برگزیده رمان اتاق خالی از سکنه | به ترجمه مژگان چکنه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
کد : 07
Negar_1742814618247.png
به نام خدا

عنوان: اتاق خالی از سکنه( اتاق جن‌زده)
نویسنده: Ann Radcliffe
ژانر: ترسناک
مترجم: مژگان چکنه

خلاصه:
بعدا گذاشته می‌شود

دارای تگ برگزیده انجمن چری بوک​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
فصل اول.
خورشید غروب کرده و روز به پایان رسیده است. سکوت و آرامش شبِ در حال آمدن بر همه چیز سایه افکنده است. تاریکیِ محوِ گرگ‌و‌میش به نرمی بر روی گل‌های خوابیده و شاخه‌های تاب‌خورده، بر روی فواره‌های آرام که حوض‌های مرمرینشان در نور نامطمئن به سفیدی برف می‌درخشند و بر روی منظره اقیانوس دوردستی که از میان درختان نارون غول‌پیکر دیده می‌شود، گسترده شده است. مه‌ای شناور در هوای گرم و ساکن آویزان است و آسمان و زمین را در هم می‌آمیزد و صحنه‌ای شیرین و آشفته خلق می‌کند.
پیچک‌های عشق که بر دیوارهای قدیمی قلعه بالا رفته‌اند، با وزیدن باد عصرگاهی به صدا درآمده و زمزمه‌کنان به نظر می‌رسند. این پیچک‌ها تا بالا می‌خزند، از پنجره‌های مشبک و تزئینات عجیب و غریب می‌گذرند و حتی به برج قدیمی می‌رسند و با عشق دور آن می‌پیچند و از میان شکاف‌های بلند در دیوارهای سنگی اتاق تسخیرشده عبور می‌کنند.
اینجاست که سایه‌ها تاریک‌ترین حالات خود را می‌افکنند. تمام این گوشه از برج قدیمی در تاریکی پیچیده شده است، گویی که می‌خواهد صحنه جنایت‌های هولناک قرون گذشته را پنهان کند.
شبح‌های اربابان و بانوان گذشته گویی به طور مرموزی از میان شکاف‌های این اتاق عجیب و غریب به بیرون خیره شده‌اند، اتاقی که هیچ خدمتکاری، زن یا مرد، از قلعه تا به حال جرأت ورود به آن را نداشته است. برای آن‌ها این اتاق پر از وحشت‌های هولناک است و مملو از افسانه‌های روزگاران گذشته و صحنه‌های ترسناکی که حتی قوی‌ترین قلب‌ها را نیز به لرزه می‌اندازد.
در روزهای حکومت خاندان استوارت، یک ارل پیر در آن اتاق خود را حلق‌آویز کرده بود تا به جای مواجهه با دنیایی که نامش را بی‌آبرو کرده بود، مرگ را انتخاب کند؛ حتی پیش از آن، یک بانوی زیبا اما سست‌اراده در آنجا زندانی شده بود و به دست ارباب بی‌رحمش به آرامی از گرسنگی مرده بود. حتی در قرن گذشته نیز یک بارونت عنوان ارل در دوران حکومت مشترک‌المنافع از خانواده داینکورت گرفته شده بود که با دوستش بر سر یک زیباروی محبوب دعوا کرده بود، با دستکشش به صورت او زده و سپس او را به دوئل مرگ‌بار دعوت کرده بود. این دوئل در همان اتاق شوم انجام شده بود و تنها با مرگ هر دو مبارز به پایان رسیده بود؛ لکه‌های خون روی کف اتاق بزرگ و عمیق بودند و تا به امروز، تخته‌های کف اتاق گواه خاموشی بر ماهیت خونین آن نبرد پنهانی هستند.
اما در حال حاضر، در حالی که بیرون از قلعه در گرمای نرم و لطیف نور غروب ایستاده‌ایم، به سختی می‌توان به وحشت‌های گذشته یا هر چیز غم‌انگیز و گناه‌آلودی فکر کرد.
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
در داخل خانه، هیاهو و انتظاری به چشم می‌خورد که از آمدن مهمان‌ها خبر می‌دهد؛ خدمتکاران بی‌صدا اما پرجنب‌وجوش به این سو و آن سو می‌روند و گاهی اوقات خانه‌دار متشخص از اتاقی به اتاق دیگر می‌گذرد و در حالی که می‌رود، دستورات و توصیه‌هایی به خدمتکاران زن می‌دهد. پیشخدمت هم به همان اندازه مشغول و نگران است، در حالی که کارهای پادوها را زیر نظر می‌گیرد. مدت‌هاست که این خانه قدیمی صاحب‌خانه دائمی نداشته است، و مدت‌ها طولانی‌تر از آن است که مهمانی به اینجا دعوت شده باشد، به همین دلیل اهل خانه بیش از حد معمول از این تغییر که در شرف وقوع است، هیجان‌زده هستند.
سر آدریان داینکورت، پس از یک سفر طولانی در قاره اروپا و اقامت‌های طولانی در شرق، بالاخره به خانه بازگشته است، با این قصد آشکار که یک نجیب‌زاده آرام و روستایی شود و به کشت شلغم، پرورش گاوهای برنده جایزه و تعیین شدن به عنوان رئیس شکارچیان (M.F.H) پس از بازنشستگی لرد دارتری که قصد خود را برای کناره‌گیری به نفع او اعلام کرده است، بپردازد. او مردی جوان، بلندقد، چابک و فعال است. پوست او اگرچه به طور طبیعی روشن است؛ اما بر اثر سفرهای خارجی برنزه شده است. موهایش قهوه‌ای روشن است و بسیار کوتاه چیده شده‌اند. چشمانش بزرگ، شفاف و صادقانه است و به رنگ بنفش تیره خاصی است؛ چشمانی زیبا، جذاب و شیرین و با نگاهی ثابت. دهانش که با سبیلی بلوند و افتاده پوشیده شده است، بزرگ و محکم است؛ اما بسیار مستعد خنده.
فصل لندن به پایان رسیده است، و سر آدریان عجله‌ای از شهر خارج شده تا دستوراتی برای پذیرایی از برخی افراد که برای اقامت در طول فصل شکار کبک دعوت کرده است، بدهد.
حالا همه چیز آماده است و از آنجایی که آخرین قطار از لندن نیم ساعت پیش موعدش بوده، سر آدریان روی پله‌های در ورودی سالن ایستاده و با اضطراب منتظر برخی از مهمانانش است.
حتی نشانه‌ای از بی‌تابی واقعی در رفتارش دیده می‌شود که بعید است به دلیل اشتیاق معمولی یک مرد جوان برای دیدن چند تا از دوستانش باشد. اضطراب سر آدریان آشکار و بی‌پرده است و کمی اخم روی پیشانی‌اش دیده می‌شود. ناگهان چهره‌اش روشن می‌شود وقتی صدای چرخ‌های کالسکه را می‌شنود. وقتی کالسکه به پیچ (driveway) می‌رسد و اسب‌ها در مقابل در ورودی سالن متوقف می‌شوند، سر آدریان چهره‌ای زیبا را در پنجره می‌بیند که تمام نگرانی‌هایی که در نیم ساعت گذشته داشته است را از بین می‌برد.
"آمدی؟" با خوشحالی می‌گوید، از پله‌ها پایین می‌دود و خودش در کالسکه را باز می‌کند.
- خیلی خوشحالم! شروع کرده بودم به این فکر که قطار تو را با خود برده یا اسب‌ها فرار کرده‌اند.

"چه سفری بود!" صدایی که متعلق به آن چهره نیست، فریاد می‌زند...
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
از کالسکه به سِر آدریان نگاه کرده بود.
- این سفر تا آخرین حد خسته‌کننده بود. واقعاً نمی‌دانم کی این‌قدر احساس خستگی کرده‌ام!
زنی کوچک و ظریف، با چهره‌ای روشن و موهایی بلوند، با حالتی بی‌حال از کالسکه پایین می‌آید و این را می‌گوید، سپس با نگاهی تاثر‌انگیز به میزبان خود نگاه می‌کند. او به زیبایی آراسته شده است، هم در لباس و هم در چهره و در نگاه اول تقریباً مانند یک دختر جوان به نظر می‌رسد. دستش را در دست سِر آدریان می‌گذارد و آن را همان‌جا نگه می‌دارد، گویی از رسیدن به مقصد خوشحال است و در عین حال با فشار ملایمی از انگشتان باریکش این حس را منتقل می‌کند که حتی بیشتر از آن خوشحال است که پایان سفرش او را به نزد او آورده است. به او نگاه می‌کند، با لبانی قرمز و کمی آویزان از خستگی و با حالتی سردرگم در چشمان آبی و زیبایش که بر جذابیت چهره‌اش می‌افزاید.

- فاصله‌ی شهر تا اینجا واقعاً زیاد است!

سِر آدریان می‌گوید، گویی به خاطر مکانی که قلعه‌ی قدیمی‌اش در آن ساخته شده عذرخواهی می‌کند.
- و واقعاً لطف بزرگی کردید که به دیدن من آمدید. تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که سعی کنم ناراحتی‌ای که امروز تجربه کردید را با فراهم کردن تمام تفریحات ممکن در طول اقامتتان جبران کنم.

تا این لحظه او دستش را پس گرفته است، بنابراین سِر آدریان آزاد است تا به سمت مهمان دیگرش برود و از او استقبال کند. عجیب است که چیزی به او نمی‌گوید، اما این بار دست اوست که دست او را می‌گیرد و چشمان اوست که با اشتیاق به چهره‌ی مقابلش خیره می‌شود.

- شما هم خسته‌اید؟
بالاخره می‌گوید.
- بیایید داخل خانه و قبل از شام کمی استراحت کنید. شاید بخواهید بلافاصله به اتاق‌هایتان بروید؟
این را اضافه می‌کند و به دو مهمانش نگاه می‌کند.

- متشکرم بله. اگر چای ما را به اتاق‌ها بفرستید.
خانم تالبوت با لحنی غم‌انگیز پاسخ می‌دهد.
- این واقعاً آرامش‌بخش خواهد بود!
او همیشه با لحنی کمی غرغرآمیز و با تاکید زیاد صحبت می‌کند.

- چای، چیز بی‌خودی!
سِر آدریان پاسخ می‌دهد.
- هیچ چیز مثل شامپاین نمی‌تواند خستگی را از تن بیرون کند. چای هم برایتان می‌فرستم؛ اما توصیه‌ام را بپذیرید و شامپاین را امتحان کنید.

- اوه، ممنون، من چای را ترجیح می‌دهم!
خانم تالبوت با شانه‌های کوچک و ظریفش اعلام می‌کند، و دوستش، خانم دلمین، با دیدن این صحنه بلند می‌خندد.

- من توصیه‌ی شما را می‌پذیرم، سِر آدریان!
او می‌گوید و با نگاهی شیطنت‌آمیز از زیر مژه‌های بلندش به او نگاه می‌کند.
- و بله، دورا هم شامپاین می‌خواهد، وقتی بیاید.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
"دختر شرور!"
خانم تالبوت با لبخندی زودگذر و لرزان فریاد می‌زند. دورا تالبوت به ندرت لبخند می‌زند، چون از تجربه آموخته که چهره‌ی ظریفش در حالت آرام، زیباتر به نظر می‌رسد.
- خب، سِر آدریان
اضافه می‌کند.
- بگذارید وارد قلعه‌ی افسون‌شده‌ی شما شویم.
تا این لحظه خدمتکاران تمام وسایلشان را داخل برده‌اند؛ البته به اندازه‌ای که در کالسکه جا شده بود و حالا این دو بانوی جوان از پله‌ها بالا می‌روند و وارد تالار می‌شوند، در حالی که میزبانشان همراه آن‌هاست.
خانم تالبوت که کمی روحیه‌اش را بازیافته، با شادی پرحرفی می‌کند و تمام تلاشش را می‌کند تا توجه سِر آدریان را به خود جلب کند، در حالی که خانم دِلمین به طرز عجیبی ساکت است و گویی در حیرتی خوشایند غرق شده، به تمام محیط دل‌انگیز اطرافش خیره شده است.
آخرین پرتوهای نور از پنجره‌های رنگی به داخل می‌تابند و تالار قدیمی را پر از زیبایی مرموزی می‌کنند. جنگجویان خشن در زره‌هایشان، در نگاه مسحور فلورانس دِلمین، گویی آماده‌اند تا از طاقچه‌هایی که در آن‌ها قرار گرفته‌اند، بیرون بپرند.
وقتی به پای پلکان سنگی می‌رسد، از رویاهایش بیرون می‌آید و ناگهان در حالی که لبخندی دلنشین بر لبانش نقش بسته می‌گوید:
- مطمئنم، سِر آدریان، که در این جای قدیمی و زیبا یک روح دارید، یا یک راه پنهانی، یا حداقل یک موجود ترسناک؟ لطفاً با گفتن اینکه هیچ داستان ترسناکی برای تعریف کردن ندارید، یا هیچ تاریخی از یک مهمان روح‌وار که نیمه‌شب در این تالارها پرسه می‌زند، حال و هوای رمانتیک اینجا را خراب نکنید.
- متأسفانه باید بگویم که اینجا هیچ روحی نداریم.
سِر آدریان با خنده پاسخ می‌دهد.
- برای اولین بار احساس می‌کنم که این موضوع ناراحتم می‌کند و حتی خجالت‌آور است! تنها چیزی که داریم یک اتاق تسخیرشده است؛ اما خوشحالم که بگویم افسانه‌هایی درباره‌ی آن وجود دارد که حتی تعریف ساده‌اش هم می‌تواند شجاع‌ترین آدم‌ها را بترساند.
- خدای من! چقدر ناخوشایند!
خانم تالبوت با لرزی عصبی و البته تأثیرگذار فریاد می‌زند.
- منظورت چقدر هیجان‌انگیز است!
خانم دِلمین وسط حرفش می‌پرد.
- سِر آدریان، این اتاق جایی نزدیک به اتاقی است که من در آن می‌خوابم؟
- اوه، نه! لازم نیست نگران آن باشید!
داینکورت با عجله پاسخ می‌دهد.
- من که نمی‌ترسم!
دخترک با شیطنت اعلام می‌کند.
- تمام عمرم در جست‌وجوی یک ماجراجویی بوده‌ام. از زندگی معمولی و پیش‌پاافتاده‌ام خسته شده‌ام. می‌خواهم بدانم ترس واقعی چه حسی دارد!
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
- تمام عمرم در جستجوی ماجراجویی بوده‌ام. از این زندگی عادی و بی‌رنگ خسته‌ام. می‌خواهم بدانم ساکنان قلمروهای تاریک سرزمین ارواح چگونه‌اند.
- سِر آدریان عزیز، لطفاً به او اصرار کنید اینطور حرف نزند؛ این حرف‌ها واقعاً ناپسند است.
دورا تالبوت با نگاهی التماس‌آمیز به او می‌گوید.
- خانم دلمین، اگر به این حرف‌های شیطانی ادامه دهید، خانم تالبوت را از خانه‌ام فراری خواهید داد.
سِر آدریان با خنده می‌گوید.
- لطفاً دست بردارید!
- دورا، تو می‌ترسی؟
فلورانس با شادی می‌پرسد.
- پس نزدیک من بمان. من می‌توانم در برابر تمام ارواح خبیث بایستم، طلسم و افسون دارم.
- البته که داری!
سِر آدریان با آهستگی چنان می‌گوید که فقط او می‌شنود.
- و با دانستن این، باید با مهربانی رفتار کنی.
اگرچه دورا تالبوت سخنان او را نمی‌شنود؛ اما می‌بیند که او خطاب به فلورانس صحبت می‌کند و با نگرانی متوجه نگاه‌هایی می‌شود که میان آن‌ها رد و بدل می‌شود. با شتاب وارد گفتگو می‌شود و با دستی که بر بازوی میزبان می‌گذارد، با ترس می‌گوید:
- این اتاق وحشتناکی که می‌گویید، نزدیک اتاق من نیست؟
- در بال کاملاً متفاوتی قرار دارد.
سِر آدریان با اطمینان پاسخ می‌دهد.
- در واقع آنقدر از این بخش قلعه دور است که کسی می‌تواند در آنجا زندانی شود و به آرامی از گرسنگی بمیرد، بدون آنکه حتی یک نفر از اهل خانه متوجه شود. در بال شمالی، در برج قدیمی قرار دارد؛ بخشی از ساختمان که بیش از پنجاه سال است استفاده نشده.
- حالا می‌توانم راحت نفس بکشم.
دورا تالبوت با حالتی تصنعی می‌گوید.
- من هر اینچ از آن برج قدیمی را اتاق تسخیرشده و همه‌چیز قبل از آنکه یک هفته دیگر بگذرد، بررسی خواهم کرد.
فلورانس با جسارت اعلام می‌کند. پس از آن، دوباره به آدریان لبخند می‌زند و به دنبال خدمتکار از پله‌های عریض بالا می‌رود تا به اتاقش برود.
در پایان هفته، مهمانان دیگری نیز در قلعه پذیرفته شده‌اند؛ اما شاید هیچ‌کدام به اندازه‌ی خانم تالبوت و دخترعمویش به بارونت جوان خوشایند نباشند.
خانم دلمین، تنها دختر و وارث یک نابوب هندی، در فصل گذشته لندن را به تسخیر خود درآورده بود و نه تنها بابل مدرن، بلکه قلب آدریان داینکورت را نیز فتح کرده بود. او حدود دو سال پیش، پس از مرگ پدرش، به انگلستان بازگشته بود و از آنجا که هیچ خویشاوند نزدیک دیگری نداشت، با مهربانی توسط دخترعمویش، خانم تالبوت محترم، که در آن زمان با همسرش در خانه‌ای زیبا در می‌فر زندگی می‌کرد، پذیرفته شده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
شش ماه پس از ورود فلورانس دلمین، جورج تالبوت بر اثر تب شدیدی درگذشت و بیوه‌اش که مستمری قابل توجهی به او تعلق گرفته بود، پس از پایان مراسم تشییع و پیچ‌وخم‌های حقوقی، به دخترعموی جوانش اطلاع داد که قصد دارد یک سال در قاره اروپا سفر کند و خوشحال خواهد شد با آهی سنگین یا شاید کمی کمتر غمگین باشد اگر فلورانس او را همراهی کند.
این پیشنهاد فلورانس را خوشحال کرد. او از پرستاری بیمار خسته شده بود، چرا که بیشتر پرستاری از جورج محترم را خودش انجام داده بود، در حالی که همسرش یا می‌نالید یا می‌خوابید. علاوه بر این، هنوز دلش برای پدر از دست رفته‌اش تنگ بود.
آن سال در خارج از کشور به سرعت گذشت. پایان آن، آنها را دوباره به پاریس بازگرداند، جایی که خانم تالبوت احساس کرد دوره سوگواریش به اندازه کافی طول کشیده و می‌تواند با کنار گذاشتن لباس‌های تیره‌اش، خود را به دست مد روزترین طراح لباسی که می‌توانست پیدا کند بسپارد.
فلورانس نیز برای اولین بار لباس عزا را کنار گذاشت، اگرچه پدرش تقریباً دو سال بود که در آرامگاه ابدی خود در میان تپه‌ها آرمیده بود. او به همراه دخترعمویش که حالا تنها دوستش بود، اگرچه کمی ناسازگار تصمیم گرفتند فوراً به لندن بازگردند.
اوایل ماه مه بود و فلورانس با احساسی از لذتی فوق‌العاده و کاملاً طبیعی، به چند ماه آینده در میان بهترین افرادی که تحت حمایت دخترعمویش به عنوان "اشراف" شناخته می‌شدند، چشم دوخته بود.
خود دورا تالبوت هم کاملاً به این فکر بود که معرفی یک دختر خوش‌اصل و نسب با ثروتی افسانه‌ای به محافل اشرافی می‌تواند به نفعش باشد. او مطمئن بود که در چنین ارتباطی، قطعاً تکه‌های نانی هم به دهانش خواهد افتاد و چنین تکه‌هایی را با قلبی سپاسگزار جمع می‌کرد؛ اما متأسفانه دل به سِر آدریان داینکورت بست، با آن قلعه مجلل و ثروت افسانه‌ای‌اش، تکه نانی که ارزش و بزرگی‌اش را به خوبی درک می‌کرد. در ابتدا تصور نمی‌کرد فلورانس به طور جدی یک بارونت معمولی را به عنوان خواستگار بپذیرد، در حالی که ثروت بی‌حدوحصرش تقریباً او را مستحق یک دوک می‌کرد؛ اما همانطور که بعدها با ناراحتی کشف کرد، عشق همیشه راهش را پیدا می‌کند و یک روز، کاملاً غیرمنتظره، به این واقعیت پی برد که ممکن است، اگر شرایط مساعد باشد، احساساتی بین فلورانس و سِر آدریان شکل بگیرد که به عشقی دوجانبه منجر شود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
با این حال، خانم تالبوت با تکیه بر جذابیت‌های خود، دعوت سِر آدریان را پذیرفت و در پایان فصل، او و فلورانس دلمین به عنوان اولین گروه از مهمانانی که قرار بود یک یا دو ماه در قلعه قدیمی داینکورت اقامت کنند، به آنجا رسیدند.
خانم تالبوت هنوز جوان بود و به سبک خود بسیار زیبا؛ چشمانش آبی و گیرا مثل گل گنتین، موهایش قهوه‌ای نرم و بلوطی، لب‌هایش اگرچه بی‌عیب نبودند، کمی بیش از حد نازک و جمع‌شده به نظر می‌رسیدند؛ اما دهان کوچک و ظریفی داشت. او به‌طور قابل توجهی جوان‌تر از سن واقعی‌اش به نظر می‌رسید و هرگز فرصتی برای بهره‌برداری از این مزیت راحت از دست نمی‌داد. در واقع، برای یک ناظر معمولی، دخترعمویش به‌زحمت جوان‌تر از او به نظر می‌رسید.
خانم دلمین قدبلند، باریک‌اندام و تا حدی باوقار بود، در حالی که خانم تالبوت خوش‌اندام، ریزنقش و در هر لحظه مشتاق جلب توجه جنس مذکر به نظر می‌رسید.
در طول هفته گذشته، پیشنهاد اجرای تئاتر خصوصی مطرح شده بود. همه از رقص و موسیقی خسته شده بودند. فصل گذشته بیش از حد آن‌ها را سیراب کرده بود، بنابراین به تئاتر روی آورده بودند.
نمایشی که انتخاب کردند، اثر مشهور گلداسمیت، ″او برای فتح خم می‌شود" بود.
خانم ویلیه، دختری زیبا با موهای طلایی و چشمان فریبنده، نقش کونستانتیا نویل را بازی می‌کرد. خانم دلمین در نقش کیت هاردکاسل ظاهر می‌شد.
لیدی گرترود واینینگ؛ اگرچه برای نقش کمی جوان بود، با این تصور که با کلاه گیس و موهای پودرزده زیبا به نظر می‌رسد، قبول کرد نقش خانم هاردکاسل را بازی کند.
یک تونی لامپکین غیرقابل‌قبول در وجود مرد جوانی با لکنت زبان و مشکل در تلفظ حرف "س" پیدا شده بود؛ کسی که به‌طرز تأسف‌باری تونی را اشتباه تفسیر می‌کرد و او را در هیئتی کاملاً ناشناخته ارائه می‌داد.
یک هستینگز مناسب در شخصیت کاپیتان رینگوود، افسر جوان شجاع و یکی از "عزیزان مجعدموی" جامعه پیدا شده بود؛ اما چه کسی قرار بود مارلو را بازی کند؟ چه کسی می‌توانست آن مرد خوشبخت باشد؛ حتی در این شرایط ساختگی که اجازه داشت به زیباروی فصل گذشته ابراز عشق کند؟ تقریباً همه مردان حاضر در خانه به نحوی اشاره کرده بودند که برای این نقش مناسب هستند؛ اما هنوز هیچ توافقی حاصل نشده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
البته که همه نگاه‌ها و برخی نگاه‌های بسیار حسودانه به سِر آدریان دوخته شده بود؛ اما وظایفش به عنوان میزبان، او را مجبور می‌کرد برخلاف میل باطنی‌اش کمی از این افتخار پیشنهادی کناره‌گیری کند و به خواسته‌های مهمانانش بیش از خواسته خودش توجه نشان دهد.
خانم دلمین خودش با خنده از انتخاب معشوقه‌ی تئاتری خود امتناع کرده بود، بنابراین تا این لحظه، اوضاع آنقدر درگیر سردرگمی و بلاتکلیفی بود که حتی نتوانسته بودند تاریخ مشخصی برای اجرای نمایش تعیین کنند.
ساعت چهار بود و همه در کتابخانه ایستاده یا نشسته بودند، مثل همیشه غرق در بحث درباره این مشکل. همه با هم صحبت می‌کردند و در آن هیاهوی عمومی، هیچ‌کس صدای باز شدن در یا معرفی آرام پیشخدمت را نشنید که مردی را معرفی می‌کرد. این مرد اکنون با آرامش به سمت جایی می‌رفت که سِر آدریان کنار صندلی فلورانس دلمین ایستاده بود.
مردی بلندقامت بود، حدود سی‌وپنج ساله، با چهره‌ای تیره و چشمانی تاریک که البته شباهت جزئی هم به سِر آدریان داشت.
- آه، آرتور، این توئی!
سِر آدریان با لحنی غافلگیرانه گفت که قطعاً هیچ صمیمیتی در آن نبود؛ اما در عین حال، لحنش طردکننده هم نبود.
- بله!
غریبه با لبخندی خونسرد و بدون ذره‌ای دستپاچگی پاسخ داد.
- دیروز ناگهان به یاد دعوت عمومی‌ای افتادم که یک ماه پیش به من کردی تا هر زمان که برایم مناسب است به دیدنت بیایم. این زمان برایم مناسب بود، پس آمدم.
هنوز هم در حالی که این را می‌گفت لبخند می‌زد و با چشمانی منتظر به سِر آدریان نگاه می‌کرد. سِر آدریان هم طبق وظیفه بلافاصله گفت که از دیدنش بسیار خوشحال است و او مرد خوبی است که بدون انتظار برای تکرار رسمی دعوتنامه آمده است. سپس او را نزد لیدی فیتزآلمونت پیر، مادر لیدی گرترود واینینگ برد و به عنوان پسرعمویم آقای داینکورت معرفی کرد.
همین تشریفات برای برخی دیگر از مهمانان هم تکرار شد؛ اما وقتی نوبت به خانم تالبوت رسید، آن بیوه‌ی زیبا روش معرفی او را قطع کرد.
- آقای داینکورت و من از دوستان قدیمی هستیم.
گفت و دستش را به تازه‌وارد داد. سپس با چرخیدن به سمت دخترعمویش اضافه کرد:
- فلورانس، مگر این تقدیر نیست که اینقدر اغلب او را ملاقات می‌کنیم؟
- اینقدر زیاد همدیگر را دیده‌ایم؟
فلورانس با آرامش پرسید، اما با رگه‌ای از تکبر و ناراضیتی در صدایش. سپس او هم دست سرد و کوچکش را به آقای داینکورت داد که آنقدر روی دستش درنگ کرد تا فلورانس با تحقیر دستش را پس کشید. پس از آن، او ناگهان از فلورانس روی برگرداند و تمام توجهش را به دورا تالبوت معطوف کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
بیوه‌زن از توجهات او خوشحال بود. آقای داینکورت هم خوش‌قیافه بود و هم خوش‌رفتار و در نیم‌ساعت اخیر، دورا کمی احساس کسالت می‌کرد. بحث‌های داغ درباره‌ی نقش مارلو آنقدر همه را مشغول کرده بود که مردان حاضر کمتر به سمت او می‌آمدند. حالا دوباره موضوع از همه‌ی جنبه‌ها بررسی می‌شد و گفت‌وگو به سرعت به مشاجره‌ای پرحرارت تبدیل شده بود.
- موضوع چیست؟
آرتور داینکورت ناگهان پرسید و به گروه پرجنب‌وجوش وسط اتاق نگاهی انداخت. سِر آدریان با شنیدن سؤال او، موضوع را توضیح داد.
- آه، واقعاً!
آرتور گفت. سپس پس از مکثی تقریباً نامحسوس اضافه کرد:
- پس چه کسی قرار است نقش کیت هاردکاسل را بازی کند؟
- خانم دلمین.
سِر آدریان پاسخ داد که هنوز هم بر بالای صندلی آن بانوی جوان خم شده بود.
- مشکل دقیقاً چیست؟
آرتور داینکورت با بی‌تفاوتی ظاهری پرسید.
- خب!
سِر آدریان با خنده پاسخ داد.
- به نظر می‌رسد ترس محض ما را عقب نگه داشته. همانطور که همه می‌دانیم، خانم دلمین بازیگری حرفه‌ای است و ما می‌ترسیم اجرای او را با اشتباهات خود خراب کنیم. هیچ‌یک از ما قبلاً این نقش را تجربه نکرده‌ایم؛ به همین دلیل تردید داریم.
پسرعمویش با خونسردی گفت:
- به نظر من تردیدی بسیار منطقی است؛ پس باید بابت آمدنم امروز از من تشکر کنید؛ من این نقش را چندین بار بازی کرده‌ام و با کمال میل دوباره آن را بر عهده می‌گیرم تا شما را از این مخمصه نجات دهم.
با این حرف، خانم دلمین از عصبانیت سرخ شد و لب‌هایش را گشود گویی می‌خواست چیزی بگوید؛ اما پس از تأملی کوتاه، خوددارى کرد. با تکبری آمیخته به خستگی به صندلی تکیه داد و لب‌هایش را محکم به هم فشرد.
سِر آدریان مبهوت مانده بود. تمام این مدت در خفا امید داشت که در نهایت این نقش به او برسد؛ اما حالا چه باید کرد؟ چگونه می‌توانست از پسرعمویش بخواهد از این نقش صرف‌نظر کند، آن هم وقتی ادعا کرده بود با نقش آشناست؟
آرتور با مشاهده تردید پسرعمویش، بلند خندید. خنده‌اش خوشایند نبود و رگه‌ای از تمسخر در آن موج می‌زد. در این لحظه، این خنده بر اعصاب شنوندگان چنگ می‌انداخت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 7) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا