مژگان چکنه
سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
- Mar 9, 2023
- 1,145
- اگر بیملاحظه بودهام.
او با نگاهی گذرا به چهرهی مغرور فلورانس گفت.
- لطفاً مرا ببخشید. فقط قصد داشتم کمکی کرده باشم. از صحبتهایتان فهمیدم در مخمصهای گرفتار شدهاید؛ اما دیگر به پیشنهاد من فکر نکنید. میترسم کمی فضولانه رفتار کرده باشم، بیشک از روی ناخواسته.
- عزیز من، اصلاً اینطور نیست.
سِر آدریان با عجله اعلام کرد و از بیادبی ظاهری خود شوکه شده بود.
- تأکید میکنم، سخت در اشتباهی. برعکس، من با کمال میل پیشنهاد شما را میپذیرم و از شما خواهش میکنم مارلو باشید.
آرتور داینکورت شروع کرد.
- اما واقعاً...
- حرفی نزن!
سِر آدریان قطعش کرد و در واقع تا این لحظه، آرتور داینکورت توانسته بود پسرعمویش را متقاعد کند که دارد لطف بزرگی در حق او میکند.
- ببینید آقایان.
سِر آدریان به سمت دیگر مردان که هنوز درگیر بحث و جدل درباره این مسئله بودند رفت.
- من همه چیز را برایتان حل کردم. اینجا پسرعموی من هست؛ او این مشکل را از دوش شما برمیدارد و در عین حال یک مارلو درجه یک خواهد بود.
سکوتی سنگین پس از این اعلام حکمفرما شد. نگاههای تیره و تردیدآمیزی به تازهوارد دوخته شد؛ اما او همچنان با همان لبخند همیشگی و خونسردیاش به همه پاسخ داد. آرتور بلند شد و به سمت یکی از اعضای گروه که او را میشناخت رفت و با شانهای بالا انداختن چیزی گفت. از آنجا که او پسرعموی سِر آدریان بود، همه احساس میکردند هیچ راهی برای اعتراض به گرفتن این نقش پرطرفدار ندارند.
- خب، من برای تو از خودم گذشتم؛ از آرزوی دیرینم چشم پوشیدم تا تو را خوشحال کنم.
سِر آدریان با صدایی آرام گفت و به سمت فلورانس خم شد.
- موفق شدم؟
- در ناخوشنود کردن من به حدی غیرقابل توصیف موفق شدی.
او با خشونت پاسخ داد. سپس با دیدن چهرهی متعجب او، با عجله ادامه داد:
- مرا ببخش؛ اما من امیدوار بودم مارلوی دیگری داشته باشم.
گونههایش با گفتن این جمله سرخ شد و نگاهی در چشمان تاریکش ظاهر شد که او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. سِر آدریان بر دستش خم شد و ب*و*سهای بر آن زد. دورا تالبوت که سرش را برگردانده بود، چیزی از این ماجرا ندید؛ اما آرتور داینکورت این نوازش خاموش را دید و ابری تیره بر چهرهاش نشست.
او با نگاهی گذرا به چهرهی مغرور فلورانس گفت.
- لطفاً مرا ببخشید. فقط قصد داشتم کمکی کرده باشم. از صحبتهایتان فهمیدم در مخمصهای گرفتار شدهاید؛ اما دیگر به پیشنهاد من فکر نکنید. میترسم کمی فضولانه رفتار کرده باشم، بیشک از روی ناخواسته.
- عزیز من، اصلاً اینطور نیست.
سِر آدریان با عجله اعلام کرد و از بیادبی ظاهری خود شوکه شده بود.
- تأکید میکنم، سخت در اشتباهی. برعکس، من با کمال میل پیشنهاد شما را میپذیرم و از شما خواهش میکنم مارلو باشید.
آرتور داینکورت شروع کرد.
- اما واقعاً...
- حرفی نزن!
سِر آدریان قطعش کرد و در واقع تا این لحظه، آرتور داینکورت توانسته بود پسرعمویش را متقاعد کند که دارد لطف بزرگی در حق او میکند.
- ببینید آقایان.
سِر آدریان به سمت دیگر مردان که هنوز درگیر بحث و جدل درباره این مسئله بودند رفت.
- من همه چیز را برایتان حل کردم. اینجا پسرعموی من هست؛ او این مشکل را از دوش شما برمیدارد و در عین حال یک مارلو درجه یک خواهد بود.
سکوتی سنگین پس از این اعلام حکمفرما شد. نگاههای تیره و تردیدآمیزی به تازهوارد دوخته شد؛ اما او همچنان با همان لبخند همیشگی و خونسردیاش به همه پاسخ داد. آرتور بلند شد و به سمت یکی از اعضای گروه که او را میشناخت رفت و با شانهای بالا انداختن چیزی گفت. از آنجا که او پسرعموی سِر آدریان بود، همه احساس میکردند هیچ راهی برای اعتراض به گرفتن این نقش پرطرفدار ندارند.
- خب، من برای تو از خودم گذشتم؛ از آرزوی دیرینم چشم پوشیدم تا تو را خوشحال کنم.
سِر آدریان با صدایی آرام گفت و به سمت فلورانس خم شد.
- موفق شدم؟
- در ناخوشنود کردن من به حدی غیرقابل توصیف موفق شدی.
او با خشونت پاسخ داد. سپس با دیدن چهرهی متعجب او، با عجله ادامه داد:
- مرا ببخش؛ اما من امیدوار بودم مارلوی دیگری داشته باشم.
گونههایش با گفتن این جمله سرخ شد و نگاهی در چشمان تاریکش ظاهر شد که او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. سِر آدریان بر دستش خم شد و ب*و*سهای بر آن زد. دورا تالبوت که سرش را برگردانده بود، چیزی از این ماجرا ندید؛ اما آرتور داینکورت این نوازش خاموش را دید و ابری تیره بر چهرهاش نشست.