دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
پریزاد میان حرف ما دو نفر پرید:
- پارمیس‌جون! برای عذرخواهی از اینکه باعث تأخیرت شدیم بیا تو رو‌ هم برسونیم، گفتی هنوز ماشینت آماده نشده.
لبخندش را بیش‌تر کرد.
- نه ممنون عزیزم! باعث زحمت نمی‌شم.
پریزاد نامحسوس با آرنج به پهلویم زد و مرا وادار به اصرار کرد.
- زحمتی نیست، بفرمایید برسونیمتون.
مهرانی نگاه از پریزاد گرفت و‌ رو به من کرد.
- نه ممنونم، واقعاً لزومی نداره، پدر اومدن دنبالم.
نگاهی به پریزاد افسرده انداختم.
- پس با اجازه‌تون ما مرخص می‌شیم، خدانگهدار!
همین که «خدانگهدار» مهرانی را شنیدم به سرعت به طرف خروجی رفته، پله‌ها را بالا رفتم و به ناخودآگاهم اجازه دادم مهری را با مهرانی مقایسه کند. من دختری چون مهری می‌خواستم که با آرایش کردن غریبه باشد، زیبایی ذاتی داشته و موهایش را احدی نبیند. زنی که زیبایی‌اش فقط متعلق به چشمان من باشد، همچون مهری که تا آن زمانی که به اجبار مقنعه‌اش را بیرون آوردم نمی‌دانستم او صاحب آن خرمن جادوییست.
با لبخندی که از تصور مهری و آبشار موهایش روی لبم آمده بود، در را باز کرده و سوار ماشین شدم. تا سوییچ را چرخاندم پریزاد هم وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و روی صندلی کمک نشست. ماشین را که روشن کردم. متوجه مهرانی شدم که از آموزشگاه خارج شد و در را قفل کرد. پریزاد با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:
- چقدر بد شد که باباش اومده بود دنبالش.
ماشین را از پارک خارج کردم.
- اصلاً هم بد نشد، من که نپسندیدمش.
پریزاد یک‌دفعه به طرفم چرخید.
- چرا خب؟!
لحظه‌ای به او نگاه کردم و به رو‌به‌رو برگشتم. اگر می‌گفتم از موهای آزاد و شال ول و آرایش صورتش خوشم نیامد، دوباره بهانه‌ی مسخره کردن خودم و افکارم را به دست پریزاد می‌دادم. گرچه خودش خوب می‌دانست نظر من در این مسائل چیست، چون خوب می‌فهمیدم این صورت بی‌آرایش و مقنعه‌ای که بر سر دارد مخصوص زمان‌هایی است که من خانه‌ام؛ اما نمی‌خواستم باز آن طعنه‌های همیشگی‌اش را بشنوم. باید بهانه‌ای دیگر تحویلش می‌دادم. بی‌اختیار گفتم:
- موهاش فر نیست.
خودم هم از حرفی که زدم متعجب شدم؛ اما پریزاد ذوق کرد.
- پس خان‌داداش فرفری دوست داره! ایراد نداره برات دختر فرفری پیدا می‌کنم.
انگشتانم را روی فرمان سفت کرده و در دلم گفتم:
- لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود!

و زمانی این لعنت غلیظ‌تر شد که یک ساعت بعد سر میز شام، پریزاد دهان باز کرد و به مادر گفت:
- مامان! مهرزاد دختر موفرفری دوست داره.
 

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
من که دستم را پیش برده بودم تا از سبد کوچکی سبزی بردارم با شنیدن این حرف میانه‌ی راه مانده و با اخم به پریزاد نگاه کردم. پریزاد ابرویی برای من بالا انداخت و مادر با ذوق گفت:
- واقعاً مهرزادجان؟

مقداری از سبزی را برداشته، کنار بشقابم گذاشتم و رو به مادر کردم.
- حالا واقعنِ واقعاً که نه، همین‌جوری گفتم.
پریزاد تکه‌ای از شامی را درون لقمه‌ای گذاشته و‌ درحالی که نان را می‌پیچاند گفت:
- ولی من مطمئنم همین‌جوری نگفتی.
با تحکم نامش را گفتم اما‌ او‌ بی‌توجه به من لقمه‌اش را در دهان گذاشت. به سر غذای خودم برگشتم و چند لحظه بعد پریزاد رو به مادر کرد.
- مامانی! بیا هر دختر موفرفری که می‌شناسیو ردیف کن.
نانی که برای لقمه گرفتن در دست گرفته‌بودم را با خشم در بشقابم انداختم.
- پریزاد! وقت پیدا کردی؟
مادر به جای او‌ جواب داد:
- مهرزادجان! تو غذاتو بخور، کاری به کارهای زنونه نداشته باش.
و بعد رو‌ به پریزاد کرد.
- همتا دختر شهریار موفرفریه.
پریزاد ابروهایش را درهم کرد.
- اون خپل؟ عمراً بهش بگم زن‌داداش، به اون فقط باید گفت استاد اعظم.
سری از کلافگی‌ تکان دادم و بی‌توجه به بحث آن دو نفر خودم را مشغول غذاخوردن کردم. چقدر بیچاره بودم که میان دو زن گیر افتاده بودم و با حماقت می‌خواستم زن سومی را هم به زندگی‌ام‌ اضافه کنم فقط با این بهانه که دست از فکر کردن به مهری بردارم. لقمه‌ام را در دهان گذاشتم و ناخودآگاهم قدرت گرفت.
- اگر زن سوم زندگیت مهری بود، چقدر خوب می‌شد.
خشمگین از فکری که کرده‌بودم لقمه‌ی درون دهانم را محکم‌تر جویدم و در دل به خودم نهیب زدم.
- خجالت بکش مهرزاد مریض! تو رفتی توی اون روستا درس بدی نه اینکه عاشق بشی، اون هم عاشق یه بچه.

باز ناخودآگاه بدجنسم با تصویر کردن چشمان سیاه مهری و خنده‌های زیبایش در ذهنم به حرف آمد.
- ولی زیاد هم بچه نیست.
محکم کلمه «هست» را در دل برای خودم هجی کردم و با برداشتن لیوان و نوشیدن آب، سعی کردم فکر آن چشمان سیاه را از ذهنم خارج کنم. وقتی توانستم خنده‌های زیبای مهری را هم به کنج ذهنم بسپارم احساس کردم دیگر می‌توانم با آرامش غذا بخورم اما با حرفی که پریزاد زد فهمیدم چقدر بی‌موقع حرف زدن در پیش زن‌ها مصیبت‌بار است.
- داداش! بالاخره برات یه مورد مناسب پیدا کردیم.
پلک‌هایم را از حرص روی هم فشردم.
- پریزاد! جان من، بی‌خیال شو! می‌خوام غذا بخورم.
- چی‌چی رو‌ بی‌خیال شو، من دلم زن‌داداش می‌خواد، ببین! برات یه مورد مناسب پیدا کردیم که موهاش فرفریه.
از سر اجبار چشم به او دوختم. پریزاد رو‌ به مادر کرد.
- مامان! بقیه‌شو تو بگو!
رو‌ به طرف مادر کردم و او‌ با ذوق گفت:
- مهدیس دختر فرهان!
 

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ابروهایم را درهم کردم.
- مهدیس؟
- آره، دختر فرهان سپهرزاد، دوست بابات، همونی که پمپ‌بنزین داره، دختر خوبیه.
از شدت ناراحتی پلک‌هایم را روی هم گذاشته و فشردم.
- اون نه مامان!
لحن مادر دلخور شد.
- آخه چرا؟
چشمانم را چند لحظه به چشمان دلخورش دوختم. نمی‌توانستم بگویم از فرهان خوشم نمی‌آید فقط به این دلیل که پدر روز آخر در پمپ‌بنزین او دعوا کرد و چاقو خورد.
- خوشم از مهدیس... .
پریزاد نگذاشت حرفم تمام شود و با تندی گفت:
- تو مگه دیدیش؟
مادر هم اجازه‌ی حرف زدن به من نداد.
- حق با پریزاده، فکر کنم بعد ختم بابات دیگه ندیدیش، اون موقع هم تو هفده سالت بود و اون ده سالش.
سرم را به زیر انداختم و با چنگال به جان شامی درون بشقاب افتادم.
- پس بچه‌س.
پریزاد ضربه‌ای به بازویم‌ زد.
- عقل‌ کل! ده‌ساله که نمونده، الان بیست سالشه، دانشجوی اقتصاده، تازه باباش هم مایه‌داره.
لحظه‌ای مکث کرد. متتظر پایان نطقش بودم.
- مهرزاد! فکر کن! خودش اقتصاد می‌خونه، باباش هم پولدار، دیگه نگران اقتصاد زندگیت نیستی، بعد دست منو هم می‌گیری.
از حرفش هیچ خوشم‌ نیامد و اخم کردم.
- مگه الان مشکل اقتصادی داری؟
پریزاد دوباره ضربه‌ای به بازویم‌ زد.
- شوخی کردم برج زهرمار! یه کم دوزاری داشته‌باش.
فقط نگاه دلخورم را به او‌ دوختم و هیچ نگفتم. وضع اقتصادی ما ایرادی نداشت که پریزاد چنین بگوید، اما پریزاد متوجه دلخوری من نبود.
- گفتم مامان شمارشو از مادرش بگیره یه قرار بذاریم ببینیش.
نگاه متعجبم را روی آن دو گرداندم.
- شما دو نفر واقعاً می‌خواید به مادرش زنگ بزنید بگید شماره دخترتو بده تا پسر ما یه نظر ببینتش؟
پریزاد خنده‌ای کرد.
- به این ضایعی که نه، ولی اگه شماره‌ی خودشو داشتم حتماً همین‌جوری بهش می‌گفتم.
تا خواستم پریزاد را به خاطر بی‌مزگی‌اش توبیخ کنم. مادر گفت:
- مهرزادجان! تو کاریت نباشه، ما شماره‌ی مهدیس رو می‌گیریم بهت میدیم.
پریزاد با صدای بلندی «یوهو» کشیده‌ای گفت:
- وای مامان‌خانم هم راه افتاد.
خنده‌ای کرد و‌ خودش را به پشتی صندلی کوبید.
- چه می‌کنه تهمینه‌خانم برای شاخ شمشادش، می‌خواد شماره بگیره براش!
مادر اخم کرد.
- اِ پری؟ این حرفا چیه؟ مگه حرف بدی زدم؟ می‌خوام‌ مهرزاد با مهدیس حرف بزنه.
پریزاد خود را جلو کشید.
- مامانی! تو زحمت نکش این شازده‌قشم‌شم بلد نیست مخ بزنه که براش شماره بگیری، من خودم مهدیسو روشن می‌کنم.
 

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
کلافه نفسم را بیرون دادم.
- شما دو نفر تا آبروی منو نبرید ول کن نیستید، به کاره می‌خواین شماره بگیرید بعد هم بگید من خواستم... کاش حرف زن گرفتنو نزده‌بودم.
مادر دست روی دستم گذاشت.
- روالش همینه پسرم، تو اول باید ببینی مهدیس به دلت می‌شینه یا نه، بعد من قرار خواستگاری بذارم.
با اینکه ناراضی بودم نمی‌توانستم اعتراضی کنم. من در مقابل مادر همیشه بی‌دفاع بودم. پریزاد ادامه‌ی کلام‌ مادر را در دست گرفت.
- خیالت راحت داداش! نمی‌ذارم پدر و‌ مادرش بفهمن با دخترش چیکار داریم.
رو به پریزاد کردم.
- مثلاً چیکار می‌کنی؟
- مامان زنگ می‌زنه به زن فرهان... .
رو به مادر کرد.
- اسمش چی بود؟
مادر جواب داد:
- یاسمین‌خانم.
- آها یاسمین‌خانم... .
پریزاد دوباره رو به من کرد.
- مامان به یاسمین‌خانم میگه دخترم کنکوریه و می‌خواد ببینه رشته‌ی اقتصاد چه جور رشته‌ایه، اگه ممکنه شماره مهدیس‌جانو بدید با هم حرف بزنن، بعد که شماره رو‌ گرفتم، بهش زنگ می‌زنم گوشی رو‌ میدم دستش که من می‌خوام داداش دسته‌گلم اونو ببینه، برای اینکه معذب نشی هم میگم نامحسوس که مثلاً تو خبر نداری.
دستانم را در بغل جمع‌کرده و به پشتی صندلی تکیه‌دادم.
- آها؟ اون هم به همین راحتی قبول می‌کنه.
پریزاد دستی به سینه‌اش زد.
- اونو بسپار به من، خودم حلش می‌کنم، به من میگن پری نصاب، متخصص نصب کردن دو نفر به پشت میز کافه برای قرار آشنایی.
سریع از حرفش چشمانم به آنی گرد شد. خشمگین و اخم کرده خودم را پیش کشیدم و انگشتم را جلو صورتش گرفتم.
- نگو که از این کارها برای خودت هم کردی؟
پریزاد با دیدن نگاه خشمگینم رنگ از رخش پرید و لودگی را کنار گذاشت.
- چیه داداش؟ فقط شوخی کردم.
- وای به حالت پری اگه بفهمم این حرفت بیشتر از شوخی بوده و خودت هم... .
- اِ مهرزاد! چرا شوخی حالیت نیست؟
- زندگی شوخی‌بردار نیست، همه‌چیز از قرارهای کافه‌ای شروع میشه.
پریزاد کمی مکث کرد و بعد سریع بلند شد.
- من احمقو‌ بگو برات دنبال زن می‌گردم، تو این قدر بددلی که هر دختری رو بدبخت می‌کنی.
با خشم روی میز زدم.
- من بددل نیستم، ذات پسرها رو می‌شناسم.
اشک در چشمان پریزاد جمع شده‌بود. پشت صندلی قرار‌گرفته و انگشتانش روی پشتی آن چنگ زد و فشار داد.
- ول کن این حرفا رو... من دیگه هجده سالمه بزرگ شدم تا این سن نه به پسری رو دادم نه کاری کردم اما تو همش بهم بدبینی.
