درحال تایپ رمان مجبوری با من بمانی| آیدا رستمی کاربر انجمن چری بوک

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
بر روی صندلی‌اش می‌نشیند که یکی از خدمه‌، قهوه می‌آورد.
با تکان دادن دست الیاد کار را نصفه رها می‌کند و پس از خم کردن سرش به نشانه‌ی احترام، از اتاق خارج می‌شود.
عصای چوبی‌اش را با حرص به زمین می‌کوبد و می‌گوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش را به دهانش نزدیک می‌کند و قبل از خوردن، زمزمه می‌کند:
- می‌دونم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهی به زیور می‌اندازد و همان‌طور که فنجان داغ را در میان دستانش حبس کرده بود و خیره سیاهی قهوه شده بود، با بی‌خیالی می‌گوید:
- همون کاری که از اول باید می‌کردیم؛ باهاش ازدواج می‌کنم.
- اگه قبول نکرد؟
لبخندی می‌زند و زیور می‌بیند که چشمانش از شرارت برق می‌زنند و کمی از قهوه‌اش را می‌نوشد.
- قبول می‌کنه؛ بخاطر خواهرزاده‌‌ش هم که شده قبول می‌کنه؛ تو با مرضیه حرف بزن.
- چشم.
همان گونه که به طرف پنجره بزرگ اتاقش می‌رود، زمزمه می‌کند:
- اگه قبول نکرد یا بهانه آورد بهش یادآوری کن که به ارباب مدیونه و با ازدواج اون دختر با من، دیه‌ش صاف می‌شه.
لبخندی بر روی صورت چروکش ثبت می‌شود؛ همان‌گونه که خیره قامت بلند او شده بود، به این فکر می‌کند که او را همان‌گونه که می‌خواست بزرگ کرده است!
بعد از کسب اجازه از اتاق خارج می‌شود.

***
صدای شیون جمعیت، تا فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر می‌رسد و مردم عادی در حیاط برای همدردی با ارباب و خانواده‌اش، گریه می‌کنند.
داخل عمارت، نزدیکان ارباب با لباس‌های محلی مشکی نشسته بودند ولی تعداد کمی از آن‌ها گریه می‌کرد.
صدای پچ پچ زنان، که درباره‌ی دخترکی با صورتی رنگ پریده که گوشه‌ای کنار پریناز نشسته بود، می‌آید که درباره‌ی دخترک سؤال می‌پرسند.
- اون دختر کیه؟
یکی از خانم‌ها با موهای طلایی، دستی به انگشتر طلایی‌اش می‌کشد و آن را این طرف و آن‌طرف می‌کند و رو به زن مو مشکی که این سوال را پرسیده بود، می‌گوید:
- میگن خواهرشه
و بعد پوزخندی می‌زند. دختر جوانی که کنار همان زن مو طلایی نشسته بود، ابرو‌های نازکش بالا می‌روند و متعجب می‌گوید:
- ولی من یادمه؛ اون توی جشن عروسیش نبود.
زن دوم پشت چشمی نازک می‌کند و دستی به شال مشکی ولی براقش می‌کشد و می‌گوید:
- والا ما هم گیج شدیم سمیه جان؛ هیچ کس از این خانواده و راز‌هاشون سر در نمیاره.
زن اولی که سوال را پرسیده بود، خیره عمه‌ی ایرن که درحال گریه و زاری و چنگ زدن به خودش بود، می‌شود و با لحن تمسخر آمیزی می‌گوید:
- نگاه کن چه کار‌هایی می‌کنه این زن، نوشین جون!
نوشین یا همان زن مو طلایی، خنده کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- اون خدا بیامرز که مامان صداش می‌زد، ولی این یکی عمه صداش می‌زنه؛ آخرش معلوم نشد کی به کیه!
با این حرف او، جمعیت چهار نفره شروع به ریز خندیدن می‌کنند و سرشان را پایین می‌گیرند تا کسی متوجه نشود.
زیور که تا آن لحظه به حرف‌هایشان گوش داده بود، نگاه گذرایی به ارباب می‌اندازد و بعد رو به نوشین می‌کند و می‌گوید:
- این کار‌ها از زن ارباب، بعیده!
نوشین خنده‌هایش را قطع می‌کند و رو به زیور با چاپلوسی می‌‌پرسید:
- ببخشید زیور خانوم، آخه خانواده عروست کمی عجیبه. راستی کی قراره جای زن ارباب رو بگیره؟
و نگاه پر افتخاری به دخترش، سمیه، می‌اندازد و همان‌گونه که با افتخار به دخترش نگاه می‌کرد، لـ*ـب‌هایش را شیرین از لبخند کرده و می‌پرسد:
- اصلاً کسی رو تعیین کردین؟
زیور هم نگاهی به بالا می‌اندازد و با افتخار می‌گوید:
- ارباب خودش فکر همه چیز رو کرده.
