- شما عاشق شدین؟
خندید. از همان خندههای غم دار! همانطور که سیگارش را، در زیر سیگاری خاموش میکرد؛ گفت:
- نه بابا جان، عشق کدومه؟ ما اسمشو عشق نمیذاریم.
دستانم را زیر چانه زدم، چشمانم را برایش گرد کردم و کنجکاو پرسیدم:
- اسمش رو چی میذارید؟
آه عمیقی کشید، پر درد!
- سوختن!
خندیدم، خندید! به گمانم خودمان راز خندههایمان را میدانستیم و بس.
- تو چی؟
شرور پرسیدم:
- من چی؟
- عاشق شدی؟
خندیدم!
- ما اسمشو عشق نمیذاریم یا حتی یه رابطهی عاشقانه!
همانطور که سیگار دیگری آتش میزد، چشمانش را ریز کرد و_چروک اطراف چشمانش، ده برابر شد!_پرسید:
- اسمش رو چی میذاری؟
- عمو؛ مگه میشه آدم برای کسی که ندیده و نشنیدتش، بمیره؟ کسی که بغلش نکرده و حتی چشماش رو از نزدیک ندیده! انگشتاش رو لمس نکرده و باهاش هیچ جادهای رو قدم نزده... به قول امروزیا، رابطهمون لانگ دیستنسه!
خندید. کی وقت کرده بود سیگار دومش را هم خاموش کند؟ دستان لرزانش را روی موهایم گذاشت.
من حس کردم؛ گریهی دستانش را و غمِ موهایم را!
- نگو!
سرتکون دادم:
- چیو عمو؟
- نگو لانگ نمیدونم چی و چی! بگو عزیزِ از راهِ دور!
خندید. خندیدم!
مادرم میگفت حال عمو سهراب بهتر است. اون این روزها بیشتر میخندد! پدرم به تایید از حرفهایش، سرش را تکان میداد و خواهرم عقیده داشت عمو سهراب، آلزایمر دارد و چیزی یادش نیست. برای همین میخندد.
تو بشنو و هیچ نگو عمو جان!
من که آلزایمر ندارم! تازه حالم هم، خوب نیست!
خندیدم، خندید.
و من حس میکردم، گریهی قلبهایمان را.
#رُگآ_نویس
#من_و_عمو_سهراب