مقدمه: من یه برادر دارم و تو یه خواهر، ما خانوادهایم. ما با هم بزرگ شدیم، با هم گریه کردیم، و با هم خندیدم! هردومون تنها یک آرزو و یک هدف داریم، محافظت از این خانواده، از مهمترین دارایی زندگیمون. پس ما انتقام میگیریم، انتقام خانوادهای که از دست دادیم. این پیوند بین ما رو محکم نگه میداره، و هیچکس نمیتونه حتی ذرهای شلش کنه!
آرمین، وقتی که تو میخندی، برام گرانبهاترین لحظاته. آرمین، وقتی که تو اشک میریزی، برام دشوارترین لحظاته.
آرمین، تو مثل مرواریدی هستی که توی پوسته صدفی پنهان شده؛ زیبایی باطن تو، خودش رو تو ظاهر نشون نمیده... . روزی میرسه، که صدف تو میشکنه و مروارید توی خودش رو به همه نشون میده! تا اون روز، من این صدف رو به گردن میاندازم، تا کسی نتونه بهش آسیب بزنه... . مثل صدف محکم باش، مثل مروارید لطیف، برادر من!
فصل اول: خانواده
«اِما»
آسیاب روستا جایی بود که همیشه برای نقاشی به اونجا میرفتم؛ اما همین آسیاب آغاز تمام بدبختیهام شده بود. سهتا نوجوون قلدر روستا که کل کارشون حسودی بود، استعدادم تو نقاشی رو تبدیل به بهونهای برای آزار دادن من کرده بودن.
دوباره! بازم اون سهتا بالای سرم ایستاده بودن و من از شدت لگدی که به شکمم وارد شده بود، جلوش به زانو افتاده بودم. آریادنی، دختر نسبتاً پولدار روستا با پوزخند دفترم رو دستش گرفت و تکونتکون داد. خندهی کوتاهی کرد و دفتر رو توی دستش تکون داد و نزدیکم آورد.
- چیه میخوایش؟ خب بیا بگیرش.
تا دستم رو برای گرفتن دفتر دراز کردم، این بار با پاشنهی پاش لگدی به کتفم زد که از شدت درد نالیدم و اشک تو چشمام حلقه زد. با درد چشمام رو باز کردم که نگاهم به دفتر پرت شده بین کیسههای آرد دوخته شد. صدای منفور آریادنی رو شنیدم.
- برو برش دار. مشکلی پیش نمیاد اِما، فقط کافیه دفتر رو برداری و فوری از اتاق خارج شی.
اون دفتر برام باارزش بود؛ چون هدیهای از معلمم بود. اونا حق نداشتن مثل آشغال باهاش رفتار کنن. از جام بلند شدم و لنگلنگان رفتم دفتر رو برداشتم و تا خواستم از اتاق خارم بشم، سنگی به پشت سرم خورد و نالهام بلند شد.
- آخ!
درد داشت. خیلی درد میکرد. سرم رو برگردوندم و به سنگ روی زمین نگاه کردم. نگاهم رو بالاتر بردم که با آریادنی که از خنده دستش رو روی شونهی آلیا گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود، رسیدم. آلیای که با لبهای درشتش پوزخندی زده بود و چندتا قلوه سنگ دیگه هم تو دست راستش داشت. آریادنی بهش گفت:
- کارت خوب بود آلی!
و سکهای که مطمئن بودم حداقل بیست پوند میارزه رو دست آلیا انداخت. آلیا با پرخاش یقهی آریادنی رو گرفت و گفت:
- ولی این کافی نیست. تو گفتی حداقل سی پوند بهم میدی.
لگدی که آریادنی به شکم آلیا زد، باعث شد آلیا یقهاش رو ول کنه. آلیا دوباره نزدیکش رفت؛ ولی آریادنی مغرور که بچهی خیلی خونسردی بود، پیچوتاب موهای آلیا رو به بازی گرفت و خیره بهش گفت:
- بیخیال آلی! تو از سهتا سنگت فقط با یکیشون اونو زدی و این یعنی من دو برابر بهت اضافه دادم. بقیش میمونه واسه شرط بعدیمون.