لبخند بر روی لـ*ـب‌هاب نوشین خشک می‌شود؛ نگاه خیره‌ای به زیور می‌اندازد و مبارک باشه‌ای، همراه با حرص زیر لـب می‌گوید.
بالأخره مرضیه طاقت نمی‌آورد و از حال می‌رود؛ خدمتکار‌ها او را می‌گیرند و به طرف اتاقش می‌برند. لعیا و ریحانه با ناراحتی با دیدن این صحنه، خیره ایرنی که در آن دنیا بود، می‌شوند.
خدمتکار جوانی که لباس مشکی محلی پوشیده بود، شربتی جلو‌یش می‌گیرد و می‌گوید:
- بخورید خانوم، براتون خوبه.
ایرن سری به معنای «نه» تکان می‌دهد که خدمت‌کار نگاهی به ارباب می‌اندازد؛ ارباب اخمی می‌کند و سری تکان می‌دهد که خدمتکار دوباره اصرار می‌کند ولی ایرن، ناخودآگاه عصبانی می‌شود سرش داد می‌کشد.
چشمان قهوه‌ای امیر گرد می‌شوند و متعجب خیره او می‌شود، چرا که با اخلاقش آشنا بود و می‌دانست ایرن آدم بداخلاقی نیست.
ایرن خجالت‌زده، ببخشیدی می‌گوید و به طرف اتاقش می‌رود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
در را ناگهانی باز می‌کند که مرضیه را با چند خدمتکار می‌بیند که سعی می‌کنند به او آب قند بدهند.
- برید بیرون.
بعد از اینکه خدمه اتاق را ترک کردند، بر روی تـ*ـخت می‌نشیند و به وضع آشفته مرضیه خیره می‌شود.
- اون دیگه رفته، چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟! فراموشش کن.
مرضیه که با موهای پریشان گوشه‌ای افتاده بود، با صدای خش‌داری می‌گوید:
- چطور شادنم رو فراموش کنم؟ شما می‌تونید؟
عصایش را فشار می‌دهد و لحنش تلخ می‌شود و زمزمه می‌کند:
- منم بچه‌هام رو از دست دادم ولی بخاطر نوه‌هام اون‌ها رو فراموش کردم. تو به فکر شایراد نیستی؟
نگاهی به مرضیه که غرق در فکر است می‌کند و تیر آخر را می‌زند.
- یعنی تو می‌خوای نوه‌ت زیر دست نامادری بزرگ بشه؟ به فکر اون نیستی؟
همان‌گونه که سرش پایین بود و تنها موهای رنگ زده‌اش پیدا بود با ناامیدی
می‌گوید:
- خب مگه راه ‌حل دیگه‌ای هم هست؟
لـبخند مرموزی می‌زند و می‌گوید:
- ایرن دختر خوشگلیه؛ راستش ارباب هم ازش خوشش اومده.
چشمان قرمزش را که اطرافشان حلقه قهوه‌ای زده بود، به طرف دیگری می‌چرخاند و با ناامیدی و حسرت پاسخ می‌دهد:
- ایرن قبول نمی‌کنه.
- تو حتماً می‌تونی راضیش کنی؛ باهاش حرف بزن. بگو بخاطر خواهر زاده‌ت این کار رو بکن.
او که بر روی تـ*ـخت نشسته بود به کمک عصایش بلند می‌شود و همراه با آن ادامه می‌دهد:
- راستی، ارباب گفت اگه با ایرن ازدواج کنه، طلبت صاف می‌شه.
چشمان مرضیه برق می‌زنند که پوزخندی می‌زند و از اتاق خارج می‌شود؛ شادن فقط بهانه بود.
***
دستی به کت و شلوارش می‌کشد و به طرف اتاق ایرن حرکت می‌کند. بدون اجازه در قهوه‌ای را باز می‌کند که ایرن را بدون شال می‌بیند که دستانش را بر روی زانوهایش گذاشته بود و حالا سرش را بلند کرده بود؛ جیغی می‌کشد که نیشخندی می‌زند و بی‌توجه به او به طرف مبل‌های کناری اتاق حرکت می‌کند.
سریع شال مشکی‌اش را که بر روی مبل قهوه‌ای افتاده بود سرش می‌کند و به طرف الیاد می‌رود و با خشم می‌گوید:
- شما کی هستید؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق من شدید؟
- برای ورود به جایی از خونه‌م، اجازه نمی‌گیرم؛ بشین.
به سختی اخم می‌کند و می‌گوید:
- بی‌شعوریتون رو می‌رسونه؛ برید بیرون.
خیره چشمانی که پایشان گود افتاده و به کبودی می‌زدند، می‌شود و محکم می‌گوید:
- من همیشه این‌قدر خون‌سرد نیستم، دخترجون. بهتره مراقب حرف‌هات باشی.
به اندازه کافی امروز ناراحت و عصبانی بود؛ پس تمام عصبانیتش را بر روی او خالی می‌کند:
- اگه نباشم چی می‌شه؟ برو بیرون
و دستش را به طرف در بلند دراز می‌کند که بلند می‌شود؛ حداقل یک سر و گردن از او بلندتر بود!
