در چشمانش زل میزنم.
میدانم که میداند؛ میدانم که میخواند.
رقص انگشتانم، زلف مهتابیاش را به عقب میراند.
غرق میشوم در سیاهچالهی غرق کنندهی میان دریای چشمانش.
همه را میخوانم
همانگونه که او میخواند.
گویی زبانمان بند آمده
لـبهایم تکان میخورد ولی صدایی از حنجره خارج نمیشود.
نگاهش را به سمت لبهایم میکشاند.
فرصت را غنیمت میشمارم و مجدد لــب میزنم:
- دوستت دارم! و مهر دوست داشتنم را بر روی پیشانیاش میگذارم.
به من گفتی همراه تو پرواز کنم؛ من در پی بالهای خود بودم ولی نیافتم...
به آن سوی پنجرهها رفتم، چشمانم را بستم و تو را دیدم؛ فقط تو.
تو را در آغوش گرفتم، تو را نوازش کردم، تو را بوییدم و تو را بوسیدم.
چشم گشودم و دیدم با تو در اوج آسمانها به پرواز در آمدهام.