درحال تایپ رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن چری بوک

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا از خوشحالی، در پوست خود نمی‌گنجید. خوشحالی که تا این‌گونه به بدن او سرازیر نشده بود.
- باشه!
شهاب لبخندی زد و نگاهی به چشم‌های میشی‌رنگ‌اش کرد. این دختر را بیشتر از جان‌اش دوست داشت. حتی دنیایش را با این دختر عوض نمی‌کرد؛ حتی یک دانه ارزن!
از مهنا روی گرداند و خواست برود که صدایش را از پشت‌سرش شنید:
- پسرعمو، فردا با همدیگه عمل داریم. یادت که نرفته؟
شهاب از حرف مهنا که به او زد خوشحال گردید. با حس آن‌که قرار است با مهنا عمل جراحی انجام دهد، سر از پا نشناخت و به طرف مهنا برگشت. لبخندی گرم حواله‌ی مهنا کرد و با یک «باشه‌ای» اکتفا کرد و نیز از او دور شد.
مهنا هنوز نیش‌اش تا بناگوش باز بود. خوشحالی یعنی تا این‌ حد و این‌گونه؟
خودش خبر نداشت که قرار است زیادتر از حال کنونی‌اش، به او چیز‌هایی اعطاء گردد که تا کنون به او داده نشده است.
با حس دست کسی‌که روی شانه‌ی راست‌اش نهاده بود، به طرف‌اش برگشت که با شیما مواجه شد.
شیما با لبخند نظاره‌گر صورت شهلای مهنا شد.
- شعف تو رو از دور دیدم. شما دونفر، تَلازُم همدیگه بودید. سختی فراوونی رو کشیدید. اونم به خاطر عشقی که هردوتون به همدیگه دارید.
مهنا دست‌های گرمش را روی دستان شیما گذاشت و با لحنی که از آن نگرانی و مشوش مشهود بود، گفت:
- شیما، به نظرت شهاب عاشق منه یا عاشق سانیا؟
شیما خواست به مهنا بگوید که شهاب تو را دوست دارد نه سانیا را؛ اما جلوی خود را گرفت و به جای آن یه مهنا امیدواری و دلگرمی داد:
- مهنا، نگران هیچی نباش. خدا اون‌قدر مهربونه که نمی‌ذاره دل بنده‌هاش هیچ آبی تکون بخوره.
از این حرف شیما، مهنا دل‌اش قرص‌ِقرص گردید و آن را در داخل بیمارستان در آغوش گرفت.
- خیلی ازت ممنونم شیمی جونم.
شیما با دست آزادش، به پشت کمر مهنا مشت زد که خنده‌ی مهنا سر گرفت.
در حینی‌که می‌خندید، مردی هم‌سن شهاب به طرف او قدم برمی‌داشت. شیما متوجه‌ی حضور آمدن او شد و در گوش مهنا، آهسته گفت:
- مهنا، پشت‌سرت! داره سمت تو میاد.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا با تعجب از آغوش شیما بیرون آمد و نیز به پشت‌سر خود بازگشت و به دکتری که در جلوی آن لبخند تصنعی در لب‌هایش زده بود، خیره شد.
شیما سلام داد؛ ولی مهنا با کمی مکث کردن سلامی به آن مرد داد.
مرد هم در جواب‌شان فقط یک سلام و یک‌ سر تکان‌دادن اکتفا کرد و از کنار مهنا و شیما گذر کرد.
شیما با تعجب به رفتن مرد نگاه کرد و نیز به مهنا گفت:
- این دیگه کی بود؟
مهنا ناگهان پوزخندی زد و گفت:
- این به جای آقای اکبری اومده؟
شیما که از پوزخند مهنا شاخ در آورده بود، نگاه‌اش کرد و گفت:
- آره، فکر کنم. چرا پوزخند زدی؟
مهنا باری‌دیگر پوزخندی زد و گفت:
- معلوم بود خیلی مغروره! همچین غروری بهش دست داده بود که هرکی از راه می‌رسید، بهش احترام می‌ذاشت. انگار رییس‌جمهور مملکت بوده.
شیما به حرف مهنا خندید و مُشتی به بازوان مهنا زد.
- پس برای همین با سنگینی جوابشو دادی؟
مهنا نفس عمیقی کشید و دست شیما را کشید.
- بیا بریم که باید به بیمارها سری بزنیم.
شیما دوباره به او خندید و سری به طرفین تکان داد.
***
( فصل هفتم )
اواخر پاییز بود و آهسته‌آهسته داشت زمستان از راه می‌رسید. مهنا خود را در آینه نگاه کرد و نیز چادرش را آراسته کرد. امشب عمویش آن‌ها را به خانه‌شان دعوت کرده بود و این همه شعف را نمی‌شد از خودش پنهان کند. برای او فقط روبه‌رو شدن با شهاب بود و بس.
برایش تعجب داشت که چرا سانیا سه‌ماه صیغه‌ی شهاب شده بود؟ آخر سانیا می‌خواست به چه خواسته‌ای برسد؟نقشه‌اش برای او چه بود؟
از این فکرها نفس کلافه‌ای کشید و از اتاق‌اش خارج شد. مادرش با مهسا رفته بود و انگار خودش در خانه تنها مانده بود.
در خانه را گشود و سپس در آن را قفل کرد.
ناگهان دلشوره‌ای در درون او تازیانه کرد.
نمی‌دانست که این دلشوره از کجا و از چه قراری، به او سرایت کرده است.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
بی‌خیال دلشوره‌اش شد و در حیاط را باز کرد و آن را بست. سوار ماشین‌اش شد و آهنگی از ضبط خود پلی کرد.
- یه ساعتی که خوابه
یه یادگاری که لابه‌لای برگای کتابه
یه علامت سوْال هنوزم بی‌جوابه
برمی‌گردی یا نه؟
نزدیک؛ اما دورم تو این شب سرد
دنبال یه روزنه‌ی نورم
برمی‌گردی یا نه؟
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
فرشی به زیرپاته از برگای زرد و قرمز
فالی بیا بگیریم پای کتاب حافظ
دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یارا، دریاب ما را
عشق تو با من رفیقه مرحم زخم عمیقه
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه
نیستی و چشم انتظارم خیره به نور ستاره‌م
یاد تو هستم من امشب بیشتر یک‌دقیقه

آهنگ را دوباره از ابتدا پلی کرد تا آن‌که به خانه‌ی عمو حَسنَش رسید. ضبط را خاموش کرد و در کنار جدولی، ماشینش را پارک کرد. از ماشین خود پیاده شد و در آن را با ریموت قفل کرد.
***
روی مبل نشسته بود و به شهاب خیره شده بود. دلش هم از شدت دلشوره به وحشت درد می‌کرد؛ ولی گویی که او بی‌اهمیت بود. شهاب نگاه فردی را روی خود حس کرد و سپس سرش را که بالا آورد، نگاه‌اش به نگاه مهنا تلاقی پیدا کرد. با خود فکر کرد که چرا مهنا امشب او را با حالی برافروخته می‌بیند؟
چرا مهنا با حالی خراب او را تماشا می‌کند؟ از نظر او حالش فراوان ناخوشایند بود. مهنا از شدت دلشوره سر از پا نمی‌شناخت. باید کمی اهتمام کند تا بلکه درد دلش را کسی نفهمد. این دلشوره، امانش را بریده بود و نمی‌توانست برخیزد تا به مادر و زن‌عموی خود یاری رساند. لبش را گزید و سرش را پایین افکند؛ اما شهاب هنوز نگاهش را از مهنا برنداشته بود و با چشم‌هایش داشت او را می‌کاوید.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
عمویش از جای خود برخاست و به سوی حیاط به راه افتاد. مهسا و شوهرش آقا مهدی داشتند با یکدیگر صحبت می‌کردند و حواس‌شان از شهاب و مهنا پرت بود. مهنا دردش دیگر برای او طاقت‌فرسا بود و انگاری که مانند یک سنگ در بدن او باشد، این درد را نمی‌توانست تحمل نماید. به یک‌باره از روی مبل برخاست و به چهره‌ای که از نظر ظاهری‌اش چیزی قابل معلوم نبود و از درون دردی در آن تازیانه کرده بود، به سوی دست‌شویی قدمی برداشت. همان که خودش را به دست‌شویی رساند، نخستین کاری که انجام داد، شستن چهره‌ی زیبایش بود؛ اما مهنا فقط دلش از شدت دلشوره درد می‌کرد و کاری از دست او برنمی‌آمد.
دوباره صورت خود را با آب شست. دل‌درد، توان را از او سلب کرده بود و نمی‌توانست کاری انجام بدهد. آب دهانش را فرو داد و به ستونی که به دیوار چسبیده شده بود، نشست و چشم‌های میشی‌رنگش را نیمه‌بسته بست. با همان چشم‌های نیمه‌بسته‌اش، گوشی‌اش را از داخل جیب مانتویش برداشت و شماره‌ی مهسا را از داخل مخاطبین‌اش پیدا کرد. شماره‌ی آن را گرفت و چشم انتظار ماند تا بلکه مهسا گوشی‌اش را بردارد؛ اما مهسا گوشی‌اش روی اعلان بی‌صدا گذاشته بود و صدای آن را نمی‌شنید.
مهنا وقتی متوجه‌ی بوق‌های فراوانی شد، ناامید گوشی خود را قطع کرد و به مادرش زنگ زد. خوش‌بختانه، مادرش سرش داخل گوشی بود و داشت پیج اینستایی را فالو می‌کرد که با دیدن شماره‌ی مهنا تعجب کرد و نگاهی به سالن پذیرایی انداخت.
مهنا آن‌جا نبود و فقط مهسا و شوهرش با شهاب نشسته بودند. مهنا باری‌دیگر به مادرش زنگ زد و این‌بار مادرش گوشی را برداشت و گفت:
- الو مهنا؟ الآن کجایی؟
مهنا با درد نالید:
- مامان، من توی دست‌شویی هستم. مامان، من از شدت دلشوره‌ی شدید دل‌درد گرفتم. هرچی به مهسا زنگ می‌زنم، انگار نه‌ انگار که من دارم بهش زنگ می‌زنم. تو رو خدا بیا نجاتم بده. نمی‌دونم چرا به خاطر دلشوره دل‌درد عجیب گرفتم.
مادرش هول شد و با شتاب گفت:
- همون‌جا باش تا من بیام.
گوشی را هم به روی مهنا قطع کرد و به طرف دست‌شویی حرکت کرد. در حینی‌که به راه می‌افتاد، مریم خانم گفت:
- کجا میری سیمین جان؟
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
سیمین خانم رویش نمی‌شد که زبان باز کند تا بلکه ماجرای مهنا را بگوید؛ اما باید اکنون مهنا را نجات بدهد.
لبخند تصنعی در لبانش زد و گفت:
- الآن میام سهیلا جان.
مریم خانم کمی به شک و دودلی ماند؛ ولی چشم‌هایش را کوچک کرد و نیز با شانه‌ای بالا داده، سرکی به غذاهای امشب کشید. فکر می‌کرد کارهای سیمین خانم به او چه مربوط است که خود را به فلاکت می‌انداخت؟!
سیمین خانم، ضربه‌ای به در دست‌شویی زد که مهنا سراسیمه خود را به در دست‌شویی رساند و سپس در آن را گشود که با مادرش مواجه شد.
مادرش نفس عمیقی کشید و با حالی مشوش، دخترش را نگریست.
مادرش به او گفت:
- مهنا، تو حالت خوبه دخترم؟
مهنا دست مادر خود را گرفت و نیز درحالی‌که از دست‌شویی خارج میشد، گفت:
- نه، می‌خوام برم خونه.
مادرش لبخندی زد و گفت:
- باشه؛ ولی تو که نمی‌خوای آبروی من رو ببری؟
او هم به مادرش خود لبخند زد و نیز گفت:
- نه؛ اما زود میام. این دل‌درد منو کشته!
سیمین خانم خندید و گفت:
- برو؛ ولی مواظب خودت باش!
گونه‌های سیمین خانم را بوسید و آهسته بدون آن‌که کسی بفهمد از خانه عمویش خارج شد.
سوار ماشین‌اش شد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
***
مهنا از داخل گوشی‌اش، آهنگی را پلی کرد.
- به دلم آرامش و حس میدی منو با خوبی زیادیت حرص میدی
تو مثه حادثه خبر نکرده یهو رسیدی
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم مثه قبلاً دوست دارم
محرم قلبم مرهم دردم
خودمونو سپردم به اون‌که نزدیک‌تره از رگ گردن
تقصیر من نیست که فاصله کم نیست
تو ساحل امنی تو پستی بلندیه موجای طوفانی دریا
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم مثه قبلاً دوست دارم

این آهنگ را دوست داشت و انگار خواننده می‌خواست برای او بخواند. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت. عکس خواننده‌ی محبوبش را به نمایش گذاشته شده بود.
آهنگ را باری‌دیگر پخش نمود و نیز گوشی‌اش را خاموش کرد. این آهنگ برای او تکرار نشدنی بود و مدام درحال پیش‌روی در آن بود و در گوش‌اش به انعکاس به صدا در می‌آمد.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
شهاب نگاهی به گوشی‌اش انداخت و نیز او همانند مهنا، همان آهنگ مورد علاقه‌ی مهنا را گذاشت.
- به دلم آرامش و حس میدی منو با خوبی زیادیت حرص میدی
تو مثه حادثه خبر نکرده یهو رسیدی
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم مثه قبلاً دوست دارم
محرم قلبم مرهم دردم
خودمونو سپردم به اون‌که نزدیک‌تره از رگ گردن
تقصیر من نیست که فاصله کم نیست
تو ساحل امنی تو پستی بلندیه موجای طوفانی دریا
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم مثه قبلاً دوست دارم

به عکس مهنا که در گوشی‌اش پنهان نموده بود، خیره شد. چه‌قدر آن دختر اخلاق او را موجب تغییر قرار داده بود و این را از همان ۱۲‌سالگی متوجه‌ی آن شده بود.
ای کاش برای رسیدن به مهنا، کمی تلاش می‌کرد؛ اما حیف که نمی‌شد تا کاری برای به‌دست‌آوردن‌اش بکند.
در اتاقش ناگهان باز شد و مادرش وارد اتاقش شد و درش را بست و روی صندلی کامپیوترش نشست.
دست‌هایش را در یکدیگر گره داد و راه حرف زدن را در پیش گرفت:
- تو از سانیا دخترعموت راضی هستی؟
از سؤال مادرش به شدت جا خورد. خودش؟ او از سانیا به طور فراوان نفرت داشت و نمی‌شد کاری برای آن کرد و باید آن را تحمل می‌کرد. هفته‌ی دیگر صیغه را باید باطل می‌کرد و این برایش خوشحالی بسیاری را در نتیجه داشت.
سرش را پایین افکند. باید راستش را می‌گفت.
- راستش، نه خوشم نمیاد.
سهیلا خانم لب‌هایش را داخل دهان‌اش فرو داد و نیز نگاهی به شهاب انداخت. پسرش چه بدی را از سانیا به چشم‌هایش دیده بود که راضی به ازدواج با سانیا نمی‌شد؟ بی‌عقلی خودش موجب این وقوع شده بود یا از ابتدا پسرش او را نمی‌خواسته است؟ یا شاید او از قبل عاشق فرد دیگری بوده است؟
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
به پاهای جوگندمی‌اش چشم دوخت که هم‌زاد پوست صورت‌اش بود. نگاهش را از آن‌ها گرفت و به چشم‌های نافذ مادرش خیره شد.
نمی‌دانست به مادرش چه جوابی بدهد تا بلکه دست از سر خود بردارد. نفس عمیقی کشید و نیز گفت:
- نه، داشتم می‌رفتم توی تلگرام تا به برسام پیام بدم که دیدم عکسش رو داخل تلگرام گذاشته.
ابروان سهیلا خانم به یک‌باره بالا رفت و با حالت استهزاء گفت:
- شهاب، منم بلانسبت گاوم؟
شهاب مانده بود که چگونه خود را از منجلابی که در دست مادر خود قرار گرفته، نجات پیدا کند.
تمام سعی خود را می‌کرد مادرش متوجه نشود؛ اما اوضاع مدام خراب‌تر و فاجعه‌ی ناگوارتری رخ می‌داد.
سهیلا خانم گفت:
- شهاب، حرف‌هایی که داری می‌زنی رو برای خودت نگهدار که به من نیای دروغ بگی.
شهاب مردی نبود که غرور داشته باشد و بخواهد از عشق خود ابراز علاقه نماید؛ اما می‌ترسید که علاقه‌ی خود را برای دیگران فاش کند و او را مورد تمسخر قرار بدهند.
نفس عمیقی کشید و در چشم‌های سهیلا خانم خیره گشت. او حتی نمی‌توانست انکار کند. مادری که او را در چهل‌سال اخیر بزرگ نموده بود، خوب فهمیده بود که او عاشق شده است و به چه کسی دلبسته است.
پلکی زد. باید حقیقت را می‌گفت. نمی‌شد همه چیز را جلوی مادر خود انکار کند.
آرام و آهسته گفت:
- آره.
سهیلا خانم لبخندش را پررنگ‌تر نمود و نیز گفت:
- اون‌وقت به من دروغ میگی بچه پررو؟
شهاب خندید. فکرش را نمی‌کرد که مادرش آن‌گونه با او شوخی کند. گمان می‌کرد که مادرش او را مورد تمسخر واقع بدهد.
سهیلا خانم: پسرم، تو فکر می‌کردی که من تو رو با این حرفت مسخره می‌کنم؟
شهاب هنوز هم آن خنده‌ای که در لب‌هایش زده بود را داشت. با همان خنده گفت:
- آره؛ چون به کسی تا حالا نگفتم.
مادرش مانند شهاب خندید و میان خنده گفت:
- ای بچه پررو! فکر کردی مادرت از شنیدن حرف‌هایی که قراره بزنی، می‌خواد تو رو مسخره کنه؟
شهاب یک‌بار دیگر خندید؛ اما خنده‌اش به یک‌باره از بین رفت و مغموم گفت:
- اما مامان، تو مهنا رو قبول داری؟
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مادرش لبخندی زد.
- از چه لحاظی داری این حرف رو می‌زنی؟ از این که مهنا در سطح متوسط بزرگ شده و تو پولدارترین آدم دنیا بزرگ شدی این حرف رو گفتی؟ ببین آدم باید جهت‌هاش رو نسبت به اطرفیانش تغییر بده. همه چیز که پول، زیبایی و حسادت کردن به مال و اموال هم‌دیگه که نیست! مهنا رو از همون بچگیش هم دختر خوبی بود و به دلم نشسته بود؛ اما سانیا حتی در اوج کودکیش به مهنا حسودی می‌کرد. فقط می‌دیدم سانیا دست مهنا رو چطور پس می‌زد. چون نگاهش پر از نفرت و کینه بود. من تا الآن فهمیدم که آدم‌هایی که به دنبال پول و ثروت و خوشگلی هستن، چقدر به رسیدن همین اهداف‌شون تلاش کردن؛ اما نرسیدن و به راه بیراهه کشیده شدن؛ اما مهنا نه این شکلی بوده و نه این‌طوری هست. مهنا دختری مهربون، خوشگل، ساده‌پوش و چادری هست که درست همکار تو هم میشه. اون با همه‌ی دخترها فرق می‌کنه. بعدشم... .
سرش را نزدیک صورت شهاب کرد و نیز با لحنی که از آن شیطنت می‌بارید، گفت:
- چشم نکنم، به هم‌دیگه میاید ها! ای کلک، چند وقته که دوستش داری هان؟
شهاب از این لحن مادرش، خندید و گفت:
- از همون دوازده سالگی بهش علاقه پیدا کردم؛ اما مامان، نمی‌دونم اون هم من رو دوست داره یا نه؟!
سهیلا خانم لبخندی زد و پسرش را در آغوش گرفت.
- نگران هیچی نباش! خدا همیشه همراهت بوده و این یکی رو هم خدا باهاته!
سپس ادامه داد:
- راستی، از مهسا خواهرش شنیدم که فردا هر دوتون عمل جراحی دارین. درسته؟
شهاب سرش را پایین افکند و گفت:
- آره.
سهیلا خانم دست پسرش را می‌گیرد و با حالی آشفته می‌گوید:
- امیدوارم یه روزی با مهنا خوشبخت بشی؛ نه با سانیا!
شهاب سرش را بالا آورد و به چشم‌های مادرش خیره شد. خوف این مادر، از سر و رویش هویدا بود. مادری که او را رشید و عظیم گُوالیده بود، او را با حالی شوریده‌حال مشاهده می‌نمود.
دستش را از دست مادرش خارج کرد و نیز گفت:
- مامان، لازم نیست شما نگران من باشید، این برای سلامتی‌تون خوب نیست!
سهیلا خانم از آن که شهاب نگران سلامتی او بود، لبخند محوی در صورتش پدیدار گشت.
______________________________
گُوالیده بود: رشد و بزرگ کردن.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 18) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 3, Members: 0, Guests: 3)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا