فصل اول.
خورشید غروب کرده و روز به پایان رسیده است. سکوت و آرامش شبِ در حال آمدن بر همه چیز سایه افکنده است. تاریکیِ محوِ گرگومیش به نرمی بر روی گلهای خوابیده و شاخههای تابخورده، بر روی فوارههای آرام که حوضهای مرمرینشان در نور نامطمئن به سفیدی برف میدرخشند و بر روی منظره اقیانوس دوردستی که از میان درختان نارون غولپیکر دیده میشود، گسترده شده است. مهای شناور در هوای گرم و ساکن آویزان است و آسمان و زمین را در هم میآمیزد و صحنهای شیرین و آشفته خلق میکند.
پیچکهای عشق که بر دیوارهای قدیمی قلعه بالا رفتهاند، با وزیدن باد عصرگاهی به صدا درآمده و زمزمهکنان به نظر میرسند. این پیچکها تا بالا میخزند، از پنجرههای مشبک و تزئینات عجیب و غریب میگذرند و حتی به برج قدیمی میرسند و با عشق دور آن میپیچند و از میان شکافهای بلند در دیوارهای سنگی اتاق تسخیرشده عبور میکنند.
اینجاست که سایهها تاریکترین حالات خود را میافکنند. تمام این گوشه از برج قدیمی در تاریکی پیچیده شده است، گویی که میخواهد صحنه جنایتهای هولناک قرون گذشته را پنهان کند.
شبحهای اربابان و بانوان گذشته گویی به طور مرموزی از میان شکافهای این اتاق عجیب و غریب به بیرون خیره شدهاند، اتاقی که هیچ خدمتکاری، زن یا مرد، از قلعه تا به حال جرأت ورود به آن را نداشته است. برای آنها این اتاق پر از وحشتهای هولناک است و مملو از افسانههای روزگاران گذشته و صحنههای ترسناکی که حتی قویترین قلبها را نیز به لرزه میاندازد.
در روزهای حکومت خاندان استوارت، یک ارل پیر در آن اتاق خود را حلقآویز کرده بود تا به جای مواجهه با دنیایی که نامش را بیآبرو کرده بود، مرگ را انتخاب کند؛ حتی پیش از آن، یک بانوی زیبا اما سستاراده در آنجا زندانی شده بود و به دست ارباب بیرحمش به آرامی از گرسنگی مرده بود. حتی در قرن گذشته نیز یک بارونت عنوان ارل در دوران حکومت مشترکالمنافع از خانواده داینکورت گرفته شده بود که با دوستش بر سر یک زیباروی محبوب دعوا کرده بود، با دستکشش به صورت او زده و سپس او را به دوئل مرگبار دعوت کرده بود. این دوئل در همان اتاق شوم انجام شده بود و تنها با مرگ هر دو مبارز به پایان رسیده بود؛ لکههای خون روی کف اتاق بزرگ و عمیق بودند و تا به امروز، تختههای کف اتاق گواه خاموشی بر ماهیت خونین آن نبرد پنهانی هستند.
اما در حال حاضر، در حالی که بیرون از قلعه در گرمای نرم و لطیف نور غروب ایستادهایم، به سختی میتوان به وحشتهای گذشته یا هر چیز غمانگیز و گناهآلودی فکر کرد.