 

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
پریزاد صندلی را محکم به جلو هل داد و با قدم‌های تند از آشپزخانه بیرون رفت. برگشتم و از پشت سر صدایش کردم اما جوابم به هم کوبیدن در اتاقش بود. وقتی به طرف میز برگشتم نگاه دلخور مادر روی‌ام بود.
- مهرزادجان! چرا این‌طوری دلشو شکوندی؟
- مامان‌جان! من فقط نمی‌خوام پریزاد از اینکه اینجا نیستم سوءاستفاده... .
مادر نگذاشت حرفم تمام شود و با تحکم نامم را بدون جان صدا زد و بعد از کمی مکث گفت:
- تو به پری اعتماد نداری؟
- بحث اعتماد نیست، بحث ترسه، من می‌ترسم همون افسوس بابا به خاطر عمه کتایون رو من هم به خاطر پریزاد بخورم.
مادر خودش را پیش کشید و محکم‌تر گفت:
- پریزاد کتایون نیست، تو هم برومند نیستی.
- ولی مامان... .
مادر با بالا کردن دستش مرا ساکت کرد.
- کتایون یه دختر لوس و احمق بود که با یکی مثل داریوش رفاقت کرد، با تموم بالغ شدنش اینقدر بچه بود که هرچی داریوش گفت گوش کرد و اون ننگو بالا آورد، برومند که فهمید، شد یه گلوله آتیش، جای سالم روی تن اون دختر نذاشت، اگه عموت نرسیده بود اونو کشته بود، عموت عقل کرد و‌ رفت با داریوش حرف بزنه بیاد گندشو جمع کنه، اما داریوش زیر بار نرفت. این بار برومند از خجالت اون هم دراومد و کارش به بازداشت و‌ کلانتری کشید، پدر داریوش خواست آبروداری کنه رضایت داریوش رو گرفت و‌ پسرشو مجبور کرد کتایونو عقد کنه، برومند فقط بلد بود زور بازوشو به بقیه نشون بده نه مهر و منطقشو، آخرش هم جونشو گذاشت پای همین اخلاقش... .
مادر‌ مکث کرد و با لحن آرامی گفت:
- مهرزادجان! تو برومند نشو، پا جای پای پدرت نذار، پریزاد دختر عاقلیه، اینقدر الکی بهش سخت نگیر.
اخم کرده و دستم را روی پایم مشت کرده و فشردم. پدرم اشتباه نبود که همیشه همه از من می‌خواستند او نشوم. او الگوی من بود. من اگر در آن موقعیت پدرم بودم کتایون و داریوش را می‌کشتم و خودم سربلند پای چوبه‌ی‌دار می‌رفتم تا یک عمر افسوس ننگ خواهر را نکشم. مادر هیچ‌وقت من و‌ پدر را درک نخواهدکرد. من هم از همان نوجوانی یاد گرفته‌بودم که تمایلاتم را پیش مادر بروز ندهم. رو به مادر کردم.
- ببخش مامان! ولی پریزاد هم بد حرف می‌زنه.
- پریزاد همینه پسرم! زیاد شوخی می‌کنه، ولی بهش بدبین نشو، مطمئن باش من حواسم بهش هست، باور کن توی این مدت که نبودی جز مدرسه و کلاس نقاشی جایی نرفته، من همه‌ی رفقاشو می‌شناسم، همشون دخترای خوبیَن، خیالت ازش راحت باشه.
جوابی برای مادر نداشتم. او هیچ‌وقت نگرانی‌های مرا درک نمی‌کرد. خودم‌ را مشغول‌ غذاخوردن نشان دادم و‌ مادر ادامه داد:
- این دختر همه‌ی فکر و ذکرش نقاشیه، حتی کنکور هم نداد، مطمئن باش به چیز دیگه‌ای جز نقاش شدن فکر هم نمی‌کنه، گناه داشت اینقدر راحت دلشو شکستی.
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- میگید حالا چیکار کنم؟
 

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
مادر لقمه‌ی بزرگی از شامی و گوجه و سبزی را پیچاند و به طرف من گرفت.
- پاشو! اینو براش ببر، برو از دلش دربیار، پریزاد دل نازکه اما خیلی تو رو دوست داره.
لقمه را با «چشم مامان» گرفته و بلند شدم. به طرف اتاق پریزاد رفتم تا از دلش دربیاورم. چند ضربه به در زدم.
- پریزاد؟ آبجی؟ می‌ذاری بیام تو؟
چند لحظه بعد صدای تخس و بغض‌آلودش را شنیدم.
- با اینکه نمی‌خوام ببینمت اما بیا تو.
در را باز کرده و داخل شدم. پشت به من روی تختش نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته‌بود. اتاق پریزاد کوچک‌تر از اتاق من بود و برخلاف تخت من که کنار دیوار روبه‌روی در بود، تخت او‌ کنار دیوار کناری قرار‌داشت. بقیه فضای اتاق با کمد، میز‌توالت، میزتحریر و قفسه‌ای پر از وسایل نقاشی پر شده بود و فقط به انداره یک فرش کوچک میان اتاق جا مانده‌بود. در آستانه‌ی در ایستادم و نگاهم را روی پریزاد دوختم. از تخته‌شاسی کنارش و خط‌خطی‌هایی که روی کاغذ آچار انجام داده بود فهمیدم برای تخلیه خشمش به طراحی روی آورده. پشت سرش روی تخت نشستم.
- من آدم مقدمه‌چینی نیستم، اومدم بگم معذرت می‌خوام ناراحتت کردم.
بدون آنکه برگردد گفت:
- الان هم مامان ازت خواسته بیایی.
- پری‌جان! من دوستت دارم، اگه حرفی می‌زنم از نگرانیه.
- اولاً پری نه و پریزاد؛ دوماً مشکل من همینه که تو زیادی نگرانی.
- خب چیکار کنم؟
برنگشت اما سرش را به طرف شانه‌اش چرخاند.
- بهم اعتماد کن مهرزاد! باور کن من اون دختر بدی که توی ذهنت ساختی نیستم، من می‌دونم‌ چیکار باید بکنم چیکار نباید بکنم، قبول کن من دیگه بزرگ شدم، مهرزاد! بچه نیستم، باور کن من به دوست‌پسر حتی فکر هم نمی‌کنم.
ابروهایم از لفظ «دوست‌پسر» درهم شد‌.
- من نگفتم... .
- چرا گفتی! گفتی برای خودمم کافه جور‌ می‌کنم.
از پشت دستانم را دورش حلقه کرده و لقمه‌ی شامی را روبه‌رویش گرفتم.
- اینو برای معذرت خواهی بگیر.
روی سرش را بوسیدم.
- اشتباه کردم، ببخشید!
بعد از کمی مکث لقمه را از دستم گرفت.
- چیکار کنم؟ این مهرزاد مغززنگ‌زده برادرمه، مجبورم ببخشمش.
حلقه‌ی دستانم را دورش سفت‌تر کردم.
- دیگه توهین نکن!
فشاری که به زانوهای بسته‌اش که در حصار دستانم بود وارد می‌کردم نفسش را تنگ کرده بود، اما از تک و تا نیفتاد.
- حقته! باید فحش بدم تا دلم خنک شه، عتیقه‌ی مخ‌بسته.
ب*و*سه‌ای روی شانه‌اش کاشتم.
- باشه، ولی این عتیقه‌ی مخ‌بسته عاشق خواهرشه.
انگشتان دستی را که در حصار خودم گرفته بودم را روی دستم کشید.
- این خواهر احمق هم عاشق برادرشه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
پریزاد از همان بچگی عاشق این بود که در بغل گرفته و فشارش دهم، نقطه ضعف او را خوب می‌دانستم. از همان شب اولی که پدر رفت این را فهمیدم. وقتی همه دور مادر را گرفته و او‌ را آرام می‌کردند، من نیز در خشم و غم غرق شده و روی تختم دراز کشیده بودم؛ همگی از دختربچه خانه غفلت کرده‌بودیم. پریزاد هفت‌ساله که در اتاقم را باز کرد و مظلومانه «داداش» گفت، غم خود را فراموش کردم و نگاهم به نگاه ترسان دختر مظلومی افتاد که کسی در این وانفسای عزا او‌ را نمی‌دید. همان‌طور خوابیده دستانم را باز کردم و او را به آغوشم دعوت کردم. پریزاد که منتظر همین بود سریع به نزدم آمد و وقتی در آغوشم فشردمش گفت:
- داداشی! بابا دیگه نمیاد؟
زمانی که به زور «نه نمیاد» گفتم جان خودم هم بیرون زد. پریزاد کوچک با این حرف برگشت و صورتش را در سینه من پنهان کرد.
- منو محکم بگیر می‌ترسم.
من هم بیشتر در آغوشم فشردمش و اشک بی‌کسی ریختم. فکر گذشته‌ها غمگینم کرد. دستانم را از دور پریزاد باز کردم و کنارش نشستم. طراحی‌اش را برداشتم.
- این خواهر احمق من اصلاً نقاش خوبی نیست.
سریع برگشت. در حالی که لقمه نیم‌خورده در یک دستش بود با دیگری تخته را از دستم بیرون کشید.
- هیچم اینطور‌ نیست.
با لبخند به تخته اشاره کردم.
- آخه اینا چیه کشیدی؟
گازی حرصی به لقمه زد.
- تویی که درکی از هنر نداری.
بیشتر خندیدم.
- ولی این خط‌خطی‌ها درک نمی‌خواد.
ته لقمه را در دهانش چپاند و انگشت تهدیدش را مقابلم گرفت و با دهان پر‌ گفت:
- درسته بخشیدمت، ولی قرار نیست به آثارم توهین کنی، وگرنه باز هم میرم توی فاز قهر.
دو دستم را بالا گرفتم.
- من تسلیم! تو اصلاً نقاش قرن، خوبه؟
بشکنی زد.
- آفرین! این شد.
- پس بخند تا خیالم راحت بشه منو بخشیدی.
لبخندی زد.
- حتی عذرخواهیت هم زورگیرانه است، آدمو مجبور‌ می‌کنی ببخشتت.
بلند شدم.
- خان داداشم‌ دیگه.
به طرف در رفتم که گفت:
- قربون خان‌داداش زورگیرم برم، با مهدیس برات یه قرار جور‌ می‌کنم، ولی خواهش‌ می‌کنم این بددلی‌تو بذار کنار، اینطوری زندگی رو‌ فقط برای خودت تلخ می‌کنی.
همان‌طور که دستم روی دستگیره‌ی در بود برگشتم.
- بی‌خیال زن دادن من نمیشی؟
لبخند پهن‌تری زد.
- نوچ! تازه بعد عمری دم به تله دادی، دیگه ول کن نیستم، فقط من و‌ مامان که به خاطر وجودت نباید بدبخت بشیم، بذار یه زن‌داداش هم بیارم بدبختش کنم.
نمایشی اخم کردم.
- داشتیم‌ پری‌خانم؟
- شوخی کردم بی‌جنبه! داداش من بهترینه، یه خورده این افکارشو درست کنه معرکه میشه.
درحالی‌که از اتاق بیرون می‌آمدم لبخندی در جوابش زدم.
- چاپلوسی نکن وزّه!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
چند روز بعد پریزاد با مهدیس به این بهانه که یک کنکوری است و می‌خواهد سر از رشته‌ی اقتصاد دربیاورد در کافه‌ای قرار گذاشت. من نیز به عنوان برادری که او را در همه‌جا همراهی می‌کند نفر سوم آن قرار بودم.
پریزاد و مهدیس غرق بحث درمورد دروس دانشگاهی، بازار کار و آینده‌ی شغلی رشته‌ی اقتصاد بودند و من در تمام‌مدت، سعی می‌کردم نگاهم را از آن بینی عملی کوتاه، گونه‌های برجسته و صورت استخوانی گرفته و به میز بدهم، حتی رنگ چشم‌هایش را هم ندیدم، چرا که اعصابم از دیدن موهای رنگ‌شده‌ی حجیمی که هیچ شباهتی به موهای طبیعی و زیبای مهری نداشته و از هر طرف شال دختر بیرون زده‌بود، به هم می‌ریخت و به این فکر می‌کردم چرا روزبه‌روز شال دخترها آب می‌رود؟ با همه‌ی جلوه‌ای که موهای رنگ شده‌ی مهدیس به چشم هر بیننده‌ای می‌فروخت، برای من لطف موهای پریشان و شانه‌نخورده‌ی مهری که زیر مقنعه‌ی بزرگی پنهان می‌شد چیز دیگری بود. با یادآوری سیم‌تلفنی‌های سیاه مهری لبخندی روی لب‌هایم آمد و زیر لب زمزمه کردم.
- حیف که بچه‌ای!
متأسف از فکری که کرده‌بودم، سریع اخم کردم. شانس آوردم که مهدیس و پریزاد غرق گفتگو بودند، وگرنه مرا به‌خاطر لبخند و اخم همزمانم مجنون می‌خواندند. می‌خواستم از فکر مهری بیرون بیایم که صدای قهقهه‌ی زشتی کار را برای من راحت‌تر کرد. وقتی حواسم جمع شد متوجه شدم صاحب این قهقهه کسی جز دختر فرهان نیست که بی‌پروا ردیف دندان‌هایش بیرون می‌زد. اخمم شدیدتر شد. این دختر اصلاً انتخاب من برای زندگی نبود. برعکس او‌ مهری محجوب می‌خندید، بسیاری از اوقات هنگام خندیدن نگاهش‌ را به زمین می‌دوخت و چقدر همان خنده‌های اندکش زیبا بود. اگر کم‌سن نبود قطعاً برای ازدواج روی او فکر می‌کردم. او همسر دلخواه من می‌شد. حیف که هنوز کودک بود. ناخودآگاهِ مغزم نگذاشت زیاد در افسوس بمانم و گفت:
- می‌تونی صبر کنی بزرگ بشه.
برای اولین بار این ناخودآگاه حریصم بد نمی‌گفت. نگاهم را به فنجان قهوه‌ی نیم‌خورده‌ام دادم و حساب کردم. مهری امسال چهارده‌ساله بود و اگر فقط سه‌سال صبر می‌کردم، هفده‌ساله میشد و مناسب ازدواج. مهری را کسی جز من نمی‌خواست که نگران شوهر کردنش باشم. لحظه‌ای بعد خودآگاهم بیدار شد و به من نهیب زد:
- شرم کن مهرزاد! افکارت فقط دور و بر سوءاستفاده از بی‌کسی مهری می‌چرخه؟
خواستم حواسم را از مهری به مهدیس بدهم اما صدای تیز مهدیس بیش از هر چیز روی اعصابم بود. دیگر نتوانستم آنجا را تحمل کنم، با عذرخواهی برخاستم و به پریزاد که با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد گفتم:
- من توی ماشین منتظرتم.
و بدون خداحافظی از مهدیس، جمع را ترک کردم. بگذار مرا «مردک بی‌ادب» خطاب کند، همین که صدایش را نمی‌شنیدم برایم شادی مفرطی به همراه داشت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
در مغزم بحث شدیدی میان دوسوی خودآگاه و ناخودآگاهم بر سر مهری در جریان بود. دستانم را بالای فرمان گذاشته، سرم را به آن‌ها تکیه دادم و چشمانم را بستم. چهره‌ی خندان مهری پشت پلک‌هایم آمد. هیچ دختری زیباتر از مهری نمی‌خندید. چقدر خوب می‌شد اگر من صاحب آن خنده‌ها را داشتم. چشمانم را به سرعت بازکرده و کلافه دست در موهایم فرو کردم.
- خجالت بکش مهرزاد! خجالت! اون یه دختربچه‌س.
ناخودآگاهم در هیبت مردی که از هر نظر همانند خودم بود در ذهنم جان گرفت و جواب داد:
- چنان میگی دختربچه انگار چهارسالشه، اون چهارده سالشه! بفهم که بچه نیست.
جواب این مرد همسانم را دادم:
- می‌دونی چقدر فاصله‌ی سنی داریم؟ چهارده سال، اندازه سن خودش.
ناخودآگاهم دستانش را از هم باز کرد.
- ایرادش چیه؟ پدر و مادرت هم‌ شونزده‌سال اختلاف‌سنی داشتن.
با تحکم جواب دادم:
- اون فرق داشت!
در تصوراتم ناخودآگاهم یک طرفه به جایی تکیه داده و شانه بالا انداخت.
- هیچ‌ فرقی نداره.
ضربه‌ای با دست روی فرمان زدم.
- مادرم موقع ازدواج نوزده‌سالش بوده نه چهارده‌سال.
ناخودآگاهم دستانش را مقابل صورتش گرفت و به ناخن‌های دستش نگاهی کرد.
- خب تو هم صبر کن بزرگ بشه.
- ولی این ظلمه!
ناخودآگاهم ابروهایش را درهم کرد و چشم به من دوخت.
- چه ظلمی؟ ادا در نیار!
- شاید اصلاً منو نخواد.
ناخودآگاهم خود را تا روبه‌رویم پیش کشید.
- گفتم ادا در نیار! کی بهتر از تو؟ اصلًا ازش پرسیدی؟
چشمانم را بستم تا نگاهم به آن چهره‌ی چون خودم نیفتد.
- اون بچه‌س! این‌جور‌ چیزها نمی‌فهمه.
برای ندیدنش چشم بسته بودم غافل از اینکه او درون خودم هست و راه فراری از او ندارم.
- سه چهار سال دیگه چی؟ باز هم هیچی نمی‌فهمه؟
تردید کردم.
- سه چهار سال دیگه؟
ناخودآگاهم تا کنارم آمد و دست در گردنم انداخت.
- مهرزاد! به آینده فکر کن! توی اون روستا کسی جز تو مهری رو نمی‌بینه.
خودآگاهم جوابی برای ناخودآگاهم نداشت. او هم موقعیت را مناسب دیده و ول کن ماجرا نبود، مرا سست کرده بود و داشت میخش را محکم می‌کوبید.
- تو می‌تونی به اون دختر کمک کنی، به این فکر کن اون مثل موم توی دستای توئه، هر جور بخوای می‌تونی تربیتش کنی، فکر کن! هر جور که خودت بخوای!
حس لذت‌بخشی زیر پوستم دوید، پرسیدم:
- هرجور که بخوام می‌تونم تربیتش کنم؟
ناخودآگاهم چون مکاری حریص وسوسه‌انگیز کنار گوشم گفت:
- مگه قبل از این تربیتش نکردی؟ از اون دختر افسرده و ترسو تو یه دختر شجاع درست کردی. اون موقع برای درس بود و خودش؛ الان برای زندگی و خودت. فقط کافیه راه و روش دلخواهتو یادش بدی و برای خطاهاش از سیلی و خط‌کش دریغ نکنی، اون درنهایت میشه همون همسری که می‌خوای.
خواستم
مقابل وسوسه‌های خواستن مهری مقاومت کنم.
- ولی اون روستاس و من اینجا، فقط سال تحصیلی می‌تونم برم اونجا.
مقاومتم اثری در وسوسه‌های ناخودآگاهم نداشت.
- خب تو هم برو روستا، چرا موندی توی شهری که چیزی برای تو نداره؟
کلافه شده بودم.
- ولی مادر و خواهرم اینجا هستن، این‌جوری تنها میمونن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
نگاه عاقل اندر سفیه ناخودآگاهم را حس کردم.
- یه سال اونجا بودی، تنهایی نتونستن زندگی کنن؟
رو برگرداندم.
- من برای کار روستا بودم.
از مقابلم درآمد.
- الان برای زندگی برو!
مردد پرسیدم:
- زندگی؟
وسوسه‌های ناخودآگاهم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
- زندگی تو اونجاست مهرزاد! پیش مهری، پیش اون آبشار فرفری!
با لبخندی شیرین نام مهری را روی زبانم آوردم. ناخودآگاهم برای وسوسه‌کردن من موفق شده‌بود. خودآگاهم هم مهری را می‌خواست و جز او‌ دیگر هیچ‌کـس را نمی‌خواست.
درِ ماشین با ضرب باز شد، پریزاد باعصبانیت نشست و در را محکم کوبید. آنقدر حالم خوش بود که از خیر تذکر به او بابت شکاندن در گذشتم و فقط نگاهم را به چهره‌ی خشمگینش دوختم.
- واقعاً که مهرزاد! منو سنگ رو یخ کردی بعد نشستی ژکوند تحویلم میدی؟ این چه حرکتی بود کردی؟ مهدیس کاملاً فهمید به زور آوردمت.
دیگر این سرخوشی من برای پریزاد هم واضح شده‌بود.
- به درک! من یه دختر مو رنگ کرده که این هوا موهاش پریشون باشه نمی‌خوام، دختری می‌خوام که زیباییش مال خودم باشه، نه مال هر کـس که اونو می‌بینه.
پریزاد لحظاتی به من نگاه کرد و من هم ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. بعد از کمی گذشتن وقت گفت:
- باید از ستایش بپرسم خواهرش مو فرفریه یا نه؟
اخم کردم.
- این دیگه کیه؟
- ستایش دوستمه، خودش مو فرفریه، یه خواهر چادری داره، یگانه؛ شانس بیاری اون هم مو فرفری باشه، باب خودته، مثل خودت میونه‌ی خوبی با این قرار گذاشتنا نداره، اصلاً از اولش باید اونو پیشنهاد می‌دادم، فقط بدیش اینه تو نمی‌تونی پا پیش بذاری، خوشش از این طرز آشنایی نمیاد، مامان باید بره جلو.
با وجود مهری نباید می‌گذاشتم پریزاد مرا در چاه دختر دیگری بیندازد.
- از همین حالا میگم که نمی‌خوامش.
پریزاد کاملاً به طرفم برگشت.
- چرا؟ دختر قشنگیه، جای پارمیس و مهدیس اونو پیشنهاد داده‌بودم تا الان عقد هم کرده‌بودی، فقط نمی‌دونم چرا فراموشش کردم؟
- همون بهتر که فراموشش کردی.
- مهرزاد! راست و حسینی بگو تو واقعاً زن می‌خوای یا ما رو گذاشتی سر کار؟
با لبخند به پریزاد نگاهی انداختم و بعد نگاهم را معطوف رانندگی کردم. هنوز در فکر مهری بودم. من فقط بغل کردن و بوییدن آن موهای فر جادویی را می‌خواستم. بگذار بقیه هرچه می‌خواهند بگویند، زندگی من فقط مهری را کم داشت. دختری که هم دلخواهم باشد، هم باب میلم. خودم او‌ را برای زندگی‌ام با تنبیه، تربیت می‌کردم.
پریزاد که جوابی از من نگرفت ضربه‌ای به بازویم زد.
- عاشقی شازده؟ با توام، جوابمو بده، تو واقعاً دنبال زن گرفتنی یا ما رو اسکل کردی؟
با لبخندی که از تصور مهری در کنارم روی لب‌هایم نقش بسته‌بود به طرف پریزاد برگشتم.
- دیگه لازم نیست برای من دنبال زن بگردی، تصمیمم برای زندگی عوض شده.
پریزاد با هوف کلافه‌ای از من نگاه گرفت.
- پس واقعاً من و‌ مامان رو گذاشته بودی سر کار تا خودت تفریح کنی، حالا تصمیم جدیدت برای زندگی چیه؟
- می‌خوام برم روستا زندگی کنم.
متعجب به طرفم برگشت و بلند پرسید:
- روستا؟!
فقط «اوهوم» گفته و سر تکان دادم. پریزاد چند لحظه به منِ غرق در رانندگی نگاه کرد و بعد روی برگرداند و دیگر چیزی نپرسید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 27) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا