دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ماه‌نگار دوباره هیس محکمی گفت و بز را رها کرد تا سهراب بز دیگری را پیش بیاورد، در دلش از این حرف مارال قنداب راه افتاده بود؛ اما در کنار آن دلهره‌ی این را داشت که گل‌نگار بویی از حرف‌های او و مارال ببرد، گرچه ترسش بی‌دلیل بود، چرا که گل‌نگار هیچ حواسش پی خواهر و‌ مارال نبود و تمام حواسش را پسرعمه‌ی نامزدش گرفته بود که با بقیه مشغول رتق و فتق امور بودند. کار شیردوشی که تمام شد، دخترها تغارهای شیر را به کمر زده و تا کنار اجاق آوردند. آغجه‌گول باز متوجه نگاه‌های زیرچشمی دخترش با دومان شد که مشغول کوباندن میخ‌های سیاه‌چادر اصلی بود. برای اینکه گل‌نگار را از دومان فاصله دهد، به او تشر زد.
- گل‌جان چرا فس‌فس می‌کنی؟ اجاقو روشن کن شیرها رو بجوشون، برای شب شیربرنج بذار، مردا گرسنه نمونن، هرچی هم موند مایه بنداز فردا صبح ماست باشه. ماه‌جان تو هم برو داخل چادر رو درست کن. ماه‌نگار و‌ مارال به طرف سیاه‌چادر برپا شده رفتند و گل‌نگار‌ هیزم درون اجاق روی زغال‌های آخته‌ایی که همان اول کار سهراب از اجاق خانه‌ی خود برای‌شان آورده بود ریخت و کنار اجاق نشست. دو طرف دامن‌های چین‌دارش را به عقب جمع کرد و دو طرف انتهای پیراهنش را که در هنگام ایستادن تا روی پاهایش می‌آمد را در دست گرفت و با حرکات رفت و برگشت به آتش زغال‌ها گر داد تا هیزم‌ها کاملاً آتش گرفتند. گل‌نگار سه‌پایه‌ی فلزی را روی اجاق گذاشت و غازان* مسی را روی سه پایه قرار داد. سمنبر چارقد توری را روی دهانه‌ی غازان پهن کرد و از اطراف آن را گرفت و‌ گل‌نگار تغارهای شیر را بلند کرد و شیرها از روی توری به درون غازان ریخت تا ناخالصی‌های شیر گرفته شود. در انتها سمنبر توری را برداشت و گل‌نگار کفگیر فلزی‌اش را درون شیر گذاشت.
ماه‌نگار و مارال درون سیاه‌چادر رفته و مشغول جابه‌جایی خوابگاه‌*ها و‌ چیدن اثاثیه و رختخواب‌ها درون چادر در جای خود بودند؛ اما حرف‌های آهسته‌ی مارال از فضایل برادرش تمامی نداشت و ماه‌نگار هم سعی می‌کرد فقط شنونده باشد تا این مدت فراق را فراموش کند.
با نزدیک شدن غروب، کارهای دیگر تمام شده بود. آغجه‌گول فانوس‌ها را تک‌تک روشن کرد و به دخترها تشر زد.
- دخترها! زود باشید که الان مردها صداشون درمیاد چای و غذا آماده کنید که همه خسته و گرسنه‌ان. سمنبر قلیان تو چاق کن.
کارها تقریباً تمام شده بود. مردها دور اجاق اصلی نشسته و ماه‌نگار برای درست کردن چای، کتری را تا کنار مشک‌های آب برد و با دست زدن روی آن‌ها فهمید اکثرشان خالی شده.
مارال کنار گوشش گفت:
- این هم بهانه‌ی رفتن سر وعده‌ی افرا.
ماه‌نگار ترسیده هیس گفت و برگشت تا ببیند کسی این حرف را شنیده یا نه؟ مادر طرف سیاه‌چادر بود، نگار با ارسلان حرف می‌زد و گل‌نگار سر دیگ غذا منتظر بود.
مارال که کلاً سر نترسی داشت گفت:
- چرا این‌قدر ترسویی؟ من خودم حواسم هست کسی نفهمه.
- مارال! آخرش تو منو بدبخت می‌کنی، می‌دونی همین چند ساعتی که دیدمت چه‌قدر با حرفات بند دلمو پاره کردی؟
مارال خندید.
- قارداش من ارزششو داره بند دلت پاره بشه، اون خیلی خاطرتو می‌خواد.


*غازان: دیگ بزرگ.
*خوابگاه: دستبافته‌ای به شکل مکعب مستطیل، با اطراف چرم‌دوزی شده، دسته چرم دارد و تسمه‌های چرمی برای باز و بستن دهانه‌ی آن نیز به آن وصل می‌کنند و از آن برای نگهداری وسایل درون چادر استفاده میکنند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ماه‌نگار از این حرف خنده پرذوقی کرد و چشمان سیاهش درخشید. کتری را پر آب کرد و بلند شد تا کنار اجاق ببرد. مارال نگاهش را به ماه‌نگار دوخت. او حق را به افراسیاب می‌داد که دل به این دخترعموی زیبایش ببندد، چرا که ماه‌نگار چون مادرش آغجه‌گول همتایی در طایفه نداشتند. در طایفه‌ای که همگی چشمان روشن از سبز تا عسلی و موهای قهوه‌ای روشن و چهره‌ای گندمگون داشتند، فقط ماه‌نگار و‌ مادرش بودند که موها و چشمانی به سیاهی شب و پوستی به سفیدی ماه درخشان داشتند.
آغجه‌گول از این طایفه نبود. دختر زیبایی از طایفه‌ی دیگر بود که شروان به مثال پسرش دل در گرویش بست و ضرغام‌خان به جای پدر درگذشته‌اش برایش پدری کرد و آن‌ها نیز به اعتبار خان که شروان تفنگچی او‌ بود به او دختر داده بودند. این مادر چشم و موی سیاه ارثیه‌اش را فقط به دختر کوچکش داده بود و ماه‌نگار هم نه تنها میان خواهران چشم زاغ و بور خود، بلکه میان دختران طایفه هم تک شده بود و همین تک بودنش دل پسرعموی برازنده از هر نظرش را مال خود کرده بود.
جنب و جوش‌ها خوابیده و مردان خسته دور اجاق نشسته بودند‌. ماه‌نگار برای‌شان چای برد و گل‌نگار شیربرنج پخته‌اش را در ظروف می‌کشید تا برای مردها سفره بیندازند که صدای پای دو اسب همه را متوجه خود کرد.
شرخان و‌ پسرش افراسیاب بودند که از خدمت خان فارغ شده و خود را به خانه‌ی برادر رسانده بودند. از اسب پیاده شده و با صدای بلند سلام دادند. همه به احترام آن‌ها ایستادند و دو برادر هم‌دیگر را در آغوش گرفتند و شروان، شرخان را کنار خود نشاند. افراسیاب هم نگاهی به ماه‌نگار لبخند بر لب که در نور ضعیف فانوس‌ها صورت درخشانش می‌درخشید، انداخت و خود را به جمع لطفعلی، دومان و ارسلان رساند.
زن‌ها با فاصله از مردان کنار چادر کوچک‌تر نشسته بودند. ماه‌نگار برای این‌که دید خوبی به افراسیاب داشته باشد، کنار نگار نشست. لحظه‌ای نگاه به پسرعمویش دوخت که مثل همیشه برازنده‌تر از پسران کنار دستش بود. او همیشه چون خان مرتب و خوش‌پوش بود. چون خان زود به زود اصلاح می‌کرد و‌ چون خان سیبل‌های بلندش را روغن زده تاب می‌داد. ماه‌نگار خوب می‌دانست افراسیاب تا چه حد خان را قبول دارد و او را به عنوان الگوی خودش می‌بیند. نگار دستی روی شانه خواهر گذاشت و او را از افکار بیرون آورد.
- خسته نباشی ماه‌جان!
ماه‌نگار با لبخند به طرف خواهر برگشت.
- درمونده نباشی باجی*!
بعد دستش را روی شکم نگار گذاشت و گفت:
- قربان عزیزم بشم، نگار‌ خودتو توی کار ننداز، زبونم لال طوریت میشه.
نگار لبخندی زد.
- قربان ماه‌جان مهربانم بشم! نگران من نباش! خوبم، کاری نکردم.
ماه‌نگار دستی روی شکمش کشید و گفت:
- آخ! می‌دونی چه‌قدر منتظر این نخودم؟ دنیا که اومد‌ ولش نمی‌کنم.
نگار خندید.
- من که از خدامه بیایی بچه‌مو نگه داری تا به کارام‌ برسم ولی فکر نکنم آناجان بذاره، چرا که تا اون‌موقع گل‌جان رو هم مرخص کردن و تک دختر این خونه میشی تو، همه‌ی کارها گردن خودت میفته و دیگه وقت سر خاروندن پیدا نمی‌کنی چه برسه به بچه‌داری برای من.
- خیالت تخت! من بازم برای این قندعسلت وقت درست می‌کنم، خودم قربانش‌ برم که عزیزمه!
نگار‌ «خدانکنه‌»ای گفت و به خواهر کوچک‌ترش که همیشه مهربان‌تر از همه بود لبخند زد.
گل‌نگار و‌ مارال شام را کشیده و به مردان داده بودند و درحال کشیدن برای زن‌ها بودند. مارال با یک سینی شیربرنج کنار آن‌ها نشست و گفت:

- من نبودم چی می‌گفتین؟

*باجی: خواهر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
نگار که نگاه منتظرش به شیربرنج بود گفت:
- هیچی... گفتم امسال گل‌جان که مرخص بشه همه‌ی کار خونه میفته گردن ماه‌جان، میشه یکی مثل تو مارال که تک دختر‌ مادرتی.
گل‌نگار هم با نان به جمع‌شان پیوست.
- نه این‌که مارال خیلی هم کار می‌کنه، صدای گلین‌باجی* همیشه بلنده سر دختر ناخلفش.
مارال معترض شد.
- هی گل‌جان! کی بود که امروز این‌قدر کمکتون کرد، آناجانم عادتشه، دوست نداره یه ذره دستم بی‌کار باشه، تازه وقتی برای افرا عروس بیاریم کار من راحت‌تر هم میشه، شما برید فکر خودتون باشید.
نگاهی معنادار به ماه‌نگار کرد که در تاریکی که تک فانوس کنارشان یارای مقابله با آن را نداشت، جز خودشان دونفر کسی نفهمید.
نگار که دیگر تحمل نداشت شیربرنج خنک شود با نان مقداری از آن را برداشت و گفت:
- راست میگی، لطفعلی هم گلرخو‌ که آورد کار ماه‌جان هم کم‌تر میشه.
ذوق مارال در آنی با شنیدن نام گلرخ خاموش شد و با پوزخندی آرام زیرلب گلرخ را تکرار کرد. ماه‌نگار‌ خوب می‌فهمید که دخترعمویش از سر چه غمگین شد، از سر دلی که نثار لطفعلی‌ کرده بود و هیچ‌کـس جز او‌ نمی‌دانست. گرچه حتی اگر گلرخی هم‌ نبود‌ مارال‌ شانسی برای لطفعلی نداشت چرا که گزینه مادر و خواهرانش پیش از گلرخ برای لطفعلی، درنا خواهر دومان بود. درنا را هم بعد از آن‌که خبر دختر خواستن لطفعلی از دهات بلند شد عمه شاه‌شرف که مدتی به هوای برادرزاده دخترش را در خانه نگه داشته بود به اولین خواستگارش اردلان، برادر‌ شوهر نگار داده و دو برادر در یک روز عروسی گرفته بودند.
همه در سکوت شام را خورده و بعد دخترها ظرف‌های شام‌ را جمع کردند.
بعد از شام، مردان دور اجاق اصلی و‌ زنان کنار اجاق دیگر نشسته و‌ به گفت‌وگو از همه‌جا مشغول‌ بودند.
که شروان رو به برادرزاده‌اش کرد.
- افراجان! امشب همه رو‌ مهمون صدات کن که‌ خستگی‌مون در بره.
افراسیاب با این خواسته‌ی عمو لبخندی زد، کمی سرش را خم کرد و «چشم عموجان» گفت.
همه‌ برای شنیدن صدای افراسیاب سکوت کردند. مارال آرنجی به پهلوی دخترعمو زد و نگاه ماه‌نگار را به نگاه افراسیاب متوجه کرد که از‌ پس نور اجاق چشم به شمایل‌ ماه‌نگارش در تاریکی دوخته بود. ماه‌نگار در دل قربان صدقه‌ی صدایش رفت. افراسیاب کمی‌ مکث کرد و با انرژی که از یارش‌ می‌گرفت‌ شروع به خواندن کرد:
من بنا قويمدم چَكَم بار غم
غم وارموش بو ميخانه وارموش
(من قرار نگذاشتم بار غم را به دوش بگيرم
غم و ميخانه از روز ازل بوده‌اند)

دِدِ اُ كه قويدی عشقينگ بناسی
معشوق ياندراسی عاشق ياناسه
( کسی كه قانون و بنای عشق را گذاشت گفت معشوق بايد بسوزاند، عاشق بسوزد)

بيرنينگ درد چوخ، بيره درد آز
بيره دل پريشان، بيره دلنواز
(يكی با غم و درد زياد، ديگری با درد كم
يكی با حالت پريشان، يكی شادمان)

گزل لر گزلره مستمش خونريز
ديلی شكر دوداغلره شكر ريز
(چشمان زيبارويان مست و خونريز بوده
زبانشان همچو شكر، لبانشان شكر ريز)

اُو عشوه كه رخنه سالور ايمان
اُو تير غمزه كه كار ايلر جانانه
(آن عشوه‌ای كه به ايمان رخنه می‌كند
آن تيرهای غمزه كه به جان می‌نشيند)*


*گلین‌باجی: اصطلاحی برای صدا کردن زن‌عمو، زن‌دایی و گاه زن‌داداش

*از اشعار میرزامأذون قشقایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
تاریکی شب که بیشتر پیشروی کرد، کم‌کم هرکـس راه چادر خود را در پیش گرفت و شب‌نشینی دور اجاق شِروان پایان یافت تا خانواده خسته‌ی او هم کمی استراحت کنند.
ماه‌نگار مشغول‌ انداختن جای خواب پدر و برادرش در چادر‌ اصلی بود که لطفعلی داخل شد. کلاهش را روی خوابگاهی که انتهای منزل بود قرار داد و درحالی‌ که شال دور کمرش را باز می‌کرد گفت:
- ماه‌جان! فردا لباس‌های تازه‌ام رو بذار برم کنار آب خودمو بشورم.

ماه‌نگار دست از کار کشید.
- چشم لطفعلی‌جان! خودم میام برات آب گرم می‌کنم.
لطفعلی شال باز شده‌اش را کنار کلاه گذاشت و درحالی‌ که دست می‌برد تا آرخالق*ش را در بیاورد گفت:
- فردا میرم دیدن گلرخ باید برازنده باشم.
- قربان قارداش خودم برم! تو همیشه خوب و برازنده‌ای، ان‌شاءالله که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه.
لطفعلی آرخالقش را تا می‌کرد. خواست از شوق دیدن گلرخ برای خواهر بگوید که ورود پدر مانع شد، پس لب به دندان گزید و فقط با فکر‌ به یارش که فردا بعد از یک‌سال او را می‌دید لبخند زد.
ماه‌نگار بعد از آن‌که جای خواب پدر و برادر را در چادر اصلی انداخت خود به چادر فرعی رفت تا کنار مادر و‌ خواهرش بخوابد.
صبح آفتاب نزده، ابتدا آغجه‌گول و دخترانش و بعد شروان بیدار شدند تا روز تازه‌ای را آغاز کنند.
آغجه‌گول سراغ ماستی رفت که گل‌نگار دیشب مایه زده بود، کمی از آن را امتحان کرد، از طعم خوبش لبخند خرسندی روی لب‌هایش آمد. مقداری از ماست را برای استفاده در ظرف دیگری ریخت و بقیه را از چادر خارج کرد و خطاب به ماه‌نگار کنار اجاق کرد.
- ماه‌جان! اینو هم باید بزنید.
ماه‌نگار دستش را طرف پشت چادر گرفت.
- بده دست گل‌جان!
گل‌نگار مشغول وصل کردن خیک بر چارپایه‌ی چوبی بود که آغجه‌گول تغار ماست را پیش او‌ برد.
- دست بجنبون گل‌جان دیر شد.
گل‌نگار همان‌طور مشغول کار «چشم»ی گفت می‌دانست که تا چند روز دیگر پدر برای معامله به دهات می‌رود و باید تا می‌توانستند خورجین قاطران را از کره، روغن، ماست، پنیر و سایر اقلام معامله پر کنند تا بعد از خرید مایحتاج خانه چیزی هم دست پدر را بگیرد تا کمتر حیوان‌هایش را بفروشد. گرچه خوب می‌دانستند که امسال پدر مجبور است دست به فروش بخشی از گله‌اش به چوبدارها بزند، چرا که امسال تکلیف لطفعلی را باید مشخص می‌کرد و زن گرفتن هم خرج بسیار داشت.


*آرخالق: لباسی در دو حالت مردانه و زنانه، نوع مردانه آن بلند بوده که روی پیراهن بدون یقه و شلوار پارچه‌ای پوشیده و با شال در قسمت کمر محکم می‌بستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ماه‌نگار یک کتری‌ را روی سه‌پایه‌ی اجاق گذاشته بود و دیگری را که سیاه‌تر بود را کنار سه‌پایه مستقیم روی خاکسترهای داغ کنار اجاق قرار داده بود، در کتری سیاه را برداشت. آب گرم شده بود، پس آن را بلند کرد و آبش را داخل آفتابه‌ی فلزی خالی کرد تا آب گرم برای دست و صورت شستن پدر و برادر فراهم شود. بعد از آن سروقت کتری دیگر رفت که روی سه‌پایه بود و مخصوص دم کردن چای؛ بساط چای را آماده می‌کرد که متوجه لطفعلی شد که از چادر بیرون آمده و بعد از کش و قوسی به بدنش طرف اجاق و ماه‌نگار قدم برداشت.
- سحر خیر قاراداش!
- سحرت خیر باجی! آب گرم داری.
ماه‌نگار به آفتابه اشاره کرد.
- ها... آب گرم هست.
لطفعلی سری تکان داد و آفتابه را برداشت. ماه‌نگار طرف اجاق برگشت که مادرش صدایش کرد و او به طرف مادر که از پیش گل‌نگار می‌آمد برگشت.
- ها آناجان؟
- تو برو مشک بزن! من ناشتایی آقاتو میدم.
ماه‌نگار «چشم»ی گفت و به طرف جایی که گل‌نگار دو مشک به دو سه پایه‌ی بلند چوبی وصل کرده بود، رفت.
گل‌نگار پر دستمال سرش را از روی صورتش عبور داده و آن را طرف دیگر دستمال فرو برده بود تا دهان و بینی‌اش از سوز سرمای سحرگاه در امان باشد و دسته‌ی چوبی که به مشک آویزان شده از سه‌پایه وصل بود را در دست گرفته و آن را با ضربات قوی و یک جهته به جلو پرتاب می‌کرد تا مخلوط آب و ماست درون مشک با ضرباتی که می‌پذیرد کره‌ی خودش را جدا کند.
ماه‌نگار هم چون خواهر یک پر دستمالش را روی صورتش بست و دست به دسته‌ی چوبی مشک دیگر برد تا او هم با زدن مشک کارش را انجام دهد. گل‌نگار در همان حال کار کردن گفت:
- لطفعلی می‌خواد بره خودشو بشوره؟
ماه‌نگار هم بدون توقف گفت:
- ها باجی!
- تو همراهش برو، مشک‌ها هم خالی شده ببر پرشون کن، من باید بمونم، می‌خوام با سمنبر دار گلیم رو ببندم.
- گلیم که زود تموم میشه چرا عجله داری؟
- معلوم نیست کی عمه بشینه خونه‌مون، نمی‌خوام وقتی آقا اجازه داد کارو تموم کنن، چیزی روی دار داشته باشم که معطلم کنه.
- عصر هم کمک من کن دار پُشتی‌مو راه بندازم.
- نگران نباش! عصر آدم زیاده، مارال که هست، نگار هم میاد. نشد خودم کمکت می‌کنم.
- دستت درد نکنه.
- هنوز می‌خوای نقش پشتی‌های منو بزنی؟
- پس چی بزنم؟
- تو دارت رو ببند، اما بیا دم‌غروب با نگار بریم خونه‌شون، دیشب گفت بهتره بریم نقشه پشتی‌های درنا رو ازش بگیریم یه پشتی با اون نقش بزنیم. سرحد دیدی که تموم کرد، نقش گلدون قشنگه، میگه اردلان دستورش رو از شهر براش آورده.
- درنا میده بهمون؟
- چرا نده؟ دارم عروس کاکاش میشم، حیف که خودم وقت ندارم الان پشتی راه بندازم؛ اما مطمئن باش من آخرش با اون نقش پشتی هم می‌بافم.
- ان‌شاء‌الله باجی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
آغجه‌گول کنار اجاق چادر اصلی فرش قرمزرنگی را پهن کرده و برای همسر و پسرش سفره‌ی صبحانه‌ای از پنیر و روغن محلی آماده کرده بود.
نگاه شروان به پسرش بود که سرخوش‌ بودنش از غذا خوردنش هم معلوم بود، با این‌که جواب سوالش را می‌دانست پرسید:
- چرا با کرم و ایلدیریم حیوونا رو نبردی؟
اشاره شروان به چوپان و پسرش بود که درحال بردن گله از قاش بودند.
لطفعلی لقمه‌ی دوم را می‌گرفت گفت:
- امروز‌ باید خودمو آماده کنم عصر برم خونه‌ی علیقلی‌خان، به ایلدیریم هم گفتم چهارتا میش بهاره آماده کنه، عصر با من بیاد ببریم برای پیشکش.
شروان کمی اخم کرد؛ اما نمی‌توانست مخالفتی کند، پسرش داشت سر قرار وعده‌‌ای می‌رفت که یک سال تمام، رنج اجرایش را به دوش کشیده بود.
- یادت که هست پیشکشی رو باید از حیوونای خودت بذاری که؟
- بله آقاجان! من دیگه خودم مال دارم، از مال خودم بذل و بخشش می‌کنم.
- پس حواست باشه چه‌قدر بذل و بخشش می‌کنی.
- نگران نباشید، حواسم به مالم هست.
شروان نامطمئن از حرف پسرش سری به تأسف تکان داد؛ اما لطفعلی اصلاً در این احوالات نبود که متوجه شود بدون توجه به بقیه، صبحانه‌اش را خورد و بلند شد تا آخرین توصیه‌هایش را به ایلدیریم بکند.
آغجه‌گول که نگاه نگرانش را به رفتن پسر دوخته بود به طرف همسرش برگشت.
- کی می‌خوای بری خونه‌ی علیقلی؟
- نمی‌دونم زن، دلم رضا به این وصلت نیست؛ اما از پس این پسر برنمیام.
- چه میشه کرد؟ پارسال حرف زدی نمیشه زیر حرفت بزنی.
- چی بگم؟ گفتم سر شرط علیقلی بهش سخت بگیرم از خیر دختر دهاتی بگذره؛ اما دیدی که کم نیاورد.
- لطفعلی پسر شروان هست، کم نمیاره، شاید بقیه خیال کنن تک‌پسره و نازپرورده، اما من که مادرشم می‌دونم لطفعلی خون تو توی رگاشه، تصمیم که بگیره دیگه چیزی جلودارش نیست.
- کاش این بار کم می‌آورد و می‌گفت من آدم چوپونی نیستم. راضی نبودم بره از دهات زن بگیره.
- دل بد نکن! خود تو هم منو از طایفه‌ام آوردی، مگه الان پشیمون شدی؟
احساسات صورت شروان که همیشه در پس صلابت مردانه‌اش پنهان بود فقط اندکی نگاهش را مهربان کرد و گفت:
- آغجه! مسئله‌ی تو فرق می‌کنه، دختر علیقلی که به گرد پای تو نمی‌رسه، اونو چه به زندگی ایلیاتی، می‌ترسم لطفعلی رو بدبخت کنه. چرا از این همه دختر خوب طایفه یکی رو براش نگرفتم؟
- یه روزی تو دلت رفت، امروز هم دل پسرت رفته، می‌دونم تو باید زنش رو انتخاب می‌کردی؛ اما کاریه که شده، با دلش راه بیا.
- من هم با دلش راه اومدم که می‌خوام دختر علیقلی رو براش بگیرم، فقط می‌ترسم اون دختر این پسر منو ببره دهاتی کنه.
- خدا نکنه! لطفعلی خودش گفته که توی ایل می‌مونه.
- گفته؛ اما این آدمی که من می‌بینم فردا روز زنش هرچی گفت، گوش میده.
آغجه‌گول نگرانی‌های همسرش را خوب درک می‌کرد؛ اما نمی‌خواست اندکی غم وارد دل تک‌پسرش که اجاق خانه‌اش بود، شود. شأن زنان ایلیاتی بر آوردن پسر برای همسر بود و او که فقط توانسته بود لطفعلی را برای شروان بیاورد دلخوشی همین تک‌پسر را به همه چیزهای دیگر ترجیح می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ماه‌نگار خورجین یکی از الاغ‌ها را با وسایل موردنیاز برادر پر کرد. در حال قرار دادن مشک‌ها درخورجین الاغ دیگری بود که مارال سررسید.
- کجا میری ماه‌جان؟
- میرم آب بیارم.
- برو توی بیشه‌زار، کنار سنگ بزرگه، میگم افرا هم بیاد اون‌جا.
- لطفعلی هست، امروز نمی‌شه.
- فکرشو نکن، حموم لطفعلی رو‌ پایین ببند، تا بیشه‌زار فاصله داره.
مارال نماند تا اعتراض‌های ماه‌نگار را گوش دهد و سریع به طرف چادر خودشان برگشت.
رودخانه‌ از چشمه‌ای در بالای کوه نزدیک یورد خانی سرچشمه گرفته، در طول شیب پایین آمده و در دشت وسیع پایین کوه جریان می‌یافت. در مسیر سنگلاخی، جاهایی که شیب کم بود، دو طرف رود با درختان کوتاه و بلند محصور شده و مناطق پرشیب‌تر را بیشه‌زارهای بلند پوشانده بود.
ماه‌نگار الاغ‌ها را تا جایی که شیب رودخانه کمتر بود و با درختان پوشش می‌یافت برد تا در تیررس نگاه‌ها نباشند. کنار رودخانه اجاقی برپا کرد و دیگی روی اجاق گذاشت و از آب رودخانه در آن ریخت. سه‌پایه بلند چوبی که ارتفاعی نزدیک دو متر داشت را برپا و روی زمین محکم کرد. اطراف و روی سه پایه را با پلاس‌*های کنفی و جاجیم پوشاند تا داخل آن برای استحمام برادر مهیا شود. سراغ دیگ آمده بود تا آب آن را چک کند که لطفعلی سررسید.
- قربان دستت ماه‌جان! تو برو دیگه، خودم بقیه رو انجام میدم.
ماه‌نگار بقچه‌ی لباس برادر را از خورجین درآورد و به دستش داد.
- من میرم بالاتر مشک پر کنم، بعد هم برمی‌گردم خونه.
لطفعلی بقچه را زیر بغل زد و با دست دیگر گرمای آب دیگ را امتحان کرد.
- ایرادی نداره، برو خودم جمعشون می‌کنم.
ماه‌نگار افسار الاغی را که باید می‌ماند را به شاخه‌ی درختی بست و افسار الاغ دیگر را که مشک‌های خالی حمل می‌کرد را با خود کشید تا به کنار سنگ بزرگ بیشه‌زار رسید. کمی اطراف را نگاه کرد. خبری از افراسیاب نبود. دلشوره‌ای در دلش پدید آمده بود که اگر کسی آن‌ها را با هم ببیند چه باید بکند. علی‌رغم آن‌که دلش برای پسرعموی دلدارش تنگ شده بود، آرزو کرد نیاید، از فاش شدن این راز پیش پدر و برادر واهمه داشت. اگر یکی از اهل طایفه آن‌ها را می‌دید و خبر به شروان می‌برد چه؟ لحظه‌ای بعد شوق دیدن افراسیاب بعد از مدت‌ها، شجاعتی به او می‌داد که آرزو کرد زودتر برسد تا او را ببیند. پسرعموی دلباخته را بیش از یک ماه بود ندیده بود؛ آخرین بار شب قبل از کوچِ خانی در سرحد بود، در قرار پنهانی میان آخور اسب‌ها که فقط چند کلمه باهم حرف زده و خداحافظی کرده بودند؛ زمان زیادی از آن شب گذشته بود.
ماه‌نگار مشک‌ها را تا کنار آب برد و از قسمتی که زلال‌تر بود با کاسه درون آن‌ها آب ریخت. در آخرین مشک را خم کرده و با بند درحال بستن بود که صدایی او را از جا پراند.
- گُزلره قره جیرانوم
(چشمانش سیاه حیرانم)
ساچلره قره جیرانوم
(گیس‌هایش سیاه جیرانم)
ماه‌نگار با شوق برگشت چه کسی جز افراسیاب بود که برای او آواز می‌خواند؟
چهره‌ی بشاش و شاداب پسر عمو با آن سیبل‌های مردانه‌ی تاب داده به مانند خان، جذاب‌تر از همیشه بود. که برایش می‌خواند:
- من سنه قربان جیرانوم
(من به قربان تو جیرانم)


*پلاس: زیراندازی کم کیفیت برای استفاده‌های سردستی است که از موی بز می‌بافتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
ماه‌نگار خیره به چشمان زاغ پسرعمو که دیگر نزدیکش رسیده بود، لبخند دندان‌نمایی زد که دل پریشان افراسیاب را پریشان‌تر کرد.
- سلام پسرعمو!
- سلام لیلی افراسیاب! دل‌تنگت بودم.
ماه‌نگار خجل سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. چند لحظه بعد برای فرار از نگاه‌های پر لذت افراسیاب به طرف الاغی که در گوشه‌ای ایستاده بود رفت و آن را نزدیک آب برد.
- پسرعمو! خوشحالم رو به راهی.
لبخندی از این حیا و گریز ماه‌نگار روی لب‌های افراسیاب نشست. ماه‌نگار به طرف مشک‌ها رفت و یکی را برداشت تا در خورجین بگذارد. افرا خود را رساند و مشک را گرفت.
- من اینا رو برمی‌دارم.
صورت ماه‌نگار سرخ‌تر از قبل شد.
- خودم می‌تونم.
- نگفتم نمی‌تونی، فقط خورجینو باز نگه دار، همه رو‌ خودم میذارم.
ما‌ه‌نگار دو طرف خورجین را فاصله داد و افراسیاب مشک را داخل آن قرار داد.
- گل‌جان که رفت نمی‌ذارم فراق زیاد طولانی بشه، به آقاجانم میگم توی همون مراسم گل‌جان با عمو حرف بزنه.
افراسیاب برای برداشتن مشک دیگر رفت. رنگی از نگرانی به چشمان ماه‌نگار ریخت.
- من می‌ترسم پسرعمو!
افراسیاب مشک را بلند کرد.
- از چی می‌ترسی؟
- آقاجان دوست نداره به تفنگچی جماعت دختر بده.
افراسیاب مشک دوم را هم در خورجین گذاشت.
- من راضیش می‌کنم.
- به دومان هم گفت اگه گل‌جانو می‌خواد دور تفنگچی بودنو خط بکشه.
افراسیاب عمویش را خوب می‌شناخت. درحالی‌ که مشک سوم را در خورجین می‌گذاشت کمی اخم کرد و بعد دو دستش را روی خورجین گذاشت. به چشمان ماه‌نگار که در آن سوی چهارپای بی‌نوا ایستاده بود نگاه کرد.
- تو نمی‌خوای من تفنگچی خان باشم؟
ماه‌نگار با ترس سوءتفاهم ایجاد شده بلافاصله گفت:
- غلط بکنم پسرعمو که بخوام امر کنم، من فقط نگرانم.
افراسیاب لبخند مطمئنی زد.
- نترس قره‌گُز*! اگر من افرام، که عموجانو راضی می‌کنم. تو فقط جیران منی!
افراسیاب برای برداشتن بقیه مشک‌ها برگشت و ماه‌نگار از این تشبیهی که همیشه افراسیاب برای او به کار می‌برد قند در دلش آب شد. همان‌طور که پسرعمویش را نگاه می‌کرد به این فکر کرد که از زندگی فقط همین پسرعمو را می‌خواهد. افرایی که در یک زمان برای او می‌خوانَد و در وقتی دیگر پشت زین اسب برای خان تیر می‌اندازد. یک دختر مگر از همسر چه می‌خواست، یک زبان نرم و یک غیرت و شجاعت مردانه، که افراسیاب همه را با هم داشت. وای که اگر کسی می‌فهمید او به چه چیزهایی فکر می‌کند، حتماً خونش مباح میشد. چه معنی می‌داد دختر به صفات شوهر آینده‌اش فکر کند؟ چه رسد به آن‌که آن‌ها را در وجود پسری بجوید! ماه‌نگار در آن لحظات با خیرگی به افرا زل زده و به این فکر می‌کرد که چه‌قدر خوشبخت است که پسرعمویش از میان همه‌ی دختران طایفه او‌ را می‌خواهد.


* قره‌گُز: سیاه چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
- ماه! یک مقدار از این نگاه‌ها رو هم بذار وقتی مال من شدی خرج کن!
ماه‌نگار تازه متوجه گستاخی نگاه و خبط دل خود شد. شرم‌زده سر به زیر انداخت و با گونه‌های سرخ شده دستپاچه گفت:
- ببخش پسرعمو! حال خودت خوبه؟
افراسیاب با لذت نگاهش را به گونه‌های سفید دختر دوخت که همیشه به آنی رنگ‌به‌رنگ شده و اکنون سرخ بود، لبخند زد و گفت:
- من خوبم، مشک‌ها تموم شد. خورجینو ببند یه کم با من بشین.
افراسیاب برای راحتی ماه‌نگار از او فاصله گرفت و روی زمین شیب‌دار کنارشان نشست و به دلدار که روبه‌رویش بود چشم دوخت. ماه‌نگار طناب بافته شده از موی بز را از خورجین بیرون آورد و درحالی که از اولین حلقه‌ی روی خورجین رد می‌کرد گفت:
- دیشب که کنار اجاق خوندی، شنیدم گلین‌باجی به آنا می‌گفت توی راه کوچ بی‌بی‌نازخانم ازت تعریف کرده.
افراسیاب سری به غرور بالا گرفت.
- خان هم منو قبول داره، شدم وردست خان، همه‌جا همراهش میرم، همین روزهاس که جای آقاجانم بشم معتمد خان.
ما‌ه‌نگار طناب را از آخرین حلقه‌ی خورجین رد کرد، آن را محکم کشید و گره زد. به طرف پسرعمو برگشت.
- خدا رو‌شکر که پیش خان جا گرفتی.
افراسیاب به کنارش اشاره کرد.
- قره‌گُز! بیا اینجا بشین.
ماه‌نگار کمی با نگرانی اطراف را پایید و وقتی کسی را ندید با تردید تا کنار افراسیاب رفت و با فاصله از او نشست. دامن‌های پرچینش را دست کشید تا مرتب شوند، دستمال روی سرش را با دست تنظیم کرد و زلف‌های کمی پریشان شده‌اش را با انگشت در لبه‌ی چارقد گیر داد تا در نظر پسرعمو دلخواه‌تر شود. افراسیاب که با دیدنش حالش خوب‌تر از همیشه میشد، با نگاهی که فقط نصیبش ماه‌نگار بود به او‌ نگاه کرده و از آینده خودشان خیال‌بافی کرد.
- ماه! این‌ قدر نزدیک خان شدم که می‌خوام‌ از خان اجازه بگیرم چادرمو هم ببرم توی یورد خانی پیش چادر خان بزنم. حتماً اجازه میده.
ماه‌نگار از این حرف تعجب کرد. چرا که پسر و عروس باید در کنار خانواده‌ی پدر داماد چادر زندگی خود را برپا می‌کردند.
- پس عموجان و گلین‌باجی چی میشه؟ نباید چادر پیش اونا بزنی؟
- فکر چی هستی؟ من عروسی که کنم دیگه آدم خودمم، من پیش خان قرب پیدا کردم، نمی‌خوام این پایین بمونم. باور کن سال بعد من چادرم اون بالا کنار چادر خانِ.
ما‌ه‌نگار در رویای زندگی با افراسیاب تخیل کرد. به نظرش بد نمی‌گفت. حتماً پیش خان بودن بهتر بود‌. افراسیاب از رویاهایش برای زندگی می‌گفت. از پسران زیادی که همه را چون خودش تفنگچی خان می‌کرد و از دخترانی که زیبایی ماه‌نگار را به ارث می‌بردند و‌ ماه‌نگار با لذت گوش می‌کرد. آن‌قدر زمان به خوشی برایش گذشت که متوجه نشد وقت زیادی را صرف کرده، در میان حرف‌ها نگاهش به الاغ افتاد که دورتر شده بود و ناگهان یادش آمد برای آب بردن آمده بود نه دیدن یار. سریع از جایش بلند شد.
- وای دیر شد پسرعمو! باید برگردم.
افراسیاب هم بلند شد و گفت:
- باشه برو! ولی ماه‌جان دیر نیست که برات بخونم:
گَل آی گلین، گَل گلین، گَل آی اینچه بل گلین.
(بیا ای عروس، بیا عروس، ای عروس کمرباریک بیا)
ماه‌نگار که دنبال الاغ می‌رفت از این شوخی افراسیاب خنده‌ای کرد و برگشت.
- برو پسرعمو! می‌ترسم لطفعلی سر برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 16, 2025
208
افراسیاب دستش را برای او که کمی دور شده بود بلند کرد.
- اون روز دیگه باید به جای پسرعمو بگی افرا. یادت باشه بازم بیایی همین‌جا آب ببری، میام دیدنت.
ماه‌نگار دستی برای او بلند کرد و برگشت. با دلی که هم شاد بود هم نگران سوی خانه قدم تند کرد. افراسیاب تا چند لحظه رفتنش را به نظاره نشست تا آخر راضی به چشم گرفتن شد.
ماه‌نگار تا به چادرشان برسد فقط آرزو می‌کرد لطفعلی هنوز برنگشته باشد تا متوجه دیر آمدن او شوند. وقتی برای زمین گذاشتن مشک‌ها الاغ را نگه داشت، از این‌که اثری از لطفعلی نبود نفس راحتی کشید و لبخند رضایتی زد.
گل‌نگار با دیدن برگشتن خواهر با تشر از چادر کوچک بیرون آمد.
- کجا بودی ماه‌‌جان؟ آب می‌خواستم، نبود.
- ببخش! گیر لطفعلی شدم.
گل‌نگار که با تشر سر یکی از مشک‌هایی که ماه‌نگار سرجایش گذاشته بود را باز کرد تا آب درون کتری بریزد و غرولندکنان گفت:
- لطفعلی هم انگار حموم دامادی رفته، حالا گلرخ انگار چه تحفه‌ایه، یه دختر دهاتی دست‌پاچلفتی.
ماه‌نگار مشک دیگری را پایین گذاشت.
- لطفعلی دوستش داره ما هم باید دوستش داشته باشیم.
گل‌نگار که آب درون کتری ریخته بود و در مشک را می‌بست گفت:
- موندم درنا چه ایرادی داشت، دختر به این خوبی و زرنگی، لطفعلی رفت دست گذاشت روی این دختر دهاتی تا نصیب اردلان بشه.
ماه‌نگار لحظه‌ای به درنا خواهر دومان فکر کرد. حق با گل‌نگار بود. درنا دختر برازنده‌ای بود که از بچگی همه او و لطفعلی را مال هم می‌دانستند، اما از دوسال پیش که لطفعلی گلرخ را در دهات دیده و دل باخته بود دیگر مخالفت هیچ‌کـس جلودارش نشد و آن‌قدر اصرار کرد که سال قبل بالاخره پدر را راضی به رفتن به خانه‌ی علیقلی کرد و قول او‌ را برای امسال گرفت.
- چی بگم گل‌جان! حتماً از دختر ایلیاتی خوش بر و روتر و رو به راه‌تره که دل لطفعلی رفته.
گل‌نگار ایستاد، درحالی که عصبی دستش را تکان می‌داد گفت:
- چه رو به راهی؟ ما که گلرخو ندیدیم ولی هر وقت توی کوچ از کنار دهات رد شدیم دختراشونو دیدم، هیچی‌شون از ما بهتر و قشنگ‌تر نیست، فقط چون زیر سقف و توی خونه‌ان از ما ترگل ورگل‌ترن و آفتاب‌سوخته نشدن.
- خب لطفعلی هم حتماً دلش به همین‌هاش رفته.
گل‌نگار نگاهی به چادر کرد و گفت:
- من که می‌دونم آخرش گلرخ لطفعلی رو دهاتی می‌کنه.
و به دنبال کارش به طرف چادر کوچک رفت؛ اما ماه‌نگار را به فکر انداخت. از همان زمانی که حرف گلرخ دختر دهات برای لطفعلی به میان آمد خیلی‌ها همین حرف را زدند و گرچه هر بار لطفعلی تأکید می‌کرد که ایل را رها نمی‌کند و هرگز به دهات نمی‌رود ولی دل ماه‌نگار مثل بقیه قرص نبود. او می‌ترسید لطفعلی به هوای گلرخ دست از خانواده و ایل بکشد و ساکن دهات شود. این اتفاق برای پدرش بسیار سنگین بود. لطفعلی تنها پسر شروان بود که اجاق خانه به یمن او‌ روشن می‌ماند و اگر به دهات می‌رفت دیگر فرقی با اجاق کوری نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا