برگزیده رمان اتاق خالی از سکنه | به ترجمه مژگان چکنه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
- اگر بی‌ملاحظه بوده‌ام.
او با نگاهی گذرا به چهره‌ی مغرور فلورانس گفت.
- لطفاً مرا ببخشید. فقط قصد داشتم کمکی کرده باشم. از صحبت‌هایتان فهمیدم در مخمصه‌ای گرفتار شده‌اید؛ اما دیگر به پیشنهاد من فکر نکنید. می‌ترسم کمی فضولانه رفتار کرده باشم، بی‌شک از روی ناخواسته.
- عزیز من، اصلاً اینطور نیست.
سِر آدریان با عجله اعلام کرد و از بی‌ادبی ظاهری خود شوکه شده بود.
- تأکید می‌کنم، سخت در اشتباهی. برعکس، من با کمال میل پیشنهاد شما را می‌پذیرم و از شما خواهش می‌کنم مارلو باشید.
آرتور داینکورت شروع کرد.
- اما واقعاً...
- حرفی نزن!
سِر آدریان قطعش کرد و در واقع تا این لحظه، آرتور داینکورت توانسته بود پسرعمویش را متقاعد کند که دارد لطف بزرگی در حق او می‌کند.
- ببینید آقایان.
سِر آدریان به سمت دیگر مردان که هنوز درگیر بحث و جدل درباره این مسئله بودند رفت.
- من همه چیز را برایتان حل کردم. اینجا پسرعموی من هست؛ او این مشکل را از دوش شما برمی‌دارد و در عین حال یک مارلو درجه یک خواهد بود.
سکوتی سنگین پس از این اعلام حکمفرما شد. نگاه‌های تیره و تردیدآمیزی به تازه‌وارد دوخته شد؛ اما او همچنان با همان لبخند همیشگی و خونسردی‌اش به همه پاسخ داد. آرتور بلند شد و به سمت یکی از اعضای گروه که او را می‌شناخت رفت و با شانه‌ای بالا انداختن چیزی گفت. از آنجا که او پسرعموی سِر آدریان بود، همه احساس می‌کردند هیچ راهی برای اعتراض به گرفتن این نقش پرطرفدار ندارند.
- خب، من برای تو از خودم گذشتم؛ از آرزوی دیرینم چشم پوشیدم تا تو را خوشحال کنم.
سِر آدریان با صدایی آرام گفت و به سمت فلورانس خم شد.
- موفق شدم؟
- در ناخوشنود کردن من به حدی غیرقابل توصیف موفق شدی.
او با خشونت پاسخ داد. سپس با دیدن چهره‌ی متعجب او، با عجله ادامه داد:
- مرا ببخش؛ اما من امیدوار بودم مارلوی دیگری داشته باشم.
گونه‌هایش با گفتن این جمله سرخ شد و نگاهی در چشمان تاریکش ظاهر شد که او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. سِر آدریان بر دستش خم شد و ب*و*سه‌ای بر آن زد. دورا تالبوت که سرش را برگردانده بود، چیزی از این ماجرا ندید؛ اما آرتور داینکورت این نوازش خاموش را دید و ابری تیره بر چهره‌اش نشست.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فصل دوم

هر روز و تمام روز، هیچ چیز جز تمرین نمایش نبود. در هر گوشه‌ای، دو یا چند نفر را می‌شد دید که مشغول تمرین نقش‌هایشان بودند. تنها فلورانس دلمین بود که از تمرین نقشش خودداری می‌کرد، مگر در حضور تمام گروه، با اینکه آقای داینکورت بارها تلاش کرده بود او را راضی کند تا صحنه‌هایی را که باید با هم بازی کنند، به صورت خصوصی با او تمرین کند.
حتی از دورا تالبوت هم کمک خواسته بود، که او هم با کمال میل پذیرفت، چون در دل آرزو داشت فلورانس را تا حد ممکن به دام او بیندازد. در واقع، هر چیزی که فلورانس را از جلوی چشم سِر آدریان دور نگه دارد، برایش مطلوب بود. پس وقتی آرتور داینکورت از او کمک خواست، با روی خوش به حرف‌هایش گوش داد.

"او آشکارا از من دوری می‌کند،" یک شب با لحنی دلگیر به دورا گفت و کنارش نشست.
- جز عشقی صادقانه، چیزی در من نمی‌بینم که بتواند او را برنجاند. با این حال، به نظر می‌رسد از من خوشش نمی‌آید.
- مطمئنم اشتباه می‌کنی.
دورا با زدن پره‌های بادبزن به بازویش گفت:
- او فقط یک دخترجوان است، هنوز خودش را نمی‌شناسد.
آرتور با نگاهی تلخ گفت:
- اما وقتی آدریان با او حرف می‌زند، انگار خودش را خوب می‌شناسد.
دورا ناخواسته تکان خورد. رنگش پرید؛ اما سعی کرد با لبخندی تصنعی گیجی خود را پنهان کند؛ اما آرتور داینکورت که او را زیر نظر داشت، قلبش را مثل یک کتاب باز خواند.
- فکر نکنم آدریان به او علاقه‌ای داشته باشد.
آرتور با آرامش ادامه داد.
- حداقل با کمی تدبیر، می‌توان افکارش را به مسیر دیگری هدایت کرد.
دورا با بازی کردن با بادبزنش پرسید.
- اینطور فکر می‌کنی؟ من متوجه نشده‌ام که توجهاتش به فلورانس خاص باشد.
آرتور موافق بود، در حالی که با دقت او را مطالعه می‌کرد.
- هنوز نه، اگر صادقانه بگویم...
ناگهان قطع کرد و با حالتی نگران اضافه کرد:
- شاید بتوانیم به هم کمک کنیم.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
داینکورت با نرمی گفت:
- خانم تالبوت عزیز، آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که چقدر برای پسرعموی من، سِر آدریان، امن خواهد بود اگر با زنی عاقل ازدواج کند؟ زنی که دنیا و راه‌هایش را می‌شناسد؛ زن جوان و زیبایی که البته با آداب جامعه آشناست؟ چنین زنی می‌تواند آدریان را از تهدید دوستان منفعت‌طلب و مادران حیله‌گر نجات دهد. چنین زنی قطعاً یافت می‌شود. حتی فکر می‌کنم همین حالا هم می‌توانم چنین کسی را نشان دهم... اگر جسارتش را داشته باشم.
خانم تالبوت کمی لرزید و سرخ شد؛ اما چیزی نگفت.
داینکورت با همان صدای آرام و بی‌احساس ادامه داد.
- او نزدیک‌ترین خویشاوند من است، طبیعتاً به او علاقه‌مندم و این علاقه کاملاً بی‌غرض است؛ چرا که اگر او هرگز ازدواج نکند، اگر وارثی از خود به جا نگذارد، اگر مرگی ناگهانی به سراغش بیاید...
در اینجا تغییر قابل توجهی در چهره‌اش پدیدار شد.
- من وارث تمام این زمین‌هایی خواهم بود که اطراف می‌بینید، به علاوه عنوان اشرافی.
خانم تالبوت همچنان ساکت بود. فقط سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
داینکورت ادامه داد.
- پس می‌بینید که منظورم خیرخواهانه است وقتی پیشنهاد می‌کنم با کسی ازدواج کند که بتواند جایگاه اجتماعی او را حفظ کند، همانطور که گفتم، من کسی را می‌شناسم که می‌تواند این موقعیت را به شکلی دلپذیر پر کند... اگر بخواهد.
دورا تالبوت با لکنت پرسید:
- و آن کس؟
او زمزمه کرد.
- اجازه می‌دهید بگویم به چه کسی اشاره می‌کنم؟ خانم تالبوت، مرا ببخشید اگر بی‌ادب بوده‌ام که شما را آن زن تصور کرده‌ام.
لبخندی زودگذر بر لبان دورا نقش بست؛ اما ناگهان به یاد آورد که لبخند به چهره‌اش نمی‌آید، بنابراین دوباره به آرامش همیشگی‌اش بازگشت.
با شیرینی گفت:
- چشم‌چرانی می‌کنید؟
او با تأکیدی معنادار پاسخ داد.
- هرگز چشم‌چرانی نمی‌کنم؛ اما می‌بینم که عصبانی نیستید، بنابراین جسارت می‌کنم صریح بگویم که دلم می‌خواهد شما را به عنوان همسر پسرعمویم ببینم. آیا این ایده به کلی برایتان منزجرکننده است؟
- نه. اوه، نه!
- شاید، ببخشید اگر زیاده‌روی می‌کنم، حتی برایتان خوشایند باشد؟
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
خانم تالبوت ناگهان به او نگاهی انداخت و انگشتان جواهرنشانش را به آرامی روی بازوی او گذاشت.
- به شما اعتراف می‌کنم که از تنهایی خسته‌ام، از اینکه همیشه به خودم متکی بوده‌ام و برای پاسخ به هر سوالی باید به قضاوت شخصی‌ام تکیه کنم. با کمال میل می‌پذیرم که به راهنمایی برتر نیاز دارم. دلم می‌خواهد کسی باشد که گهگاه با کلامی خردمندانه به من کمک کند؛ در یک کلام، دلم می‌خواهد همسری داشته باشم. و...
در اینجا بادبزنش را به لب‌هایش نزدیک کرد و با نگاهی شیطنت‌آمیز به او نگاه کرد.
- این را هم اعتراف می‌کنم که سِر آدریان را... خوب... به اندازه هر مرد دیگری که می‌شناسم دوست دارم.
- او مرد بسیار خوشبختی است.
با جدیت ادامه داد:
- کاش قدر این خوشبختی را می‌دانست.
خانم تالبوت با تظاهر به اضطراب گفت:
- به هیچ وجه! حتی اشاره‌ای به چنین موضوعی نکنید، نه حتی...
درگیر سکوت شد.
- هیچ اشاره‌ای نخواهم کرد، هیچ کاری نمی‌کنم، مگر آنچه شما بخواهید.
با آهی سنگین:
- آه، خانم تالبوت، شما به غایت خوشبختید! به شما غبطه می‌خورم! با آن جذابیت‌هایتان و...
با لحنی نفوذکننده:
- کمک به موقع من، دلیلی نمی‌بینم که نتوانید مردی را که خوب، بگذارید بگوییم، دوست دارید، به چنگ آورید؛ در حالی که من...
دورا با شتاب قطعش کرد.
- اگر می‌توانم به شما کمکی بکنم، حاضر به خدمتم.
او واقعاً تحت تأثیر تصویری قرار گرفته بود که داینکورت پیش چشمانش ترسیم کرده بود. آیا ممکن بود؟ آیا واقعاً روزی سِر آدریان از آن او شود؟ جدا از ثروتش، او احساساتی عمیق نسبت به آدریان داشت و این روزها با فکر اینکه ممکن است او اسیر جذابیت‌های فلورانس شده باشد، رنج می‌کشید.
حالا اگر به کمک این مرد، بتوان رقیب را از سر راه آدریان کنار زد، همه چیز می‌تواند به خوبی پیش برود و میزبانشان ممکن است قبل از پایان این دیدار به پای او بیفتد.
دورا به خوبی از شیفتگی آرتور داینکورت نسبت به فلورانس آگاه بود و حق داشت که بخشی از این شیفتگی را ناشی از ثروت افسانه‌ای دختر جوان بداند. با این حال، با خود استدلال می‌کرد که علاقه‌ی او واقعی و صادقانه است، به احتمال زیاد همسری به خوبی هر مرد دیگری برای فلورانس خواهد بود.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
آرتور با نرم‌ترین لحن ممکن پرسید.
- آیا می‌توانم از شما درخواستی داشته باشم؟ شما راز من را می‌دانید، اینطور فکر می‌کنم. از همان ملاقات آخرمان در برایتون، وقتی قلبم یارای مقاومت نداشت و مرا وادار کرد احساساتم را آشکارا و در حضور شما بروز دهم، شما از عشق ناامیدانه‌ای که مرا می‌سوزاند آگاه شدید. شاید دیوانه باشم؛ اما هنوز فکر می‌کنم با فرصت‌ها و زمان کافی، می‌توانم حداقل تحملِ فلورانس دلمین را به دست آورم. آیا در این راه به من کمک می‌کنید؟ آیا به من فرصتی می‌دهید تا در تنهایی دلایل خود را به او ارائه دهم؟ با این کار...
با لبخندی معنادار:
- همزمان به پسرعموی من هم این فرصت خوشایند را می‌دهید که در خلوت با شما باشد.
