درحال تایپ داستان کوتاه لیلاخ| اثر بریوان فام کاربر چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو نایلکس را باز کرد. صدای خش‌خش پلاستیک در سکوت سنگین پناهگاه پیچید و به سقف کوتاه بتنی خورد. با پررویی و تخسی گفت:
- اَه، پووره ئەم شتە ناخۆشانە چن؟(خاله چرا این خوراکی‌های بدمزه؟)
صدایش در فضای بسته و نیمه‌تاریک، انعکاسی خفیف داشت، طوری که انگار خودش هم از گفتنش پشیمان شده باشد. خوراکی‌های داخل نایلکس، بی‌رمق و خشک، بیشتر به طعم خاک و هوای بسته می‌ماندند تا چیز دلخواهی. خوراکی‌هایی که کژال برای کیژان خریده بود تا در جلسات کنفرانس گرسنه نماند... .
چه کسی می‌دانست که هفت تیر قرار است این اتفاق نحس بيفتد؟ چه کسی پیش‌بینی‌اش را می‌کرد؟ هیچ‌کَس!
هوا در پناهگاه راکد بود، بوی نم و پلاستیک، با اندکی دود و ته‌مانده‌ای از گازهای شیمیایی، فضای خفه‌ای ساخته بود. نور اندک از درز پله‌ها به‌زور خود را به داخل می‌کشاند و سایه‌ها روی دیوار تکان می‌خوردند.
دیاکو دایان را روی زمین سفت و سخت گذاشت جایی که بوی خاک نم‌زده و دیوارهای بتنی، بوی آغوش خانه را نمی‌داد. بیسکوئیت را باز کرد، صدای شکستن بیسکوئیت در دستانش آرام و شکننده بود، مثل اعصاب نازک‌شده‌اش. در نایلکس به دنبال آب گذشت، دستش میان خرت‌وپرت‌ها می‌لرزید. بطری آب معدنی را که پیدا کرد آن را بیرون آورد و بیسکوئیت را با آب خیس کرد، نرم که شد آن را در دهان دایان گذاشت، دایان آرام شد با مکیدن خسته‌ی نوزادانه‌ای آن را پذیرفت.
دیاکو بیسکوئیت را در دستان کوچک دایان گذاشت و خودش نیز همراه دایان بیسکوئیت‌ها را خورد.
دیاکو بی‌آن‌که چیزی بگوید، بیسکوئیت دیگری برداشت، نگاهی به دایان انداخت و همان‌طور که چشمش به سقف تاریک پناهگاه بود، تکه‌ای از بیسکوئیت را در دهانش گذاشت.
طعم بیسکوئیت؟ مثل خاکِ خیس بود، ولی بهتر از هیچی بود... .
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۱۳۹۰ شمسی، سنندج(زمان حال)
چند روزی‌ست که دیاکو از سفر سیاحتی برگشته است و به همراه دایان به سنندج برگشته‌‌اند. هوای بهاری شهر ملایم است، بوی خاکِ باران‌خورده هنوز از کوچه‌های باریک بالا می‌آید و صدای فروشنده‌های دوره‌گرد از خیابان روبه‌رویی به گوش می‌رسد. ساختمان اداری کوچک اما خوش‌ساخت است، پنجره‌ها به سمت میدان اصلی باز می‌شوند، و نور عصرانه به لطافت روی میزها افتاده.
بررین نیز برای دیدن مامه شورش(عمو شورش) که از پا افتاده، برگشته است ایران!
دیاکو با خوش‌رویی ازپشت میزش بلند شد، صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک اتاق شنیده شد. به سمت برزین دوست چندساله‌اش و البته پسرعمویش که تقریباً پنج سالی است اقامت آمریکا را گرفته، رفت صدای چرخ ماشین‌ها و بوق‌های آرام در پس‌زمینه‌ی مکالمه‌شان شنیده می‌شود. با لبخند شیطنتی و دستان باریک مردانه‌اش موهای فر برزین را بهم ریخت و در گلو خندید و گفت:
- به‌به برزین خان، له‌و بەرانە؟ (بە‌به برزین آقا از این‌طرف‌ها؟)
بوی عطر ملایم برزین با هوای داخل اتاق درهم شد.
برزین چشم‌هایش را ریز کرد و نیشخندی زد و سپس گفت:
- هێشتا عاقڵ نەبوویی دەست لە قژم نەدەی؟ پیاو سی ساڵتە. (هنوز این اخلاق گندت که موهام رو بهم می‌ریزی رو ترک نکردی؟ مرد، سی‌سالته ناسلامتی!)
صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار با لحظه‌ای سکوت هم‌نوا شد. دیاکو بی‌توجه به حرف برزین برگشت سمت میز چوبی‌اش، صندلی‌اش را عقب کشید و نشست. دسته‌ای از برگه‌ها را برداشت و مشغول نگاه کردم و روبه‌راه کردنشان شد و بی‌آن‌که به برزین نگاه کند، گفت:
- کەش و هەوات پێت سازاوە؟ بەژوین خاسە؟ (آب و هوای آمریکا بهت ساخته؟ بژوین چه‌طوره؟)
برزین در آنی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد، صدای زوزه‌ی آرام بادی که از پنجره نیمه‌باز داخل می‌آمد، سکوت کوتاه او را پُر کرد. تعجب برانگیز بود که دیاکو این‌قدر ساده اسم عشق سابقش را به زبان می‌آورد، همان عشق سابقی که یک سالی می‌شود ازدواج کرده‌ و هفت ماهی‌ست که باردار است.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کولر گازی با صدای یکنواختی کار می‌کرد. نور آفتاب اواخر صبح روی لبه‌ی میز پخش شده بود. سکوت آرامی در فضا جریان داشت؛ فقط صدای دور بوق ماشین‌ها از خیابان به گوش می‌رسید و تیک‌تاک ساعت دیواری، زمان را بی‌احساس پیش می‌برد.
برزین با جدیت به سمت میزِ چوبی و مرتب دیاکو رفت. صدای قدم‌هایش روی کف سرامیکی، خشک و شمرده بود. با صدایی کوتاه اما محکم گفت:
- بژوین؟
دیاکو که مشغول دسته‌ای از کاغذها بود، دیاکو عینکش را از چشمش برداشت. با نگاهی دقیق و جدی به چشمان برزین خیره شد و با ملایمتی تلخ گفت:
- ئەرە بەژوین، خویشکت، خاسە؟ تەواو بوو لە زانکۆ؟ (آره بژوین، خواهرت، حالش چه‌طوره؟ فارغ‌التحصیل شد؟)
بعد مجدداً، سرش را پایین انداخت و به ورق‌های روی میز برگشت، بی‌آن‌که حواسش واقعاً به آن‌ها باشد. منتظر پاسخ برزین ماند.
برزین روی صندلی چرمی مقابل میز نشست. صدای جیر جیر خفیف صندلی در سکوت فضا پیچید. برای گفتن حقیقتی که دیاکو از آن خبر داشت یا نه را دو دل شد. در دلش، چیزی سنگین موج می‌زد.
دیاکو که متوجه تأخیر در پاسخ شده بود، چشمانش را از ورق‌ها گرفت و دوباره به برزین خیره شد. سؤالش را تکرار کرد صدایش آرام اما قاطع بود:
- بەڕزین؟ لەگەل تۆمە، بەژوین چۆنە حالی خاسە؟ (برزین؟ با توام، بژوین چه‌طوره؟ خوبه؟)
برزین مشغول گوشی‌اش شد و بدون نگاه کردن به دیاکو در حالی‌که انگشتانش روی قاب گوشی لغزیدند، گفت:
- حەوت-هەشت مانگە کە بەژوین ده‌ستی له زانکۆ هەڵ گرتوە. (هفت-هشت ماهه بژوین از دانشگاه انصراف داده است)
دیاکو با تعجب به برزین خیره شد، نور روی میز کمی جا‌به‌جا شده بود و سایه‌ی دستش روی کاغذها افتاده بود. لبخند ناپایدار و حرص‌آلودی زد. نگاهش سُرید روی برگه‌ها اما ذهنش جای دیگری بود.
آرزوی دایان خواندن درس در هاروارد بود، آرزویی که هر بار با افتخار تعریفش می‌کرد. حالا بژوین... بژوینی که برای همان دانشگاه لعنتی، برای رؤیایش، برای فاصله‌ گرفتن از یک عشق عمیق، دل کند و رفت… حالا او این‌قدر احمقانه انصراف داده است؟
دیاکو مشغول ورق‌های روی میز شد، صدای ورق زدن کاغذها دوباره بلند شد، اما ذهن دیاکو دیگر با آن‌ها همراه نبود. درونش به هم ریخته بود. بژوین به خاطر تحصیل در آن دانشگاه کوفتی از رابطه عاشقانه خودش و دیاکو گذشت؛ او هم انصراف داده است؟ حس عجیبی به جانش افتاد، فکرش مشغول شد. چیزی درون سینه‌اش سبک و سنگین می‌شد، نه خشم، نه دلتنگی، چیزی میان این دو، مبهم، تار.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سکوت سنگین دفتر با صدای آرام و گرفته‌ی برزین شکسته شد. انگار صدایش هم از ته دل نمی‌آمد، انگار از گفتنش پشیمان بود. صدای کولر همچنان با خش‌خش خفیف و یک‌نواخت در پس‌زمینه ادامه داشت، اما برای دیاکو دیگر شنیده نمی‌شد. صدای آهسته برزین باعث شد که دیاکو به سمتش برگردد:
- وام بیرم کرد هەواڵت هەیە! (فکر کردم خبر داری!)
دیاکو بدون مکث، الکی خندید. نیشخندی سرد و خسته که لب‌هایش را کمی بالا برد اما چشم‌هایش خالی از هر حس واقعی بود. به برزینی که سرش در گوشی بود نگاه کرد بی‌آن‌که حتی نیم‌نگاهی به او بیندازد. با صدایی که میان تشر و دلخوری گیر کرده بود، گفت:
- باشە کە پێنج ساڵە تۆ رۆشتوویی و زیاتر لە سێ ساڵە یەکترمان نەدیوە، خوا قراره پێم نازل کات کە بەژوین دەستی لە خویندن هەل گرتووە؟ (ناسلامتی پنج ساله که تو رفتی و بیشتر از سه ساله همدیگه رو ندیدیم، خدا بهم نازل می‌کنه که بژوین انصراف داده؟)
آفتاب از شیشه‌ی پنجره عبور کرده و حالا روی میز گسترده‌تر شده بود. انگار زمان هم با اضطراب و سنگینیِ فضا همراه شده بود. بوی قهوه‌ی نیمه‌خنک‌شده‌ای که روی میزِ مقابل برزین بود، ملایم در هوا پخش می‌شد.
دیاکو به کاغذهای روی میز خیره شد اما چیزی نمی‌دید. ذهنش شلوغ شده بود. دیاکو نمی‌توانست هم روابطش را حفظ کند و هم به مشغله‌هایش برسد، اگر در آمریکا هر اتفاقی برای برزین یا بژوین می‌افتاد دیاکو بی‌خبر بود، دیاکو در حفظ روابط فامیلی ضعیف بود؛ شاید وقت نداشت، حوصله‌اش را نداشت. آن‌قدر درگیر خودش و کارهایش بود که از اتفاقات ساده و بزرگ بی‌خبر می‌ماند.
همین جمله کافی بود که برزین بداند دیاکو از ازدواج بژوین خبر ندارد، گفتنِ این‌که بژوین ازدواج کرده‌ است درست بود یا خیر؟

ولی باید دیاکو از این قضیه خبردار می‌شد اما چگونه؟ آن را نمی‌دانست که چگونه!
برزین حالا سکوت کرده بود. دستش هنوز روی گوشی بود، اما دیگر چیزی نمی‌نوشت. ذهنش با سرعتی سرسام‌آور درگیر این بود که بگوید یا نگوید. ازدواج بژوین مسئله‌ی کوچکی نبود. اما گفتنش هم آسان نبود.
شاید چیزی نگفتن بهتر از گفتن حقیقت بود، شاید خودش باید همه‌چیز را می‌فهمید بیشتر به صلاح همه بود؛ هرچند صلاح همه رو برزین تعیین نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
به دیاکو نگاه کرد، به چهره‌ای که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، اما میان خطوط صورتش خستگی و سردرگمی موج می‌زد. باید به او می‌گفت؟ یا صبر می‌کرد تا خودش بفهمد؟ شاید واقعاً نگفتن، بهتر از شکستن بود... شاید.
ولی برزین هم تنها کاری که کرد، این بود که سرش را پایین انداخت، مثل کسی که باری بر دوش دارد و نمی‌داند کجا زمینش بگذارد.
نور غبارآلود بعدازظهر روی میز و فرش پهن شده بود. بوی کاغذ در فضا مانده بود و حالا، سکوت بین آن دو، مثل دیواری بلند، کشیده شده بود. برزین برای فرار از ادامه‌ی مکالمه، ناگهانی از جایش بلند شد. صندلی زیرش صدایی خفیف داد. کیف گوشی‌اش را از روی میز برداشت و خواست برود که صدای محکم و جدی دیاکو متوقفش کرد:
- بەڕزین، بۆ کۆی؟ دانیشە. (برزین، کجا؟ بشین.)
برزین لحظه‌ای مکث کرد، انگار داشت دنبال بهانه‌ای می‌گشت. سرش را کمی خم کرد، گوشی‌اش را بالا گرفت و به گوشی‌اش اشاره کرد گفت:
- دەبێ بڕۆم، دایەحاجی کاری پێمە! (باید برم، دایەحاجی کارم داره!)
دیاکو با تعجب و تندی ابروانش را درهم کشید. نگاهش پر از شک و پرسش بود، صدایش آرام اما محکم در اتاق پیچید:
- تا پێش ئەوەی کە باس لە بەژوین بێت دایەحاجی کاری پێت نەبوو. (تا قبل این‌که حرف از بژوین بشه ننه‌حاجی کارت نداشت که.)
برزین نفسی عمیق و بی‌حوصله کشید، دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و با صدایی خسته و پچ‌پچ‌گونه گفت:
- تەواوی که ئەتوش دیاکۆ، تینت هێناوە. (بی‌خیال دیاکو، تو هم که.)
اما هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که دیاکو از پشت میز بلند شد، چشمان قهوه‌ای‌اش را ریز کرد و میان حرف برزین پرید. صدایش آرام بود، اما زهر داشت؛ ترکیبی از نگرانی و خشم فروخورده:
- ناکا بەژوین کێشەی بۆ هاتۆتە پێش؟ کێشەێ کیمیابارانی‌کیتی؟ (نکنه بژوین مشکلی براش پیش اومده؟ مشکلات ریویش حاد شده؟)
برزین مکثی کرد. یک مکث کوتاه، اما سنگین، بعد فقط گفت:
- نه!
دیاکو، با حالتی که بین تردید و ترس در نوسان بود، قدمی جلو آمد و با صدایی گرفته پرسید:
- ئەێ چی؟ ( پس چی؟)
در آن لحظه، انگار تمام صدای محیط قطع شد. دیگر حتی خش‌خش پرده هم شنیده نمی‌شد، حتی صدای کولر گازی. فقط سکوت، و آن دو نگاه در هم گره‌خورده، در اتاقی که حالا دیگر هوا هم در آن سنگینی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
چیزی در فضا سنگینی می‌کرد، مثل بویی کهنه از دل یک خاطره‌ی تلخ. صدای کشیده شدن کاغذی از زیر دست، و تق‌تق مداد روی میز، تنها آواهایی بودند که قبل از انفجار خشم، سکوت را می‌شکستند.
برزین روی صندلی خشک و بی‌حرکت مانده بود. در سکوت به دیاکو خیره شده بود، نگران و پر از مکثی درمانده بود. دیاکو خونسرد به برزین خیره شد ولی افزایش فشار خون و آدرنالین چیز دیگری می‌گفت، کتش را با عصبانیت از روی صندلی برداشت و آن را به تن کرد، در حالی که صدای سایش پارچه‌ی کت روی آستین‌اش، مثل صدای پارگی چیزی نادیدنی بود. زیر لب، ولی محکم گفت:
- خۆب بەدەرەک، ئەمڕۆ خۆم بەژوین لە ماڵە دایە حاجی دەبینم. (خب به‌درک، بژوین رو که امروز خونه دایه حاجی می‌بینم!)
قدم‌هایش محکم و سنگین بود، مثل کسی که تصمیمش را گرفته اما در دل، از چیزی می‌ترسد. برزین همچنان به حرکات عصبی دیاکو خیره بود و نمی‌دانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد، باید چه احساسی داشته باشد، فقط به دیاکو خیره بود، شاید باید برزین در این باره سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت و خودش همه‌چیز را باید می‌دید!
انگار لحظه‌ای از زمان بیرون افتاده بود. می‌دانست این دیدار شاید چیزهایی را برای همیشه تغییر دهد، اما هیچ‌کدام‌شان آماده‌اش نبودند.
دیاکو گوشی‌اش را از روی میز مشکی کوچک جلویی‌اش برداشت و صفحه‌اش روشن شد و نور آبی، لحظه‌ای سایه‌ی صورتش را روشن کرد. بی‌آن‌که حتی نگاهی به برزین بیندازد، گفت:
- دەستە کلیلەکان لەسر مێزەکەیە دواتر، کۆمپانیا داخە! (دسته کلید روی میزه، بعداً شرکت رو ببند!)
صدای قدم‌های دیاکو که به سمت در می‌رفت، با صدای نرم تهویه‌ مطبوع اتاق درهم آمیخت. در اتاقی که روزی برای رؤیاهای مشترک ساخته شده بود، حالا فقط سایه‌ای از اختلاف و ناآرامی موج می‌زد.

شرکت کوچک‌شان، هرچند برای تنوع و درآمد دوم راه‌اندازی شده بود، اما با این‌همه مشغله ذهنی، برای دیاکو چیزی جز باری اضافه نبود. او بلد نبود در چند جهت حرکت کند. همیشه فقط یک مسیر را بلد بود، آن هم با تمام وجود... حتی اگر به ته دره ختم می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو از اتاق خارج شد و به ساعت ساده دیواری خیره شد، عقربه‌ها با بی‌خیالی، نشان می‌دادند هنوز نیم ساعت وقت دارد. اما نه برای فکر. نه برای سکوت، بلکه برای رفتن به کلاس.
هوا گرگ‌ومیش شده بود و خورشیدِ کم‌جانِ ظهرگاهی، آخرین تلاش‌هایش را برای روشن نگه‌داشتن خیابان باریک و خلوت شرکت به خرج می‌داد. صدای بادِ آرام، لابه‌لای درختان خشکیده حیاط شرکت می‌پیچید و در میان سکوت خیابان، صدای کرکره‌ی نیمه‌باز مغازه‌ی همسایه، گه‌گاه خش‌خش‌کنان بالا و پایین می‌رفت.

دیاکو با گام‌های بلند و عصبی از در شرکت بیرون زد. کفش‌هایش روی زمین سیمانی و ترک‌خورده صدای تیز و محکمی ایجاد می‌کرد. با عجله و اندکی عصبانیت از شرکت خارج شد ماشین مشکی مدل پایینش گوشه‌ای از خیابان پارک بود. رنگش مات شده و سپرِ جلویش کمی خط‌خورده بود. انگار سال‌ها بار رنج‌های دیاکو را به دوش کشیده بود. در را با شدت باز کرد، سوار شد و سوئیچ را چرخاند. پا را روی کلاچ گذاشت، گاز داد؛ اما فشار عصبی اجازه نمی‌داد تعادل را حفظ کند. موتور صدایی عجیب داد و خاموش شد. به دلیل عصبانیت و افزایش آدرنالینش، بالانس کردن گاز و کلاج برایش سخت شد و دو بار ماشین در دستش خاموش شد، صدای کوبیدن مشت‌هایش در فضای بسته‌ی ماشین پیچید. نفسش سنگین بود. دستش را از پیشانی‌اش تا انتهای موهای قهوه‌ای‌اش کشید. انگار می‌خواست فکرها را از سرش بیرون بکشد. نفس عمیقی کشید، سعی کرد خود را آرام کند و به خودش مسلط شود!
سوئیچ را دوباره چرخاند. در همین لحظه صدای زنگ گوشی در جیب داخلی کتش پیچید. گوشی‌اش از آن مدل‌های ساده‌ی میان‌رده بود با زنگ خور بلند و تیز. صدایش مثل سوهانی بر جان دیاکو نشست. پلک‌هایش را محکم روی هم فشار داد. صدای زنگ مثل صدای تق‌تق چکشی روی شقیقه‌اش فرود می‌آمد. زنگخور گوشی‌اش با عصب‌هایش گیتار زد و دیاکو را عصبی‌تر کرد، فقط چون برزین درمورد حال بژوین چیزی نگفت این‌گونه عصبانی شد و نمی‌توانست خودش را کنترل کند؟ یا چه؟
ماشین برای بار دوم خاموش شد با عصبانیت بی‌اختیار گوشی را بیرون کشید. صفحه، نام "برزین" را نشان می‌داد. فشارش بالا رفت. همان کسی که همین چند دقیقه پیش سکوتش، قلب دیاکو را به آشوب کشید.
تماس را با شدت وصل کرد و با صدایی پرتنش و خش‌دار گفت:
- چته بەڕزین؟ (چته برزین؟)
صدایش در فضای کوچک و بسته‌ی ماشین پیچید. صدایی که لرزشش نه از ترس، که از خشم و بی‌خبری بود. از دلِ انبوهی از سؤال‌های بی‌جواب... از دلهره‌ای که هنوز اسم نداشت.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
نسیمی سردتر از قبل میان خیابان می‌دوید. برزین از این همه عصبانیت دیاکو جا خورد و تعجب کرد و این بار برزین از حرکات و رفتار دیاکو عصبانی شد و با صدای بلند گفت:
- کۆمپانیات بۆ من بەجێهێشتوە و کلیلیش لە کۆمپانیا نین! (این شرکت کوفتی رو به سپردی و کلیدها هم این‌جا نیستن.)
دیاکو نفسش را با صدا بیرون داد ولی عصبانیت همچنان مهمان کلامش بود:
- دێ، دەلەی چبکەم؟ (خب میگی چی‌کار کنم؟)
برزین عصبی خندید و گفت:
- دەلەی دێ چبکەم؟ (میگی خب چی‌کار کنم؟)
دیاکو پرید وسط حرفش و گفت:
- نایهەوێت، وەرە بڕۆ کن مامە شۆڕشت! (کلید نمی‌خواد، بیا برو پیش عمو شورشت! )
سکوت ماشین با صدای گفت‌وگوی عصبی از پشت خط شکسته بود و حالا با صدای پرت شدن گوشی روی صندلی شاگرد، سکوت درون ماشین هم پاره شد. صدای ضربه‌ی گوشی روی چرم فرسوده‌ی صندلی، مثل نقطه‌ی پایان یک مکالمه‌ی تلخ بود. دیاکو چشم‌هایش را محکم بست. نفس عمیقی کشید، ولی باز هم حرارت خشم در سینه‌اش پایین نمی‌آمد. دستش با عجله رفت داخل جیب کت، کلیدها آن‌جا بودند! حس مضحکی از اشتباه و بی‌دقتی با طعم خجالت آمیخته با خشم، وجودش را پر کرد.

سوئیچ را بیرون کشید و با عصبانیت در ماشین را باز کرد. در با صدای جیغ‌مانند لولای خشک‌شده‌اش باز شد. پایش را روی زمین گذاشت و با گام‌هایی تند، به سمت شرکت رفت. درِ فلزی و نیمه‌زنگ‌زده‌ی شرکت مثل همیشه باز مانده بود. از دور، برزین را دید که در پیاده‌رو، کتش را روی دوشش انداخته و آرام‌آرام دور می‌شد. نور چراغ سردِ کوچه، سایه‌ی باریک و کشیده‌ای از او ساخته بود. باید فکری به حال کمپانی می‌کرد!
این‌همه خشم، این‌همه سوء‌تفاهم… ولی حالا نه وقتش بود، نه دلش باهاش راه می‌آمد.
قدم درون شرکت گذاشت. هوای داخل، ترکیبی از بوی کاغذ، پلاستیک و قهوه‌ی سردشده بود. میز جلویی هنوز درهم‌ریخته بود و پنجره‌ی نیمه‌باز، پرده‌ی کرم‌رنگ سبک را کمی تکان می‌داد.
دیاکو کلیدها را روی میز انداخت. صدای برخورد فلز با چوب در فضای ساکت شرکت پیچید.
نگاهش روی دیوار ساده‌ و تابلوی کوچکی که نام شرکت را داشت افتاد. " نیشتمان فڵۆرا" شرکتی کوچک، ولی با رؤیایی بزرگ. با دل‌بستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها… حالا همه درگیرِ خاطراتی شده بودند که هیچ‌کس جرئت نام بردنش را نداشت. دیاکو نفس عمیقی کشید.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
این‌طوری نمی‌توانست هم به موقع به کلاسش برود و هم به کارهای کمپانی برسد!
بعد از قفل کردن کمپانی، در سکوت خیابان که تنها صدای دور گنجشک‌ها و عبور یکی‌-دو ماشین از خیابان خاکی شنیده می‌شد، سوار ماشینش شد. صدای بسته شدن در ماشین در هوای طنین انداخت. با نفس عمیقی، سعی کرد آرامشش را حفظ کند و به مدرسه برود!
او خیلی وقت بود که خودش را از عشق بژوین رها کرده بود و به او فکر نمی‌کرد، ولی چگونه و چرا این‌گونه رفتار کرد را نمی‌دانست. صدای تق‌تق نامنظم راه رفتن کفش‌هایش روی پله‌های مدرسه در راهرو خالی و بوی ملایم گچ در هوا پخش بود. شاید فکر نمی‌کرد که برزین این‌قدر او را بپیچاند و جوابش را ندهد، یا شاید با خودش فکر می‌کرد که نکند بژوین سوپرایزی چیزی برایش تدارک دیده است، آن روز را چگونه چهار ساعت آخر را تدریس کرد را فقط خدا می‌داند؛ صدای پنکه سقفی که به کندی می‌چرخید، خش‌خش برگه‌ها، و گاه‌به‌گاه صدای باز و بسته شدن پنجره، همه چیز گنگ بود. ذهنش همه‌جا می‌رفت و حس استرس و یا شاید خوش‌حالی داشت که امکان دارد بژوین دارد به رابطه‌ش با دیاکو فکر می‌کند، خطور کردن چنین افکاری به ذهنش به فقط یک‌چیز را اثبات می‌کرد؛ او نمی‌توانست از عشقش نسبت به بژوین دست بکشد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو ماشین را جلوی در قدیمی سبزِ خانه‌ی دایه حاجی پارک کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت و بوی نان تازه از یکی از خانه‌های همسایه با نسیم خنک عصرگاهی به مشام می‌رسید. دستی به موهایش کشید، نفس عمیقی کشید و در ماشین را بست. دلش بی‌قرار بود، اما قدم‌هایش را شمرده و سنگین برمی‌داشت.
خانه‌ی دایه حاجی مثل همیشه شلوغ بود. صدای خنده‌ی بچه‌ها از حیاط بلند بود. نوه‌های قد و نیم‌قد دایه حاجی همه آمده بودند، هرکدام با شیطنتی خاص و انرژی تمام‌نشدنی، خانوادهٔ بسیار درد کشیده ولی خوشحال. دایه حاجی بعد از مرگ کژال و کیژان شکسته‌تر شده بود، ولی لبخند همیشه مهمان صورت پیر او بود، موهای سیاهش دیگر به چشم نمی‌آمدند، چه‌قدر با غم و غصه در سن ۴۵ سالگی خود را پیر کرد. آن دایه حاجی انگار دیگر او نبود، به چهلم کژال و کیژان نرسیده بود که تمام موهایش سفید شدند؛ مرگ دختران دست گُلش، او را خیلی از پا درآورده بود.
حیاط پر از جنب‌وجوش بود، بوی چای دارچین با بوی خاک نم‌خورده‌ی باغچه قاطی شده بود. چای دارچین یک نوشیدنی جدا نشدنی از موردعلاقه‌های دایه حاجی بود که همیشه در قوری چینیِ گل‌ سرخابی روی سماور در حال دم آوردن بود. چند تا از بچه‌ها توپ پلاستیکی کوچکی را از این طرف به آن طرف شوت می‌کردند. بچه‌های دایی‌هایش. هر چهار دایی‌اش زن گرفته بودند و فقط دایی کارزان که بزرگترین‌شان بود هیچ بچه‌ای نداشت. فواره‌ی کوچک حوض وسط حیاط با صدای شرشرش انگار داشت آواز شادی می‌خواند.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا