- Jan 23, 2025
- 18
بر روی صندلیاش مینشیند که یکی از خدمه، قهوه میآورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها میکند و پس از خم کردن سرش به نشانهی احترام، از اتاق خارج میشود.
عصای چوبیاش را با حرص به زمین میکوبد و میگوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک میکند و قبل از خوردن، زمزمه میکند:
- میدونم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهی به زیور میاندازد و همانطور که فنجان داغ را در میان دستانش حبس کرده بود و خیره سیاهی قهوه شده بود، با بیخیالی میگوید:
- همون کاری که از اول باید میکردیم؛ باهاش ازدواج میکنم.
- اگه قبول نکرد؟
لبخندی میزند و زیور میبیند که چشمانش از شرارت برق میزنند و کمی از قهوهاش را مینوشد.
- قبول میکنه؛ بخاطر خواهرزادهش هم که شده قبول میکنه؛ تو با مرضیه حرف بزن.
- چشم.
همان گونه که به طرف پنجره بزرگ اتاقش میرود، زمزمه میکند:
- اگه قبول نکرد یا بهانه آورد بهش یادآوری کن که به ارباب مدیونه و با ازدواج اون دختر با من، دیهش صاف میشه.
لبخندی بر روی صورت چروکش ثبت میشود؛ همانگونه که خیره قامت بلند او شده بود، به این فکر میکند که او را همانگونه که میخواست بزرگ کرده است!
بعد از کسب اجازه از اتاق خارج میشود.
***
صدای شیون جمعیت، تا فرسنگها آنطرفتر میرسد و مردم عادی در حیاط برای همدردی با ارباب و خانوادهاش، گریه میکنند.
داخل عمارت، نزدیکان ارباب با لباسهای محلی مشکی نشسته بودند ولی تعداد کمی از آنها گریه میکرد.
صدای پچ پچ زنان، که دربارهی دخترکی با صورتی رنگ پریده که گوشهای کنار پریناز نشسته بود، میآید که دربارهی دخترک سؤال میپرسند.
- اون دختر کیه؟
یکی از خانمها با موهای طلایی، دستی به انگشتر طلاییاش میکشد و آن را این طرف و آنطرف میکند و رو به زن مو مشکی که این سوال را پرسیده بود، میگوید:
- میگن خواهرشه
و بعد پوزخندی میزند. دختر جوانی که کنار همان زن مو طلایی نشسته بود، ابروهای نازکش بالا میروند و متعجب میگوید:
- ولی من یادمه؛ اون توی جشن عروسیش نبود.
زن دوم پشت چشمی نازک میکند و دستی به شال مشکی ولی براقش میکشد و میگوید:
- والا ما هم گیج شدیم سمیه جان؛ هیچ کس از این خانواده و رازهاشون سر در نمیاره.
زن اولی که سوال را پرسیده بود، خیره عمهی ایرن که درحال گریه و زاری و چنگ زدن به خودش بود، میشود و با لحن تمسخر آمیزی میگوید:
- نگاه کن چه کارهایی میکنه این زن، نوشین جون!
نوشین یا همان زن مو طلایی، خنده کوتاهی میکند و میگوید:
- اون خدا بیامرز که مامان صداش میزد، ولی این یکی عمه صداش میزنه؛ آخرش معلوم نشد کی به کیه!
با این حرف او، جمعیت چهار نفره شروع به ریز خندیدن میکنند و سرشان را پایین میگیرند تا کسی متوجه نشود.
زیور که تا آن لحظه به حرفهایشان گوش داده بود، نگاه گذرایی به ارباب میاندازد و بعد رو به نوشین میکند و میگوید:
- این کارها از زن ارباب، بعیده!
نوشین خندههایش را قطع میکند و رو به زیور با چاپلوسی میپرسید:
- ببخشید زیور خانوم، آخه خانواده عروست کمی عجیبه. راستی کی قراره جای زن ارباب رو بگیره؟
و نگاه پر افتخاری به دخترش، سمیه، میاندازد و همانگونه که با افتخار به دخترش نگاه میکرد، لـ*ـبهایش را شیرین از لبخند کرده و میپرسد:
- اصلاً کسی رو تعیین کردین؟
زیور هم نگاهی به بالا میاندازد و با افتخار میگوید:
- ارباب خودش فکر همه چیز رو کرده.
لبخند بر روی لـ*ـبهاب نوشین خشک میشود؛ نگاه خیرهای به زیور میاندازد و مبارک باشهای، همراه با حرص زیر لـب میگوید.
بالأخره مرضیه طاقت نمیآورد و از حال میرود؛ خدمتکارها او را میگیرند و به طرف اتاقش میبرند. لعیا و ریحانه با ناراحتی با دیدن این صحنه، خیره ایرنی که در آن دنیا بود، میشوند.
خدمتکار جوانی که لباس مشکی محلی پوشیده بود، شربتی جلویش میگیرد و میگوید:
- بخورید خانوم، براتون خوبه.
ایرن سری به معنای «نه» تکان میدهد که خدمتکار نگاهی به ارباب میاندازد؛ ارباب اخمی میکند و سری تکان میدهد که خدمتکار دوباره اصرار میکند ولی ایرن، ناخودآگاه عصبانی میشود سرش داد میکشد.
چشمان قهوهای امیر گرد میشوند و متعجب خیره او میشود، چرا که با اخلاقش آشنا بود و میدانست ایرن آدم بداخلاقی نیست.
ایرن خجالتزده، ببخشیدی میگوید و به طرف اتاقش میرود.
***
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها میکند و پس از خم کردن سرش به نشانهی احترام، از اتاق خارج میشود.
عصای چوبیاش را با حرص به زمین میکوبد و میگوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک میکند و قبل از خوردن، زمزمه میکند:
- میدونم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهی به زیور میاندازد و همانطور که فنجان داغ را در میان دستانش حبس کرده بود و خیره سیاهی قهوه شده بود، با بیخیالی میگوید:
- همون کاری که از اول باید میکردیم؛ باهاش ازدواج میکنم.
- اگه قبول نکرد؟
لبخندی میزند و زیور میبیند که چشمانش از شرارت برق میزنند و کمی از قهوهاش را مینوشد.
- قبول میکنه؛ بخاطر خواهرزادهش هم که شده قبول میکنه؛ تو با مرضیه حرف بزن.
- چشم.
همان گونه که به طرف پنجره بزرگ اتاقش میرود، زمزمه میکند:
- اگه قبول نکرد یا بهانه آورد بهش یادآوری کن که به ارباب مدیونه و با ازدواج اون دختر با من، دیهش صاف میشه.
لبخندی بر روی صورت چروکش ثبت میشود؛ همانگونه که خیره قامت بلند او شده بود، به این فکر میکند که او را همانگونه که میخواست بزرگ کرده است!
بعد از کسب اجازه از اتاق خارج میشود.
***
صدای شیون جمعیت، تا فرسنگها آنطرفتر میرسد و مردم عادی در حیاط برای همدردی با ارباب و خانوادهاش، گریه میکنند.
داخل عمارت، نزدیکان ارباب با لباسهای محلی مشکی نشسته بودند ولی تعداد کمی از آنها گریه میکرد.
صدای پچ پچ زنان، که دربارهی دخترکی با صورتی رنگ پریده که گوشهای کنار پریناز نشسته بود، میآید که دربارهی دخترک سؤال میپرسند.
- اون دختر کیه؟
یکی از خانمها با موهای طلایی، دستی به انگشتر طلاییاش میکشد و آن را این طرف و آنطرف میکند و رو به زن مو مشکی که این سوال را پرسیده بود، میگوید:
- میگن خواهرشه
و بعد پوزخندی میزند. دختر جوانی که کنار همان زن مو طلایی نشسته بود، ابروهای نازکش بالا میروند و متعجب میگوید:
- ولی من یادمه؛ اون توی جشن عروسیش نبود.
زن دوم پشت چشمی نازک میکند و دستی به شال مشکی ولی براقش میکشد و میگوید:
- والا ما هم گیج شدیم سمیه جان؛ هیچ کس از این خانواده و رازهاشون سر در نمیاره.
زن اولی که سوال را پرسیده بود، خیره عمهی ایرن که درحال گریه و زاری و چنگ زدن به خودش بود، میشود و با لحن تمسخر آمیزی میگوید:
- نگاه کن چه کارهایی میکنه این زن، نوشین جون!
نوشین یا همان زن مو طلایی، خنده کوتاهی میکند و میگوید:
- اون خدا بیامرز که مامان صداش میزد، ولی این یکی عمه صداش میزنه؛ آخرش معلوم نشد کی به کیه!
با این حرف او، جمعیت چهار نفره شروع به ریز خندیدن میکنند و سرشان را پایین میگیرند تا کسی متوجه نشود.
زیور که تا آن لحظه به حرفهایشان گوش داده بود، نگاه گذرایی به ارباب میاندازد و بعد رو به نوشین میکند و میگوید:
- این کارها از زن ارباب، بعیده!
نوشین خندههایش را قطع میکند و رو به زیور با چاپلوسی میپرسید:
- ببخشید زیور خانوم، آخه خانواده عروست کمی عجیبه. راستی کی قراره جای زن ارباب رو بگیره؟
و نگاه پر افتخاری به دخترش، سمیه، میاندازد و همانگونه که با افتخار به دخترش نگاه میکرد، لـ*ـبهایش را شیرین از لبخند کرده و میپرسد:
- اصلاً کسی رو تعیین کردین؟
زیور هم نگاهی به بالا میاندازد و با افتخار میگوید:
- ارباب خودش فکر همه چیز رو کرده.
لبخند بر روی لـ*ـبهاب نوشین خشک میشود؛ نگاه خیرهای به زیور میاندازد و مبارک باشهای، همراه با حرص زیر لـب میگوید.
بالأخره مرضیه طاقت نمیآورد و از حال میرود؛ خدمتکارها او را میگیرند و به طرف اتاقش میبرند. لعیا و ریحانه با ناراحتی با دیدن این صحنه، خیره ایرنی که در آن دنیا بود، میشوند.
خدمتکار جوانی که لباس مشکی محلی پوشیده بود، شربتی جلویش میگیرد و میگوید:
- بخورید خانوم، براتون خوبه.
ایرن سری به معنای «نه» تکان میدهد که خدمتکار نگاهی به ارباب میاندازد؛ ارباب اخمی میکند و سری تکان میدهد که خدمتکار دوباره اصرار میکند ولی ایرن، ناخودآگاه عصبانی میشود سرش داد میکشد.
چشمان قهوهای امیر گرد میشوند و متعجب خیره او میشود، چرا که با اخلاقش آشنا بود و میدانست ایرن آدم بداخلاقی نیست.
ایرن خجالتزده، ببخشیدی میگوید و به طرف اتاقش میرود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: