تو؟ اون اتفاق خوبه که منتظرشم. تو؟ خیالِ شبایی که با ذوق میخوابم. تو؟ لباس گرم روزای سرد برفی. تو؟ لواشک ترش و دل ضعفه بعدش. تو؟ ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی تو؟ خوابیدن وسط فیلما از رو خوشحالی. تو؟ چشمای گریون بخاطر شوق اتفاق خوب.
تو؟ بوی ناهار مورد علاقه وقت خستگی و گشنگی.
تو؟ چیپس پیاز جعفری و ماست موسیر زیاد. تو؟ بیدار موندن تا خود صبح و حرف زدن از علایق. تو؟ آره. همهش تو!
- بهمن
با من حرفهای معمولی بزن. بگو امروز با رانندهی اسنپ دعوا کردی، بگو هوا خیلی گرمه گیان، بگو صبح که بیدار شدی هوا بوی خوبی داشته و صدای پرندهها خوشحالت کرده، بگو دیشب یکبار از خواب پریدهای، بگو امروز لباسی که دوستش داری را پوشیدهای، بگو دلت قرمهسبزی میخواد، بگو اوضاع مملکت زیادی خرابه، بگو این کتاب رو برای تو خریدهام، بگو بیا باهم برنامهی سفرهای آینده را بچینیم، بگو ایلان ماسک به اندازهی شهرتش نیست، بگو عاشق آب هندوانهای، بگو دلت برای باغ ملک تنگه. بگو هنوزم صدری میبینی ذوق میکنی. دست منو بگیر و منو قاطی لحظات معمولیت کن. چون احتیاج دارم عضوی ساده، همیشگی و بدیهی در زندگی تو باشم.
- میثم
من خدا را در قُمقُمهی آب یافتهام! در عطر یک گل، در خلوص برخی کتابها وحتی نزد بی دینان!
اما تقریباً هیچگاه وی را نزد آنانی که کارشان سخن گفتن از اوست، نیافتهام... .
کریستین بوبن