به طرفش می‌رود و گلویش را فشار می‌دهد.
در چشمان قهوه‌ای رو به سیاه‌اش خیره می‌شود و با صدایی که بخاطر فشار به گردنش، خش‌دار شده بود و به زور بلند می‌شد، می‌گوید:
- چیکار... دارید می‌کنید؟ دارم... خفه می‌شم... دستتون رو بردارید.
بی‌توجه به حرف‌های ایرن، دست‌هایش را که سعی می‌کردند او را از چنگال الیاد نجات دهند، بالای سرش قفل می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
بر روی صورتش فوت می‌کند که تار مویی که بر روی پیشانی‌اش افتاده بود، جا به‌جا می‌شود.
در چشمانی که بخاطر گریه قرمز شده‌ بودند و حاله‌ای از سیاهی اطرافشان را در بر گرفته بود، خیره می‌شود و محکم ولی زمزمه‌وار می‌گوید:
- من ارباب الیاد هستم، صاحب این مال و منال؛ فقط کافیه دست تکون بدم که بلایی سرت بیارن که مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن؛ پس این‌قدر سرکش نباش و بیا بشین.
جمله‌ی آخرش را بلندتر و محکم‌تر در صورت ایرن می‌غراند که چشمانش را می‌بندد.
دستانش را آزاد می‌کند که می‌خواهد سر بخورد؛ ولی دستی به تار موی فر لجبازی که از روی صورتش کنار نرفته بود، می‌کشد:
- موهاتم مثل خودت هستن ولی... .
موی‌ قهوه‌ایش را می‌کشد که صدای آخش بلند می‌شود.
- من با آدمای سرکش این‌جوری برخورد می‌کنم؛ پس احترام خودت رو نگه دار. این بی‌ادبی‌ها رو پای از دست دادن خواهرت می‌ذارم.
از او فاصله می‌گیرد و به طرف مبل‌های قهوه‌ای مخمل حرکت می‌کند. پا روی پا می‌اندازد و با اشاره به مبل‌ها زمزمه می‌کند:
- بشین.
او که بخاطر آزاد شدن گلویش به دیوار با کاغذ دیواری‌های کرم رنگ چسبیده بود و چند لحظه‌ای بود که می‌توانست به خوبی نفس بکشد، گوش به فرمان، به طرف مبل‌ها حرکت می‌کند و رو به رویش می‌نشیند که پوزخند کش‌داری می زند.
- نه اهل مقدمه چینی‌م نه وقتش رو دارم؛ پس میرم سر اصل مطلب.
ایرن با ترش‌رویی به طرف دیگری نگاه می‌کند. الیاد خیره چشمان ایرن، محکم می‌گوید:
- الآن سه روزه از مرگ شادن می‌گذره و شایراد بدون مادره.
نگاه گذرایی به سر تا پایش و لباس‌های مشکی‌ ساده‌اش می‌اندازد و دوباره خیره چشمانش که سعی در فرار از او داشتند، می‌شود تا واکنشش را ببیند؛ ادامه می‌دهد:
- پسرم به مادر نیاز داره و تو که نمی‌خوای یادگار خواهرت با نامادری بزرگ بشه؟
- حرفت رو بزن.
گره‌ی بین ابروهایش محکم‌تر می‌شود و با حرص می‌گوید:
- وسط حرفم نپر.
مکثی می‌کند و ناگهانی می‌گوید:
- زنم شو. با من ازدواج کن.
لحظه‌ای مات و مبهوت خیره او می‌شود؛ ولی سریع از جایش بلند می‌شود و با دستان مشت شده، این‌بار در چشمانش زل زده و داد می‌زند:
- چی؟! مگه تو خواب ببینی.
بی‌توجه به او و چهره‌ی قرمزش روی مبل لم می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید:
- تو واقعیتم می‌بینم. در هر صورتی یا با من ازدواج کن و از یادگار خواهرت مراقبت کن یا... .
بلند می‌شود و دستی به کت مشکی‌اش می‌زند و پس از بستن یکی از دکمه‌ها، کمی نزدیک او می‌شود؛ به پشتش که می‌رسد در گوشش زمزمه‌وار ادامه می‌دهد:
- فردا صبح، آخرین دیداریه که باهاش داری و دیگه هیچ وقت نمی‌بینیش.
-‌ تو حق نداری... .
بی‌حوصله وسط حرف او که به طرفش چرخیده بود، می‌پرد و می‌گوید:
- خود دانی؛ من حرف‌هام رو زدم.
به طرف اتاق حرکت می‌کند و با بی‌رحمی می‌گوید:
- تا همین امشب فرصت داری. راستی، گفتم شایراد؟! اسمیه که خواهرت انتخاب کرده بود؛ اگه دوست داری خواهر‌زاده‌ات با این اسم صدا زده بشه، قبول کن.
از اتاق خارج می‌شود که صدای شکستن چیزی و بعد گریه ایرن بلند می‌شود. پوزخندی می‌زند و زمزمه می‌کند:
- ضعیفه.
دوستان ایرن را می‌بیند؛ در جواب سلام آن‌ها، سری تکان می‌دهد و مرموز به امیر خیره می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
-‌با من امری داشتید؟
سیگار را دوباره به دهانش نزدیک می‌کند و پک عمیقی می‌زند و دود آن را به شیشه پنجره بلندی که روبه درختان سر سبز بود، می‌زند و بی‌آن‌که بچرخد می‌پرسد:
-کاری که چند روز پیش بهت گفتم رو انجام دادی؟
بله او را که می‌شنود، از پنجره با پرده‌های مشکی بلند فاصله می‌گیرد و به فرد روبه‌رویش خیره می‌شود:
-خب؟
مرد سربه زیر که بخاطر نگاه خیره او مضطرب شده بود، بی وقفه شروع می‌کند:
-امیر علی محمدی. متولد تهران یه خواهر داره و متولد هفتاد و چهاره. دانشجو مهندسی مکانیک هستند.
نگاهی به او که کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن مشکی پوشیده بود و از اجزای سرش، تنها موهای قهوه‌ایش پیدا بود، می‌اندازد و سیگار را در میان انگشتانش جا‌ به‌‌جا می‌کند.
-ارتباطش با ایرن؟
-گویا خواهرش، لعیا خانوم، دوست خانوم ایرن هستند و با ایشون در ارتباطه.
صدای قدم‌هایش بر روی سرامیک‌های سفید و براق اتاقی که به کمک نور کمی که از پنجره می‌آمد، روشن بود، می‌پیچد و بعد بر روی صندلی چرم مشکی می‌نشیند و پا بر روی پا انداخته و منتظر به او خیره می‌شود تا ادامه دهد:
-‌طبق گفته هم‌خوابگاهی‌ها، یک بار از ایرن خانوم خواستگاری کردند که جواب رد شنیدند.
نیش‌خندی می‌زند و در دلش می‌گوید:
-پسره‌ی احمق بی‌عرضه.
رو به مردی که ساکت، منتظر دستورات او ایستاده بود می‌کند و می‌گوید:
-خوبه؛ می‌تونی بری.
سیگار را بر روی جا سیگاری سفید رنگ فشار می‌دهد و به طرف اتاق ایرن حرکت می‌کند که صدای دختری توجه‌‌اش را به خود جلب می‌کند؛ لحظه‌ای می‌ایستد و به حر‌ف‌های آن‌ها گوش می‌دهد. از عادت‌های بچگی‌اش بود که گوشه‌ای قایم شود و به حرف‌های دیگران گوش دهد.
-تو که نمی‌خوای قبول کنی ایرن؟
صدای ریحانه به خوبی برایش قابل تشخیص است. دوست دارد جواب ایرن را بشنود، پس کمی به در نزدیک می‌شود که نوری که از میان در اتاق بر روی سالن تاریک افتاده بود، بر روی چشمان و قسمتی از صورتش می‌افتد که زمزمه غمگین ایرن را می‌شنود:
-ولی شایراد...
-اگه پارسال بهم جواب رد نمی‌دادی، الان این‌جوری نبودی.
صدای امیر که صحبت او را قطع کرده بود، باعث می‌شود دستانش را بر روی در مشت کند. در دلش فحشی حواله‌اش می‌کند.
-بس کن امیر.
صدای قدم‌های امیر که به او نزدیک می‌شد و بعد صدایش در اتاق می‌پیچد:
-چرا ایرن؟ چرا قبول نمی‌کنی؟
-من قصد ازدواج نداشتم امیر. بخاطر شادن بس کن؛ من حال خوشی ندارم.
صدای پوزخند امیر را می‌شنود که در جواب ایرن می‌گوید:
-الان چی؟ با دیدن این همه مال و منال بازم داری؟
صدای پر حرص دختری که با هشدار اسمش را صدا می‌زند، باعث می‌شود فریادی بزند:
-مگه دروغه لعیا؟! من عاشقش بودم؛ هنوزم هستم؛ ولی اون به من توجه نکرد و با بی‌رحمی تمام، قبول نکرد؛ اما حالا با خواستگاری این پسره توی شک افتاده...
-بس کن امیر. با این حرف‌ها می‌خوای به کجا برسی؟
بخاطر سوال ریحانه، شاد می‌شود؛ چرا که سوال خودش هم بود.
-بس نمی‌کنم ریحانه. می‌خوای به خواهر زاده‌ات کمک کنی یا با یه ارباب‌زاده ازدواج کنی؟
این را از ایرن می‌پرسد که صدای سیلی، باعث می‌شود پوزخندی بزند.
وارد اتاق که می‌شود، امیر را روبه‌روی ایرن می‌بیند که قسمتی از صورتش‌، قرمز شده است. به این فکر می‌کند که دست ایرن چقدر سنگین است!
-می‌خوام با ایرن حرف بزنم. لطفا‌ً برید بیرون.
-ایرن خانوم.
روبه امیر که این را گفته بود، می‌کند و با نیش‌خندی می‌گوید:
-فکر نمی‌کنم این موضوع به شما ربطی داشته باشه.
با خشم به طرفش می‌رود و‌ یقه‌ پیراهن مشکی‌اش را می‌گیرد و داد می‌زند:
-ببین بچه پولدار، بهتره دست از سر عشق من برداری. فهمیدی؟
با همان صدای تمسخرآمیز، بی‌توجه به یقه‌ای که در دستان امیر خفه شده بود، می‌پرسد:
-عشق؟! مطمئنی عشقت حسی که تو بهش داری رو نسبت بهت داره؟
مشتی به طرف صورتش‌ حواله می‌کند که آن را در هوا می‌گیرد. فشاری به آن وارد می‌کند که آخی زیر لـ*ـب می‌گوید.
-چی‌شد؟ همه‌ی زورت همین بود؟
فشار بیشتری وارد می‌کند، که صدایش بلند می‌شود. پوزخندی به چهره قرمز شده‌اش می‌زند.
-بس کن ارباب الیاد. خواهش می‌کنم.
به ایرن خیره می‌شود. چرا باید بخاطر امیر خواهش کند؟ نکند...با فکری که به ذهنش خطور می‌کند، عصبانی می‌شود و او را پرتاب می‌کند.
فریاد می‌زند:
_همگی برید بیرون. می‌خوام با ایرن تنها باشم.
لعیا نگاه متعجب و ترسیده‌ای به او می‌اندازد و به برادرش کمک می‌کند تا از اتاق خارج شوند.
بعد از خارج شدن ریحانه، در را قفل می‌کند که صدای ریحانه و در زدنش‌ بلند می‌شود. بی‌توجه به آن‌ها، به طرف ایرن می‌رود و مقابلش می‌ایستد.
ترسناک و آرام زمزمه می‌کند:
-جواب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
در فکر فرو می‌رود و صحبت‌های خودش و عمه‌اش را به یاد می‌آورد:
با وضع آشفته‌ای وارد اتاق می‌شود و از ریحانه می‌خواهد که کمی‌ آن‌ها را تنها بگذارد.
سر پا می‌ایستد و تا وقتی صدای در که خبر از رفتن ریحانه را می‌داد، به گوشش برسد، خیره چشمان گود افتاده ایرن می‌شود.
آرام به طرف تـ*ـخت چوبی که پتو صورتی رنگی آن را پوشانده بود می‌رود و بر روی آن و کنار ایرن می‌نشیند که صدای تـ*ـخت بلند می‌شود.
دستش را بر روی شانه‌ ایرن که در خود جمع شده بود و خیره موکت کرمی رنگ شده بود، می‌گذارد و نزدیکش می‌شود و لبخند مصلحتی می‌زند و بی‌مقدمه می‌پرسد:
- خبر داری ارباب ازت خواستگاری کرده؟
در دلش اعتراف می‌کند تابحال اینقدر به ایرن نزدیک نشده بود!
سرش هنوز پایین است و موهای فرش، برخلاف همیشه، آشفته است. دستانش، بر روی عکس شادن می‌لغزد آن را به گونه‌ای نوازش می‌کند که انگار خود شادن است و آرام زمزمه می‌کند:
-بله.
-و جوابت، عزیزم؟
نفس لرزانی می‌کشد و این بار نگاه‌اش را به عکس شادن خندان سوق می‌دهد و پاسخ می‌دهد:
-من...من می‌خوام ردش کنم.
لبخندش، محو می‌شود و ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند؛ دستش را بر می‌دارد و بلند می‌شود و رو به ایرن که خیره مانتو و شلوار مشکی او شده بود، داد می‌زند:
-برای چی؟!
رفتارش آشفته شده بود و و نمی‌دانست چگونه او را راضی کند.
با چشمانی که غرق در اشک شده بودند، خیره چشمان سرزنش‌گرش می‌شود و با لحن صادقانه ولی ناراحتی می‌گوید:
-اون خیلی بداخلاقه؛ از طرفی هنوز خاک شادن خشک نشده من برم ازدواج کنم؟ اونم با شوهرش؟
حرف شادن و مرگش که پیش می‌آید، تحمل نمی‌کند و اشک‌هایش سرازیر می‌شوند و بر روی شیشه قاب عکس چوبین قدیمی می‌ریزند.
لبخند پر استرسی می‌زند و به طرف ایرن می‌رود و دستان لاغر و لرزانش را می‌گیرد؛ اشک‌هایش را آرام پاک می‌کند و موهای پریشانش را درست می‌کند و صورتش را در دست آزادش، قاب می‌گیرد.
سعی می‌کند چهره مهربان و دل‌سوزی به خود بگیرد.
-به این خونه نگاه کن. یه دختر جز این چی می‌خواد؟
و به عمارت بزرگ اشاره می‌کند.
- عمه من چی‌کار به پول‌هاش دارم؟! اون حتی اخلاق درستی هم نداره.
این‌ها را با لحن سرزنش‌گری می‌گوید و سرش را که شال مشکی رنگی آن را پوشانده بود، به طرف دیگری می‌چرخاند که دستان ایرن را رها می‌کند و با هردو دستش، صورتش را می‌گیرد و به طرف خودش برمی‌گرداند:
-عمه قربونت بره، حتما به حرف‌هاش گوش نکردی، هوم؟
سرش را پایین می‌اندازد و خیره دامن مشکی‌اش می‌شود. بخاطر سکوتش لبخندی می‌زند، دستی به موج موهایش که زیر شال پنهان شده بودند، می‌کشد و سعی می‌کند صدایش را مهربان کند:
- آخه عمه‌جان اربابه، یه عمری چیزی جز چشم نشنیده؛ قبول کن. از طرفی برای شادن هم می‌گیم بعد چهلمش بگیرن، هوم؟
-من دوستش ندارم عمه از طرفی تو که می‌دونی من یکی دیگه رو...
عصبانی می‌شود و کنترل حرف‌هایش را از دست می‌دهد:
-بیین ایرن وقتی بچه بودی حدوداً هفت_هشت ساله‌ت بود که مامانت تو و شادن رو به من سپرد، من از اون موقع تا حالا برات کم گذاشتم؟
نه‌ای، زیرلب زمزمه می‌کند و اشک‌های بر روی صورتش را با دو دست پاک می‌کند. کمی صدایش را پایین می‌آورد و ادامه می‌دهد:
-بخاطر من و زحماتم هم که شده،‌ قبول کن عمه جان.
-نمی‌دونم عمه.
-ببین بخاطر من نه بخاطر خواهرت و خواهرزاده‌ات، تو که دوست نداری ارباب دیگه نذاره اون رو ببینی؟
زمزمه می‌کند:
-من شایراد رو دوست دارم، ولی...
وسط حرفش می‌پرد و محکم می‌گوید:
-پس بخاطر اون هم که شده بهش فکر کن عزیزم، باشه؟
-چشم.
او را خوب می‌شناخت؛ همچون پدرش برای جبران خوبی دیگران خودش را به آب و آتش می‌زد. فقط کافی بود او را کمی احساساتی کنی!

***

-هی؟
چشمانش کمی گرد می‌شوند و متعجب «چی» می‌گوید که بی‌حوصله، جوابش را می‌دهد:
-حواست کجاست؟! دو ساعته دارم صدات میزنم.
سرش را پایین می‌گیرد و با صدای خش‌داری، ببخشیدی می‌گوید.
دستی بر موهای لـ*ـختش می‌کشد و می‌گوید:
-جواب چی شد؟
-من قبول می‌کنم.
پوزخندی می‌زند و خوبه‌ای می‌گوید و از او فاصله می‌گیرد. چند قدمی بر روی موکت‌ کرمی رنگ اتاق، راه می‌رود و همراه‌اش می‌گوید:
-به خانوم بزرگ می‌گم، کارها رو ردیف کنه.
-ولی من یه شرطی دارم.
دستی به کت همیشه مشکی‌اش می‌کشد و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و برمی‌گردد و منتظر، خیره او می‌شود.
در دلش می‌گوید:
- زن‌ها همیشه به دنبال فرصتی برای خالی کردن جیبت هستند!
-باید تا چهلم شادن صبر کنیم؛ اون تازه از دنیا رفته.
دندان قروچه‌ای می‌کند و باشدی می‌گوید که سری تکان می‌دهد و تشکر می‌کند.
به طرف در حرکت می‌کند ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد بر می‌گردد و می‌گوید:
-راستی، بهتره از این پسره، امیر، فاصله بگیری . برای خودت می‌گم، من اعصاب ضعیفی دارم.
و از اتاق خارج می‌شود.
 

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
درمیان راه رو باریک عمارت با کفش‌های مشکی‌اش که بخاطر نور چراغ‌های راه‌رو، بیش‌تر از پیش برق می‌زدند، با قدم‌های بلندی به طرف اتاقش می‌رود که با ریحانه روبه رو می‌شود.
دستی به روسری سبز تیره‌اش می‌کشد و مطمئن می‌شود سرجایش باشد و همراه با آن سلام آرامی می‌دهد؛ می‌خواهد به طرف اتاق ایرن حرکت کند که سد راه‌اش می‌شود.
در ابتدا فکر می‌کند که فقط یک اتفاق است و سارافون بلند همرنگ روسری‌اش را می‌گیرد و می‌خواهد راه‌اش را به سمت دیگری، کج کند که دوباره جلویش می‌ایستد.
متعجب سرش را بلند می‌کند که چشمانش در قهوه‌های تلخ و سرد الیاد می‌افتد؛ اما سریع سرش را پایین می‌گیرد و دستان لرزانش کت مشکی که بر روی سارافون پوشیده بود را چنگ می‌زنند که آرام زمزمه می‌کند:
-از ایرن فاصله بگیر؛ برای خودت می‌گم
و به طرف اتاقش حرکت می‌کند.
متعجب و ترسیده خیره‌اش می‌شود تا اینکه در راه‌رو محو می‌شود؛ از مردمان روستا حرف‌های عجیب و ترسناکی درباره الیاد شنیده بود؛ آن‌ها می‌گفتند او نحس است و بعد از به دنیا آمدنش، همه‌ی اعضای خانواده‌اش کشته شده‌اند.
به خودش می‌آید و به طرف اتاق ایرن حرکت می‌کند.
بی‌حواس در را باز می‌کند که ایرن را با چشمانی گریان، کنار دیوار می‌بیند.
به طرفش می‌‌دود که زمزمه ایرن را می‌شنود:
-قبول کردم ریحانه؛ قبول کردم.
همراه با این جمله‌اش سرش را تندتند تکان می‌دهد و بعد سرش را بر روی پاهای جمع شده‌اش قرار می‌دهد و دستانش را بر روی سرش؛ تعجب می کند و او را در حصار دستانش جای می‌دهد و در گوشش زمزمه می‌کند:
-چرا دختر؟ تو که یکی دیگه رو دوست داشتی؟
ایرن کمی سرش را بلند می‌کند و خیره موکت‌های اتاق می‌شود. جوابش، فقط سکوت است و سکوت.
-بمیرم برات!
و او را نوازش می‌کند.
بعد از دقایقی، هر دو به دیوار سرد تکیه داده و به جای نامعلومی خیره شده بودند.
ریحانه سعی می‌کند خودش را همان دختر با نشاط گذشته نشان دهد و با لحن بامزه‌ای می‌گوید:
-فنر من چطوره؟
اگرچه از چشمانش غم ضجه می‌زد و بغض گلویش، صدایش را خفه کرده بود؛ اما برای دل او هم که شده اخم کم‌رنگی می‌کند و مشت آرامی حواله‌اش.
گوشی‌اش زنگ می‌خورد؛ خیره صفحه‌اش می‌شود‌ و چشمانش رنگین‌ از غم می‌شوند، دوباره زانو‌هایش را بـ*ـغل می‌گیرد که ریحانه متعجب، خیره حرکاتش می‌شود.
-تعجب نکن ریحانه، عماده.
-بهش قضیه رو گفتی؟
نه آرامی، زمزمه می‌کند که ریحانه متعجب از دیوار فاصله می‌گیرد و با صدای نسبتاً بلند و متعجبی می‌پرسد:
-یعنی نمی‌خوای، بهش بگی؟
گوشی خاموش می‌شود که با صدای بی‌حالی «نمی‌دونمی» زمزمه می‌کند و سرش را بر روی زانویش، می‌گذارد.
غرق در فکر است که اسمش، صدا زده می‌شود:
-ایرن؟
سرش را از روی زانو‌هایش بر می‌دارد و خیره او می‌شود؛ چشمان بی‌حال و غمگینش، از حال خرابش روایت می‌کند.
-نذار سریع عروسی بگیره.
با ناراحتی سرش را خم می‌کند و زمزمه می‌کند:
-آخه دست من نیست که...
دستش که کنارش افتاده‌ بود را می‌گیرد.
-حداقل نذار به این زودی‌ها عروسی بگیره، بذار کمی باهم آشنا بشید، بعد.
-بهش میگم
 

آیلولا

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2025
18
به پسر بچه‌ی کوچکی که بر روی پاهایش بود خیره می‌شود.
آرام طوری که صدایش به بیرون درز نکند زمزمه می‌کند:
-‌کاملاً شبیه باباتی!
چشمان مشکی‌اش را می‌بندد و خمیازه‌ای می‌کشد که لثه بدون دندانش نمایان می‌شود.
لبخند کمرنگی می‌زند؛ بعد از روزها افسردگی و گوشه نشینی بخاطر او بلند شده بود و تصمیم گرفته بود که بخاطر یادگار خواهرش هم که شده، محکم باشد و تمام تلاشش را برای تربیت او بکند.
پسربچه کوچک که بر روی پاهایش دراز کرده بود، می‌چرخد که دوباره او را به حالت قبل برمی‌گرداند و لپ‌های تپلش را می‌کشد و با کمی شوق در صدایش می‌گوید:
-‌پسر دخترکش من!
-شبیه باباشه دیگه!
هراسان سرش را بلند می‌کند که با الیاد روبه رو می‌شود؛ لحظه‌ای خیره او و کت و شلوار همیشه مشکی و خوش دوختش و موهای حالت داده‌اش می‌شود ولی دوباره سرش را پایین می‌گیرد و بی‌خیال او و حضورش، می‌گوید:
-‌تو کی اومدی؟!
-‌تو نه شما.
-عجب!