دورا به خوبی منظور تلویحی او را فهمید. این روزها سِر آدریان و فلورانس تقریباً جدانشدنی بودند. حالا برخورد با کسی که منافعش در جدایی آن دو بود، برایش بسیار خوشایند بود.
با صدایی آرام گفت:
- کمک‌تان می‌کنم.
- پس سعی کنید فلورانس را راضی کنید فردا در گالری شمالی با من تمرین خصوصی داشته باشد. با دیدن نزدیک شدن کاپیتان رینگوود و خانم ویلیهز به سرعت زمزمه کرد.
- هیچکس نباید بداند! به شما اعتماد دارم. مهم‌تر از همه، به خاطر بسپارید آنچه بین ما گذشت فقط میان خودمان است. این نقشه کوچک ماست.
با لبخندی عجیب که به نحوی باعث لرزیدن دورا شد اضافه کرد.
با این حال، دورا به قول خود وفادار ماند و آن شب دیروقت، وقتی همه به اتاق‌هایشان رفته بودند، لباس خوابش را پوشید، خدمتکارش را مرخص کرد و با عبور از راهرو، به آرامی به در اتاق فلورانس زد.
با شنیدن صدای "بیا داخل"، در را باز کرد و پس از بستن مجدد آن، به سمت جایی رفت که فلورانس نشسته بود در حالی که خدمتکارش موهای بلند و نرمش را که تا زمین می‌رسید شانه می‌زد.
با شادی گفت:
- امشب بگذار من موهایت را شانه بزنم، فلو، بگذار برای یک بار هم که شده خدمتکارت باشم. یادت هست در سوئیس سال گذشته گاهی این کار را برایت می‌کردم.
فلورانس با خنده پذیرفت.
- خیلی خوب، باشه شب بخیر، پارکینز. خانم تالبوت تو را از خدمت معاف کرد.
پس از خروج خوشحال پارکینز، دورا شانه دسته‌عاجی را برداشت و به آرامی شروع به شانه زدن موهای دخترعمویش کرد.
پس از مقدمه‌چینی درباره موضوع مورد نظرش، با بی‌تفاوتی گفت:
- راستی فلو، کمی با آرتور داینکورت بی‌ادب هستی، اینطور نیست؟
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فلورانس ابرویی بالا انداخت.
- بی‌ادبی؟
دورا با حرکتی نمایشی شانه‌زدن موها را ادامه داد.
- خب... بله. فکر می‌کنم این کلمه رفتار تو با او را به خوبی توصیف می‌کند. می‌دانی، می‌ترسم سِر آدریان متوجه این موضوع شده باشد. نمی‌ترسی فکر کند رفتارت عجیب است؟ منظورم بی‌ادبانه است؟ مخصوصاً که او پسرعموی میزبانمان است.
فلورانس بی‌تفاوت پاسخ داد.
- به نظرم پسرعموی چندان محبوبی نیست.
با این حال، مردم دوست ندارند ببینند اقوامشان تحقیر می‌شوند. مردی را می‌شناختم که تمام روز از برادرش بدگویی می‌کرد؛ اما اگر کسی دیگر جلوی او یک کلمه بد درباره برادرش می‌گفت، به خشم می‌آمد.
دورا با زیرکی ادامه داد:
- و به هر حال، آرتور بیچاره واقعاً کاری نکرده که مستحق چنین برخوردی از طرف تو باشد.
فلورانس چشمانش را تنگ کرد.
- از او متنفرم. علاوه بر این، این یک بی‌ادبی آشکار است که کسی اینطور از جایی به جای دیگر تعقیبم کند. من آرام نخواهم نشست. این یک آزار واقعی است.
دورا با تظاهر به دلسوزی گفت:
- عزیزم، اگر او دل به تو باخته، نباید سرزنشش کنی. این بیشتر یک تعریف است تا هر چیز دیگر.
من همیشه از چنین تعریف‌هایی بیزار خواهم بود.
او در بقیه جنبه‌ها مردی کاملاً مؤدب است و باید اعتراف کنم نسبت به تو بسیار علاقه‌مند است. دورا اصرار داشت:
- همچنین خوش‌قیافه است، مگر نه؟ و رفتاری دارد که نشان می‌دهد در جامعه صاحب نفوذ است.
فلورانس با خنده‌ای کوتاه پرسید:
آیا او به تو پول داده تا این‌همه از او تعریف کنی؟ اما این تیر به هدف خورد و دورا از خجالت سرخ شد.
با عجله توضیح داد:
- منظورم این است... که فکر نمی‌کنم درست باشد وقتی مهمان خانه‌ای هستی، به یکی از افراد آن خانه به طور مشخص بی‌احترامی کنی. تو به بقیه بازیگران نمایش فرصت کافی می‌دهی که با تو تمرین خصوصی داشته باشند. چند نفر به من اشاره کرده‌اند که تو عمداً آقای داینکورت را نادیده می‌گیری و از او دوری می‌کنی.
فلورانس با آرامش اعتراف کرد و اضافه کرد:
- درست است. آن چند نفر بینش قابل توجهی دارند.
دورا عمداً مکث کرد:
- آنها حتی به من اشاره کردند... که دلیل بیزاری تو از او این است که از این موضوع ناراحتی که به جای سِر آدریان، او باید معشوق تو در نمایش باشد!
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
این سخنان برایش دشوار تمام شد؛ اما تأثیری که گذاشت ارزش این تلاش را داشت.
فلورانس که به رنگ مرگ سفید شده بود، موهایش را از دست دخترعمویش رها کرد و سریعاً از جا برخاست.
با آرامش اما محکم گفت:
نمی‌دانم این فضول‌ها چه کسانی هستند؛ اما اشتباه می‌کنند، کاملاً اشتباه! می‌فهمی؟ بیزاری من از آقای داینکورت ریشه‌های دیگری دارد. او به دلایل بسیاری برایم ناخوشایند است؛ اما از آنجا که نمی‌خواهم رفتارم به چنین شایعاتی دامن بزند، به او فرصتی خواهم داد تا نقشش را با من تمرین کند، هر زمان که بخواهد.
خانم تالبوت با شیرینی پاسخ داد.
- فکر می‌کنم تصمیم درستی گرفتی، عزیزم.
اگرچه کمی از دخترعمویش می‌ترسید؛ اما شجاعانه موضع خود را حفظ کرد.
- همیشه نشانه حماقت است که با افکار عمومی بجنگی. صبر نکن تا او دوباره از تو بخواهد، بلکه خودت فردا به او بگو که برای این منظور در گالری شمالی با او ملاقات خواهی کرد.
فلورانس گفت:
- خیلی خوب! اما چهره‌اش همچنان بیزاری و اکراه نسبت به این پیشنهاد را نشان می‌داد. و دورا، فکر نمی‌کنم دیگر نیاز به شانه زدن موهایم داشته باشم، ممنون. سرم وحشتناک درد می‌کند.
این اشاره‌ای بود که مشتاق است دورا هرچه سریع‌تر او را ترک کند. و با دریافت این اشاره، فلورانس به افکار خودش سپرده شد.
صبح روز بعد، بلافاصله پس از صبحانه، فلورانس فرصتی یافت تا به آقای داینکورت بگوید نیم ساعتی در گالری شمالی با او ملاقات خواهد کرد تا نقشش را تمرین کنند، چرا که معتقد بود این کار به روان‌تر شدن اجرای نمایش کمک می‌کند.
داینکورت پاسخی مناسب داد و ساعتی خاص را برای ملاقاتشان پیشنهاد کرد. فلورانس با تأییدی جدی این ترتیب را پذیرفت و با حرکتی سریع از او دور شد، گویی از رهایی از این همراهی خوشحال بود.
چند دقیقه بعد، داینکورت که در راهرو با خانم تالبوت مواجه شد، با نگاهی پرمعنا به او گفت که خود را عمیقاً مدیون او می‌داند.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فصل سوم

آرتور داینکورت آهسته گفت:
- دیر کردی.
در صدایش خشم نبود؛ در واقع فقط اشتیاقی بود برای نشان دادن اینکه لحظات دوری از او چقدر طاقت‌فرسا بوده‌اند.
فلورانس که ترجیح داد به حرف‌هایش توجهی نکند یا علاقه‌ای به چیزی جز کاری که آن‌ها را گرد هم آورده بود نشان ندهد، پرسید:
- کتابت را آورده‌ای، یا می‌خواهی بدون آن نقشت را تمرین کنی؟
او با صدایی عجیب پاسخ داد.
- تمام نقشم را از بر هستم.
فلورانس با لحنی آمرانه گفت:
- پس شروع کن.
تکبر آشکارش فقط بر زیبایی خیره‌کننده‌اش می‌افزود و شعله‌های اشتیاق او را برمی‌افروخت.
با صدایی لرزان پرسید.
- دوست داری شروع کنم؟ اگر خودت می‌خواهی؛ اما تو می‌خواهی؟
با بی‌حوصلگی پاسخ داد.
- هیچ چیزی را بیشتر از تمام شدن این تمرین آرزو نمی‌کنم.
داینکورت با تلخی گفت:
- واقعاً هیچ تلاشی برای پنهان کردن تحقیرت نسبت به من نمی‌کنی.
فلورانس با چشمانی برگشته و با سردی فزاینده پاسخ داد:
- متأسفم اگر زمانی با بی‌ادبی با تو رفتار کرده‌ام. اما باید بگویم که برای هرچه اتفاق افتاده، فقط خودت را باید سرزنش کنی.
با جسارت پرسید.
- آیا عشق ورزیدن به تو جرم است؟
با خشم فریاد زد و برای لحظه‌ای چشمان زیبایش را به او دوخت.
- آقا! از شما خواهش می‌کنم هرگز با من از عشق صحبت نکنید. بین ما نه همدلی وجود دارد و نه حتی دوستی معمولی. شما به خوبی می‌دانید که چه احساسی نسبت به شما دارم.
با شور ناگهانی پرسید:
- اما چرا فقط من باید هدف تحقیر قرار بگیرم؟ تمام مردان دیگر در دایره آشنایان تو با لطف پذیرفته می‌شوند، با لبخند و کلمات مهربانانه روبرو می‌شوند. فقط نگاه تو وقتی به ناچار به سمت من می‌آید، پر از ناخشنودی است. همه این را می‌بینند. من از میان دیگران انتخاب شده‌ام تا مورد بی‌اعتنایی و تحقیر قرار بگیرم.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فلورانس با تحقیر گفت:
- فراموشکار شدی. امروز اینجا آمده‌ام تا برای اجرای سه‌شنبه آینده تمرین کنیم، نه اینکه به حرف‌های بی‌ادبانه‌ات گوش دهم.
کتابش را باز کرد:
- اگر نقشت را بلدی، شروع کن.
- نقشم را خیلی خوب بلدم؛ اینکه دیوانه‌وار و ناامیدانه عاشقت باشم. حتی بی‌رحمی‌هایت هم فقط بر آتش عشق من می‌افزاید. فلورانس، بشنوم!
چشمانش برق زد و وقتی او سعی کرد دستش را بگیرد، او را پس زد.
- نه! آیا این کافی نیست که یک سال است با توجهات ناخواسته‌ات مرا آزار داده‌ای؟ حالا هم باید اینجا به من تحمیلشان کنی؟ مجبورم به زبان بیاورم آنچه که رفتارم همیشه نشان داده، تو از هر نظر برایم منفور هستی، حتی حضور تو آزارم می‌دهد، تماس تو برایم مشمئزکننده است!
وقتی این کلمات مانند تازیانه بر او فرود آمدند، عقب رفت و با چهره‌ای از هم گسیخته از خشم به او نگاه کرد:
- آه! اگر من به جای پسرعموی فقیر، صاحب اینجا بودم، اگر من سِر آدریان بودم، رفتارت با من کاملاً متفاوت می‌بود!
با شنیدن نام سِر آدریان، رنگ از چهره فلورانس پرید و سفید مثل گچ شد. لب‌هایش لرزید؛ اما چشمانش خم نشد.
با غرور گفت:
- حرفت را نمی‌فهمم.
داینکورت پاسخ داد:
- پس باید بفهمی. فکر می‌کنی کورم که نمی‌بینم چگونه قلب مغرورت را به پسرعمویم داده‌ای؟ او جایی موفق شده که دیگران شکست خوردند. حتی قبل از اینکه ابراز عشقی کند، تو با وجود غرورت، تمام عطفت را به او بخشیده‌ای!
با لب‌های لرزان فریاد زد.
- به من توهین می‌کنی!
فلورانس حالش به هم خورده بود و به وضوح می‌لرزید. اگر این مرد توانسته بود قلبش را بخواند، آیا دیگر مهمانان هم متوجه نشده بودند؟ آیا حتی خود آدریان هم رازش را کشف نکرده بود و شاید او را برای این عشق بی‌پروا تحقیر می‌کرد؟
داینکورت ادامه داد:
- و بیشتر از این...
از شکنجه‌ای که می‌دید به او وارد می‌کند لذت می‌برد.
- اگرچه عشقی شرافتمندانه را به خاطر خیال‌پردازی‌هایت پس می‌زنی، باید بگویم که سِر آدریان برنامه‌ها و نیات دیگری دارد. من می‌دانم که وقتی ازدواج کند، نام عروسش فلورانس دلمین نخواهد بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فلورانس با بازیافتن قدرت خود از ضعف موقتی‌اش، با تمام آتش گذشته فریاد زد.
- مرا ترک کنید، آقا! و هرگز جسارت صحبت با من را نداشته باشید. بروید!
با دستی کشیده به سمت در انتهای گالری اشاره کرد. در این حالت، با چشمانی به طرز عجیبی درخشان و قامتی که به تمامی راست شده بود، در زیبایی مغرورانه‌اش شکوهی خیره‌کننده داشت.
داینکورت، با نگاه به او، کنترل خود را از دست داد و ناگهان به پای او افتاد و دامنش را برای نگه داشتنش گرفت.
التماس کنان گفت:
- به من رحم کن، این عشق نافرجام من به توست که مرا به چنین سخنانی واداشته! چرا آدریان باید همه چیز را داشته باشد و من هیچ؟ او عنوان، زمین‌ها، موقعیت دارد و بالاتر از همه، گنج بی‌همتای عشق تو را، در حالی که من در همه چیز ورشکسته‌ام. کمی رحم، کمی مهربانی نشانم بده!
هر دو آنقدر آشفته بودند که صدای قدم‌های نزدیک‌شونده را نشنیدند.
فلورانس با اقتدار فریاد زد.
- رهایم کن، آقا!
داینکورت التماس کرد.
- نه؛ اول به یک سوال پاسخ بده، آیا پسرعمویم را دوست داری؟
فلورانس با وضوح و صدایی بلندتر پاسخ داد، غرور ذات‌یش عمیقاً جریحه‌دار شده بود.
- برای سِر آدریان هیچ ارزشی قائل نیستم!
دو نفری که از در بالایی گالری وارد شده بودند، با شنیدن این کلمات که با تأکید ادا شد، جا خوردند و به صحنه‌ای که در انتهای گالری مقابلشان بود خیره شدند. تردید کردند و در همان حال دیدند که آرتور داینکورت دست فلورانس دلمین را گرفت و با شور فراوان بوسید، گویی با مخالفتی روبرو نشد.
با صدایی آرام اما پرطنین گفت:
- پس هنوز می‌توانم امیدوار باشم.
دو تازه‌وارد که یکی سِر آدریان و دیگری خانم تالبوت بود، چرخیدند و با عجله عقب نشینی کردند، مبادا دیده شوند.
دورا با بهت لکنت‌زنان گفت:
- خدای من! چه کسی فکرش را می‌کرد؟ هرگز در زندگی‌ام اینقدر شوکه نشده بودم.
سِر آدریان که بسیار رنگ پریده و به شدت پریشان به نظر می‌رسید، پاسخی نداد. او مدام جملاتی را که شنیده بود در ذهن تکرار می‌کرد، گویی نمی‌توانست یا نمی‌خواست آن‌ها را هضم کند:
- برای سِر آدریان هیچ ارزشی قائل نیستم!
این کلمات مانند زنگ مرگ بر گوش‌هایش می‌نواخت؛ زنگ مرگ تمام امیدهای عزیزش و آن مرد که در برابر او زانو زده بود، دستش را می‌بوسید و می‌گفت هنوز امیدوار است! امید به چه؟ افسوس، او به خودش گفت که پاسخ را خیلی خوب می‌داند، امید به عشق او!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 7) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا