عنوان: دردناک!
درد دارد! هیچ فکرش را نیز نمیکردم زخمهای وجودم آنقدر درد داشته باشند. منِ گذشته قویتر از این حرفا بود که سر یک حرف در هم بشکند و نابود شود تمام احساسات درونش؛ منِ حال با منِ گذشته و آرزوهایشان خیلی تفاوت ایجاب میکند... خیلی!
همیشه با خود میگفتم مگر چه کسی میتواند موجب ناراحتی منی شود که روزی لبخند از نقش چهرهاش کنار نمیرود؟ حال، متوجه شدم که یک انسان، یک شخص چقدر میتواند بیرحم و بیوجدان باشد که راحت آدمها و رفیقهایشان را ناراحت و شکسته کنند، آن وقت به راحتی سر بر روی بالشت بگذارند و بخوابند! چگونه یک انسان میتواند آنقدر بیخیال باشد؟ من نیز کمی این بیخیالی پس از شکستگی افراد را نیز میخواهم.
دلم میخواهد، کمی نیز به فکر افراد دور و برم نباشم، دیگر صبور نباشم، دیگر مهربان نباشم و دیگر... ساده و صادق نباشم! آن گاه ببینم آیا افراد زندگی من برایشان مهم است؟ آن که منِ حال عوض شده است؟ یا نیست و به فکر خویش هستند.
منِ حال دیگر منِ آیندهای را نمیبیند. چه اتفاقی افتاد؟ چه شد؟ که من دیگر آیندهای از زندگی پوچ و بیهدف خود نمیبینم؟ شکستگی دردناک است! دردناک و ترسناک! سکوتش نیز بدتر است. سکوتم ترس دارد و وای بر اون روزی که من از سکوت خود به فراموشی سپرده شوم.
دردناک بود و هست و خواهد ماند! هنوز... زخمهایم درد دارد.