کار نداشتیم چون اون‌ها مبتلا بودن. بعدشم تو انگار تو باغ نیستی، هیچ کدوم از اون‌ها اعضای خانوادمون نبودن! من و تو فقط موش آزمایشگاهی بودیم. هر بلایی که خواستن سر هر دومون آوردن و بعدشم ولمون کردن به امون خدا. کاری که شاید با ارینا هم کرده باشن.
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم:
- با این وجود هنوزم اون گردن‌بند رو نگه داشتی، هر شب موقع خواب مثل خودم اسمشون رو با وحشت صدا می‌زنی، هر بار که دیدمت تو خودتی و انگار از کاری که باهاشون کردی پشیمونی، مگه نه؟!
نگاهش خشن‌تر و جدی‌تر می‌شود، بی‌توجه به عصبانیتش غمگینانه‌تر از قبل می‌گویم:
- شاید اون‌ها خونواده واقعی‌مون نبودن اما دختر‌هام که هستن الکسیا، حالا که راهی واسه پیدا کردنشون دارم ازم می‌خوایی با دستای خودم اون راه رو نابود کنم؟!
به فکر فرو می‌رود و می‌گوید:
- تو این دنیا چیزی معلوم نیست، ارینا هم مثل من و خودت ممکنه فقط بازیچه دست بقیه باشه، کسی که به یه موش آزمایشگاهی تبدیلش کردن و الان هم... .
صدای ضعیف و لرزان ارینا حرفش را قطع می‌کند.
سرم را چرخاندم و به او نگاهی انداختم. چهره‌اش رنگ پریده‌ است و طوری که انگار در حال تماشای کابوس باشد می‌گوید:
- اون‌ها رو نمی‌کشم! من... من او...نها رو نمی‌کشم! اون‌ها... مجبورم کردن‌ که بکشم اما من اون‌ها رو نمی‌ک... .
لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کند، سپس با ناله بلندی از هوش می‌رود.‌
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سریع از جایم بلند می‌شوم و با نگرانی خودم را به او نزدیک می‌کنم، آستین دست راستش را تا آرنج بالا می‌کشم و نبضش را بررسی می‌کنم.
سرخ‌رگ مچ دستش با ریتم ضعیفی می‌تپد، وقتی مطمئن می‌شوم که خطر خاصی برای او نیفتاده است نبضش را رها می‌کنم و روبه الکسیا می‌گویم:
- هنوز زندست اما نبضش خیلی ضعیف شده، فکر نکنم دارویی که بهش تزریق کردیم بتونه زیاد سرپا نگهش داره.
الکسیا دستی به زیر چانه‌اش می‌کشد و با صدایی آمیخته به بی‌اعتمادی روبه من می‌گوید:
- بفرما، ببین چی میگه؟ من اون‌ها رو نمی‌کشم، مطمئنم منظورش از اون‌ها من و تو هستیم. فرستادنش تا کارمون رو یک‌سره کنه. باید... .
در حالی که نگاه نگرانم روی ارینا قفل شده است می‌گویم:
- انقدر زود قضاوت نکن، هنوز هیچ‌چیز مشخص نیست. ممکنه منظورش یکی دیگه باشه نه ما.
الکسیا دست‌هایش را به آتش نزدیک‌ می‌کند، از ته گلویش خنده‌ طعنه‌آمیز و کوتاهی در می‌آورد، سپس با لحن تندی می‌گوید:
- باشه برادر، هر طور دلت می‌خواد قضاوتش کن اما به موقعش وقتی چهره و نیت واقعیش رو بهت نشون داد اون‌وقت خودت میایی و به خاطر این که به حرفم گوش ندادی ازم عذر‌خواهی... .
وقتی خط نگاهم را که روی کوله پشتی زرد‌رنگش قفل شده است می‌بیند با لحنی آمیخته به تعجب می‌گوید:
- هِی وایسا ببینم، داری چیکار می‌کنی؟ تو که واقعاً نمی‌خوایی جیره آب و غذامون رو تو شکم این زن دیوونه بریزی؟ اگه واقعاً هم‌چین نقشه‌ شومی تو سرت هست باید بگم که من... .
بی‌توجه به حرف‌هایش با قفل کردن چشمانم روی کوله پشتی به آن نزدیک می‌شوم، درش را باز می‌کنم و در حالی که مشغول بررسی کردنش هستم می‌گویم:
- باید بهش آب و غذا بدیم تا حد‌اقل بتونه در حد چند کلمه باهامون صحبت کنه.
الکسیا با زور و زحمت زیادی خشمش را کنترل می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌تونم بفهمم چرا انقدر داری براش دلسوزی می‌کنی اما از طرز نگاه کردنت بهش مشخصه که یه راز‌‌هایی با خودت داری برادر!
یکی از کنسرو‌ها به همراه بطری کوچک و پلاستیکی آب را در دست می‌گیرم، به ارینا نزدیک می‌شوم و خطاب به الکسیا با صدای آمیخته به بی‌حوصلگی می‌گویم:
- الان وقتی برای شنیدن شوخی‌های مسخرت ندارم، نمی‌خوایی به جای حرف زدن بهم کمک کنی؟
الکسیا خنده کوتاهی سر می‌دهد، سپس از کف زمین بلند می‌شود و با قدم‌های آرامی خودش را به من و ارینا نزدیک می‌کند.
نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- باشه اما یادت نره، یه کنسرو و بطری آب بهم بدهکار میشی.
به محض پایان حرفش کف هر دو دستش را زیر گردن و مهره‌های کمر ارینا قفل می‌کند، با تلاش و زور زیادی سر او را بالا می‌آورد و ناباورانه می‌گوید:
- لعنتی... این چرا انقدر سنگینه؟!
یکه می‌خورم و می‌گویم:
- سنگین؟! منظورت چیه؟!
ناله‌های ضعیف ارینا به همراه صدای مداوم قار و قور شکمش توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
الکسیا در حالی که درب کنسرو را به آرامی باز و لبه قوطی را به دهان خشکیده و زخمی‌ ارینا نزدیک کرده‌ام با صدایی که نگرانی و تردید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- یه جای کار می‌لنگه، این زن بدنش لاغر و ضعیف به نظر می‌رسه در حالی که وزنش پیش از حد سنگینه!
دیروز وقتی ارینا را از روی زمین بلند کردم حمل کردنش برایم چندان دشوار به نظر نمی‌رسید، دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- انقدر نقش بازی نکن الکسیا!
الکسیا بی‌توجه به حرفم با لحن جدی می‌گوید:
- من دروغ نمی‌گم، نقش هم بازی نمی‌کنم. اصلاً اگه حرفم رو باور نمی‌کنی خودت بررسیش کن.
قوطی کنسرو را با دست چپم نزدیک به دهان ارینا نگه می‌دارم و با دست دیگرم سعی می‌کنم بازوی زخمی‌اش را بالا ببرم اما هر چه تلاش می‌کنم به جایی نمی‌رسم و از شدت سنگینی بازوی تکیده، استخوانی و لاغرش به ناچار آن را رها می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
ناباورانه قدمی عقب می‌روم، با چشمان از حدقه درآمده‌ام نگاهی به ارینا، سپس خواهرم الکسیا می‌اندازم و ناباورانه زیر لب می‌گویم:
- چطور امکان داره؟ اولین بار که بلندش کردم انقدر سنگین نبود، نکنه این یه... .
الکسیا به قصد مخالفت با نظرم سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و با لحنی آمیخته به تردید و ناباوری می‌گوید:
- نه، فکر نکنم یه دگر‌انسان باشه. دگر‌انسان‌ها شاید ظاهرشون مثل این ضعیف به نظر برسه و قدرت بالایی داشته باشن اما همیشه گروهی شکار می‌کنن، تازه اون‌ها اصلاً توانایی حرف زدن ندارن فقط طرف را به محض پیدا کردن می‌کشن، این به راحتی داشت حرف می‌زد.
ناباورانه سنگینی وزن بدن ارینا را چندین بار با دقت بررسی و دستش را با زور و زحمت زیادی بالا و پایین می‌کنم، سپس با رها کردن دستش می‌گویم:
- اگه دگر‌انسان نیست پس چیه؟
الکسیا شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید بهتر باشه از خودش همه چیز رو بشنویم.
با احتیاط لبه در باز شده قوطی کنسرو را به دهان ارینا نزدیک می‌کنم، به محض این کار با تقلا و بی‌صبری شدیدی چشمانش را تا نیمه باز و شروع به خوردن می‌کند.
در حین خوردن کنسرو تعدادی از زخم‌های شکم و گونه صورتش ترمیم و به سرعت ناپدید می‌گردند اما پس از گذشت مدت زمان کوتاهی دوباره پدیدار می‌شوند.
شگفت‌زده نگاهی به چهره اخم‌آلود و نیمه‌جانش می‌اندازم و می‌گویم:
- تو دقیقاً چی هستی؟
توجهی به سوالم نمی‌کند، وقتی قوطی کنسرو خالی می‌شود و آن را از دهانش دور می‌کنم متوجه می‌شوم که دوباره بی‌هوش شده و آرام‌آرام با ریتم ملایمی نفس می‌کشد.
پس از مدتی صورتش از شدت وحشت به مانند گچ سفید می‌گردد و دوباره همان جملات را با عجز و نفرت تکرار می‌کند:
- من... م... م... من اون‌ها رو نمی‌کشم، اون‌ها مجبورم کردن که... بک... شم... من اون‌ها رو نمی‌کشم، اون‌ها مجبورم کردن که... .
از او چند قدم فاصله می‌گیرم، کنسرو را به گوشه‌ای می‌اندازم و با چرخاندن سرم روبه به الکسیا می‌‌گویم:
- به نظر نمیاد حافظش سر جاش باشه، انگار قبل از ترک اون‌ آزمایشگاه بد‌جور شکنجه شده تا حدی که زخم‌هاش قابل ترمیم نباشن، اصلاً چرا مدام این حرف رو تکرار می‌کنه؟! شاید... .
الکسیا وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- مثل خودمون قوانین رو نقض کرده باشه!
متعجبانه می‌پرسم:
- چی؟! قوانین رو نقض کنه؟!
الکسیا آستین دست ارینا را بالا می‌کشد، کف دست، ساعد و آرنجش را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- توی سازمان فقط کسایی که به خاطر کشتن اعضای رده‌بالا دستگیر، ناپدید و شکنجه میشدن موقع خواب یا بی‌هوشی مدام این جمله را تکرار می‌کردن! فک کنم برای مجازاتش اول اون رو به موش آزمایشگاهی تبدیل کردن و بعد از کلی شکنجه به حال خودش ولش کردن تا بمیره. اونم نه هر شکنجه‌ای، شکنجه‌ای که بعد از دچار شدن بهش هیچ جور نتونی زخم‌های بدنت رو درمان کنی و با رنج زیادی بمیری.
نگاهی به پنجره خیس و شکسته مقابلم می‌اندازم و می‌گویم:
- پس چرا زخم‌هاش واسه مدت کوتاهی درمان میشن؟!
الکسیا چشمان بی‌حال ارینا را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید... یه جور فرامرگِ یا... یا اصلاً شاید به خاطر تزریق مایع ضد‌مرگ به بدنش این‌طوری شده.
- مایع ضد‌مرگ؟!
با علامت سر حرفم را تایید می‌کند و می‌گوید:
- آره، مایع ضد‌‌مرگ. اون رو از طریق آمپول به پوست تزریق می‌کردن، باعث می‌شد شخص مورد نظر بتونه زمانی که جراحات بدنش عمیق و بحرانیه اون‌ها رو ترمیم کنه. کلاً با این کار از مرگ یا آسیب جدی مثل شلیک گلوله یا انفجار بمب و هر چیز دیگه‌ای دور بمونه اما عوارض خطرناکی هم به همراه داره، مثل اتفاقی که الان واسش افتاده. مدام توهم می‌زنه و بی‌دلیل دنبال کسایی می‌گرده که ممکنه وجود خارجی نداشته باشن. البته راه درمان هم داره، باید... .
صدای ضعیف ارینا توجه‌مان را به خود جلب می‌کند:
- برادرم... کجا...ست؟! شم...شما کی هستید؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
هر دو در سکوت با چهره‌ای مضطرب که ناباوری از آن موج می‌زند به او زل می‌زنیم‌.
ارینا با ناراحتی کف دستش را روی شکم و پهلویش قرار می‌دهد، سپس با صدایی آمیخته به درد و نفرت سرفه‌زنان می‌گوید:
- چرا... چرا بدنم انقدر زخمی و داغونه؟! این، وایسا ببینم این چیزای سفید‌‌رنگ چیه که به پهلو و شکمم چسبیده شده؟! اصلاً... .
با افتادن نگاهش به ما یکه می‌خورد، بلند و از شدت ترس جیغ کوتاهی می‌کشد و مضطربانه می‌گوید:
- شم...شما... شما کی هستید؟!
ناباورانه نگاهی به او می‌اندازم، با چشمان از حدقه‌درآمده ام سرتاپایش را برانداز می‌کنم و می‌گویم:
- واقعاً، تو واقعاً اتفاقات چند دقیقه پیش رو به یاد نمیاری؟
متعجبانه و بی‌خبر می‌پرسد:
- اتفاق؟! کدوم اتفاق رو میگی؟! داری راجبه چی صحبت می‌کنی لعنتی؟!
الکسیا چند قدم به او نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- راجبه این که تو یه موش آزمایشگاهی هستی.
ارینا نفسش را محکم بیرون می‌دهد و خشمگینانه می‌گوید:
- من، من موش آزمایشگاهی نیستم.
الکسیا با صدایی که خنده و تمسخر در آن موج می‌زند می‌گوید:
- پس چطوره دندون‌های تیزت رو توی آینه... .
پیش از آن که اختلاف و درگیری به راه بیا‌اندازد وسط حرفش می‌پرم و من‌من ‌کنان می‌گوید:
- بی‌هوش شده بودی، بدنت هم حسابی به خاطر تصادف با ماشین زخمی شده بود. اگه من و خواهرم نمی‌رسیدیم تا تو رو پیدا کنیم بدون شک تا الان مرده بودی.
الکسیا نگاه تندی به من می‌اندازد و دهانش را باز می‌کند تا خشمگینانه با ادعایم مخالفت کند اما در آخرین لحظات از انجام این کار منصرف می‌شود‌، با علامت سر و بر خلاف میلش حرفم را تایید می‌کند و در حالی که سعی دارد عصبانیتش را پنهان کند می‌گوید:
- آره، اگه کمک ما نبود الان زنده نمی‌موندی. بگذریم، بهتره فیلاً تا جایی که می‌تونی استراحت کنی تا... .
ارینا چشمان خونین و متعجبش را روی هر دویمان قفل می‌کند و می‌گوید:
- برادرم آلفرد کجاست؟! چرا... .
ناگهان طوری که انگار دچار سرگیجه شده باشد با کف دستش گیجگاه سپس شقیقه راستش را مالش می‌دهد و ناله‌کنان با صدایی آمیخته به وحشت و نگرانی می‌گوید:
- کج...است... کجاست؟! زود‌باشید پیداش کنین وگرنه... .
ناله‌ بلندی سر می‌دهد و خر‌خر کوتاهی از گلویش بلند می‌شود.
با نگاه پر از تعجبم او را رصد می‌کنم و می‌گویم:
- چی؟! چی کجاست؟!
جیغ بلند و گوش‌خراشش باعث می‌شود تا به مانند الکسیا دستانم را به گوش‌هایم نزدیک کنم و خشمگینانه بر سرش فریاد بکشم:
- چی شده لعنتی؟! چرا داری این‌طوری داد می‌زنی؟! دست بردار گوش‌هام... .
بی‌توجه به من به جیغ‌زدن‌هایش ادامه می‌دهد و با صدایی سرشار از هشدار، نفرت و نا‌امیدی می‌گوید:
- برادرم رو گرو... گان... گرفته و دا...داره میاد این‌جا! داره میاد سراغمون! باید... .
ناگهان پلک‌هایش سنگین می‌شوند و بر خلاف خواسته‌اش به سرعت و خُر‌خُر‌کنان از هوش می‌رود.
به محض بی‌هوش شدنش محتاطانه چند قدم به او نزدیک می‌شویم و علائم حیاتش را بررسی می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: Abra
بالا