یکی از ابروهای کمانی قهوه‌ایش را بالا و دیگری را پایین می‌گیرد و بعد از نگاه تحقیر آمیزی دوباره بی‌توجه نسبت به حضور او، خودش را با پسر بچه تپل بر روی پاهایش مشغول می‌کند.
تصمیم گرفته بود او و حضورش را در زندگی‌اش فراموش کند و تمام سعی خود را صرف نگه‌داری از شایراد و ادامه تحصیلش کند.
الیاد عصبانی از رفتار‌های روی اعصاب و پرویی‌هایش به طرفش حرکت می‌کند و انگشتش را بالا می‌گیرد و تهدیدوار می‌گوید:
-‌‌ضمناً نبینمم الیاد، الیاد کردنت تو عمارت بپیچه‌ها. من رو ارباب صدا می‌زنی، فهمیدی؟
باید از همین اول زندگی به او می‌فهماند که نمی‌خواهد غلام حلقه به گوش او باشد برای همین شایراد را بر روی دستانش می‌گیرد و به ارامی بلند می‌شود؛ پرده‌های توری اطراف تـ*ـخت را کنار می‌زند و همان‌طور که سعی می‌کند مراقب شایراد باشد، دامن لباس محلی گل گلی‌اش را می‌گیرد و صندل‌های قرمزش را پوشیده و به طرف الیاد می‌رود و روبه رویش قرار می‌گیرد. همچون خودش انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار بالا می‌گیرد و با صدایی که بخاطر شایراد سعی در کنترلش دارد، می‌گوید:
-تو حق نداری به من دستور بدی؛ من خدمتکارت نیستم، آقا! هرجور دلم بخواد صدات می‌زنم.
الیاد عصبی، نگاه غضبناکی حواله‌اش می‌کند و می‌گوید:
-وقتی زنم شدی ادبت می‌کنم.
خنده تمسخرآمیز‌ی می‌کند و با غررو می‌گوید:
-من زنت بشم چیزی تغییر نمی‌کنه! تو بهتره کمی ادب بشی آقای بی‌ادب.
با عصبانیت به طرفش خیز بر می‌دارد که چند قدمی عقب می‌رود؛ اما دامنش زیر پاهایش گیر می‌کند و با پشت بر روی زمین می‌افتد.
صدای شایراد بلند می‌شود و شروع به جیغ و گریه می‌کند. با ناراحتی او را تکان می‌دهد. الیاد به طرف دیگری می‌چرخد و دستش را در موهایش می‌کشد؛ شاید کسی به او یاد نداده بود که چگونه محبت کند.
رو به ایرن با تمسخر می‌گوید:
-اینکه این‌قدر بی‌ادبی بخاطر اینه که از بچگی دست زور بالا سرت نبوده؛ برای اینه که سایه پدر و مادر و یا حتی خانواده‌ات، بالای سرت نبوده.
عقب بر می‌گردد و خیره چشمان خیس ایرن می‌شود؛ او همان‌گونه که شایراد را تکان می‌داد، با اشک خیره الیاد شده و با درد و نفرت در چشمانش زل زده بود.
اشک‌هایش هم‌چون بچگی‌هایش بی‌اجازه او یکی پس از دیگری بر روی گونه‌های سرخش می‌ریزند.
الیاد پوفی می‌کشد و کنارش می‌نشیند؛ با نوک انگشتش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و ناخواسته دوباره او را به سخره می‌گیرد:
-مادرت بهت یاد نداده بزرگ شدی، نباید گریه کنی؟
سکوت ایرن را که می‌بیند با حالت تمسخری، آخی می‌گوید و ادامه می‌دهد:
-یادم نبود تو از بچگی مادرت رو از دست دادی و یتیم بزرگ شدی!
قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌خواهد از اتاق خارج شود که صدای لرزان ایرن او را متوقف می‌کند:
- هیچ کدوم از این‌ها دست من نبوده؛ اما نمی‌خوام بفهمه.
همانطور که پشتش را به او کرده بود بی‌حوصله می‌‌پرسد:
-چی نمی‌خوای؟
-نمی‌خوام بفهمه مادرش مرده و یتیم شده.
کمی می‌چرخد و خیره قیافه قرمز و متورمش می‌شود؛ شاید کمی زیاده روی کرده بود.
دستانش مشت می‌شوند و باشه آرامی می‌گوید و سریع اتاق را ترک می‌کند.
صدای در را که می‌شنود روبه کودکی که چهره‌اش همچون خودش قرمز شده بود می‌کند و می‌گوید:
-نمی‌ذارم بهت بگن یتیم؛ نمی‌ذارم کسی بخاطر بی‌مادر بودنت، تحقیرت کنه.
بی‌اختیار بعد از جملاتش کودک را در حصار دستانش می‌گیرد و با او همراه و هم‌صدا می‌شود بی‌آن‌که بداند مردی درحال گوش دادن به حرف‌هایش است، بلند بلند گریه می‌کند.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 21) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

بالا