- Aug 4, 2023
- 624
دیاکو نایلکس را باز کرد. صدای خشخش پلاستیک در سکوت سنگین پناهگاه پیچید و به سقف کوتاه بتنی خورد. با پررویی و تخسی گفت:
- اَه، پووره ئەم شتە ناخۆشانە چن؟(خاله چرا این خوراکیهای بدمزه؟)
صدایش در فضای بسته و نیمهتاریک، انعکاسی خفیف داشت، طوری که انگار خودش هم از گفتنش پشیمان شده باشد. خوراکیهای داخل نایلکس، بیرمق و خشک، بیشتر به طعم خاک و هوای بسته میماندند تا چیز دلخواهی. خوراکیهایی که کژال برای کیژان خریده بود تا در جلسات کنفرانس گرسنه نماند... .
چه کسی میدانست که هفت تیر قرار است این اتفاق نحس بيفتد؟ چه کسی پیشبینیاش را میکرد؟ هیچکَس!
هوا در پناهگاه راکد بود، بوی نم و پلاستیک، با اندکی دود و تهماندهای از گازهای شیمیایی، فضای خفهای ساخته بود. نور اندک از درز پلهها بهزور خود را به داخل میکشاند و سایهها روی دیوار تکان میخوردند.
دیاکو دایان را روی زمین سفت و سخت گذاشت جایی که بوی خاک نمزده و دیوارهای بتنی، بوی آغوش خانه را نمیداد. بیسکوئیت را باز کرد، صدای شکستن بیسکوئیت در دستانش آرام و شکننده بود، مثل اعصاب نازکشدهاش. در نایلکس به دنبال آب گذشت، دستش میان خرتوپرتها میلرزید. بطری آب معدنی را که پیدا کرد آن را بیرون آورد و بیسکوئیت را با آب خیس کرد، نرم که شد آن را در دهان دایان گذاشت، دایان آرام شد با مکیدن خستهی نوزادانهای آن را پذیرفت.
دیاکو بیسکوئیت را در دستان کوچک دایان گذاشت و خودش نیز همراه دایان بیسکوئیتها را خورد.
دیاکو بیآنکه چیزی بگوید، بیسکوئیت دیگری برداشت، نگاهی به دایان انداخت و همانطور که چشمش به سقف تاریک پناهگاه بود، تکهای از بیسکوئیت را در دهانش گذاشت.
طعم بیسکوئیت؟ مثل خاکِ خیس بود، ولی بهتر از هیچی بود... .
- اَه، پووره ئەم شتە ناخۆشانە چن؟(خاله چرا این خوراکیهای بدمزه؟)
صدایش در فضای بسته و نیمهتاریک، انعکاسی خفیف داشت، طوری که انگار خودش هم از گفتنش پشیمان شده باشد. خوراکیهای داخل نایلکس، بیرمق و خشک، بیشتر به طعم خاک و هوای بسته میماندند تا چیز دلخواهی. خوراکیهایی که کژال برای کیژان خریده بود تا در جلسات کنفرانس گرسنه نماند... .
چه کسی میدانست که هفت تیر قرار است این اتفاق نحس بيفتد؟ چه کسی پیشبینیاش را میکرد؟ هیچکَس!
هوا در پناهگاه راکد بود، بوی نم و پلاستیک، با اندکی دود و تهماندهای از گازهای شیمیایی، فضای خفهای ساخته بود. نور اندک از درز پلهها بهزور خود را به داخل میکشاند و سایهها روی دیوار تکان میخوردند.
دیاکو دایان را روی زمین سفت و سخت گذاشت جایی که بوی خاک نمزده و دیوارهای بتنی، بوی آغوش خانه را نمیداد. بیسکوئیت را باز کرد، صدای شکستن بیسکوئیت در دستانش آرام و شکننده بود، مثل اعصاب نازکشدهاش. در نایلکس به دنبال آب گذشت، دستش میان خرتوپرتها میلرزید. بطری آب معدنی را که پیدا کرد آن را بیرون آورد و بیسکوئیت را با آب خیس کرد، نرم که شد آن را در دهان دایان گذاشت، دایان آرام شد با مکیدن خستهی نوزادانهای آن را پذیرفت.
دیاکو بیسکوئیت را در دستان کوچک دایان گذاشت و خودش نیز همراه دایان بیسکوئیتها را خورد.
دیاکو بیآنکه چیزی بگوید، بیسکوئیت دیگری برداشت، نگاهی به دایان انداخت و همانطور که چشمش به سقف تاریک پناهگاه بود، تکهای از بیسکوئیت را در دهانش گذاشت.
طعم بیسکوئیت؟ مثل خاکِ خیس بود، ولی بهتر از هیچی بود... .
آخرین ویرایش: